http://www.axgig.com/images/70161518737999879184.jpg


دانشجو بود. برای ادامه تحصیل رفته بود آمریکا . همان جا با یک زن آمریکایی ازدواج کرده بود.

خانه ما به اصطلاح کلنگی بود . پدر قصد داشت در اولین فرصت که پولی دستش بیابد ،آن جا را خراب کند و دوباره بسازد . روزی که آن دانشجو آمد خانه مان ،با حیرت به در دیوار ها نگاه می کرد.

می گفت :من باورم نمیشه اون کاوه ای که اوصافش را شنیدم ،تو یک همچین خونه کوچیکی یزرگ شده باشه !

وصف محمود را شنیده بود. مشتاق شده بود که هر طور شده خانواده اش را پیدا کند و بیاید اطلاعات بیشتری راجع به او بگیرد.

آن روز یک جزوه از خاطرات محمود را با چند تا از عکس هایش برد. میگفت:اینا رو می خوام ببرم آمریکا،به زنم نشون بدم .

دفعه بعد که آمد ایران ،زنش را هم آورده بود. می گفت :خیلی مشتاق شده شما رو ببینه.

چند روز مشهد ماندند. زنش تحقیقا بیشتری راجع به شهدا و راجع به مذهب شیعه کرد. در همان مدت که مشهد بود، مسلمان شد.