20 رکعت نماز برای جدایی از یک بعثی!

حالا احساس می کردم بدنم خیلی سنگین شده است. این سنگینی بیشتر در ناحیه ی پاهایم بود. به پاهایم نگاه کردم. زخم هایم را با باند پانسمان کرده و هر دو پایم را نیز با تخته، آتل بست و باندپیچی کرده بودند. قسمت هایی از سرم را نیز چون ترکش های ریزی خورده بود، پانسمان کرده بودند. سر و وضع درست و حسابی نداشتم؛ پاهایم را که آتل بندی کرده بودند، خیلی درد می کرد. سرمی را به یک دستم و کیسه خونی هم به دست دیگرم وصل کرده بودند.
به هر حال از شدت درد، با صدای ضعیفی آه و ناله می کردم. پزشکیار کُرد بالای سرم آمد. گفت: «چته؟ اگه بخوای سر و صدا کنی، از اتاق می بریمت بیرون!» مجروحان دیگر هم صدای غُرغُرشان درآمد. یکی داد و فریاد می کرد، آن یکی ناسزا می گفت؛ اما هر چه بود، مجبور بودم تحمل کنم. احساس دلتنگی و غربت شدیدی به من دست داد.
خود به خود اشک از چشم هایم سرازیر شد. برای اینکه دیگران نبینند دارم گریه می کنم، سرم را برگردانم. بعد از چند دقیقه بالش زیر سرم خیس شد.
 
پزشکیار کرد که متوجه گریه ی من شد، انگار کمی دلش سوخته باشد، شروع کرد به دلداری دادن به من و گفت: «ان شاء الله جنگ زودتر تموم می شه و تو هم پیش خانواده ات برمی گردی.» و ادامه داد: «من سعی می کنم تو رو هر چه زودتر با آمبولانس به بیمارستان شهر اعزام کنم، نگران نباش.» سپس سئوال کرد: «به چیزی نیاز نداری؟»
 
نمی دانم چرا یکباره هوس چای کردم! سریع گفتم: «چای می خواهم! آخه چند روزی هست که چای نخوردم.» بعد او از کنارم رفت. من که فکر نمی کردم برایم چای بیاورد، دیدم بعد از چند دقیقه با یک لیوان پر از چای برگشت. اول کمی زیر سرم را بلند کرد و بعد خودش لیوان چای نزدیک دهانم آورد. من هم خوردم. خودم که نمی توانستم چون دستانم از کار افتاده بود؛ دست راستم را که تیر کلت از کار انداخته بود و دست چپم را نیز موج انفجار نارنجک آن جوان، بی حس و بی حرکت کرده بود. وقتی چای تمام شد، او رفت. برای چند لحظه تنها شدم. به فکر فرو رفتم؛ ای کاش من رو زودتر به بیمارستان های مجهز داخل شهر ببرند. بعد هم به اردوگاه، نزد بچه ها. اسارتم چند سال طول خواهد کشید؟ کی به ایران باز خواهم گشت. خودم را کم کم برای اسارتی طولانی، که نمی دانستم چقدر طول می کشد، آماده می کردم. اگر چه هنوز میانه های راه بودیم و به شهرهای امن دور از جنگ نرسیده بودیم و معلوم نبود در بین راه هم با چه حوادثی روبرو شویم، با این حال دلم می خواست زودتر مرا به بیمارستان و اردوگاه نزد اسرای دیگر ببرند.
 
یک دفعه صدای ناله و فریاد بسیار بلندی که ضجه می زد، تمام افکارم را به هم ریخت. نمی دانستم چه خبر شده است. خدایا! اسیر دیگری آورده اند و او را کتک می زنند؟ کمی بیشتر دقت کردم، دیدم نه، مثل اینکه عربی صحبت می کند. چه شده بود که اینقدر بلند بلند گریه و ناله می کرد؟
 
دلم می خواست زودتر وارد اتاق شود تا ببینم چه خبر است. یکباره جلوی در اتاق تاریک شد. دیدم آن پزشکیار کرد زیر بغل یک عراقی را که ظاهراً افسر ارشدی هم بود، گرفته و به داخل می آورد. سرش پایین بود، صورتش را ندیدم اما وقتی که این مجروح را تا وسط اتاق آوردند، صحنه ی عجیبی دیدم. غیر قابل باور است؛ اما من در آن لحظه صورت همان افسر ارشد عراقی را دیدم که روز گذشته دمادم غروب، با چوب دستی مرا کتک می زد و بعد هم با کلت کمریش قصد کشتن مرا داشت. حالا همان شخص، نمی دانم چه طور شده بود که دست راستش از مچ از هم پاشیده بود و هر کدام از انگشتانش به یک طرف آویزان شده بود! به طوری که تمام پزشکیاران آن اتاقک اورژانس با دیدن دست او، دست و پای خود را گم کرده و گیج و منگ شده بودند.
 
