شهيد حسن ابشناسان

 
 
فرمانده قرارگاه شمال غرب (حمزه سيدالشهدا)
 
فرمانده لشگر 23 نوهد( ارتش جمهوري اسلامي ايران)
 
شهيد بزرگوار در سال 1315 در تهران و در خانواده‌اي مذهبي چشم به جهان گشودند
 
در دوران طفوليت و نوجواني با اسلام و احكام نوراني آن آشنا شده و با قرآن مجيد و نهج البلاغه انس و خويي پيدا كرده و در حد توان تكاليف شرعي خود را انجام مي‌دادند.
پس از طي دوره متوسطه و كسب ديپلم در سال 1336 به دانشگاه افسري وارد و در سال 1339 با درجه ستوان دومي فارغ التحصيل شده و دوره مقدماتي را درسال 1340 به پايان رساندند. اولين دوره رنج را كه در ايران تشكيل شد طي نموده و تا سال 1356 دوره‌هاي عالي ستاد فرماندهي را طي نموده و در اين ميان نيز دوره‌هاي چتر بازي وتكاوري را در داخل و خارج از كشور طي كرد .
پس از پيروز انقلاب اسلامي
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با توجه به زمينه عالي اسلامي جنگ‌هاي چريكي را به برادران بسيجي و سپاه ارتشيان همرزم خود آموزش داده كه در كردستان قبل از جنگ تحميلي و در تمام ناطق عملياتي بعد از جنگ بسياري از شاگردان با اخلاص ايشان با ايثار گريهاي بسيار زياد خود افتخار آفريده و به دشمن كافر بعثي فهماندند كه در اين مملكت جاي تاخت و تاز آنها نيست.
وي از اولين روزهاي جنگ تحميلي به منطقه جنوب اعزام شد و موفقيتهاي بسياري در جنگهاي نامنظم كسب و اولين اسراي اعراقي را به اسارت گرفت چندي بعد در عملياتي از ناحيه كتف مجروح شد ولي براي مداوا در بهداري توقف نكرد و از آن به بعد اهالي دشت عباس به او لقب شهيد صحرا را دادند ايشان بعلت همين فداكاري و زحمتها به فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهداء منصوب گرديد وبا اتحاد صميمانه ارتش و سپاه به پيروزيهاي چشم ‌گيري نائل شد كه پيام تاريخي امام براي رزمندگان قرارگاه را در پي داشت آخرين سمت آن شهيد بزرگوار فرماندهي لشگر 23 نيروي مخصوص بود كه قريب به چهار ماه طول كشيد .
پدر شهيد سخن مي‌گويد :
 پسر من بسيار خوب و سربزير و مسلمان و متدين بود و نمازش را هميشه سروقت بجا مي‌آورد .
بعد از گرفتن ديپلم به دانشكده افسري رفت او هميشه صبور بود و نظرش اين بودكه بايد بديگران كمك كرد و بعد از انقلاب هميشه مي‌گفت : مانسبت به اسلام دين داريم وظيفه ما است كه به اسلام و جامعه خدمت كنيم و هميشه بفرزندانش هم سفارش مي‌كرد شما بايد در راه خدا باشيد و براي خدا كار كنيد و در آن جهت حركت كنيد و هميشه دنبال كمك كردن و كار خير برويد و بالاخره هم در همين راه شهيد شد و به آرزوي خودش رسيد. 
همسر شهيد مي‌گويد :
 ايشان از سال 1359 و در روزهاي جنگ در جبهه بودند.
دزفول و دشت عباس و عين خوش بيشتر در عمليات نامنظم شركت مي‌كردند بعد از مدتي به جبهه‌هاي غرب رفتند. فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهداء بودند و در بيشتر عمليات شركت داشتند و در عمليات والفجر دو كه طراحي عمليات از خود ايشان بود شركت داشتند و آخرين سمت ايشان فرمانده لشگر نيروي مخصوص بود كه عمليات را انجام دادند ودر اواخر اين عمليات بود كه خداوند او را بسوي خودش برد .
با اينكه كاملاً اطمينان داشتم كه روزي مي‌رسد كه ايشان به اين مقام بزرگ مي‌رسند ولي در آن روز انتظار اين خبر را نداشتم چون شب قبل خواب ديده بودم كه ايشان آمده‌اند و خواب‌هاي خوبي از ايشان ديده بودم .
