خواب شهید ...

http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1392/02/07/13920207000168_PhotoL.jpg


در سال ۷۳ تعدادی از شهدای گمنام را به معراج شهدا اوردند.

در همان شب یکی از کارکنان در خواب میبیند که فردی به او می گوید:من یکی از شهدای گمنامی

هستم که امشب اورده اند.سالهاست که خانواده ام خبری از من ندارند.شما زحمت بکش و برو مدارک

مرا که شامل پلاک و کارت و چشم مصنوعی من است ودر داخل کیسه ای گلی به همراه پیکرم

می باشد بردار و بگو مشخصات مرا ثبت کنند.

بعد از این که این برادر خوابش را بازگو می کند کسی باور نمی کند.

اما با دیدن مجدد این خواب و با اصرار او پیکر های شهدا بازرسی می شوند و در کنار یکی از اجساد

کیسه ای پیدا می گردد که چیز هایی که شهید می گفت درون ان بود.

بعد از شناسایی جسد معلوم شد که ایشان در سال ۶۵ مفقود الاثر شده بوده ودر سال ۶۱ هم یکی

از چشم هایش را از دست داده بود...

آن پير مرد سالخورده

سفيدى اى در زمين نمايان شد. دولا شدم و خاك ها را كنار زدم. درست حدس زده بودم; جمجمه يك انسان بود. بچه ها آمدند داخل گودال. آرام و با احترام، اطراف سر را خالى كرديم، بلكه پلاكش را پيدا كنيم. چيزى چشممان را گرفت. دندان هاى مصنوعى اش بود كه در دهانش، ميان فك هاى بالا و پائين ديده مى شد. بعد از آن، عينك ته استكانى اش را كه پيدا كرديم، مطمئن شديم پيرمردى مسن بوده كه همچون حبيب بن مظاهر، خود را به جهاد رسانده، پا به پاى رزمندگان تا آخرين اهداف جلو آمده و در آخرين سال هاى عمر، جاودانه شده است. پيكر كنار اورژانس ارتفاع 112 افتاده بود.


كارت شناسايى اش پيدا شد. «هادى خداپرست» بود و سن و سالى بالا داشت. عكسش روى كارت خشكيده و پوسيده بود، ولى مى شد فهميد كه چقدر موهايش سپيد بوده.

جالب بود; در منطقه اى كه نيروهاى جوان و تازه نفس، به سختى شيارها و تپه هاى فكه را در عمليات والفجر در بهار سال 62، زير پا مى گذاشتند، او با آن سن و سال بالا، همگام با آنها خود را جلو كشيده و در مقابل سنگر دوشكا، به شهادت رسيده بود.

خاطرات شهدای تفحص

 

ردیف

موضوع

لینک مطلب

شفای عباس به دست حضرت عباس(ع)

 مشاهده

 دو خطر

 مشاهده

 همه چیز دست اوست

 مشاهده

 برات شهادت

 مشاهده

 استقبال شهادت

 مشاهده

 فکه دیگر جای من نیست!

 مشاهده

 راه عشق

 مشاهده

 بنده خدا

 مشاهده

 مدال عاشورا

 مشاهده

 سجاده سرخ شهادت

 مشاهده

 سرباز ولیعصر (عج)

 مشاهده

 اولین اعزام

 مشاهده

 فرياد الله‌ اکبر

 مشاهده

 صبور و بردبار

 مشاهده

 ردپای جنگ

 مشاهده

 اعجاز زیارت عاشورا

 مشاهده

 شهادت

 مشاهده

 پیام رهبر

 مشاهده

 زير پايت را نگاه كن

 مشاهده

 آداب پیدا کردن شهدا

 مشاهده

عشق يعني...

 

فكر مى كنم سال 73 بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دل ها محزون از ياد ابا عبدالله الحسين (عليه السلام). خاطرات مقتل و گودال قتلگه، پيكر بى سر و... بچه ها در ميدان مين فكه، منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند. مدتى ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولى از شهيد هيچ خبرى نبود. خيلى گرفته و پكر بوديم.

 همين جور كه تنها داشتم قدم مى زدم، به شهدا التماس مى كردم كه خودى نشان بدهند. قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم. ناگهان ميان خاك ها و علف هاى اطراف، چشمم افتاد به شيئى سرخ رنگ كه خيلى به چشم مى زد. خوب كه توجه كردم، ديدم يك انگشتر است. جلوتر رفتم كه آن را بردارم. در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخوانى داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجيب و زيبايى بود. بلا درنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيكر شهيد را در آورم.


بچه ها را صدا زدم و آمدند. على آقا محمودوند و بقيه آمدند. آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهنى و يك جيب خشاب پيدا كرديم. خيلى عجيب بود. در ايام محرم، نزديك عاشورا و اتفاقاً صحنه ديدنى بود. هر كدام از بچه ها كه مى آمدند با ديدن اين صحنه، خوا نا خواه بر زمين مى نشستند و بغضشان مى تركيد و مى زدند زير گريه. بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن. همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين(عليه السلام).

 مرتضى شادكام

نمى دانم چرا بايد اينجا را كند...


در آن اطراف پنجاه شهيد پيدا كرده بوديم. فكر مى كرديم كه ديگر چيزى نباشد. دوروبر را هم كه كنديم، ديگر به چيزى بر نخورديم و اين نشان دهنده اين بود كه دشمن پيكر شهدا را در يك جا جمع كرده و چه بسا دوربين هاى وحشت زدگان صدامى استفاده تبليغاتى نيز از اين صحنه ها برده باشند.


اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه اى يك كاميون ايفاى عراقى سوخته بود. در كنارش تل خاكى ايجاده شده بود كه مقدار زيادى آت و آشغال ميان آن به چشم مى خورد. شنى پاره شده تانكى از ميان خاك ها بيرون زده، چند لاستيك نيم سوخته ماشين و ديگر وسايل منهدم شده جزو تل خاك بودند.

«محمد رضا كاكا» از بچه هاى تهران، كه خدمت سربازى اش را همراه ما در تفحص مى گذراند، با نگاهى مشكوك به تل خاك نظر مى كرد. كليد كرد كه الاّ و بلاّ اينجا را بكنيم. هرچه گفتيم كه اينجا فقط مقدارى آشغال و وسایل جمع شده و بعيد است اينجا شهيد باشد، نمى پذيرفت.

خوبى تفحص به اين است كه بودن يا نبودن شهيد بستگى به نظر «رئيس» و «مسئول» ندارد، هركس احساس كند شهيدى صدايش مى زند، بقيه تابع مى شوند. با خستگى گفتم: «آخر پدر آمرزيده، تو چطورى مى خواهى شنى تانك را در بياورى، يا بدون هرگونه امكاناتى كاميون سوخته را جابجا كنى؟ ول كن اينجا چيزى گيرت نمى آيد...»

ولى او مصرّ شد كه تل خاك را بكند. و شروع كرد به زيرورو كردن خاك ها. چند سرباز گذاشتم پهلويش و خودم با دو سه نفر ديگر رفتيم كه شيار روبه رويى را كه خيلى مشكوك به نظر مى رسيد بگرديم. چند قدمى كه رفتم، دلم رضايت نداد. برگشتم و نگاهشان انداختم. با علاقه تمام داشتند خاك ها را مى كاويدند. مغلوب همتشان شدم و برگشتم. بيل دستى را برداشتم و شروع كردم به كندن از يك طرف ديگر از تل خاك.

هر چى بيشتر مى كنديم. بچه ها بيشتر به «كاكا» تيكه مى انداختند. همه را خسته كرده بود ولى خودش مى گفت: «شما برويد دنبال شيار، من خودم تنها مى مانم و تكليف اينجا را معلوم مى كنم».

برخورديم به تكه اى سيم سياه تلفن، يك دفعه كاكا داد زد: «اينهاش. ديديد گفتم. خودشه». سيم تلفن را گرفت تا رد آن را بيابد. با خودم گفتم اشتباه مى كند و بعيد است اينجا شهيد باشد. ولى او ول كن نبود. اصلا مى خواست آن تل خاك را از ميان بردارد تا خيالش راحت شود.

رسيديم به سختى زمين يعنى جايى كه ديگر ثابت مى شد شهيدى اينجا نيست. ولى سيم تلفن پيچ خورده و كمى آن طرَفتر زير خاك ها رفته بود. براى خودم هم جالب شد. با اينكه خسته بوديم، با شدت بيشترى مى كنديم. ناگهان كاكا فرياد زد: «يافتم... يافتم...».