آنقدر ناله و فریاد می کرد که خدا می داند و بس. وقتی به صورت او نگاه کردم و اوضاع و احوال او را این چنین خراب دیدم، انگار آب سردی روی جگرم ریخته شد. برای چند لحظه جراحات و درد خود را فراموش کردم. او را روی تخت آخری که گوشه ی اتاق بود، گذاشتند. مثل مور و ملخ دورش ریختند. نمی دانستند چه کار کنند.او که هنوز متوجه من و اطرافیان نشده بود، همچنان داد و بیداد می کرد. بالاخره بعد از نیم ساعت به هر طریق دستش را پانسمان کردند. چند تا آمپول مسکن هم به او زدند. کمی آرام شد اما وقتی چشمش به من افتاد، چنان صورتش برافروخته شد که چشمانش می خواست از جا در بیاید! خیلی شانس آوردم اسلحه ای همراهش نبود. چرا که اگر بود همان جا سوراخ سوراخم می کرد! در عوض هر چه از دهانش بیرون ریخت فحش و ناسزا بود به من و مسئولان جمهوری اسلامی ایران.
 
این بار چنان دلم خنک شده بود که دیگر حرف های او برایم مهم نبود! بالاخره کار او تمام شد. بلافاصله آمبولانسی آماده شد. قرار شد به سرعت او را به عقب ببرند. جالب این جاست که می خواستند مرا نیز به همراه او با همان آمبولانس به عقب بفرستند! من که ابتدا متوجه موضوع نشدم؛ اما وقتی مرا داخل برانکارد گذاشتند و به طرف در عقب آمبولانس بردند و دیدم که او داخل آمبولانس نشسته است به خودم آمدم، گفتم: «نمی خوام با اون برم. اون من می کشه. منو می کشه!»
 
آنقدر با عجله حرف می زدم که خودم هم نمی دانستم چه می گویم. وقتی او هم متوجه موضوع شد، شروع به داد و بیداد کرد. فریاد زد که مرا داخل آمبولانس نگذارند! خب، چون حرف او بیشتر خریدار داشت، مرا برگرداندند و فقط او را بردند. وقتی که رفت، آنقدر خدا را شکر کردم که نگو و نپرس! حتی نذر کردم به خاطر این موضوع بیست رکعت نماز در آخر شب بخوانم. همین کار را هم کردم.
 
خاطرات آزاده بیژن کریمی

حاج رضا فارِس ...

http://www.abna.ir/a/uploads//459/9/459922.jpg


كمتر كسي در ميان مقامات لبناني و حتي ايرانياني كه يك بار به لبنان سفر كرده باشند، وجود دارد كه نام حاج رضا (رضوان فارس) را نشنيده باشد؛ مردي كه بي ترديد مي توان او را مرد اول امنيتي سفارت ايران در بيروت ناميد؛ در واقع وي محافظي بود كه ارزش وجودش چيزي كم از آنچه از آن محافظت مي كرد، نداشت.
 
حاج رضا كه اعضاي حزب الله رشادت هاي وي هنگام آزادسازي جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰ را هيچ گاه از ياد نخواهند برد؛ حدود ۲۰ سال در بخش هاي مختلف حفاظتي و امنيتي سفارت مشغول به كار بود و بعد از جنگ ۳۳ روزه هم مسئوليت امور امنيتي سفارت را برعهده گرفته بود. در واقع وي مسئول حفاظت از شخص خاصي نبود، اما حيطه امنيتي كارهاي وي ايجاب مي كرد كه بر تمامي حوزه ها و بخش هاي سفارت نظارت كند و همين امر باعث نفوذ بيش از حد وي بر بخش هاي مختلف بود. ايشان در موارد حساس قبل از ديدار مقامات ايراني از اماكن مختلف، از ساعتي قبل در محل مورد نظر حاضر شده و ضمن حصول اطمينان از اوضاع امنيتي، همه چيز را به دقت زير نظر مي گرفت.
 