ايشان براي مرخصي آمده بودند كه دوباره ايشان را در جبهه مي‌خواهند و يك روزبعد از شهادتش من در مدرسه بودم كه بمن خبر دادند و متوجه شدم كه همسرم شهيد شده است .
در مورد خصوصيات اخلاقي اين شهيد بزرگوار فقط چند كلمه صحبت مي‌كنم . روي يكي از دفترچه‌هاي يادداشت خودش كه براي ما آوردند ، خواندم كه نوشته‌بود . در ميدان نبرد اضافه بر دانش  و معلومات جسارتها و لياقتها و ابتكارات در فرماندهي لازم است و واقعاً اين صفات فرماندهي را ايشان داشتند و كاملاً بدانها عمل مي‌كردند و در قسمت ديگر نوشته بود كه نه مرگ آنقدر ترسناك است و نه زندگي اينقدر شيرين.
كه انسان افتخار و شرافت را فداي آن سازد و در ادامه نوشته بود مرگ با افتخار بر زندگي ننگين ترجيح دارد هرگز در اين دنيا هراس نداشته باشيد و تمام اين نوشته‌ها را از سخنان حضرت علي و ائمه اطهار مي‌نوشتند . حتي طرحها و نقشه‌هاي جنگي همه از روي آيه‌هاي قرآن بود كه اين را من مطمئن هستم . و ما بعد از شهادتشان از خداوند مي‌خواهيم كه راهش را به همان طريقي كه بود ادامه دهيم يعني عمل نه حرف زدن و فقط طي نمودن اين راه است كه به ما التيام مي‌بخشد . نبودش همه را ناراحت مي‌كند حتي ملت ايران را چون واقعاً مثمر ثمر بود و شهادتش چون مي‌دانيم چه معناي دارد و در كجا هست و انشاءالله بايد شفاعت ما راهم بكند .
دست نوشته شهيد
خواب ديدم كه در روي زمين راه نمي‌روم تقريباً پرواز مي‌كنم اما پروازم اوج ندارد تقريباً دو سه متري زمين بود . مانعي در جلوي پرشم وجود آمد كه با گفتن يا علي اوج گرفتم و از مانع عبور كردم و به پرواز ادامه دادم .
15/6/63
از زبان مادر شهيد
پسر من خيلي خوب و مهربان و با خدا بود و يادم هست از بچگي علاقه شديدي به اسلام و اجراي دستورات الهي داشت و نماز مي‌خواند و روزه مي‌گرفت و بديگران كمك مي‌كرد و هميشه قرآن مي‌خواندو از بچگي هميشه پرچمدار اسلام بود و هر كجا كه روضه خواني بود ، سينه زني بود اول او بود و هميشه به او مي‌گفتم مادرجان ، پرچمداري خطرناك است . ولي او مي‌گفت : مادر خدا نگهدار من است . در عمليات مختلفي شركت كرد و  واقعاً هم خدا نگهدار او بود تا اين اواخر كه به آرزوي خودش رسيد و پيامم به مادران شهيد اين است كه اگر فرزندانشان شهيد شدند ناراحت نباشند بخاطر خدا بايد صبر كنند بچ‌ هاي ما شهيد هستند و ما بخاطر خدا آنها را داديم نبايد ناراحت باشيم و بايد صبر كنيم .
فرزند از پدر مي‌گويد :
 در مورد آن مسائلي كه از اول ما خودمان را شناختيم و كم كم به اخلاق بارز و نيكوي ايشان پي‌برديم صحبت كنم و در مورد مسائل مختلفي كه هميشه بمن مي‌گفتند و هميچنين ازجمله نوشته‌هايي كه در يادداشتها برايمان از او باقي مانده است . پدرم اولين دوره رنجر را در ايران ديده بودند و كليه دوره‌هاي رزمي را با موفقيت بپايان رسانده بودند با اين‌حال تمام كتابهائي كه در مورد جنگ بود مطالعه كرده بودند حتي جنگ‌هاي ساير كشو‌رها را بخصوص تاريخ جنگ‌هاي صدر اسلام را هميشه مطالعه مي‌كردند و از فرامين و صحبت‌هاي پيامبر اكرم (ص) و حضرت علي(ع) در جنگ‌ها درس مي‌گرفتند و رشته خود ايشان جنگ‌هاي نامنظم بود و متخصص در عمليات كوهستان بودند واز شروع جنگ در جبهه جنوب و سپس به جبهه‌هاي غرب رفتند و در پاكسازيهاي زيادي با شهيد بروجردي همراه بودند بطوريكه با شهيد بروجردي پيمان اخوت و برادري بسته بودند و شهادت شهيد بروجردي اثر زيادي روي پدرم گذاشته بود.