رسيديم به چند تكه استخوان پاى انسان، اين را كه ديدم، گفتم: «حالا بايد با احتياط اطراف را خالى كنيم» همه دست به بيل شديم و در كمال دقت و احتياط، تپه خاك را برداشتيم و در كمال تعجب برخورديم به پيكر چند شهيد كه در كنار يكديگر دفن شده بودند.

دشمن خبيث با سيم تلفن دست و پاى آنها را بسته و روى هم ديگر انداخته بود. شهيد بوده اند يا مجروح، خدا مى داند. ولى انسان كشته شده كه نيازى ندارد دست و پايش را با سيم تلفن محكم ببندند. «كاكا» كه خوشحال شده بود، شادمان بيل مى زد و مدام صلوات مى فرستاد.

در عطر آگينى صلوات، پيكر هشت شهيد را كه مظلومانه و معصومانه كنار هم خفته بودند، از زير تل خاك و ميان وسايل بيرون آورديم و هريك را با احترام و بغض خاص، داخل كيسه سفيد گذاشتيم، و آنهايى را كه پلاك داشتند، شماره را روى كيسه شان نوشتيم و آن كه نداشت روى پارچه و كارتش اين طور نوشتيم:

دفن شده در كنار شماره پلاك... در ارتفاع 112 فكه منطقه عملياتى والفجر يك.

وقتى او نخواهد

در ارتفاع 112 فكه، داشتيم ميدان منى را پاكسازى مى كرديم تا داخل آن ميدان را بگرديم كه اگر شهيدى هست در بياوريم. داشتم مين ها را از محلى كه قرار بود بگرديم جمع مى كردم. هر پنج - شش تا مينى كه بر مى داشتيم، مى برديم يك كنارى مى چيديم; چون مين ها حساس شده بودند و اين هم به خاطر مدت حدود ده - يازده سالى بود كه از كار گذاشتن آنها مى گذشت و آب باران رويشان اثر گذاشته بود. چاشنى آن ها را در نمى آورديم. فقط آنها را برمى داشتيم و در جايى كه محل گذر نباشد كنار هم مى گذاشتيم. نيروها هم مى دانستند كه چنين جاهايى را نبايد طرفش رفت.

مين هاى آنجا اكثراً والمرى بودند، يكى از والمرى ها را از خاك در آوردم و بردم كه در كنارى بگذارم. در سراشيبى كمى قرار داشتم. روزهاى قبل باران زيادى باريده بود و منطقه هنوز گل بود و خيس. در همان حال كه مين در دستهايم قرار داشت ناگهان پايم ميان گِل ها ليز خورد و افتادم زمين. افتادن همان و سه چهار متر ليز خوردن همان. همه حواسم به مين بود. هر لحظه منتظر بودم توى بغلم منفجر شود. كوچكترين اشاره مى توانست كار را تمام كند. نمى دانستم چكار كنم. بچه ها مات مانده بودند. هيچكس نمى توانست كمكم كند. فقط نگاه مى كردند. پناه گرفته و مرا مى پائيدند. در همان حالى كه سر مى خوردم و مى رفتم پائين، پايم را به تل خاكى كه جلويم بود كوبيدم و يك لحظه حالت ايست بهم دست داد. ناگهان در اوج هراس، مين از دستم پريد و روى سرازى غلت خورد و همين طورى رفت پائين. نمى دانستم چكار كنم. هر آن مى گفتم الان مى تركد. خودم را به زمين گلى چسباندم. پاهايم را بر زمين فشار مى دادم، انگار مى خواستم بروم توى زمين. با دست گوشهايم را گرفتم و چشمانم را بستم. حال نداشتم نگاهش كنم. همه جاى بدنم را مهياى درد و تركش هاى سوزان والمرى كردم و لحظه شمارى مى كردم. چند ثانيه اى كه گذشت، خبرى نشد. احتمال دادم كه ديگر مين به پائين سرازيرى رسيده است. ولى چرا منفجر نشد؟ آرام نگاهى انداختم. مين در پائين تپه به كنارى لميده و آرام گرفته بود.

نگاهى عميق كه به آن انداختم، يك آن تصويرى در آن ديدم كه به حالت تمسخر به من مى خنديد و مى گفت: «ديدى آمادگى شهادت رو ندارى. اين بار هم نشد...»

شهيد علي رضا شهبازي

بسم رب الزهرا (س)


اهل دل چون نامه انشاء می کنند
ابتدا با نام زهرا (س) می کنند

از آنجا که وظیفه هر مسلمانی است که پیش از مرگ خود وصیت نامه ای بنویسد این حقیر نیز انجام وظیفه می نمایم. خوب باید عرض کنم خدمت شما خانواده ی عزیزم که اولاً برای بنده ی سرا پا تقصیر حدود یک یا دو سال نماز و روزه ی قضا بگیرید و از شما پدر و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید و از تمامی دوستانم می خواهم که ایشان هم این حقیر را حلال کنند و در آخر از تمامی شما عزیزان التماس دعا دارم.

والسلام 10/4/77
وصيت نامه شهيد علي رضا شهبازي

مادر چگونه فرزندش را شناخت...

 

 

پيكر يكي از شهدا به ‌نام احمدزاده را كه براساس شواهد دوستانش پيدا كرده بوديم و هيچ پلاكي و مدركي نداشت تحويل خانواده‌اش داديم. مادر او با ديدن چند تكه استخوان، مات و مبهوت فقط مي‌گفت: اين بچه‌ من نيست حق هم داشت او درهمان لحظات تكه ‌پاره‌هاي لباس شهيد را مي‌جست كه ناگهان چيزي توجه‌اش را جلب كرد. دستانش را ميان استخوان‌ها برد و خودكار رنگ و رو رفته‌اي را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سريع مغزي خودكار را درآورد و تكه كاغذي را كه داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشك در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند كه چه شده، ديديم برروي كاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسيد و گفت: اين دست‌خط پسر من است. اين پيكر پسرمه، خودشه.

مين هايى كه نمى ديدم

به لطف خدا، در عمليات كربلاى پنج شلمچه، تركش در سمت چپ جمجمه ام ميهمان شد كه از همان زمان كنترل عصب سمت چپ جمجمه ام و بخصوص چشمم از دستم رفت و ديگر چشم چپم جايى را نمى بيند. همين مسئله باعث مى شد تا گاهى در باز كردن معبر، بعضى مين هاى سمت چپ را نبينم و جا بگذارم. البته بچه ها ديگر متوجه اين قضيه شده بودند و وقتى وارد ميدان مى شديم، از سمت راست من حركت مى كردند و مى گفتند: «مرتضى هرچه مين جا بگذارد سمت چپ جا مى گذارد و آن طرف خطر دارد». بچه هايى هم كه تخريبچى بودند و پشت سر من مى آمدند، بيشتر سمت چپ مسير را چك مى كردند. البته كم اتفاق مى اتفاد كه مينى جا بگذارم، چون در كار تخريب بايد خيلى دقت داشت. به قول معروف «اولين اشتباه آخرين اشتباه است». بعضى وقت هاى اتفاق مى افتاد كه مينى را نمى ديدم و رد مى شدم و آقا مجيد پازوكى يا على آقا محمودوند آن را پيدا مى كردند كه واويلا يك علم شنگه اى بر پا مى كردند كه بيا و تماشا كن: «مرتضى دوباره مين جا گذاشته» و از اين حرف ها. مى گفتم: «بابا جون، ما ديگه اين توى وسع و حدمان است. ديگر بيشتر از اين از دستم بر نمى آيد.» البته بچه ها هم شوخى و مزاح مى كردند ولى حق داشتند.

يكى از مواردى كه خيلى براى خودم لطمه روحى داشت، زمانى بود كه تعدادى از بچه ها آمده بودند براى فيلمبردارى. سال 73 بود كه حاج نادر طالب زاده و چند تاى ديگر از بچه ها آمده بودند فكه تا گزارش تصويرى از كار تفحص تهيه كنند. آقا سيد مير طاهرى گفت كه اينها را ببرم توى بعضى معبرها و محورها و جاهاى خاص را نشان بدهم. قرار شد من جلو بروم و توضيح بدهم و آنها فيلم بگيرند و به قول معروف فيلم مستند بشود و همه اينها به صورت فيلم ويدئويى ضبط شده است.

