خاطره(2)شهيد حسين املاكي

جراحت


عمليات نصر 4 بود.سال 66،شهيد املاکي از ناحيه آرنج مجروح شده بود .يک شکاف سي،سي و پنج سانتي در ماهيچه آرنجش ايجاد شده بود.چون تقريباً هميشه يک جاي بدنش آسيب مي ديد،نه ما جدي گرفتيم،نه خود او.يک روزبعد از عمليات در ستاد لشکر که بوديم،ديدم حسين در حال وضو گرفتن است.آستينش را که بالا زد،ديدم جراحت آرنجش به اندازه اي است که گوشتش بيرون زده.گفتم:« حسين آقا،اين چيه؟» با حالت عادي گفت: « چيزي نيست.چند وقت پيش مجروح شدم.» گفتم:« خب چرا همينطوري گذاشتيش» جواب داد« خودش خوب مي شه» به زخم هاي اينگونه اهميت نمي داد. آنقدر درگير جبهه و جنگ بود که حاضر نمي شد وقتش را براي درمان جراحت هاي اين چنيني بگذارد.آن روز هرچه به حسين اصرار کردم به بهداري لشکر برود نرفت .ناچار شدم خودم به بهداري بروم و با پزشک متخصص که آنجا بود صحبت کنم به او گفتم:که يکي از فرماندهان لشکر ما از ناحيه دست دچار آسيب شده ولي خودش بدليل مشغله زياد به بهداري مراجعه نمي کند.من سعي مي کنم به نحوي او را نزد شما بياورم.وقتي آمد شما بترسانيدش.بگوئيد اگر درمان را جدي نگيري ممکن است مجبور باشي براي بستري شدن در بيمارستان،به پشت جبهه بروي و... دکتر قبول کرد و من هم نزد شهيد املاکي آمدم و گفتم:آقا حسين ،برويم پيش دکتر گفت:«آخر اين جا که دکتر پيدا نمي شود؟» گفتم:«چرا در بهداري يک پزشک متخصص داريم.»بالاخره با هر ترفندي بود او را به بهداري و نزد پزشک بردم.دکتر هم طوري رفتار کرد که انگار نه ايشان را مي شناسد و نه قبلاً با من صحبت کرده است.نگاهي به جراحت دست حسين کرد و شروع کرد پياز داغش را زياد کردن و آنقدر گفت و گفت تا رسيد به اينکه «اگر به همين شکل ادامه دهي ،ناچاري چند وقتي به پشت جبهه بروي» شهيد املاکي تا اين را شنيد، رنگ و رويش عوض شد.حالا ديگر براي مداواي زخمش علاقه نشان مي داد.براي اينکه نمي خواست حتي ساعتي بخاطر خودش خط مقدم جبهه را ترک کند.او تمام وجودش را از آن انقلاب مي دانست.

آقاي جلايي

خاطره(1)شهيد حسين املاكي

قاطر!

 

اينجانب در زمستان سال 64 در عمليات والفجر 9 در ارتفاعات هزار قله سليمانيه كردستان عراق در واحد تعاون لشكر قدس گيلان بودم و مسئوليت سه راس جهت انتقال مجروحين و پيكر هاي مطهر شهدا از خط مقدم به عقبه را داشتم.روزي سردار قهرمان گيلان شهيد حسين املاكي تا با گرفتن يك راس قاط به حاشيه رودخانه شيله كه محل استقرار قبضه هاي خمپاره گردان ادوات بود بروند و لوازم خود را بياوردند كه بنده در پاسخ گفتم : از فرماندمان آقاي مصطفي نوري اجازه بگيريد و بنده بدون اجازه معزورم و ايشان گفتند: اگر آقاي نوري اينجا بود مي گفتم ولي ايشان تشريف ندارند.چون بنده ايشان را نمي شناختم لين كار را نكردم( در اين لحظه پيكر مطهر شهيد رنجبر از بچه هاي اطلاعات عمليات را جابجا مي كردم) بعد ها روزي ايشان را در ساختمان ستاد شهري سپاه لنگرود ديدم كه با خنده و شوخي گفتند:خاطرهايت را چه كردي؟ و كمي با هم خنديدم در حين خداحافظي يكي از برادران كه از راه رسيده بود گفت : سلام آقاي املاكي! بنده با تعجب به فكر فرو رفتم كه آيا اين همان مرد با سابقه جبهه هاست؟ در حالي كه از وي فاصله گرفته بودم، به سرعت خود را به او رساندم و گفتم:آيا شما املاكي هستيد؟ چرا آنروز خودت را معرفي نكردي؟آخه سردار!فرمانده من فرمانبر تو بود.با خنده گفت : اشكال ندارد.بعدها تا زمان شهادتش در هر ديداري آن خاطره را به ياد داشت.
 هادي پيرمسرور

ایرانی گیلانی

هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ !
از هر کدام مان صدایی بلند می‏شد: اصفهانی‏ ناله می‏کرد، لره با یا حسین (علیه‏السلام) گفتن سعی می‏کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می‏داد و شرشر عرق می‏ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می‏کشیدم و ننه‏‏ام را صدا می‏کردم!

فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏کشید و هم میان آه و ناله‏هایش کرکر می‏خندید . کم‏کم ماهایی که ناله می‏کردیم توجهمان به او جلب شد. حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه  می‏کردیم و او آخ و اوخ می‏کرد و بعد قهقهه می‏زد و می‏خندید. مجروح بغل دستی‏ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ها طبقه بالا نیست؟

مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی.

با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل‏مان را بیاورد؟!

مجروح رشتی خنده‏اش را خورد چهره‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟

مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟

بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏های‏مان را کیسه می‏کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏کردم و جانم را بر می‏داشتم و می‏زدم به چاک.

مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟

مجروح اصفهانی گفت: معلومه!

و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه‏اش یاد مجروح شدنم می‏افتم و به خاطر همین می‏خندم.

با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏طوری مجروح شدی که خنده داره؟

اولش نمی‏خواست ماجرا را برای‏مان تعریف کند اما من و بچه‏های دیگر که توجه‏شان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برای‏مان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتین‏مان را می‏خواند‏یم. دشمن هم لحظه به لحظه نزدیک‏مان می‏شد بین ما هیچ‏کس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می‏کردیم که...
مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می‏شد ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت می‏شدیم که یک‏هو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیه‏السلام) بلند شد من که از دیگران سالم‏تر بودم! به زحمت تکانی  به خودم دادم و نیم‏خیز شدم. دیدم که ده‏ها بسیجی دارند تخته گاز به طرف‏مان می‏آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچه‏ها دارند می‏آیند.

بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.

مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد.

- اما چشم‏تان روز بد نبیند همین که آن بسیجی‏ها به نزدیکی‏مان رسیدند، یکی‏شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت‏ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...

حالا ما مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و دست و پا می‏زدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخم‏های‏مان سرخ می‏شد.

- بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می‏شنوند، خیال می‏کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می‏کنیم! دیگر نمی‏ دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می‏کنیم. من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکی‏شان با فارسی لهجه‏دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟

با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی‏شان کردم که ما هم  ایرانی هستیم اما گیلانی!

بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم‏های‏مان را پانسمان کردند و بی‏سیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می‏زدم با کسی که بین ترک‏ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می‏کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می‏رفتیم و هم فحش می‏‏دادیم و گله می‏کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته‏ایم و منظورمان را نرسانده‏ایم!

تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و ناله می‏کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله‏مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده‏اید؟

هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!

 

خاطرات شهدای گیلانی(قسمت سوم)

 
نام شهيد :  احمد پیشگاه هادیان
خاطره :  عنوان: "نجات خلبان جنگنده فانتوم"
نقل از: همرزم شهید
در یکی از عملیات ها، در غرب کشور، دو تن از خلبانان ارتش جمهوری اسلامی ایران، هدف شکاری بمب افکن دشمن قرار گرفتند و مجبور شدند با چتر نجات هواپیما را در عمق 40 کیلومتری خاک عراق ترک کنند. وقتی این خبر رسید، شهید داوطلبانه، آمادگی خود را برای نجات خلبانان اعلام کرد و طی عملیاتی تحسین بر انگیز، پس از برداشتن موانع ، آن دو خلبان را پیدا کرد و آنان را به خاک ایران انتقال داد.
 

 
نام شهيد :  احمد پیشگاه هادیان
خاطره :  عنوان:"عقاب بلند پرواز"
نقل از:همرزم شهید
شهید پیشگاه هادیان، در غرب، به عقاب کردستان و کرمانشاه معروف بود. با شنیدن نام او لرزه بر اندام دشمن می افتاد. او از شکارچیان چیره دست بود و در یک چشم به هم زدن، دشمن را چون موشی در چنگال خود اسیر می کرد.
گروهکهای مزدور و اربابان بعثی آنان، هرگز آتش موشک های او را از یاد نخواهند برد و در آخرین پرواز او به خاطر طوفن و مه آلود بودن هوا، شهید مجبور به فرود اجباری شد و با آتش بی امان دشمن مواجه گردید. به ناچار در همان وضعیت نا مناسب به پرواز در آمد. در این لحظات دشمن به حجم آتش خود افزود و خرابی هوا هم مزید بر علت شد و پس از چند لحظه هلیکوپتر این عقاب بلند پرواز با کوه برخورد کرد و منفجر شد. پس از چند لحظه رادیو بغداد، خبر سقوط او را با خوشحالی اعلام کرد
منبع:ستاد کنگره بزرگداشت ۸۰۰۰شهید استان گیلان

