شقایق




تمام این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایق‏زار است.
در هر کجا که هستی، هر گوشه این خاک که قدم برمی‏داری، با چشم‏های مترصد، نگاه کن که مبادا روی خون لاله‏ها پا بگذاری!
این دیار سربلند، فصل‏های سرخ و خونینی را پشت سر گذاشته است. روزگاری این پهناور دلیر، انارستان بود. انارهای عاشق، با سینه‏های خونین، در همه جا رسته بودند. خزان که نه، اما موسمی رسید که انارها همه بر خاک افتادند و خونشان در تمام ایران زمین جریان گرفت. و از آن همه خون بی‏باک، مرز تا مرز، شقایق رویید و سرفرازی و سربلندی رواج گرفت.
شهدا، همیشه هستند
کبوتر بودند آنها که ناگاه، پرکشیدند و در آسمان، به ابرازی ابدی رسیدند؛ کبوترانی که در یک سحرگاه، ندای رستاخیز در گوششان طنین‏افکن شد و با کوله‏باری از اخلاص بر دوش، لبیک‏گوی دعوت معبود شدند.
کبوتران دلاور، قهرمان‏های بی‏مانند این سرزمین، خاک سبز وطن را از دسترس فتنه‏ها و دشمنی‏ها بیرون کشدند و اهریمن را در جای خود نشاندند.
اگرچه رد پای رفتنشان، تا ابد بر شانه‏های زمانه باقی است؛ آنها همیشه هستند و جاده‏ای که فراروی ما گستردند، تکلیف تمام لحظه‏هامان را روشن کرده است.
رفتن همیشه تلخ نیست. گاه، رفتن‏ها از همان آغاز، مؤیّد رسیدن است. پرپر شدن، همیشه اشک‏آلود نیست؛ گاه، حماسه‏ای زبانزد است.
باید این خاک فرارفته تا آسمان را که میراث خون‏های شهید و بی‏باک است، با دست‏های خداخواهی و با باور بی‏تردید، در آغوش بگیریم و پاسدار این مرز روبه خدا باشیم.
هراسی نیست؛ خداوند، بالای سرِ ایمان ما سایه دارد.
هراسی نیست؛ مؤمنان، رستگاران همیشه‏اند.
«نهراسید و اندوهگین مباشید که شما برترید؛ اگر به خداوند ایمان دارید».


اندام كامل يك شهيد




تابستان سال 72 بود كه همراه نيروهاي تفحص در جنوب و منطقه شلمچه مشغول كار بوديم. روزي در مقر بودم كه يكي از بچه هاي گروه تفحص لشكر 7 ولي عصر(عج) آمد طرفم. تازه از كار برگشته بودند. با حالتي منقلب و هيجان زده، دست من را گرفت و برد داخل معراج شهداي مقرشان و گفت كه مي خواهد صحنه جالبي را نشانم بدهد. پارچه اي را روي زمين باز كرده بودند. پيكر كامل شهيدي در حالي كه شلوار و پيراهن بادگير به تنش بود، پوتينهايش هم در پاهايش بودند. جالبتر از همه اين بود كه ماسك ضد گاز شيميايي هم به صورت داشت. يك قبضه اسلحه كلاشينكف هم به پشتش بود. وقتي ماجرا را پرسيدم گفت:

- در منطقه شلمچه چشممان به او افتاد كه به همين حالت روي زمين دراز كشيده بود; به صورتي كه رويش به آسمان بود.