تابستان سال 73بود و روزهاى آخر كار تفحص در آن فصل. گرماى شديد فصلى شروع مى شد و امكان كار كم بود. مى خواستيم وسايل را جمع كنيم و برويم عقب. البته وسايلرا جمع كرده و آماده حركت بوديم. شب، سيد به من گفت كه فردا آنها را به بعضى از مناطق ببرم. آن شب برايم شبى ديگر بود. اصلا خواب به چشمانم نمى آمد. بى خوابى به سرم زده بود. عجيب كلافه شده بودم. اصلا يك اوضاع بهم ريخته اى داشتم. هيچ وقت آنقدر كلافه نشده بودم. آرام بودم ولى غوغايى عجيب در درونم برپا بود. نمى دانستم چى بايد باشد. ولى احساس مى كردم يكى از علل اصلى آن اين بود كه روز بعد بايد از فكه مى رفتيم. بايد بر مى گشتيم تهران، بايد با شهدا خداحافظى مى كرديم.

آن شب يكى دو ساعتى را با خودم و خدا خلوت كردم. مقرى كه چادرهايمان در آنجا قرار داشت، در كنار محلى بود كه قبلا در آنجا يك گور جمعى و تعدادى شهيد پيدا كرده بوديم. رفته جايى كه شهدا بودند. نشستم و شروع كردم با خدا حرف زدن:

- خدايا تكليف ما رو مشخص كن تا بفهميم چيه. آخره ما بايد چكار كنيم؟ واقعش آينه كه من دنبال اين آمدم و چيزهاى ديگر براى من فرع است. يعنى من دنبال بالاتر از اينهايش اومدم. بهت بگم، مى گن اجر جهاد شهادت است، دنبال اين اومدم، حالا هر تفسير و تعبيرى كه براى اين قضيه مى تونى داشته باشى، داشته باش. حقيقتش آينه كه من او مدم تا به آن مرحله عمل برسم. خودت كه بهتر مى دونى...

تا اذان صبح يك چرتى زدم. نماز را خواندم و دراز كشيدم. افكار متفاوتى در سرم مى چرخيدند كه سعى كردم بخوابم و خوابم برد.

صبح كه از خواب بلند شدم، وضو گرفتم و رفتم توى ميدان. از ارتفاع 112 شروع كردم به توضيح دادن. پياده مى رفتيم. من توضيح مى دادم و حاج نادر هم فيلم مى گرفت. تا خود ارتفاع 143 پياده رفتيم. يك چيز حدود ده كيلومتر.

توى آن گرماى شديد، توى ميدان مين افتاده بودم جلو و توضيح مى دادم و بچه ها هم دنبالم مى آمدند. قرار بود نزديك 146 كه ماشين ها ايستاده بودند، از پشت وارد ميدان مين شويم و به آنجا كه آخر كارمان بود برويم. از ميدان مين 143 گذشتيم. معبر زدم و آمدم بيرون و گفتم كه اينجا ديگر مين وجود ندارد و خيلى هم مطمئن بودم. همه اين لحظات را آقاى طالب زاده فيلمبردارى مى كرد. حدود دويست مترى از ميدان مين دور شديم. به جاده اى مالرو رسيديم كه مى خورد به تپه و از آنجا به پاسگاه 30.

ديدم حاج نادر بد جورى دوربين را زوم كرده رويم. از راه رفتنمان فيلم مى گرفت، از پاهايمان مى گرفت. به شوخى گفتم: «آخه حاجى راه رفتن ما كه فيلم نداره، از اين سيم خاردارها و نبشى ها بگير. از اين ميدان مين ها بگير...» گفت من مى خواهم صحنه هاى خاصى را توى اين فيلم بگنجانم.

به تكه اى رسيديم، همين جور كه داشتيم مى رفتيم جلو، يك لحظه ايستادم. ناخود آگاه ميخكوب شدم. بدون هيچ علتى. نمى دانم چى شد و دمى بدون هر علت خاصى سرجاى خودم ايستادم. سيد ميرطاهرى كه كنارم بود، گفت:

- چى شد آقا مرتضى، چرا وايسادى؟

رو كردم به او و طورى كه مثلا بچه ها متوجه نشوند، گفتم: «سيد بچه ها رو ببر عقب». حس مى كردم جلويمان ميدان مين باشد. يك همچين استنباطى براى خودم داشتم. آدم زياد كه توى تخريب كار كند ميدان مين خودش با او حرف مى زند و يافتن ميدان مين، به ديدن نياز ندارد. سيد كه تعجب كرده بود، گفت: «چى شده؟» گفتم: «برو عقب يك خرده. بچه ها را هم ببر عقب تر».

يك لحظه به خودم آمدم. ديدم يك چيزى مثل سنگ زير پاشنه پاى راستم است. روى پاشنه پا چرخيدم. رو به سيد گفتم: «بچه ها را بردى عقب؟» گفت: «آره ولى چى شده؟» بدون اينكه به او پاسخى بدهم سعى كردم پايم را بلند كنم. به خاطر جراحتى كه از زمان جنگ در پاى چپم داشتم، نمى توانستم همه وزن بدن را روى آن تكيه بدهم. يك لحظه احساس كردم زير پاى راستم خالى شد. كمى بلند كردم ديدم قشنگ پايام را گذاشته ام روى كلاهك مين والمرى.

با ديدن مين والمرى، يك دفعه سرجايم نشستم. سيد جا خورد. آمد جلو و پرسيد كه چى شده گفتم: «بيا جلو و نگاه كن» مين را نشانش دادم. شاخك هاى والمر را كه ديدم جا خوردم. حال عجيبى داشتم. بچه ها هنوز عقب بودند. عجز عجيبى در خودم ديدم. با وجودى كه همه سنگينى بدنم روى پاى راستم بود و پاى راستم روى مين والمرى، عمل نكرده بود. نمى شد جلوى بچه ها زار زد. دلم بد جورى شكست، بد جورياز خودم نااميد شدم. آدم بعضى از وقت ها از مردم نااميد مى شود، گاهى از اطرافيانش، خب تا حدودى به خودش اميد دارد. ولى وقتى آدم از خودش نااميد مى شود، اين ديگر توى زندگى شكست بزرگى است. به حالتى شوخى كه بغض سخت داخل گلويم را بپوشاند، از دهانم پريد كه: «بنازم به معصيت... چه كارها كه نمى كند. روى مين مى روى نمى زند. معصيت اين كارها را مى كند...».

سيد گفت: «بيا راه كار را دور بزنيم و دست به اين مين نزن» گفتم: «سيد جان، اينجا يك راه كارى است كه هركسى رد مى شود و احتمال دارد برود روى مين، پس بذار درش بياورم».

بچه ها را برد عقب. حاج نادر همچنان فيلم مى گرفت. تازه كليد كرده بود كه وقتى مين را در مى آورم جورى باشد كه او خوب تصوير بگيرد. كفرم درآمد. گفتم: «پدر آمرزيده اينها كه ديگه فيلم نداره ولش كن يك مينه ديگه. بذار يك ساعت ديگه با يك مين خنثى شده برات فيلم بازى مى كنم ولى اين خطر داره» گفت: «نه! اصل همينه كه از اين فيلم بگيرم» و گرفت. گفتم: «باشه بگير ولى هر اتفاقى افتاد پاى خودت». قبول كرد، خنديدم و گفتم: «خودت هيچى حيف دوربينت، دلت براى آن بسوزه...».

چون روى مين فشار آماده بود حساسيتش چند برابر شده بود، با كوچكترين حركتى امكان انفجار داشت. براى خودم هم خيلى مشكل بود كه در لحظه خنثى كردن مين كسى دور و برم باشد بخصوص اينكه كسى با دوربين ايستاده باشد. مين به هيچ وجه قابل خنثى كردن نبود. تنها كارى كه مى شد انجام داد جابجا كردنش بود.

شروع كردم به تراشيدن خاك هاى اطراف مين. يك ربعى علافش شدم تا دروو برش را خالى كنم. به هر صورتى كه بود آن را از زمين درآوردم و خيلى آرام و با احتياط بردم آن سوى داخل ميدان مين، كنارى گذاشتم تا مبادا پاى كسى به آن بگيرد. طالب زاده هم از لحظه لحظه آن فيلم مى گرفت. شايد منتظر بود مين در دستم منفجر شود و يك فيلم مستند جالب بگيرد. مين اگر منفجر مى شد او از همه حساب دوربين رسيده مى شد.