علت اينكه كمتر تصويري از وي منتشر شده اين است كه وي تمام تلاش خود را به كار مي برد تا در تصاوير حضور نداشته باشد و اصطلاحاً خود را كمتر آفتابي كند و پس از آغاز مراسم و رسيدن گروه حفاظت دوم همراه مقامات، محل ماموريت خود را به گروه دوم تحويل داده و عازم محل ماموريت بعدي مي شد.

علي رغم غير رسانه اي بودن حاج رضا ، كمتر كسي بود كه نداند كه هماهنگي انجام برنامه اي در داخل سفارت و يا در ساير حوزه هاي مرتبط، بدون هماهنگي با وي غيرممكن است. لذا وي رابط مخصوص بسياري از نهادهاي لبناني با اعضاي سفارت شده بود. از سوي ديگر جايگاه ويژه وي در حزب الله و اطمينان كامل شخص سيدحسن نصرالله به وي باعث شده بود تا در عين حال، ايشان به عنوان رابط مخصوص حزب الله و سفارت، به ويژه در امور امنيتي شناخته شود.
 
پس از كشف چند مورد جاسوسي از سفارت و ساير نهادهاي ايراني در سالهاي اخير، حاج رضا دنبال طرحي براي ساماندهي و تشكيل پرونده هاي اطلاعاتي از نيروهاي محلي نهادهاي ايراني بود كه متاسفانه با شهادتش ناتمام ماند.
 
دفتر كار وي طبقه همكف سفارت بود و افرادي كه همراه وي امور امنيتي سفارت را برعهده داشتند، همگي جوانان زبده و مخلص حزب الله بودند كه تمامي توان خود را بدون كمترين چشم داشتي براي حفاظت از ايرانيان مقيم به كار مي گرفتند.

حاج رضا در روز حادثه و در حالي كه جمعي از مقامات كشورمان عازم ديدار با وزير فرهنگ لبنان بودند؛ با شنيدن صداي انفجار فوراً خود را به در سفارت رسانده و همراه با ساير نگهبانان شروع به تيراندازي به سوي مهاجم انتحاري دوم مي كند كه باعث مي شود راننده كنترل خود را از دست داده و زودتر از موعد مقرر خودروي خود را منفجر كند؛ در واقع حاج رضا و ساير شهداي حفاظت از سفارت، توانستند با دادن جان خود از انفجار ساختمان سفارت جلوگيري نمايند و انفجار مقابل ساختمان الغدير كه خانواده هاي ايراني در آن سكونت داشتند؛ باعث شهادت و جراحت جدي بسياري از خانواده هاي ايراني شد.
 
يكي از طرح هاي مهم حاج رضا، نصب موانع متعدد و گلدانهاي بزرگ بتوني در طول بلوار قدس كه سفارت در انتهاي آن قرار دارد بود كه حدود يك سال پيش به اجرا درآمد كه قطعاً در صورت عدم اجراي آن عوامل انتحاري مي توانستند آسيب هاي بسيار جدي تري را به ايرانيان وارد كنند.

نگارنده در آخرين سفر خود همراه اين شهيد بزرگوار به جنوب لبنان خاطرات زيادي از وي شنيد. وي از اعتقاد راسخ خود به سياست كلي دبيركل حزب الله براي افزايش جمعيت شيعيان به رغم تمامي سختي هاي معيشتي سخن مي گفت و اينكه اين سختي ها نمي تواند آنها را از اطاعت امر سيدحسن نصرالله بازدارد و اينكه وي مخارج خانواده برادرش كه در جنگ با صهيونيست ها به شهادت رسيد را هم برعهده دارد.
 
اينكه وي پس از سالها فعاليت در رده هاي مختلف حزب الله هنوز نتوانسته بود يك خودروي شخصي خريداري كند و اينكه حتي مراسم ازدواج دو دختر خود را طي دو سال اخير با سادگي تمام (حتي بدون دادن شام و يا نهار و صرفاً با برگزاري مراسم ساده به صرف شربت و شيريني) برگزار كرده بود. معمولا در طول ماموريت ها، لقمه هايي كه همسرش برايش آماده كرده بود را ميل مي كرد و به دلايل روحيات خاصش از خوردن غذاهاي تشريفاتي در مراسمات ديپلماتيك خودداري مي نمود.
 
اين اواخر كه دوستان مختلفي قبل از بازگشت به ايران با او خداحافظي مي كردند؛ از آنان مي خواست كه دعا كنند كه خداوند شهادت را روزي وي گرداند. اين روزها كه خبر شهادت دوستانش در سوريه را مي شنيد، از جاماندن از قافله شهدا خيلي ابراز تأسف و ناراحتي مي كرد و تاكيد مي كرد كه حزب الله از حضور در سوريه خجالت زده نيست و به دفاع از حرم حضرت زينب(س) افتخار مي كند.
 