بغض‏های حقیر ما

بغض‏های حقیر ما، روبه‏روی تصاویر گلگون شما سرریز می‏شود و راه را برای کلام می‏بندد؛ با شما شقایق‏هایم. از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟
واژه‏های خاکسترگونه ما، فقط بلدند روبه‏روی شما ضجه بزنند. اما کاش می‏دانستند که یاد شما حرکت است؛ حرکتی برای بهبودی وضعِ «بودن». چه باید گفت که شما حنجره‏های خود را عبور دادید تا آن سوی مرزهای تکبیر، آن سوی مرزهای ندیدن؛ جایی که واژه‏ای یافت نمی‏شود تا شما را با آن ستود. اصلاً شما که برای تحسین برانگیزی قلم‏های ما بوسه بر عطر پرواز نزدید!
هر روز و هر شب، خاکریزها، با اشک‏ها و دعاهایتان گره می‏خورد.
شما، درشتناکی شب را با تکبیرهای فاتحانه‏تان درهم می‏شکستید و روزهای سنگر را سپیدتر از بال‏های کبوتران می‏کردید.
ما مانده‏ایم و یاد شما
بدا به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد. اینجا فراوانند داغ‏های کمرشکن و زخم‏هایی که شما مرهمشان هستید؛ شما را می‏گویم که نگاهتان رفت و در جهت قبله پروانه‏ها خانه کرد.
وقتی دست نوشته‏های شما خوانده می‏شود، در می‏یابیم که شما نام دیگر خورشیدید و قرابتی نزدیک با خود عشق دارید.

وقتی وصیت‏نامه‏های شما را می‏خوانند، تازه می‏فهمیم چرا با عزم آخرین نفر از شما، آسمان چمدان خود را بست و کوچید تا بر شرم خویش نیفزوده باشد. وقتی عکس شما را در ذهن خویش ورق می‏زنیم، تازه می‏فهمیم که عکس‏های تک تک شما اشاره می‏کرده است به بهترین فصل حیات و ما غافل بودیم. حال ما مانده‏ایم و دستانی که به دیواره‏های قفس می‏خورد. ما مانده‏ایم و نام جاوید شما که از لمس رهایی، خنده می‏زند. ما مانده‏ایم و موسم یاد شما که روزهای ما را ترمیم می‏کند.

بوسه بر عطر پرواز
محمدکاظم بدرالدین

نفرین حضرت زهرا

در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.

روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!

یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مۆذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».آن بعثی گفت: «او اذان گفت».

برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».

مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».

برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».

به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.

آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.

ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد».

می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم».

سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.

دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.

در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.

اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام.

او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.

عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند».

همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چیست، حلالت نمی‌کنم.

گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور وگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.

-- ازامیرالمۆمنین علی(علیه السلام) منقول است که فرمودند: هر کس از شما که می خواهد جایگاه و منزلت خود را در نزد خداوند بداند،‌ پس باید ببیند که جایگاه و منزلت خداوند در آن هنگام که به گناهی می رسد چگونه است. جایگاه او نزد خداوند تبارک و تعالی، به همان مقدار است که جایگاه خداوند در نزد او است.

 

خاطره ای از سید آزادگان مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی

پنجه های موج گرفته

سلام بر تو ای خرمشهر! ای آزاد شده دست خداوند!

ای آرزوی گمشده در لابه لای مویه های موبه مو آشفته عاشقان

«از بارگاه قدر تو هر شب ندا رسد گردون لاجورد قبا را که خون گری»

سلام بر تو ای طراوت تمنای تمام طوفان دلان دریایی!

سلام بر تو ای خرمشهر! یادت می آید که کدامین شب، شب بوها را به رایحه رایج مهربانی ات دعوت کردی.

یادت می آید که در صدای مهیب مسلسل ها و سوت قطار خمپاره ها، چگونه شقایق های شوریده را در آرامش ابدی دعوت می کردی؟

سلام به تو خرمشهر! هنوز که هنوز است، چهره آفتاب خورده و گرده زخم خورده تو، یادآور لهجه غلیظ غیرت و غربت تو و بلندی همت هفت آسمانی توست.

سلام بر تو ای خرمشهر! ای حضور جاودانه فریاد! ای تجلی تماشایی عشق و شعور!

یادش بخیر! آن روزهایی که امواج با شکوهِ شانه هایت به شدت تکان می خورد و هر آشوبی را همچون خسی به میقات دوردست ترین حادثه ها می برد.

سلام بر تو ای خرمشهر! ای جنوبی ترین انگیزه و پایداری! ای سروترین غرور جاری! ای ماندگارترین ترانه بهاری! و ای زلال ترین زمزمه خاکساری!

سلام بر تو که از هیچ جسارتی طفره نرفتی و با تمام لحظه های زخم خورده ات، با تمام تنهایی ات ایستادی تا تمام خطوط در هم را در صف مقدم مقاومتت بر هم زنی. ایستادی تا حنجره های سرخ عاشورایی را به تشنگی برسانی و به عشق ملحق کنی، ایستادی تا به ترس شبیخون زنی. ایستادی تا ...