بعداً كه فيلم را براى خودم گذاشت، با ديدن آن صحنه ها، هر لحظه احتمال مى دادم مين در دستم منفجر شود، از ديدن فيلم موهاى تنم سيخ شد. تازه فهميدم چى كشيدم.

اين سرزمين طلايي گوشه اي از حرم آقا ابوالفضل (ع)است


ایام عید بود. دقیقاً یادم نیست چه سالی، ولی آن شب مصادف شده بود با شب ولادت آقا امام رضا(ع). در سنگر بچه‌های 31 عاشورا مراسم جشنی برپا شد. آخر مراسم، نوبت من شد که بخوانم. نمی‌دانم چرا، اما دلم دامن‌گیر آقا قمر بنی‌هاشم شد. توسلی پیدا کردیم به جانب آقا. عرض کردم: ارباب! شما مزه شرمندگی رو چشیده‌اید نگذارید ما شرمنده خانواده شهدا شویم.

مراسم تمام شد. صبح قرار شد پای کار برویم. از بچه‌ها پرسیدم: رمز امروز به‌نام که باشد؟ فکر می‌کردم همه می‌گویند «یا امام رضا». آخر آن روز، روز ولادت آقا بود. اما حاج آقای گنجی گفت: بگو یا اباالفضل. گفتم: امروز روز ولادت امام رضا(ع) است. ایشان گفت: دیشب به آقا متوسل شدیم. امروز هم به‌نام ایشان می‌رویم عیدی را از دست آقا بگیریم. یا اباالفضل را گفتیم و حرکت کردیم.

محل کار، دژ امام محمد باقر(ع) در طلائیه بود. کار را شروع کردیم. اولین شهید بعد از چند دقیقه کشف شد. بسیار خوشحال شدیم. اما آنچه حواسمان را بیشتر به خودش جلب کرده بود، نام شهید بود که بر کارت شناسایی و وصیت‌نامه‌ای که شب عملیات نوشته بود و همراه شهید بود حک شده بود: شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب. از بچه‌های کاشان.

گفتم: بگذارید کار کنیم، اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، اینجا گوشه‌ای از حرم آقا اباالفضل(ع) است.

رفتم طرف بیل شروع کردم به کار. زمین را می‌کندم. چاله درست شده بود. دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه‌های سرباز. به‌نام آقای معینی، پریدند داخل گودال. از بیل پیاده شدم. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جیره‌های شب عملیات (پسته و...) مانده بود. آبی زلال هم از حفره خاکریز بیرون می‌ریخت. حاج آقای گنجی با گریه به من گفت: این دست و این هم آب. هنوز قبول نداری امروز آقا به ما عیدی داده؟ به خودم گفتم حتماً آب از قمقمه شهید است. قمقمه شهید هم کنار پیکر شهید بود؛ خشک خشک. حتی گلوله‌های تفنگش هم مثل نمک توی قمقمه بود. نفهمیدم آب از کجا بود که با پیدا شدن پیکر، قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودم. جوابم را گرفتم: شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمدباقر(ع)، گروهان حبیب، از بچه‌های کاشان.

دیگر شک نداشتم که اینجا گوشه‌ای از حرم آقا ابوالفضل(ع) است.

"شهداي تفحص"


هفتاد ودو شكسته بال


تير سال 1378 بود. حوادث سياسي و فرهنگي، مردم را دلتنگ شهدا كرده بود. سردار باقرزاده اكيپ‌هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي‌گيرند و درخواست مي‌كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.»
تعداد شهداي كشف شده توي معراج، كمتر از ده شهيد بود. سردار باقرزاده گفت: «برويد توي مناطق به شهدا التماس كنيد و بگيد شما همگي فدايي ولايت هستيد. اگه صلاح مي‌دانيد به ياري رهبرتان برخيزيد.»
چند روزي گذشت. سردار تماس گرفت و آخرين وضعيت را از من پرسيد. گفتم چيزي پيدا نشد. پرسيد: «به شهدا گفتيد؟» گفتم: «سردار! بچه‌ها دارند زحمت خودشون رو مي‌كشند.» گفت: «همان چيزي كه گفتم، عمل كنيد!» شب بود كه با برادران علي شرفي و روح‌الله زوله مهيا مي‌شديم فردا به سمت هورالعظيم حركت كنيم.
صبح حدود ساعت 30/10 به منطقه شط‌العلي، محور عملياتي بدر و خيبر رسيديم. براي رفع تكليف، جملات سردار را بازگو كردم. نهار را خورديم و برگشتيم. عصر بود رسيديم اهواز. به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شده. از خوشحالي بال درآوردم. خودم را رساندم شلمچه. 16 شهيد پيدا شده بود. شهدا را آوردم پادگان. چند ساعتي بيشتر توي پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيد پيدا شد. ديگر توي پوست خودم نمي‌گنجيدم. شده بودند 19 شهيد.
چند روزي گذشت و از شرهاني و فكه، هر روز خبر خوشي مي‌رسيد.
نماز مغرب و عشا را خوانده بوديم و مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خود را رساندند. درهاي رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح شهدا را به سمت تهران حركت بده.» گفتم: «سردار! چند روز ديگه اجازه بديد.» تأكيد كه حتماً فردا صبح حركت كنيم و از تعداد شهدا پرسيد. گفتم: «هنوز شمارش نكرده‌ام.» و همين طور كه گوشي را با كتفم نگه‌داشته بودم، شروع كردم به شمردن: «16 تا فكه؛ 18 تا شرهاني ... جمعا شد 72 شهيد.» سردار گفت: الله‌اكبر! روز عاشورا هم 72 نفر پاي ولايت ايستادند.»
سعي كردم به بهانه‌اي معطل كنم تا تعداد شهدا بيشتر شود. اما دستور همان بود؛ 72 شهيد به نيابت از 72 شهيد عاشورا در پاسداري از حريم ولايت، تشييع شدند.


"سيره شهدا"


شهيدى كه همه را كلافه كرده بود

بعضى وقت ها مى شد كه انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زير زيرها، كلى مى خنديدند. ولى خب ما هم از رو نمى رفتيم. از قديم گفته اند: «گر گدا كاهل بُوَد، تقصير صاحب خانه چيست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، كه همان اوايل بايد كار را تعطيل مى كرديم. آنها كه به اين راحتى ها رخ نمايان نمى كنند.

گاهى هم خودشان اشاره اى مى كنند و آدم را مى كشند دنبال خودشان. يك استخوان بند انگشت كافى است تا همه را در بدر خود كند. آن روز هم يكى از همان روزها بود.

بهار سال 70 بود. پرنده هاى كوچك در ميان علفزارها و سيم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا كرده بودند. رفتيم پاى كار. ظهر بود و يك ساعتى مى شد، من بودم و «حميد اشرفى» كه هر دويمان تخيريبچى بوديم و «سيد احمد ميرطاهرى». سنگر تانكى كه در مقابلمان قرار داشت بدجورى مشكوكمان كرده بود. رفتيم طرفش. نه. كشيده شديم آن سمت.

توى حال خودم بودم. كنار لبه كانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تانک مانده بود كه چند چيز سفيد نظرم را جلب كرد. رفتم طرفش. چند مهره ستون فقرات انسان بود كه ميان خاك ها خودنمايى مى كرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و كثرت كار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه كردم. تعداد ديگرى از آنها ديدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. كمى كه گشتم، تكه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب كرد. جمجمه به اندازه يك كف دست بود. نيروها را نگه داشتم. احساس كردم چيزى پاهايم را آنجا نگه مى دارد. فكر كردم كه چه چيزى بايد بدنش را اين گونه در اطراف پخش كرده باشد. حسّ درونم مى گفت كه گلوله مستقيم تانكى در نزديكترين فاصله او اصابت كرده و بدنش را متلاشى كرده است.

بهتر كه دقت كردم. متوجه امر شدم. ظاهراً بايد آرپى جى زن بوده كه براى زدن تانكى كه در سنگر بوده از كانال بيرون آمده باشد و به محض خارج شدند هدف گلوله تانك قرار گرفته و به شهادت رسيده است. اطراف را كه گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بيست - سى مترى پخش شده اند. شروع كردم به جمع كردن آنها.

قسمتى از كانال هم بريدگى داشت كه مشكوك به نظر مى رسيد. مقدارى خاك آنجا ريخته و ظاهراً بايد چيزى دفن شده باشد. آنجا را با بيل دستى كنيدم. خاك ها را كه كنار زديم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهايش بيرون آمد. چه بسا پاهايش تكه تكه شده، اينجا دفن كرده بودند، پس بايد مى گشتيم و بقيه اندامش را پيدا مى كرديم.