سخناني از دوست همسنگر در مورد شهيد :
... بعد از يكي و دو هفته كه با تمام وسايل انفرادي ما را از اينجا به آنجا مي‌بردند .ما از دست ايشان عصباني شده اما بعدها ما با طرز رفتار و مرام ايشان خوي و انس گرفتيم و ايشان عدالت را با زيردستان خود به نحو احسن رعايت مي‌نمودند . و بعدها كه ما اين شخصيت را شناختيم بيشتر و بيشتر به او علاقه پيدا كرديم.
ايشان نظم خاصي چه در حيطه نظامي و چه در حيطه شخصي داشتند و اين نظم زبانزد همرزمان او بود . ما به خانه ايشان رفته بوديم ديديم تمام برنامه‌هاي درسي فرزندانشان را از روي نهج البلاغه و قرآن تنظيم كرده بود تيمسار آبشناسان خواندن نماز شب در منطقه جنگي هم مقيد بودند و قرآن زياد تلاوت مي‌كردند هيچ گاه در انظار نمي‌گفتند كه قرآن مي‌خوانم . من ابتدا ايشان را نمي‌شناختم و مي‌گفتم كه اين پيرمرد كيست كه ما بايد با او به عمليات برويم و چون مي‌ديدم كه ايشان براي انقلاب زياد زحمت مي‌كشند به ايشان علاقمند شدم . تيمسار بعضي از افراد را جذب مي‌كردند و عده‌اي را كه مضر مي‌ديدند دفع مي‌كردند . وقتي به شهادت رسيدند پدرم خبر شهادت تيمسار را به من دادند و گفتند كه «محمد حسن يتيم شدي»
خاطرات دوستان
تيمسار آراسته شبي را به خاطر دارد كه شهيد آبشناسان خاضعانه از اينكه خداوند قادر و توانا او را در انجام عملياتهاي متعدد دشمن شكن به پيروزي رسانده ، به درگاه احديت شكرگزاري مي‌نمايد و خاشعانه ازخداوند مي‌خواهد كه او را به جوار خويش فرا خواند تا اينكه فرداي همان شب يعني در تاريخ 8/7/64 حضرت باري تعالي دعاي بنده خاص خود را اجابت كرد و او به لقاءالله پيوست .
آقاي خرمي نقل مي‌كنند :
ما با يك عده نيروي مخصوصي (23نوحد ) كه عمليات مي‌كرديم در محلي به نام دهليز كه مشرف به دشت عباس بود و شب براي زدن تانك حركت كرديم . همه دراز كشيده بوديم و تيراندازي مي‌كرديم دو نفر هم به طرف يك شيار براي زدن تانكها رفتند من بالاي سرم يك عراقي كه سيمونف نام داشت ديدم از الطاف خدا بود كه او به ما تيراندازي نكرد در حين تيراندازي تيمسار زخمي شد . ما لبه پرتگاه تيراندازي مي‌كرديم به من گفت كه پشت مرا نگاه كن و گفتم كه شما زخمي شديد و ايشان براي اينكه روحيه بچه‌ها تضعيف نشود به كسي چيزي نگفت و بچه‌ها بعداً فهميدند كه ايشان زخمي شدند .
در قرارگاه حمزه هميشه از همه جلوتر بودند به او مي‌گفتند كه شما هميجا باشيد ما جلو مي‌رويم در عملياتها هيچ گاه پشت سنگر نمي‌رفتند و موضع گيري نمي‌كردند و از تير مستقيم هراسي نداشتند . من گاهي جلوي ايشان چوب يا مانعي مي‌گذاشتم تا از تير در امان باشند وايشان ازاين چيزها ترسي نداشتند . ازلحاظ كارهاي چريكي واقعاً يك استثنا و نابغه بودند و تمام فرماندهان ارتش به او احترام مي‌گذاشتند .
نحوه شهادت
در منطقه عملياتي شمال غرب كشور در حاليكه يكي از گردانهاي عمل كننده را هدايت مي‌كرد با اصابت تركش توپ زخمي و ساعت 11 روز 8/7/64 در منطقه سرسول به فيض شهادت نائل و به لقاءالله پيوست .