سلام بر تو ای خرمشهر! که هر وجب از خاکت، سرشار از آغوش های گشوده است و هر لحظه از حماسه ات، لبریز از تمنای دست های به آفتاب پر کشیده.

سلام، تو ای خرمشهر! ای نزدیک ترین لحظه به عشق! ای تداوم مرثیه! ای همسایه عاشورا! ای در مجاورت حماسه! سلام به تو که گردان گردان زخم در سینه داری و با عشق نسبتی دیرینه.

خرمشهر! سلام بر تو و درود بر پایداری مسجد جامعه تو که قرارگاه ایثار بود و وعده گاه افتخار

خرمشهر! نامت، هنوزکه هنوز است پر از ترکش است و یادت هنوز که هنوز است پر از حماسه است. آن شب چه شبی بود که در آن آتشبارهای سنگین و منورهای رنگین از هر آتشی گدازنده تر و از هر منوری، روشن دل تر بودی و دل آشوب تر، که قرن هاست همسایه حماسه حسینی و همنشین عشق.

آن شب چه شبی بود که دروازه های سبز دعا گشوده شد و شکوه شرقی آفتاب از سرنیزه های گلگون مردان بی قرار طلوع کرد؟

آن شب چه شبی بود که ابوالفضل علیه السلام ، دست های خود را به پشتیبانی گردان های عاشورا می فرستاد، تا علمداران خرمشهر، بیرق بلند آزادی را بر بام عاشورایی دیگر به اهتزاز درآورند.

آن شب چه شبی بود که شط بوی علقمه را می داد و خاک، طعم سلام های مجروح عاشقان را.

«السلام علیک یا ابا عبداللّه و علی الارواح التی حلت بفنائک... »

آن شب چه شبی بودکه عاشقانه ترین حماسه را در روبه رو داشت و صادقانه ترین صبح را در پرده طلوع؟

آن شب چه شبی بود که تاریکی دچار رخوت همواره هراس شده بود و بیداری، هم صحبت شکوفایی شکوهمندترین شقایق های از عشق بی دریغ؟

قُطر قطره های اشک در بیشترین حد زلالی رسیده بود و لاله لاله تمنا از ضمیر عاشقان دمیده و آفتاب دلان در صف های طولانی باران، در انتظار ناگهان ترین حادثه های بی قرار، غزل خداحافظی می سرودند.

آن شب چه شبی بود که ذهن گردآلود ذرات، زلال تر از بلور مهتاب بود و سرشار از حضور آفتاب.

خرمشهر در آستانه سلام های سالخورده پیردلال میدان دار ایستاده بود و شاهد خلق جوان ترین حماسه ها و بالغ ترین رشادت ها بود. رایحه ای عجیب تر از بوی سیب در سرتاسر دشت جاری بود و رؤیای آزادی به نزدیک ترین فاصله خود با کبوتر رسیده بود. صدای شط بلند می شد و بلندتر، عطر بال در پس کوچه های خرمشهر موج می زد و تمام لحظه های مفقودالاثر و پنجره های موج گرفته چشم به راه بازگشت فوج در فوج پرنده های آفتاب پیما بودند.

خرمشهر در خویش نمی گنجید و آفتاب های شناور و روشن، در شط موج می زدند و موج کوچه باغ ها، مهیای حضورِ حسی فراگیر می شدند تا هزاران هزار بغض وانشده را در جست وخیز قاصدک ها به دست زمانه و به ذهن خاطرها بسپارند، خرمشهر در جغرافیای خاکی و اندازه زمینی خودش نمی گنجید، عکس های یادگاری و نور فلاش ها، حیاتی دوباره به باغچه پژمرده خاطره ها و رؤیاها می بخشید و شط هنوز سرشار از شعشعه شعر بود و شور. شط موج می زند و مسجد جامع شهر، تن مجروح و خاک خورده خویش را در بارانی از رنگین کمان شستشو می داد. سبزترین لحظه های بی قراری در خون «محمد جهان آرا» جوانه می زد تا خرمشهر را به خونین شهر پیوند زند.