شعاع بيست - سى مترى را وارسى كرديم. اول در سطح زمين و سپس مقدارى خاك هاى مشكوك را كنديم و زيرورو كرديم. تكه هاى استخوانش را كه جمع كرديم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند. اين را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهميد. هر چند كه شكسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پيدا كردن پلاك يا ديگر مدارك شناسايى او بود. هر چه مى گشتيم بيشتر نااميد مى شديم. اعصابمان خرد مى شد. هميشه خواسته ام از خدا اين بوده و هست: «يا شهيد پيدا نشود، يا اگر پيدا مى شود پلاك داشته باشد.» آن هم يكى از آنها بود كه مى خواستند آدم را در بدر خودشان كنند، بكشند دنبالشان، هوايى كند تا ببينند چند مرده حلاجيم. چقدر سمجيم.

بچه ها خسته بودند. همه. بيشتر از خستگى، كلافه شده بودند و ناراحت كه چرا پلاك اين شهيد پيدا نمى شود. هرچه مى گشتيم آفتاب اميدمان غروب مى كرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى كار و جايى را كه نشان كرده اند جستجو كنند. نصف روز بود كه وقتمان را گرفت تا بگويد: «حالتان را گرفتم... پلاك ندارم... گمنامم... نمى توانيد مرا بشناسيد» شايد مى خواست بگويد: «بدنم را همان گونه كه بود، در زمين مقدس فكه دفنش كنيد و برويد بگذاريد در ارتفاع 112، همين جا كه تعداد زيادى از دوستانم به خاك افتادند، آرام بخوابهم. تا...».

آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. يعنى كه جمع كنيم و برويم. تاريك نشده، هر آنچه را يافتيم درون كيسه ريختيم و رفتيم به مقر. كسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به كيسه سفيدى بود كه در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسيدند: «آخر او كيست؟».

نماز صبح را كه خوانديم، زيارت عاشوراى باصفايى قرائت شد و در «لب طلايى» آفتاب، راهى پاى كار شديم. سوار بر ماشين، از كنار سنگر تانك گذشتيم. ميان گرد و خاك پشت سرماشين، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر كس زير لب چيزى زمزمه مى كرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر كار گذاشت...».

چهار - پنج كيلومترى مى شد كه از آنجا فاصله داشتيم. از سنگر تانك. از آن شهيد گمنام مانده. مشغول كار خودمان بوديم. زمين را وجب به وجب با چشمان خود مى كاويديم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلويم. به بهانه استراحت، كنارم نشست. زير سايه پتويى كه روى ميله هاى نبشى ميدان مين زده بوديم. حرف دلش را زد. نمى توانست خودش را نگه دارد. لب گشود و گفت:

- برادرم شادكام... من... خيلى دلم به اون سمته. اصلا از ديروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول كن. همه اش به ذهنم مى رسد كه اونجا روى بگردم. خيلى به دلم افتاده كه آخرش او رو مى شناسيم و مى ديمش تحويل خانواده شون.

راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود. خيلى اصرار مى كرد كه برويم آنجا. سعى كردم خودم را زياد مصرّ نشان ندهم. تا اگر چيزى پيدا نكرديم، نگويم: «اين شهيد من را هم سركار گذاشته.» واقعيت را كه خودم مى دانستم سر كار گذاشته است.

هم عقيده بوديم كه برويم آنجا و رفتيم. از ماشين كه پياده شديم، اشرفى، مثل كسى كه چيزى را گم كرده و حال در جستجوى آن باشد، حريصانه جلو مى رفت و اطراف را مى كاويد. از همان فاصله چند مترى كه با او داشتيم، خنده اى سردادم و به او گفتم.

- حميد تو چه اصرارى دارى كه اين قدر اينجا رو بگردى؟ ما كه مى دونيم چيزى پيدا نمى شه. ديگه چيزى از او باقى نمونده كه بخواهيم پيدا كنيم.

برگشت و نگاهم كرد. حالت خاصى داشت. نگاه عجيبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند. زبانش كه در دهان مى چرخيد، گفت:

- ببين آقا مرتضى! حقيقتش اينه كه من غبطه مى خورم. حسوديم مى شه كه چرا بايد اين جورى بشه. خدا اين رو تا اين حد دوست داشته باشد و با اين وضعيت شهيد بشه كه حتى كوچكترين نشانى از او به دست نياد. هر جورى شده ما اونو مى شناسيم. من مطمئنم، اونو شناسايى مى كنيم و حالش رو مى گيريم. خيال كرده مى تونه ما رو بازى بده و ارج و منزلت خود شو توى اون دنيا بالا ببره. خير. اين خبرها نيست. ما اينون پيدا مى كنيم...

حقيقتش خودم هم غبطه مى خوردم. حسوديم مى شد. دوست داشتم كه پيدا شود. هر چند خود خواهى مى شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور بايد يك عده تا اين حد پهلوى خدا ارج و قرب داشته باشند ولى ما نه! ما چيزى گيرمان نيايد. اين ديگر نامردى است!» يك هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز كه اين جوان آرپى جى زن دلهامان را ربود. در طى آن يك هفته، هر روز، بلا استثناء يكى دو ساعت وقت گذاشتيم براى گشتن و پيدا كردن مدارك او ولى هيچ حاصلى نداشت. سيد ميرطاهرى ديگر كلافه شده بود. مى گفت كه اينجا ديگر چيزى يافت نمى شود. آن روز هم مثل روزهاى گذشته رفتيم كه روى زمين را بگرديم. حميد اشرفى رفت داخل سنگر تانك را وارسى كند. فكر ما به آنجا نرسيده بود. چون شهيد نرسيده به سنگر شهيد شده بود. پس قطعات بدنش بايد آن طرف سنگر باشد. حميد رفت داخل گودى سنگر. مثل اينكه چيزى ديده باشد. چهره اش نشان مى داد كه چيزى پيدا كرده و ذوق زده شده بود.

قبل از اينكه خودش از سنگر بيورن بيايد، صدايش به گوش رسيد. فرياد مى زد: «پيداش كردم... پيداش كردم... آخ جون...» چيزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاكريز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «ديديد... آخرش پيداش كردم... حالشو گرفت...».

مشتش را كه باز كرد، متوجه شديم پلاك تكه شده اى پيدا كرده. بدون اينكه به آنچه پيدا كرده توجه كند، پريده و خوشحالى مى كرد. خنديديم. با تعجب پرسيد كه چى شده؟ نصف پلاك بيشتر نبود. همان انفجار که باعث تكه تكه شدن بدن آن شهيد شده، پلاك او را هم دو نيم كرده بود. شايد اگر اين پلاك را پيدا نمى كرديم اين اندازه ناراحت نمى شديم.

هر پلاكى، دو شماره براى شناسايى دارد. يك شماره سريال عمومى كه نشان دهنده لشكر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانيم شماره هاى 500 متعلق به گردان عمار است يا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است كه در ادامه مى آيد مثل cj 555 - 142 كه 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاك مى باشد. حالا ما پلاكى داشتيم كه شماره اختصاصى را نداشت. مى دانستيم شهيد متعلق به گردان كميل لشكر 27 است، ولى نمى دانستيم كيست. تركش آن را دو تكه كرده بود.

هر چند كه بيشتر كلافه شديم، ولى باعث شد بيشتر مصرّ شويم كه بگرديم و به هر طريقى كه شده او را شناسايى كنيم.

حميد اشرفى در حال عادى نبود. در حالى كه روى زمين زانو زده بود، خيلى آرام و با احتياط تكه سنگ ها را بر مى داشت و زير آنها جستجو مى كرد. به چهره اش كه نگاه كردم، اشك از گونه هايش بر خاك فكه جارى بود. نجوايى با خود داشت. جلوتر رفتم، شنيدم كه مى گويد:

- ديگه هر چورى شده بايد پيدات كنم. اين جورى نميشه. اين كه معنا نداره. رسمش اين نيست، هرجا كه اين تكه افتاده، بايد بقيه اش هم باشد...

آن روز هم آنچه را مى جستيم نيافتيم و به مقر برگشتيم. تكه پلاك را داخل كيسه مشمايى قرار داده و كنار استخوان هاى شهيد داخل كيسه پارچه هاى سفيد. در محل معراج شهداى مقر گذاشتيم.