فکری برایمان بکن ! حاج همت!


از سن امروز من،تا سن ان روز تو

نمی دانم چند فصل فاصله ست...

 ولی بزرگی به فصل هایی که طی کردیم نیست!


 فصل های زیادی را طی نکردی....اما تا خدا رفتی....

روح تو به بلندای اسمان بود...                                   روح تو دستی به اسمان هفتم داشت...

روح تو با نماز های شب و استغفارها و چشمان ِ زیبای ِ گریان ِ هم اغوش با الهی العفو خو گرفته بود...

 تو بزرگ بودی و بی همتا...

 تو حاج محمد ابراهیم همت بودی................

می خواهم بی واسطه از فاصله های زمینی و اسمانی

 بدون توجه به اینکه من اسیر جسمم و گناه،تو ازادی و ازاده...

 دور از همه ی هیاهو ها باتو دردو دل کنم....

در لای خاطراتی که از مردان اسمانی ان دوران باقی مانده خواندم:

بعضی

هرگاه نزدیک شهادت می رسید

 خطر به جان می خریدند تا با اب وضوی ِ صلاة عشق بگیرند

می گفتند:دیگر با خاک حال نمی دهد....!

اما امروز...دراین هیاهو...دراین زندگی وانفسا که نفس در سینه حبس می گردد

ما محتاج خاکیم....

 ما بغض هایی داریم توصیف نشدنی

  ما دردهایی داریم لمس نشدنی...

مرهم بغض ما اب نیست...

مرهم دردهای ما مادیات نیست

مرهم درد و بغض ما حتی گریه هم نیست...

 مادردهایی داریم که بغض هایی از جنس سکوت فروخرده در گلویمان می نشاند....


ما بغض هایمان را به خاک هایی می سپاریم

که قدرش را تنها خدا می داند و بس....

کمی سرت را خم کن!با من حرف بزن....!

دست برسرم بکش!دردهایم را درمان باش!

حاج همت:  برایم از شکوه طلائیه بگو....   

 

 برایم از خیبر بگو.....

 

برایم از ثانیه ثانیه اش روایت کن...

برایم بگو در خیبر چه گذشت که هرجا به نامش رسیدند

   فقط راوی گفت: واما خیبر چیز دیگری بود...


توبگو چه گذشت دران شب ها

که حتی حاج ابراهیم همت....               که حتی مهدی زین الدین.... را خسته کرد...

مگر خیبر نفس گیر و جان گیر نبود؟مگر خیبر باران اتش نبود؟مگر خستگی نبود؟شهادت نبود؟

پس چرا خواندم در خاطراتت که خیبر برای تو یک چیز دیگر هم بود؟

خواندم در خیبر بود که طعنه شنیدی........


برایم بگو چگونه.....

چطور میشود...

چگونه باید "ادای تکلیف" را سرمشق زندگی کرد؟

برایم از حس حضور در "سه راهی شهادت"بگو

برایم دیکته کن چگونه نگذار حق سه راهی شهادت پایمال شود....

حاج همت:ما جوان های امروزی گم شده ایم...

 ما در پس ثانیه های غفلت،گرد و غبار گناه می نوشیم

شما که حتی گوشه نگاهتان از چشم های همیشه شب زنده دارتان از ان بهشت برین

دل های هزاران هزار مجنون اشفته را ویران میکند....

شما دست به کار شوید حاج همت!

 فرهنگ سازی سران ما دارد مارا بیچاره می کند!!!


کاری از هیچ کس بر نمی آید...

 جز مردانی از جنس حاج ابراهیم همت...

از جنس مهدی زین الدین....

 ازجس اوینی..از جنس چمران...ازجنس خرازی و باکری و هادی و علمدار...

باور کنید  درد های زندگی ما دارد مارا از درون نابود می کند...

حاج ابراهیم:

شما دشمن را پیش رویتان می دیدید و می جنگیدید...

در دوران ما دشمن حضور فیزیکی در خاک ما ندارد

اما خمپاره هایش دارد مارا از پا در می اورد

 تک های ناگهانی اش نفس هایمان را گرفته
در دوران ما سادگی غریب است و ساده عجیب محکوم!!!
اینجا موهای ساده ی پسران،چادر های سیاه دختران، ته ریش ساده ی پسران،صورت های ی بی ارایش دختران ...

عیبت است و عقب افتادگی!!!!