آخرين بار مي گفت: «خدا اين حاج رضوان (عماد مغنيه) را رحمت كند. من در دوره اي سفارت را ترك كرده و به عنوان يك مجاهد در حزب الله مشغول فعاليت بودم. اما بعد از جنگ ۳۳ روزه ايشان از من خواست كه به سفارت برگردم و گفت كه امروز تو تكليف داري كه در خدمت برادران ايراني باشي ... بعد هم حاج عماد ما را گذاشت و خودش رفت..."

مکاتبات یک شهید با جوانی در آلمان

http://img.tebyan.net/big/1391/02/146509411912018093163142242472042109515067.jpg



خواهرش در خواب دید كه آسمان، تاریک و ظلمانی است و به یک باره، نوری سینه ظلمت را شكافت و او صلوات فرستاد. همین كه از خواب برخاست، به او گفتند: محمد علی، متولد شده است.
مکاتبات یک شهید با جوانی در آلمان

محمدعلی احصایی، دانشجوی رشته بهداشت عمومی كه در تاریخ 1343 در نی ‌ریز متولد شد، در تاریخ 30/12/1362 در منطقه جفیر ، در كربلای ایران، به شهادت رسید، او در دامان مادری كه هرگز بدون بسم الله الرحمن الرحیم به او شیر نداد، رشد یافت و در دبستان، به عنوان شاگرد ممتاز، عكسش در یكی از روزنامه‌ ها به چاپ رسید. در جلسات زیارت عاشورای مسجد جامع مهدی شهرستان نی‌ریز، شركت می‌كرد و با شروع انقلاب، به طور مستمر، در راهپیمایی‌ها شركت می نمود. با وجود كمی سن، یكی دو بار توسط مأموران رژیم، دستگیر و مورد ضرب و شتم قرار گرفت. بعد از پیروزی انقلاب، در فعالیت ‌های انجمن اسلامی دبیرستان محل تحصیل خود، نقش به سزایی داشت. در همان ایام، با عناصر ملی‌گرا و گروهک ‌های چپ‌ گرا، به مبارزه برخواست.

شهید محمدعلی احصایی در اولین آموزش نظامی بسیج، شركت كرد و همزمان با آغاز دومین سال جنگ تحمیلی، به سوی جبهه شتافت و در عملیات شكست حصر آبادان، شركت كرد و قبل از عملیات فتح المبین،
به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها و مسجد جمكران شتافت و سپس به تهران رفت و به گونه‌ای معجزه‌آسا، موفق به دیدار خصوصی امام ‌شد و بر دست امام بوسه ‌زد، دوستان همراه او می‌گویند: او در این دیدار، گریه می‌كرد و امام كه گریه‌های عاشقانه او را دید به او نگاهی پدرانه نمود و علی عزیز، به یكبار بوسیدن كفایت نكرد و چند بار بر دست محبوب خود بوسه زد. پس از این ملاقات، در عملیات رمضان شركت كرد و سپس در دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک، حاضر شد. در این زمان بود كه وی موفق به اخذ دیپلم و در كنكور سراسری در رشته بهداشت عمومی دانشگاه علوم پزشكی اهواز، قبول شد. او پس از مدتی، به جبهه‌های نبرد بازگشت و سرانجام در منطقه جفیر، به شهادت رسید.
قسمتی از مكاتبات شهید با جوانی آلمانی به نام مارتین .

مارتین، جوانی آلمانی است كه توسط برادر علی، با شهید آشنا ‌شد و از علی خواست كه به وسیله نامه، حقایق انقلاب اسلامی را برای وی بازگو نماید. شهید در یكی از نامه ‌هایش در پاسخ به سؤالات مارتین، چنین می‌نویسد:
گل رز

«... آری همان طور كه نوشته بودید، انقلاب اسلامی ایران، یک ریشه نوظهور كاشت و این ریشه، روز به روز می‌رود كه یک درخت بزرگ و زیبا شود؛ درختی بزرگ و زیبا كه به وسیله خون عزیزترین فرزندان این ملت، آبیاری شده. من اكنون به شما می‌توانم بگویم كه این درخت، 5 سال از عمرش بیشتر نمی‌گذرد و هر چند همه جهان (البته نه ملت‌ ها بلكه دولت‌ های) قدرتمند، خواسته‌اند كه این درخت را از ریشه بكنند، ولی به یاری خدا نتوانسته‌اند؛ چون همان طور كه می‌دانید، این درخت، ریشه در عمق وجود انسان ‌هایی آگاه و خدادوست دارد؛ انسان‌هایی آزاد كه حاضرند همه چیزشان را فدا كنند؛ ولی اسلام، دین خدا، باقی باشد و درخت انقلاب، سالم بماند. شما فكر كنید آیا در این صورت، باز قدرت‌ های جهان، موفق می‌شوند كه به این درخت، آسیب برسانند؟