شش ماهى از اولين ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزديك به دويست روز، هر بار كه از آنجا رد مى شديم، بى اختيار پاهايمان سست مى شد، انگارى چيزى ما را نگه داشت. همين طور می آمديم مى گشتيم ولى حاصلى نداشت. آخرين بارى كه در منطقه بوديم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا رفتيم. با حميد اشرفى رفتيم آنجا و در حالى كه سرهامان را به سجده بر روى خاك گذاشته بوديم، التماس كرديم كه خود را به ما بشناساند. حميد با گريه مى گفت:

- جان مادرت اين دم آخر حالمون رو نگير. يه كارى كن بفهميم كى هستى. چى هستى. بذار آرام بگيريم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون كه دلمون آروم بگيره. به خدا به حالت حسوديمون مى شه....

آن روز هم رفتيم كار كنيم، ادامه راه كار قبلى رسيد به همين سنگر تانك. حالا ديگر اميدمان از او قطع شده بود. يكى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانك را بكند. گفتم كه چيزى پيدا نمى شود ولى او اصرار داشت كه بگذارم كارش را ادامه دهد. ساعتى كه گذشت صدايم كرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانك. ديدم مقدارى استخوان پيدا كرده بود ولى كامل نبود. شك كردم. يك دفعه آن شهيد شش ماه پيش آمد در نظرمان. شروع كرديم به كندن. يكى دو تا دنده انسان پيدا كرديم. چيز ديگرى يافت نمى شد. رو كردم به سيد مير طاهرى و گفتم: «آقا سيد مى دونى اين شهيد كيه؟» او هم عقيده با من بود و گفت: «من هم فكر مى كنم همان شهيد آرپى جى زن باشد. بقاياى پيكر اوست».

عزممان را جزم كرديم كه نشانى از او بيابيم، و يافتيم. سرانجام پس از شش ماه يك پلاستيك جاى كارت پيدا كرديم كه كارت شناسايى اش داخل آن بود. خوشحال شديم. از شادى در پوست خود نمى گنجيديم. دوباره شاديمان مدت زمان زيادى پايدار نماند. باز ناراحتيمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستيك حاوى كارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ كرده و كارت پوسيده و نوشته هاى رويش از بين رفته بود. ديگر جداً كلافه شديم. مى خواستم چيزى بگويم، اما نمى دانم به كى و چى. ولى سيد با خوشحالى گفت كه مى توانيم او را شناسايى كنيم. جا خوردم. نگاهش كردم. در حالى كه با احتياط تمام كارت پوسيده را از داخل پلاستيك خارج مى كرد. پلاستيك را رو به اسمان گرفت و نشانم داد كه خودكار قرمزى كه با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستيك به صورت معكوس باقى مانده است. از خوشحالى فرياد زديم و تكبير گفتيم. صلوات فرستاديم. سريع شماره را يادداشت كرديم مبادا دوباره شهيد كارى كند كه نشود او را شناخت. مثل آبى كه بر روى آتش ريخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسايى او به نتيجه رسيد و آن حس غريب كه وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.

بر روى كارتى كه همراه پيكر گذاشتيم، شماره تلفن منزل شهيد را هم يادداشت كرديم. بقاياى بدن را در كيسه اى كه شش ماه پيش از آن اندام او را جمع آورى كرده بوديم گذاشتيم، تا بفرستيم تهران.

رو كردم به محلى كه شهيد را پيدا كرده بوديم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى كردم موفقيت عظيمى بدست آورده ام. مثل باز كردن يك معبر پرمين و پوشيده از سيم هاى خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن يك گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه كار و عبور دادن نيروهاى كمكى براى نجات نيروها. شايد مثل...

- بفرما. اين هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم اين بود كه برسونمت دست خانواده ات. ديدى آخرش حالت رو گرفتم...

در تهران، به حميد اشرفى كه گفتم اين گونه او را شناختم، بغضش تركيد. گريه اش گرفت كه چرا او نتوانسته در حالگيرى شركت داشته باشد!!

نيّت ها بايد پاك باشد

يكى از روزهاى تابستان سال 73 بود. آفتاب داغ و سوزان مى رفت تا پشت ارتفاع 143 فكه غروب كند. يك هفته اى مى شد كه هرچه مى گشتيم، هيچ شهيدى پيدا نمى كرديم. خيلى كلافه بوديم. سيد ميرطاهرى كه ديگر خيلى شاكى بود، فرياد زد: «خدايا ديگر به گلويمان رسيده اين چه وضعش است؟ ديگر به خرخره مان رسيده... دست از سرمان بردار غلط كرديم».

اينجا بود كه سيد متوجه شد بايد عيبى در خودمان باشد. روكرد به نيروها و فرياد زد: «آقايون... كى حمام واجب بوده و نرفته؟» يك استعارت اين جورى بكار مى برد. خب ما هفته اى يك بار مى رفتيم دو كوهه براى حمام. سيد ادامه داد: «هركس كه نرفته حمام، حجب و حيا نداشته باشد. اين مسئله داره به كار ضربه مى زند...».

همه به يكديگر نگاه مى كرديم. بعضى ها زير زيرى مى خنديدند. يك دفعه ديدم يكى از سربازها در حالى كه سرش را پايين انداخته بود از عقب سر نيروها خارج شد و رفت.

آن روز سيد خيلى شاكى شده بود. هركس هم براى كار به يك طرف رفته بود. اين وضعيت كه پيش آمد گفتم: الان ديگر جمع مى كنيم و مى رويم مقر. در حالى كه به طرف ماشين قدم مى زدم، با خودم فكر مى كردم كه جداً چرا شهدا خودشان را نشان نمى دهند. در همان حال ديدم ميان خاك هاى جلوى پايم يك بند مشكى كه مثل بند پوتين است بيرون زده. دولا شدم و آن را كشيدم. يك جوراب و تكه اى پوتين آمد بيرون، بيشتر كه كشيدم يك پا هم از زير خاك درآمد. شروع كردم به كندن با دست. يك لحظه نگاه به شيارى انداختم كه در جلويم قرار داشت. ظاهر آن مى خورد به شيارهايى كه پر شده باشند.

سيد هنوز داشت داد و بيداد مى كرد. يكى از بچه ها را صدا زدم كه بيايد آنجا و كمكم كند. حتى به سيد هم نگفتيم كه شهيد پيدا كرده ايم. او گفت: «فعلا بذار يك مقدار بكنيم، شايد فقط تكه پا باشد و هيچ شهيدى در كار نباشد و سيد بيشتر شاكى شود.» بيشتر كه كنديم، ديديم كه نه، آنجا بود كه سيد و بقيه بچه ها را صدا كرديم. همه آمدند و شروع كردند به كار. هفت هشت تا شهيد درآورديم.

ديگر هوا تاريك شده بود. وسايل را همانجا گذاشتيم كه فردا برگرديم و بقيه را دربياوريم. در آن شيار روز بعد حود 18 شهيد درآورديم.

آن پير مرد سالخورده

سفيدى اى در زمين نمايان شد. دولا شدم و خاك ها را كنار زدم. درست حدس زده بودم; جمجمه يك انسان بود. بچه ها آمدند داخل گودال. آرام و با احترام، اطراف سر را خالى كرديم، بلكه پلاكش را پيدا كنيم. چيزى چشممان را گرفت. دندان هاى مصنوعى اش بود كه در دهانش، ميان فك هاى بالا و پائين ديده مى شد. بعد از آن، عينك ته استكانى اش را كه پيدا كرديم، مطمئن شديم پيرمردى مسن بوده كه همچون حبيب بن مظاهر، خود را به جهاد رسانده، پا به پاى رزمندگان تا آخرين اهداف جلو آمده و در آخرين سال هاى عمر، جاودانه شده است. پيكر كنار اورژانس ارتفاع 112 افتاده بود.

كارت شناسايى اش پيدا شد. «هادى خداپرست» بود و سن و سالى بالا داشت. عكسش روى كارت خشكيده و پوسيده بود، ولى مى شد فهميد كه چقدر موهايش سپيد بوده.

جالب بود; در منطقه اى كه نيروهاى جوان و تازه نفس، به سختى شيارها و تپه هاى فكه را در عمليات والفجر در بهار سال 62، زير پا مى گذاشتند، او با آن سن و سال بالا، همگام با آنها خود را جلو كشيده و در مقابل سنگر دوشكا، به شهادت رسيده بود.