باورت می شود؟؟؟

همان ارزش هایی که شما برایش خون دادید.................

حاج ابراهیم!

دیروز خاکمان را نجات دادید...........امروز فکری به حال خودمان بکنید!



محدثه  صفا

فداي لب عطشانت يا حسين...


يک شهيد پيدا کرديم سه راه شهادت ... هيچي همراهش نبود،نه پلاک ،نه کارت شناسايي،فقط يک قمقمه همراهش بود...پرآب...روي قمقه چيزي نوشته بود قمقمه رو شستيم تا تونستيم بخونيم..نوشته بود

فداي لب عطشانت يا حسين...

شهیدی که 16 لباس روی‌هم پوشید تا به جبهه برود

آن روزها که وادی عاشقی به خدا در جامعه ما بیش از اینها باب بود. افرادی حضور داشتند که با تمام وجود خود را برای قربانی شدن در راه حق آماده کرده بودند. سن و سال برایشان مهم نبود، تنها در این فکر بودند که چگونه خود را به جبهه حق علیه باطل برسانند. یکی از این افراد شهید بسیجی محمد علی ربیعی است که خاطره اعزام او به جبهه را برای شما می‌آوریم:

 

روز اعزام بود، اتوبوس ها لابلای جمعیت گم شده اند، پیرمرد رزمنده گلاب پاش با یک پرچم محمدرسوالله(ص) روی شانه اش، یا علی مولا می خواند و روی سر جمعیت زائر گلاب می پاشد. از میان زائرین رد می شوم، بعد وارد سپاه گرگان، طبق معمول اعزام چی، با یک برگه از لیست اعزامی ها، مثل همیشه روی پایش بند نیست.

توی محوطه سپاه گرگان، بچه ها ذوق زده و خوشحال توی صف ایستاده اند، دلم برای اعزام چی می سوزد. چند سال از جنگ گذشته و هنوز قسمت اش نشده، یه بارم شده، به صف بشود. بچه ها از هر محله و روستا ردیف به ردیف ایستاده‌اند. من هم می ایستم. صف کناری ام، پسر نوجوانی با صورتی سبزه خیس عرق است، اعزام چی روی بلندی زیر پرچم جمهوری اسلامی ایستاده است و دارد رزمنده ها را ور انداز می کند.

بعد شروع می کند. یکی یکی نام بچه ها را می خواند. نوبت به هر کدام که می رسد، با صدای بلند می گوید: الله اکبر.

از نام من هم رد می شود، می‌رود صف کناری ام. نوبت به نوجوان سبزه روی عرق کرده می رسد. «محمد علی ربیعی» توجه ام بیشتر بهش جلب می شود.

از صورتش که حالا مثل لبو سرخ و تند شده است، همین طور هم شره شره عرق می چکد، تعجب می کنم. هوای عصر تابستانی شمال، آنقدر هم شرجی نیست که این پسر نوجوان این همه عرق کرده، به نام صدایش می‌زنم و می گویم: برادرجان چیزی شده! ترسیدی! چرا این قدر عرق کردی، مگه تب داری؟

بعد با خودم فکر می کنم، عجبا، صورتش این هوا خرد، چرا تنه اش اینقدر پف کرده! می خواهم یقه اش را باز کنم، متوجه موضوع مهمی می شوم.

توی آن هوای گرم، یک ژاکت ضخیم زمستانی زیر بلوز بسیجی اش پنهان کرده، تازه متوجه می شوم که ماجرا از چه قرار است، زده به سیم آخر که خودش را برساند به جبهه.

 

 

شهید بسیجی محمد علی ربیعی

اعزام چی هنوز دارد نام بچه ها را می خواند و من مبهوت محمد علی ام. دست زدم به پهلویش که حسابی پف کرده است، انگار ده سانتی زیر بلوز بسیجی اش لباس پوشیده، کنجکاو می شوم. یک ژاکت دیگر زیر این ژاکت دارد، بعد لباس های دیگر زیر آن دو ژاکتش، دقیق می شوم و همه را می شمارم، حالا کلهوم فضولی ام گل کرده، دقیق 14 رقم لباس با دو عدد ژاکت زمستانی یعنی «با 16 رقم لباس » آمده که چاق و چله بشود و برود جبهه، وقتی متوجه می شود که من فهمیدم و دستش رو شده است. ترس برش می‌دارد و به لرزه می افتد. سرش را پائین می انداز و میزند زیر گریه، سرش را توی بغلم می گیرم، صورت خیس اش را می بوسم، با التماس می گوید: برادر تو را به خدا به این اعزام چی هیچی نگو، وگرنه نمی گذارد سوار اتوبوس بشوم، قسم می خورم که اگر شهید شدم برات شفاعت بگیریم. دیگر کم مانده است که من را به گریه بیندازد. می‌گویم بی خیال اعزام چی، مراقبت هستم تا سوار بشی. می پرسم متولد چه سالی هستی؟