... ما خواهان صلحیم؛ صلحی كه آزادی و استقلال ما را از بین نبرد؛ ولی وقتی هم كه بخواهند هستی ما را غارت كنند، ما نیز با تمام هستی ‌مان، در راه حراست از كشور و انقلابمان تلاش می‌كنیم. من در اینجا این سوال را از شما می‌كنم : آیا وقتی دزدی به خانه شما حمله ‌ور شود و بخواهد پدر و مادر و خواهر و برادرهای شما را از بین ببرد، باز دست بر روی دست می‌گذارید و تماشا می ‌كنید و باز می‌گویید: ما صلح می‌‍ خواهیم؟


ما معتقدیم كه اسلام، خواه ناخواه، پیروز خواهد شد و این، وعده خداست كه دین خود را یاری نماید. ما معتقدیم كه چون این انقلاب خدایی و مردمی است، پیشرفت می‌كند».
قمستی از وصیت نامه شهید

ای دوستان عزیزم! در سنگر مدرسه، ایمان و درس را تواماً در خود تقویت نمایید و مدرسه را سنگری علیه استكبار جهانی كنید. خود را بسازید. شماها هستید كه باید انقلاب را به جهان صادر كنید و مبادا عملی انجام دهید كه باعث به درد آمدن قلب امام عصر و نایب بزرگوارش گردد. ای خدای بزرگ! انقلاب اسلامی ‌مان را به انقلاب مهدی موعود(عج)، متصل نما.
گل

... بله، حال اگر چه فعلاً كاری نیست و در چادرها دور از هر سر و صدایی هستیم، حتی گاهی فكر می‌كنم شاید مسئول باشیم؛ چون از این بیت المال و از این همه كمک و یاری مردم ایثارگر، استفاده می‌كنیم؛ بدون این كه مثمرثمر باشیم؛ حداقل خودم را می‌گویم و كاری و خدمتی برای اسلام كنیم؛ ولی خوب، همین كه در یک جمعی پاک و نورانی هستیم، ما را بس است.

... و از این كه پروردگار به ما این عنایت را فرموده ودر این برهه از زمان، زندگی می‌كنیم، با این ویژگی‌هایی كه سراغ داریم و دارید، او را شكر می‌گوییم؛ گرچه توان آن را نداریم و فقط از خدا می‌ خواهیم به ما و به همه، اخلاصی عطا بفرماید تا اگر عملی انجام می‌دهیم، مورد پذیرش حق قرار گیرد و رضایت او را جلب نماید.

.... حمد خدای را كه حركتی جدید و روحی تازه در ملت ما دمیده شد و با بسیج همگانی و طرحی نوین، زمینه سركوبی دشمنان اسلام و سربلندی لشكریان امام عصرعلیه السلام، فراهم آمد و دیری نخواهد پایید كه جوانه‌های پیروزی، به گل بنشیند.

... ای كاش هزاران هزار جان داشتیم تا قربانی این راه می‌كردیم و خدایا به تو پناه می‌برم، اگر بخواهم مرگی غیر از شهادت در راهت، داشته باشم و در هر نماز و در هر ركوع و سجده و قنوتش، از تو با آه و ناله می‌خواهم كه «اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک».

سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز كه آن خسرو شیرین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
كه ز صحرای ختن، آهوی مشكین آمد

                                                                            

                                                                                  حافظ

چرا قربانی سلاح های شیمیایی شدیم؟

http://img1.tebyan.net/big/1389/02/02542128235136731662921612617598189168241.jpg

تحلیل و نگاه ویژه یک جانباز شیمیایی به مقوله سلاح های کشتار جمعی

سعید بنی فاطمی(1)، جانباز شیمیایی 55 درصد  از استان گلستان

بعنوان سربازی که فرماندهی امام خمینی (ره) در مکتب اسلام را پذیرفتم، بیش از 44 ماه در جبهه حضور پیدا کردم و در خطوط مقدم وظایف بیسیم چی، تک تیرانداز و آرپی چی زن بودن را تجربه کردم و می خواهم معنای واقعی و نهایی دفاع، بی آنکه هویت آن تعریف شود را به همنوعانم عرضه کنم.