سقای شهید (محمود غلامي)

محمد اهل دعا و نیایش بود و روحش را با توسل به ائمه اطهار صفا می‌داد. چنان در عبادت غرق می‌شود كه گویی دنیای دیگری را سیر می‌كند. شوخ طبع و بذله‌گو بود اما اهل گزافه‌گویی نبود و بر این باور بود كه باید بیشتر بیاندیشد، بشنود و كمتر سخن بگوید. كمتر عصبانی می‌شد و همیشه با صبر و حوصله مشكلات را حل می‌كرد. اهل ریا و تظاهر نبود و در كارهایش رضایت حق تعالی را در نظر داشت. امر به معروف و نهی از منكر می‌كرد و حاضر بود در این راه جانش را فدا كند. زمانیكه اولین بار برای رفتن به جبهه ثبت نام كرده بود اعتراض كردم و مانع از رفتن او شدم. به او گفتم: «شما كم سن و سالید نمی‌توانید دفاع كنید. صبر كنید بزرگتر شوید.» در حالیكه اشك در چشمانش حلقه زده بود در جوابم گفت: «اگر نتوانم در جبهه بجنگم حداقل به دیگران آب می‌رسانم. اگر هم باز دیدم دست و پاگیر هستم می‌روم و در جلوی دشمن قرار می‌گیرم تا مانع از تجاوزشان بشوم.» پسرم دوست داشت سقا بشود و شهید شود. اما تخریب‌چی شد و با خون خود اسلام را آبیاری كرد.

غبار پا

به ياد شهيد پازوكي

هرروز وقتي بر مي گشتيم بطري آب من خالي بود ؛اما بطري مجيد پازوكي پربود.توي گرما آفتاب كه ميزد همش دنبال جاي خاصي مي گشت.نزديك ظهر بود روي يك تپه با ارتفاع هشت متري نشسته بوديم وديد ميزديم كه مجيد بلند شد.خيلي حال عجيبي داشت،تا به حال اينطوري نديده بودمش.مدام ميگفت پيداش كردم .اين همون بولدوزره و...

يك خاكريز بود كه جلوش سيم خاردار كشيده بودند.روي سيم خاردار دوشهيد افتاده بودند كه به سيم خاردار جوش خورده بودندوپشت سر آنهاچهارده شهيد ديگر.مجيد بعضي از آنهارا به اسم ميشناخت،مخصوصا آنهارا كه روي سيم خاردار بودند.جمجمه شهدا با كمي فاصله روي زمين افتاده بود.مجيد بطري آب را برداشت روي دندانهاي جمجمه ها مي ريخت وگريه ميكرد وميگفت:"بچه ها ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم.به خدا نداشتم ،تازه آب براتون ضرر داشت"اون روز مجيد روضه خوان شده بود و...                                            

                                                                 

این دست خط پسرمه...

پيكر شهيد «احمد زاده» را كه باز گردانديم، خانواده او با ديدن چند تكه استخوان كه همه باقى مانده بدنش بود، مات و مبهوت گفتند كه اين پسرشان نيست.


هرچه برايشان توضيح داديم، قبول نمى كردند و فقط مى گفتند: «اين بچه ما نيست!».

حق هم داشتند، بر اساس گفته ها و شواهد دوستان او را پيدا كرده بوديم و هيچ پلاك و مدركى همراه نبود. چكار بايد مى كرديم؟ چه مى شد كرد؟ مادرى بالاى سر فرزند ايستاده بود ولى نمى خواست بپذيرد. شايد حق هم داشت.

در همان لحظات كه با بى تفاوتى استخوان هاى سفيد و زرد شده را اين سو و آن سو مى كشيد، ميان تكه پاره هاى لباس شهيد را مى جست، چيزى توجهش را جلب كرد. مكثى كرد.

 دستانش را ميان استخوان ها برد و خودكار رنگ رو رفته اى را درآورد. گل و لاى، رنگ او را تيره كرده بودند و همرنگ استخوان ها شده و به راحتى ديده نمى شد.

با گوچه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سفيدى اى داخل لوله خودكار به چشم مى خورد. برق ذوق از چشمانش هويدا شد. سريع مغزى خودكار را در آورد و تكه كاغذى را كه داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.

اشك در چشمانش حلقه زد. همه جلو رفتند. متعجب از اينكه چه مى گذرد. خوب كه نگاه كرديم، ديديم بر روى كاغذ لوله شده و رنگ پريده، نام احمدزاده نوشته شده. مادر كاغذ را مقابل ديدگان گرفت.

 خوب كه آن را ورانداز كرد، بوسيد و رو به اطرافيان گفت: «اين دست خط پسرمه... اين پيكر پسرمه... خودشه...»

تفحص


هر روز وقتی برمی‌گشتیم،بطری آب من خالی بود؛اما بطری مجید پازوکی پر بود.توی این حرارت آفتاب ، لب به آب نمی‌زد.همیشه به دنبال یک جای خاص بود.نزدیک ظهر، روی یک تپه‌ی خاک با ارتفاع هفت-هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم که مجید بلند شد.خیلی حالش عجیب بود.تا حالا او را این‌گونه ندیده بودیم.مرتب می‌گفت:"پیدا کردم،این همون بلدوزره."
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند.روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر!
مجید بعضی از آنها را به اسم می‌شناخت.مخصوصاً آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند.
جمجمه‌ی شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد و می‌گفت:"بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم.تازه،آب براتون ضرر داشت!"
...مجید روضه خوان شده بود و...
از:کتاب تفحص

حيدرى، سرباز مخلص تفحص

«عليرضا حيدرى» از سربازهاى با صفا و مخلص لشكر 27 بود. محل اصلى خدمتش در واحد لجستيك لشكر در پادگان دو كوهه بود. هر بار براى انجام كارى از فكه به دو كوهه مى رفتيم، با حسرت به ما نگاه مى كرد و التماس دعا داشت كه كارش را رديف كنم تا به تفحص بيايد. سرانجام گفتم: «ما نيروهاى سربازمان را از لشكر مى گيريم، اگر مى توانى از مسئول لجستيكى موافقت نامه بگيرى، ما هيچ مشكلى نداريم».

يكى دو روز گذشت. آن روز كه به پادگان رفتيم، حيدرى خوشحال و در حالى كه چشمانش برق مى زدند، جلو آمد و گفت: «آقا سيد تموم شد...» و برگه موافقتنامه واحد لجستيك را از جيبش در آورد و جلوى رويم تكان داد. بلافاصله سوار ماشين شد و همراه ما آمد به فكه، حيدرى مداح هم بود و هر موقع حالى پيدا مى كرد، بخصوص بعد از نماز جماعت و زيارت عاشورا، بچه ها را به فيض مى رساند.

آن روز نهمين روز فروردين سال 71، حيدرى همراه سيد على موسوى به اطراف ارتفاع 146 رفت و در حالى كه به طرف پيكر شهيدى مى رفت، پايش به تله انفجارى مين والمرى گرفت و در حالى كه پاهايش متلاشى شده بودند، به شهادت رسيد و سيد را نيز با خود برد به آن سوى هستى.

پای مصنوعی

روز نهم عید سال 75 آن مصاحبه کذایی را که بعدها خیلی سر و صدا به پا کرد، بعد از یک روز پر برکت با «علی آقا» انجام دادم.
آخر آن روز بعد از دو، سه هفته تلاش بی‌حاصل، سید میرطاهری و علی آقا بالاخره به آرزوی‌شان رسیده بودند و شش، هفت شهید پیدا کردند. روی همین حساب، علی‌آقا خیلی شنگول و سرحال بود. اواخر مصاحبه که از او پرسیدم:«علی‌جان با توجه به این که جانباز قطع پا هستی، کارکردن، آن هم روزی 14، 15 ساعت توی این قتلگاه فکه برایت مشکل نیست؟» گفت:«اگه آدم پاهایش سالم هم باشند و بخواد دم به دقیقه از این تپه ماهورهای ناهموار پایین بالا بره، پاهایش خسته می‌شن و درد می‌گیرند. خب ما هم آدمیم، با این پای مصنوعی کم مشکل نداریم. وضع اون رو هم که خودت دیدی، جای سالم نداره و درست و حسابی چسب دوقلو خورده.»
با سوال بعدی، مچ‌اش را گرفتم:«شادکام می‌گفت پارسال، سرکار تفحص، دو تا پای مصنوعی رو داغون کردی؟» یکی از آن نگاه‌های ناباورانه‌اش را حواله‌ام کرد و گفت:«ای آدمیزاد شیرخام خورده!این مرتضی چقدر پیش تو دهن لقی کرده؟» لجاجت بیشتری به خرج دادم:«نگفتی؟!» کوتاه آمد و گفت:«چیزی نبود، پارسال، پای مصنوعی اولی، حین کار شکست. مدتی آن را به ضرب و زور وصله پینه‌ی چسب دوقلو، با خودم این ور، اون ور می‌کشوندم، تا اینکه بالاخره درب و داغون شد. برگشتم تهران، یک دیگه گرفتم. بعد از مدتی، این دومی هم به سرنوشت رفیق اولش مبتلا شد، منتهی چون دیگه تهیه‌ی پروتز واسم مقدور نبود، به ناچار مدتی تهران خونه‌نشین شدم. بالاخره با مساعدت سردار عزیزمون، حاج آقا باقرزاده، از طریق بازار آزاد، یه پای مصنوعی دیگه گرفتیم و با همون هم اومدیم اینجا.

