چند روز پیش از عملیات نصر 4، جلسه ای با حضور فرمانده هان یگان های تحت امر قرارگاه نجف اشرف، جهت توجیه یگان ها برگزار می شود. فرمانده نیروی زمینی سپاه، برادر «علی شمخانی»، ضمن توضیح اهداف عملیات و شرح نقشه و کالک محور عملیاتی می گوید:
همان طور که عرض کردم برای تسلط بر شهر «ماووت» ما ملزم هستیم که جاده آسفالت ماووت – سرفلات را تصرف کنیم، اینکار هم بدون آزاد کردن این ارتفاعات که به «ژاِژیله» معروف است، میسر نیست. ضمناً عملیات برای آزادسازی «ژاژیله» باید همزمان با سایر یگان های عمل کننده شروع شود و حتی کمی زودتر؛ تا ما خیالمان از بابت جاده آسفالته راحت باشه. همینطور که می بینید این ارتفاعات در شرق رودخانه «قلعه چولان» قرار دارد. باید از 2 خط عبور کرد، تا به خط سوم که همان «ژاژیله» باشد، رسید. که این کار هم برای ما خیلی مهم است. ما در ساعت شروع عملیات از بابت این ارتفاعات خیالمان راحت باشد. یعنی حداقل 3 تا 4 گردان در همان ساعت باید پای کار باشند و با گفتن رمز عملیات، از آن محور عمل کنند...
پس از کمی مکث برادر علی ادامه داد: من از یکی از یگان ها می خواهم که انجام این کار را به عهده بگیرند، البته با توجه به حساسیت کار و دور از تصور بودن هدف و این که چطور می شود این مقدار نیرو را بدون اطلاع برادران عزیز عراقی!! از کنار گوش آنها رد کرد و برد پای آن بلندیها، به برادران حق می دهم که هیچ کدام در وهله اول برای انجام این کار آمادگی نکند... سکوتی بر جلسه حکم فرما شد، چشمها به نقشه منطقه و مسیر مشخص شده روی آن خیره مانده بود، آخر چطور می شود تضمین کرد که حدود هزار نفر نیروی پیاده در عرض چند ساعت بتوانند این مسیر را بدون جلب توجه و سر و صدا طی کنند؟ پچ پچ ها شروع شد، از هر گوشه نجوایی به گوش می رسید، معلوم بود که طبق پیش بینی برادر علی، هیچ یگانی برای این امر اعلام آمادگی نخواهد کرد. ناگهان صدای یکی از برادران سایرین را به خود جلب کرد، برادر حسین بود که با خنده همیشگی اش برادر علی را مخاطب ساخته بود:
ببخشید حاج آقا من با برادر حضرتی هم یک صحبتی کرده ام، ایشان حرفی ندارند، من مسئولیت این قضیه را قبول می کنم.
خنده بر لبان برادر علی شکفت و از جا برخاست، یک بار دیگر مسیر حرکت را برای حسین شرح داد و در آخر اضافه کرد:
اخوی همه عملیات بسته به ژاژیله است، من از شما تضمین می خواهم حاج حسین! خنده حسین بیشتر شد و با همان لحن آرام و مطمئن قبلی گفت:
از خدا تضمین بخواهید حاج آقا، من فقط قول می دهم همه تلاشم را مصروف کنم. با توکل به خدا، به دلم برات شده که قضیه حل شده است.
نگاه تحسین آمیز حضار به قائم مقام لشکر قدس دوخته شده بود. همه لشگر قدس را با این شیر مرد همیشه خندان می شناختند و صمیمانه به او ارادت می ورزیدند.
در لشکر قدس از آن بچه های بی ترمز گیلانی بود. حرف اول، همیشه حرف حاج «حسین املاکی» بود، نه کس دیگر.