علاقمندی من به هویت دفاعی، ریشه در سکوت و هیجان خطوط جبهه دارد که عمیقا به آن می اندیشیدم.

این جمله سال 65 است که مدام به آن در جبهه فکر می کردم:" چگونه می شود که تمام علوم و فنون برای کشتن بچه ای که در پنبه زار زاییده شده، به خدمت گرفته می شود و به دنبال پاسخش بودم"

پس من می توانستم فکر کنم که آدم مهمی هستم و ارزشم را آن روز فهمیدم. درست زیر بمباران دشمن. دانستم اندیشه هایی که ریشه در هویت دینی دارد، اهمیت با ارزشی است که حداقل آن، لشگر کشی قدرت های جهان است.

***

بحث قربانیان سلاح های شیمیایی که از مباحث بسیار مهمی است که کنکاش در اعماق آن می تواند، بسیاری از سیاست های قدرت های جهان را در آن جستجو کند. بزرگترین توفیق در این جستجوگری، غنای هویت دفاعی کشورهای مدافع پیگیری سلاح های شیمیایی و  قربانیان آن است که ما پی ببریم، به این قطعیت، که کشورهای سازنده دقیقا می دانستند که سلاح های شیمیایی چیست و چگونه ساخته می شود و چه کسانی را چگونه از پای در می آورد؟

بنابراین با ابلاغ این پیام، سازندگان سلاح های شیمیایی نمی توانند ادعا کنند که به کاربرد آن آگاهی نداشتند. ابلاغ این پیام، به نسل فعلی که آنها از مضرات آن آگاهی داشتند، سرفصل مهم تری از نبرد را برای ما بازگو می کند که آنها با آگاهی هر چه تمام می دانستند که سلاح های شیمیایی را به دست کدامیک از طرف درگیر بدهند تا طرف دیگر درگیری را از پای در بیاورند. طرف دیگر درگیری که از این بات از پای در آمد، ما بودیم!


برای تفهمیم درست عملکرد خوب در دفاع، ما بیش از این که نیازمند شناخت قربانیان سلاح های شیمیایی باشیم، نیاز داریم که دشمن شناسی قوی داشته باشیم. نسل فعلی در این دشمن شناسی خواهد یافت که سازندگان و کاربران سلا حهای شیمیایی علیه ایران، منبع تنفر و انزجارند و این خیلی مهم است.

پس می فهمند که دشمن ایران، منبع تنفر و انزجار است. این گونه از دشمن شناسی، بدون اعتصاب به سیاست ها و روابط دولت ها، منزلت قربانیان و مدافعان ما بیشتر می شود.

***

 کاربرد سلاح های شیمیایی در بسیاری از نقاط دنیا، به دست ابر قدرت ها بوده است و عهدی را بازگو می کند و این که بکار گیری سلا ح های شیمیایی در قربانی کردن نخبگان جوانی است که تسلیم پذیر نیستند.

هر هویتی که تسلیم پذیر نیست، ابر قدرتها تحملش را نمی کنند. شکل دیگر نخبه کشی کشورهای غیر تسلیم با هویت دینی که مبتنی بر هویت اخلاقی و عاطفی است که با بکار گیری سلاح های شیمیایی آسانتر شده است.
سلاح های شیمیایی

 ریشه کاربرد سلاح های شیمیایی ریشه در جنگ تحمیلی عراق نیست؛ بلکه ریشه در شکست آمریکا درجنگ ویتنام و کره دارد. سیاستمداران امریکا بعد از شکست آمریکا در جنگ های ویتنام و کره اعلام می کنند که مقاومت این کشورها حامل این پیام ها بود که اگر آمریکایی که بخواهد دارای غرور افتخار باشد، باید دارای تسلط هم باشد. پس او برای تسلط بر سایر کشور ها از هیچ تلاشی دریغ نخواهد کرد.

تجربه به ما می گوید که آمریکا در هیچ جنگی، به خصوص در جنگ خاورمیانه در جنگ غیر هسته ای شرکت نخواهد کرد. اما در این تعقیب و گریزها خود آمریکا نیست که تصمیم گیرنده است، خود این ملت ها هستند. آمریکایی ها در پی ویتنام های دیگر هستند.

در گذشته سربازانی که با هم می جنگیدند، همیدگر را نمی شناختند اما حاکمانی که می جنگیدند همدیگر را می شناختند. امروز سربازانی که با همدیگر می جنگند همدیگر را می شناسند و حاکمانی که همدیگر را  می شناسند، با همدیگر می جنگند.