می گوید: یکم مهر ماه «1350» و اعزام چی داد می کشد، بچه ها یاعلی مولا، برید سمت اتوبوس ها، جا نمونیدها، سوار می شویم.

محمد علی ربیعی در تاریخ دهم شهریور شصت و شش، در کردستان به شهادت می رسد و من هنوز فکر میکنم، به آن لحظه که محمد علی قولش را به من داد، آیا من را در بهشت یادم می کند.  

 

* تقدیم می‌کنم، به تو که همیشه فکر می کنی جامونده ائی. ولی ای کاش میدونستی که من از تو خیلی جامونده ترم... یا حق.

 

نویسنده: غلامعلی نسائی

گناه من نیست

گناه من نیست 

من، نمی‌شناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دل است. شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانه‌ای، نامت را شنیده‌ام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود. می‌گویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده. مروت، درمانده مردانگی‌هاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفته‌اید؟! خوبان خدادوست کجا رفته‌اید؟! غریبان شهر!

گناه من نیست

که آن روزها، روزی‌ام نبود، که روزها را با شما باشم و شبها را با شما روز کنم. می‌گویند: روزها و شبها فرازها را «صابر» بودید و نشیبها  را «شاکر». می‌گویند: زمزمه دعایتان با نغمه قرآن و توسل آمیخته بود و سنگرهاتان پر بود از بوی باران، بوی سبزه.

 

گناه من نیست

من تاکنون به لاله‌زار لاله‌های عاشق نرفته‌ام. آری! من، تاکنون شهر حماسه و ایثار را ندیده‌ام. می‌گویند: رنگ خاکش چون دشت شقایق‌هاست. راست می‌گویم، من هنوز جبهه را ندیده‌ام. من، سرزمین‌های هجران کشیده را نمی‌شناسم

گناه من نیست 

 

 

من به جستجوی شما آمده‌ام و شما را نیافته‌ام. زنجیر بند هوای نفس و اسیر دیدنی‌های دنیا شده‌ام و دیگر شما را نمی‌شناسم. آنقدر غرق در دنیایم که یادم می‌رود، یاد شما حماسه‌سازان حماسه سرخ جبهه‌ها را

گناه من نیست 

 

کمتر کسی از روزهای خوب شما برایم می‌گوید. از سکوت شب سنگرها، از درد دلهای شبانه. کمتر کسی برایم قصه‌های عاشقانه و صادقانه‌تان را می‌گوید. کمتر برایم از نگاه پرعاطفه و حرف‌های عاشقانه می‌گویند کمتر لحظه‌های سبز شما را برایم روایت می‌کنند. کمتر زمزمه حدیث سفرهای غریبانه را می‌شنوم. آری! من آشنای غزلهای خاطرات شمایم. گاهی در دلم سوگواره برپا می‌شود. گاهی دلم برای صدای خمپاره‌ها می‌تپد. دلم برای نخلهای سوخته می‌سوزد و آهسته و بی‌صدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ریشه می‌کند و به یاد شما آوای غریبی سر می‌دهم و در این روزگار غریب به غربت و تنهایی خود می‌گریم و به یاد شما، دوباره جان می گیرم.

گناه من نیست 

 

من، از شما جدا مانده‌ام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیده‌ام. من، قصه عروج را از دشت شقایق‌ها نشنیده‌ام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیده‌ام. من، حدیث حادثه‌ها را شنیده‌ام.

گناه من نیست 

 

قرارهای امروزی آوای بی قراران را از یادها برده است، ترانه‌های امروزی ترانه‌ی دلنواز باران جبهه‌ها را از بین برده است. آری! آوای باران به گوشمان نمی‌رسد. عطر سرخ ایثار بویش را از دست داده است.