خاطرات شهدای گیلانی(علی زعیمی و حلوایی)

 
نام شهيد :  شهیدان علی زعیمی و حلوایی
خاطره :  به نقل از سرهنگ پاسدار عباس پور:

رفتار و کردار شهید علی زعیمی یکی از پاسداران شهرستان آستانه اشرفیه نمونه بارزی از تبلیغات عملی برای ترویج و تبلیغ اسلام ناب محمدی (ص) درجبهه های نبرد حق علیه باطل بود. شهید بزرگوار زعیمی با اینکه از قهرمانان کشتی در سطح استان گیلان بود و علی الظاهر باید این پهلوانی او را از دیگران متمایز می نمود رفتار و کردارش چنان بود که انسان به یاد اصحاب رسول الله (ص) و ائمه اطهار (ع) می افتاد . شهید زعیمی ماشین های سپاه را ردیف می کرد و سپس یکایک آنها را می سشت و پاک می کرد ! شبها که رزمندگان در سنگر ها مشغول خواب بودند لباسهای آنان را می سشت و خشک می کرد و دوباره به جای اول باز می گرداند ، به کفش های آنان واکس می زد ، با اینکه مادرش نابینا بود و احتیاج مبرم به کمک و مساعدت او داشت اما عشق به اسلام و انقلاب او را از عزیزترین کس خود به عرصه های جنگ کشانید ، شهید زعیمی در عملیات فتح المبین ، رمضان و... در مناطق کنچان چم و دیگر مناطق عملیاتی حماسه های بزرگی آفرید و در سال 1361 در عملیات محرم با حالتی عرفانی دار فانی را وداع کرد و به دیدار معبودش شتافت .
 
 

خاطرات شهدای گیلانی(شهید مشخ)

نام شهيد :  محمود مشخ
خاطره :  7/7/59 ساعت 11 صبح بدرقه غير قابل تصور مردم از ما
ساعت 11 همان شب خوابگاه دانشجويان شهر خلوت و خاموش 12 الي 2 شب نگهبان همراه برادر خالقي
8/7/59 وسط راه همدان و كرمانشاه ماشين خراب شد و بچه ها به گروههاي محتلف تقسيم و بالاي كوهها رفتيم. ساعت 1 بعد از از ظهر به كرمانشاه رسيديم. صداي انفجار بمب ميكهاي روسي در ساعت 3 شب همه را براي اولين بار غافلگير كرد و ترسيدند.
9/7/59 ساعت 9.30 صبح حركت و ساعت 1.30 بعد از ظهر به سر پل ذهاب رسيديم ساعت 5 بعد از ظهر بر اثر فاسد بودن غذا ، 12 نفر از بچه ها مسموم شدند. همراه رحيم خرقه پوش ، رحيم اسلام پرست ، يدالله قلي پور راهنما و چند تن ديگر از برادران به درمانگاه انتقال و پس از تزريق سرم و آمپول ساعت 11 شب به مقر مراجعت كرديم و با حال خراب نگهباني دادم ، همراه محسن، سينا ، بهمن ، داريوش همراه با صداها و بمبهاي توپخانه عراق.
10/7/59 با بچه هاي گروه 2 براي نگهباني عازم جاده پادگان شديم ساعت 4.30 صبح با شليكهاي پي در پي توپخانه عراق مواجه شديم بطوريكه تمام شيشه هاي پنجره ساختمان مسكوني ما در هم شكسته شد و با رها و بارها با خطر مواجه شديم ولي بخواست خدا هيچكدام از توپها به ساختمان اصابت نكرد.
11/7/59 صبح امروز با تعداد زيادي از انفجارهاي توپخانه و خمپاره هاي دشمن در اطراف ساختمان مواجه بوديم و پس از آن تا صبح روز 12/7 آنچنان سرو صدايي نبود و آنچه بچه ها را بيشتر آزار مي داد، پشه ها و مگسهاي بيشماري بودند كه در تمامي منطقه وجود دارند
 منبع:ستاد کنگره بزرگداشت ۸۰۰۰ شهید استان گیلان