آمریکایی ها ظهور اندیشه ها و تغییر را نمی توانند بفهمند و در ایران هم بعد از انقلاب دیدیم که نتوانستند تحمل کنند و به ما حمله کردند. ما بعد از انقلاب، در معرض حمله های ترور قرار گرفتیم و 8 سال جنگیدیم و این به خاطر ظهور اندیشه های نو بود.

ما بیش از اینکه، قربانی سلاح های شیمیایی باشیم، قربانی نگاه نامهربانانه دوستانمان در صفوف دفاع هستیم.به فرموده مقام معظم رهبری، در مرحله دیگری از دفاع قرار داریم.

ما بیش از اینکه قربانی سلاح های شیمیایی باشیم، قربانی عدم درک درست از هویت دفاعی هستیم. عدم درک این مسئله ، باهمه آگاهی از مخاطرات جنگ.

ما قربانیان سلاح های شیمیایی  شدیم، بخاطر داشتن اندیشه و روح تسلیم ناپذیر و هویت دینی که در پناه آن به عترت و قرآن متصل می شویم که این احساس به نسل بعد از ما می گوید، که کاربرد سلا ح شیمیایی، در جنگ ایران، توافق شرق و غرب،بر سر تضعیف ایران و هویت دینی و تاریخی اش داشته است و بس.

پی نوشت :

سعید بنی فاطمی(1) : جانباز شیمیایی 55 درصد، اهل استان گلستان است. سعید در سال 1347 در یکی از شهرستان های استان گلستان به دنیا آمد. وی در سن نوجوانی به جبهه رفته و بیش از 42 ماه در مناطق عملیاتی شلمچه، مجنون و مهران حضور داشت. بنی فاطمی تحصیلات تکمیلی خود را در رشته روانشناسی عمومی در گیلان به پایان رساند. وی 11 عنوان کتاب و بیش از 300 مقاله علمی را در کارنامه خود دارد که از آن جمله می توان به «هویت شناسی دفاع مقدس»، «زیبایی شناسی حماسه حسینی»، و «آمریکا برای آزادیم خواهد آمد» اشاره کرد .

ماجرای پیش‌نمازی صدام!

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مرتضی افراسیابی می‌گوید:

گاهی روزنامه های عراق عکس هایی از نماز جماعتی که به امامت صدام برگزار شده بود، چاپ می کردند. این عکس ها که در حرم امام حسین(ع) و یا در حرم حضرت علی(ع) انداخته شده بود، بهانه ی خوبی بود برای ما که به فرماندهان اردوگاه بگوییم:

ـ اگر نماز جماعت بد است، چرا صدام می خواند.

و آنها هم که در می ماندند چه بگویند، چاره نداشتند جز اینکه به دروغ بگویند:

ـ بله، نماز جماعت چیزی خوبی است!

همیشه بچه ها موقع خوابیدن. آیت الکرسی را می خواندند و می خوابیدند.

سربازان ما را برای نماز صبح بیدار می کردند که گاه در همان وقت نماز بود و گاه نزدیک طلوع خورشید. هیچ کس جرأت نداشت زودتر از بیدارباش آنها به نماز بایستد. البته بچه های ما که بیشترشان اهل نماز شب بودند، در آن موقع بیدار بودند و مخفیانه عبادت می کردند.

در دو سال آخر اسارت، دیگر نماز جماعت نه تنها داخل آسایشگاه ها خوانده می شد، بلکه به خارج – یعنی محوطه ی اردوگاه – نیز سرایت کرده بود و عراقی ها نیز که از سماجت ما عاجز شده بودند، با اکراه به این خواسته تن داده بودند.

سال 67 که به کربلا مشرف شدیم، نماز جماعت ظهر را در حرم امام حسین(ع) و نماز جماعت عصر را در حرم حضرت ابوالفضل(ع) خواندیم. این نمازها که در حلقه ی محاصره نیرو های اطلاعاتی عراق خوانده شد، هم برای ما لذت روحی داشت و هم دنیای از تعجب را در چشم و دهان عراقی ها نشاند.

از سحر های ماه رمضان که برای گرفتن غذا وارد محوطه می شدیم، می دیدیم بعضی از سربازان و مأموران اطلاعاتی حزب بعث دارند نماز می خوانند! . . . و که بود که نداند این نماز خواندن یعنی چه؟

یک بار که خیلی به ما بند کرده بودند و تمام لوازم آسایشگاه را به هم ریخته بودند، یکی از بچه ها درآمد که:

ـ یک اسیر که چیزی ندارد. یک اسیر ضعیف است، غریب است، اینقدر اسباب و اثاثیه ی ما را به هم نریزید.