گناه من نیست 

 

چشمهای غرق به مال چشمهای فانوسی آن روزها را از یاد برده است. لبخندهای مایل به دنیا لبخندهای دریایی دریادلان را فراموش کرده است. آری! آسمان سینه‌هامان از آوای غربت یاران، بغض ابر گرفته است. کجائید؟! ای لبهای خاموش، تا با صدای آشنای خود برایم بگوئید رازهای در زنگار نهفته را، قصه شوق پرواز را.

گناه من نیست 

 

باور کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شده‌ام و از زیباییهای شما فاصله گرفته‌ام. من، اسیر مردابهای تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از شما جدایم کرده است.

گناه من نیست 

 

مردمان گرم جوش و مهربان آن روزها را ندیده‌ام. من شهر نخلهای سوخته را ندیده‌ام. خاک گلگونش را نمی‌شناسم. من چشم‌اندازهای تماشایی‌اش را ندیده‌ام. نخلهای ثابت و نخلهای بی سر را ندیده‌ام. آری! من سوگ گلها را ندیده‌ام. حکایت پرپر شدن لاله‌های خفته در بستر خون را نشنیده‌ام. حکایت شقایقهای سوخته را، حدیث شجاعت و شهامت شما را نشنیده‌ام. آری! من صدای گریه‌های کودکان بی مادر را نشنیده‌ام. آری! من صدای مادران فرزند از دست داده را نمی‌شناسم.

گناه من نیست 

 

با چشمان مضطرب و گریانم به دنبال یادگاری از آن روزها می‌گردم. آری! از روی یک نیاز و برای فهمیدن یک راز بیشتر، دنبال سرداران رشید صحنه‌های درد می‌گردم. دنبال آنان که هنوز دلهاشان برای عطر پوکه‌ها و ترانه‌ی سنگرها می‌تپد. دلم می‌خواهد کسی برایم حدیث یاران بی‌مزارتان، حدیث گردان‌های گمنام و قصه سحرگاه‌های اعزام را بگوید. می‌خواهم دلی عاشق برایم از دلهای شکسته و پریشان بگوید. دلم می‌خواهد دلی داغدیده از حماسه ایثارتان و از شکوه ماندگار عاشقی‌تان برایم بگوید. چشمانم به دنبال چشمهای بارانی شما می‌گردد و دل آواره‌ام دنبال دلهای آسمان‌وار طوفانی شما می‌گردد و من، در این تنهایی به دنبال یک روح دریایی که برایم طلوع سرخ خنده‌هاتان را تفسیر کند، گوش‌هایم به دنبال صدایی از غزل، ترانه‌تر می‌گردد و نگاهم، به دنبال نگاهی ماندنی‌تر از سپیده. آری! نگاهم از نگاه‌های آلوده بسیاری بیزار است و از صدای غرقه در لجن.

گناه من نیست 

 

من صدای هلهله، همهمه و گریه‌های رفتن کاروان شقایق‌ها را نشنیده‌ام. من، غم آواز مردان مرگ آفرین و فریاد شعله‌ور آنان را نشنیده‌ام. من، به دنبال نشان سرخ شمایم. من غمی بزرگ را در دل تسلی می‌دهم. غم نبودن با شما، دوری از شما و غربت شما.

گناه من نیست 

 

زمانه می‌خواهد که، من بی غم و درد باشم. روزگار می‌خواهد مرا به عشرت و شهوت دعوت کند. آری! زمانه می‌خواهد که راحت تن فراهم کنم و روح سرگشته را رها سازم اما من نمی‌توانم لب فرو بندم. آری! من پیام خون شما را نشنیده‌ام و شاید نفهمیده‌ام. خدا کند، شور جانبازی‌های شما، نگذارد زمزمه‌های ناپاک نامردان را نظاره کنم.

گناه من نیست 

 

نگاه‌های ناپاک، چشم‌های بسیاری را فریفته خود می‌کنند و فریب می‌دهند و به خواب غفلت می‌برند. گویی آغاز خوابهای خوش فرا رسیده است. خدا کند که روح بلندتان همیشه مرا مدد کند. بگذار حرفهایم، در دل بماند و عقده‌های غریبانه خود را در سینه، نگه دارم و زخم‌نامه غربت و تنهایی را برایت شرح ندهم. آری! بگذار هر از گاهی شمیم نام پاکت را بشنوم و یادت را در دل زنده نگه دارم و تصویرت را در خاطره ایام جاری و باقی نگه دارم.

 

 

 بعونک یا شهید ....