ساعت 1:30 بامداد 31 خرداد ماه سال 66 در قرارگاه نجف اضطراب شدیدی حکمفرما بود. فرماندهان ارشد، در سنگر فرماندهی، گرد بیسیم حلقه زده بودند و در انتظار پیام حسین لحظه شماری می کردند. برخی یگانها اعلام کرده بودند که هنوز در راه رسیدن به محور های مورد نظرند، اما همه نگران حسین بودند، خطرناک ترین و حساس ترین قسمت عملیات بر دوش او بود، نیم ساعت گذشت و خبری نشد، نگرانی فرماندهان لحظه به لحظه افزایش پیدا می کرد. برادر علی گوشی بیسیم را لحظه ای از خود جدا نمی کرد. به دلیل امکان لو رفتن حسین، از طرف قرارگاه، تماس با او میسر نبود. گوشی بیسیم از عرق برادر علی کاملا خیس شده بود. ناگهان صدایی، که در نظر برادر گویی ندایی آسمانی بود در گوشش طنین انداخت، علی، علی، حسین... علی، علی، حسین...
علی فریاد زد:
حسین جان! علی هستم، کجایی دلاور نفسمان برید. علی، علی، حسین...
علی، علی، حسین... صدای غرشتان را انشاالله بشنویم...
چند لحظه بعد نام مبارک امام جعفر صادق(ع) در خطوط بی سیم سپاهیان اسلام طنین انداز شد و فریاد الله اکبر در میان کوهها و تپه ها پیچید.

طی 15 روز بعد، از شهر «ماووت»، دشت «ماووت» و ارتفاعات «شاخ فشن»، «با لوسه»، غرب ارتفاعات «گلان» و نقاط دیگری جمعا بالغ بر 50 کیلومتر مربع آزاد گردید. حسین در حالی که دست راستش را به گردنش آویخته بود، وارد سنگر شد. هر چند نتایج عملیات بسیار چشمگیر بود اما اشک از چشمان حسین دور نمی شد. بغض سنگین گلویش را می فشرد و گاه و بیگاه، به خصوص در سجده نمازهایش می شکست. هر چند سعی می کرد همان روحیه شاد و دوست داشتنی خود را حفظ کند اما نمی توانست غصه خود را از شهادت نزدیک ترین دوست و همرزمش پنهان کند، «مهدی خوش سیرت»، پرواز کرده بود و «حسین» از این رفیق نیمه راه گله مند بود.
9 ماه پس از حماسه آفرینی بی نظیر «حسین» در عملیات نصر 4 که به نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس تبدیل گشت، حین عملیات والفجر 10، «حسین» بر فراز ارتفاعات بانی نبوک در منطقه عمومی سید صادق – شاندری مشغول هدایت نیروهای لشگر قدس بود که با بمباران شیمیایی هواپیماهای عراقی مواجه شد، سریعاً ماسک خود را به صورت زد. ناگهان صدایی توجه او را به خود جلب کرد، به سمت صدا برگشت. یکی از بسیجیان لشگر که ظاهراً ماسک خود را مفقود کرده بود بر اثر استعمال عوامل شیمیایی و ترس شدیدی که بر او مستولی شده بود عاجزانه از حسین تقاضا می کرد که ماسکش را به او بدهد. دستان یخ زده آن بسیجی که بادگیر «حسین» را به چنگ گرفته بود و صورت رنگ پریده اش جگر او را سوزاند، به اطافش نگاه کرد تا بلکه ماسکی بیابد، اما چیزی پیدا نکرد. دود سفید رنگ از گوشه و کنار برمی خاست و در فضا پراکنده می شد، «حسین» دیگر معطل نکرد، ماسک را از صورتش برداشت و به صورت جوان بسیجی زد. بوی سیر در دماغش پیچید. خواست نفس بکشد، اما گویی راه گلویش بسته بود، چفیه اش را جلوی بینی و دهانش گرفت، اما باز هم اثری نکرد. بالاخره زانویش سست شد و بر زمین افتاد. احساس کرد، اصلاً فراموش کرده چطور باید نفس بکشد، دیگر چیزی را نمی دید. صدای میراژ جنگنده های دشمن هم دیگر به گوشش نمی رسید. سکوت مطلق جسم حسین را پر کرد و ناگهان حس کرد سبک شده است، درست مثل نسیم.