فرمانده سربازان که حضور داشت، رو کرد به او و گفت:

ـ نه، چرا می گویی اسیر ضعیف است، اسیر قوی است. ایمان اسیر، قوی است. اسیر نماز و دعا می خواند و هر روز با خدا مناجات می کند، اگر چه ظاهراً ضعیف است، در عمل قوی است.

این اعتراف، در حقیقت پاداش پایداری بچه ها بود در اعمال دینی شان.

از جمله نماز هایی که می خواندیم، نماز برای شهدا و پدر و مادرمان بود.

شهید مهدی باقری به روایت همسر

آخرین شبی که در منزل بود، حالات عجیبی داشت؛ سخت نگران شده بودم. آن شب تا صبح نخوابید و مشغول نوشتن وصیت نامه و دعا و نیایش بود...


برای ازدواج خانوادة شهید باقری اصرار داشتند که مجلس مجللی برگزار کنند؛ اما مهدی می گفت: با وجود این همه شهید، شما چگونه از من چنین درخواستی می کنید. بنابراین، با هم رفتیم به زیارت مشهد مقدس و در کنار حرم آقا امام رضا(ع) زندگی سادة خودمان را شروع کردیم.


کارهایش جلوة الهی داشت. هر وقت در کنارم بود، احساس می کردم در دانشگاه بزرگ انسان سازی هستم. صحبت های مهدی همچون آیه های مقدس قرآن از آسمان نازل می شد و بر قلب و جانم می نشست. مهدی عاشق جبهه ها بود و برای رفتن به جبهه بیتابی می کرد؛ زیرا او معشوق خود را در جبهه ها می دید. همیشه به من می گفت دنیا محل امتحان است. یک بار قرار شد به زیارت خانه خدا برود، اما وقتی دید جبهه نیاز به نیرو دارد، جبهه را بر زیارت خانه خدا ترجیح داد. مهدی می گفت: خدا در متن جبهه هاست. او با رفتن به جبهه در آن سال به زیارت خود خدا نایل شد و به آرزوی شیرینش رسید.


در سال 66 در دانشگاه رازی کرمانشاه قبول شده بود. اما گفت: فعلاً باید سنگر های اصلی را پر کرد. هر بار هم که به جبهه می رفت، عاشق تر از قبل می شد. در آخرین بارش، گویا فرشتگان الهی او را با خبر کرده بودند. می خواست هر چه زودتر به قافله عاشقان اباعبدالحسین(ع) بپیوندد. با تک تک دوستان و آشنایان و غریبه ها خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید. مهدی برای رسیدن به مولایش آقا امام حسین(ع) دلتنگ شده بود. او با همة زیبایی ها و با همة مظاهر و جبروت دنیا وداع کرده بود.


آخرین شبی که در منزل بود، حالات عجیبی داشت؛ سخت نگران شده بودم. آن شب تا صبح نخوابید و مشغول نوشتن وصیت نامه و دعا و نیایش با خدای مهربان بود. چهرة مهدی، به قدری نورانی شده بود که دوست داشتم فقط بنشینم به چهرة زیبا و دوست داشتنی اش نگاه کنم. صبح آن روز، مهدی با همه خداحافظی کرد و رفت.


خبر شهادتش خیلی برای همه سخت بود. انگار زلزله آمده بود. همه گریه می کردند؛ اما چون به خاطر خدا بود، برای همه شیرین و دلنشین بود. دست و پایش قطع شده بود وسوخته بود. از روی دندان هایش شناختمش. درداخل جیبش، عکسی از امام بودو یک قرآن کوچک و پارچة سبزی که اولین روز زندگی در حرم آقا علی بن موسی الرضا(ع) متبرکش کرده بود.


از اینکه همسر شهید هستم، به خود می بالم و افتخار می کنم؛ اما فقدان چنین همسر فداکاری را با هیچ چیز دنیا نمی توان پر کرد. تنها آرزویم عشق به اهل بیت(ع) و ادامة راه شهیدان است تا بتوانم همچون حضرت زینب(س) پیام رسان خون شهدا باشم. من با تمام وجودم به مهدی عزیز قول می دهم پرچمی را که با دستان این شهدا برافراشته شد، هرگز بر زمین نگذارم.