شهادت شهید سید علی موسوی

22 اسفند سال 1370 بود زمان آخرین دیدار و آخرین خداحافظی بود، مدتها میشد که حس غریبی سید علی را به سوی جبهه‌ها میکشاند، او جز اولین گروه اعزامی تفحص ازطریق لشگر 27 محمدرسول‌‌الله (ص) به عملیات دو ماهه‌ای در اطراف ارتفاعات 146 فکه در منطقه عملیاتی والفجر یک بود، در نهمین روز از فروردین سال 1371 در روزهای ماه مبارک رمضان، گروه به اصرار سید علی که تخریب‌چی مین بود،‌ به شیار 146 رفتند، به محض ورود به میدان مین پیکر چند شهید را یافتند، سید به سمت چپ پیکر شهدا برای یافتن پلاک آنها رفت، علیرضا حیدری همکار او با مشاهده پیکر شهیدی از سید کمی دور شد، ناگهان صدای انفجاری تمام فضا را در بر گرفت، حیدری با برخورد به مین پاهایش متلاشی شده و به شهادت رسید و کمی آنطرف‌تر سیدعلی بی هیچ حرکتی بر زمین افتاده بود،‌ هردو را با آمبولانس به اورژانس فکه منتقل کردند، در ظاهر سیدعلی صدمه جدی ندیده بود، و جراحا عمیقی در او دیده نمیشد،‌ اما پزشکان تشخیص دادند که عامل شهادت ترکشی بود که از کمر او وارد شده و به ریه صدمه وارد کرده، و منجر به شهادت او شده است.

راوی:آقای هیودی

اشک اخلاص (شهید سید علی موسوی)

دل سید علی در گروی شهادت بود، یادم میآید در روز عرفه، پشت موتورش نشستم تا با هم به مراسم دعا برویم، در راه سید زمزمه میکرد، کجایید ای شهیدان خدایی،‌ به شوخی گفتم:«بس کن سید دوره این شعرها دیگر تمام شد و رفت» ولی او آرام پاسخ داد:«ما چه میفهمیم اینها چه کسانی بودند، و کجا رفتند» آن شب سید حال مساعدی نداشت، لحظاتی بعد حس کردم قطراتی آب به صورتم میخورد، خوب که دقت کردم دیدم سید در حالی که زمزمه میکند:«کجایید ای شهیدان خدایی...» آرام، آرام اشک میریزد.

راوی:آقای هیودی

ثمره زيارت عاشورا

عيد سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پكر. چند روزى بود كه هيچ شهيدى خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحيم» گويان مى رفتيم كار را شروع مى كرديم و تا غروب زمين را مى كنديم، ولى دريغ از يك بند استخوان. آن روز مهمانى از تهران برايمان آمد. كاروانى كه در آن چند جانباز بزرگوار نيز حضور داشتند. از ميان آنان، «حاج محمود ژوليده» مداح اهلبيت(عليه السلام) برجسته تر از بقيه بود. اولين صبحى كه در فكه بودند، زيارت عاشوراى با صفايى خواند.خيلى با سوز و آتشين. آه از نهاد همه برخاست. اشك ها جارى شد و دل ها خون شد به ياد كربلاى حسينى، به ياد اباعبدالله در صحراى برهوت و پر از موانع و سيم خاردار فكه. فكه والفجر يك.

به ياد چند شب و چند روز عمليات در 112 و 143 و 146. به ياد شهدايى كه اكنون زير خاك پنهان بودند. زيارت عاشورا كه به پايان رسيد، «على محمودوند» دو ركعت نماز زيارت خواند و قبراق و شاد، وسايل را گذاشت عقب وانت تويوتا. تعجب كردم. گفتم: «با اين عجله كجا؟» شادمان گفت: «استارت كار خورد، ديگه تمام شد. رفتم كه شهيد پيدا كنم». و رفت.

دم ظهر بود كه با صداى بوق وانتى كه از دورمى آمد، متعجب از سوله ها بيرون آمديم. على محمودوند بود كه شهيدى يافته بود. آورد تا به ما نشان دهد كه زيارت عاشورا چه كارها مى كند.

شهید ایرانی و جنازه عراقی درتفحص


شهید ایرانی و جنازه عراقی درتفحص

 اگر کسى مى خواهد تفحص را بفهمد، زیارت ناحیه را با معرفت بخواند. اولین تفحص کننده حضرت سجاد علیه السلام و حضرت زینب علیها السلام بوده اند. شما اگر به تفحص بیایید حال آن حضرات را مى فهمید...

 

از هنگامى که تن پاره پاره فرزندان فاطمه علیها السلام در کربلا به همت قبیله بنى اسد کفن و خاکسپاری گردید. هزاران سال مى گذرد؛ اما پس از گذشت قرن ها بچه هایى از جنس قبیله نورانى بنى اسد پاره هاى تن ملت و امت حسین بن على علیه السلام را پس از سال ها از زیر خروارها خاک فراموشى، بیرون مى آورند و نسل امروز را به گنجینه هاى ارزشمند و گرانقدر مدفون شده در زیر خاک، رهنمون مى سازند. سردار «حسین کاجى» عضو گردان تخریب لشگر 17 علی بن ابیطالب و  بسیجى دلسوخته اى است که بسیارى از بسیجیان قم چه در دوران جنگ و چه پس از جنگ با چهره و صداى گرم و حسینى او آشنایند. او سال هاست که با بچه هاى تفحص به جست وجو در میان مناطق عملیاتى مى پردازد.
تفحص

خاطرات تفحص ایشان- مربوط به زمستان سال 79 - را تقدیم خوانندگان محترم می کنیم.

نمى دانم از کجا شروع کنم، اما باید بگویم که آغاز و پایان این کار همه اش وابسته به اخلاص و توسل به اهل بیت علیهم السلام است. قبلا ما تفحص را در مناطق عملیاتى خودمان انجام مى دادیم. در مراحل بعدى که در حال حاضر انجام مى گیرد، داخل خاک عراقى با توافقاتى که انجام شده است، انجام مى گیرد. این کار از جهتى جالب است، مدت ها با هم جنگیده ایم و حالا مى خواهیم باهم کار کنیم و ارتباط داشته باشیم. اولین بار که در اتوبوس نشسته بودیم، همه از همدیگر روى برمى گرداندند. خوب بچه ها حق داشتند کنار کسانى نشسته بودند که بهترین دوستانشان را تکه تکه کرده بودند. همه خاطرات داشت زنده مى شد و بغض تمام وجودمان را فرا گرفته بود. یک لحظه به ما الهام شد که باید با همان روحیه بسیجى دوباره در این عرصه وارد شد و بسیجى وار عمل کرد. چرا که هر کجا بسیجى ماندیم و مانند بسیجى عمل کردیم، پیروز شدیم، همان جا بى اختیار زیارت عاشورا را شروع کردم به خواندن. به فرازهایى چون «انى سلم لمن سالمکم » که رسیدیم، دیدم همه عراقى ها دارند زمزمه مى کنند. آخرهاى زیارت یادم رفت. این وقت بود که به شهدا متوسل شدم و گفتم که آبرویمان را جلوى عراقى ها حفظ کنید. نمى دانم چه طور شد که آخر زیارت را خواندم و از آن لحظه متن کامل زیارت را حفظ هستم.

در ایام کار، مایه اصلى فعالیتمان توسل به اهل بیت علیهم السلام بود. روز سوم کار من زیارت نخواندم. دیدم که عراقى ها خودشان درخواست مى کنند. روزهاى بعد، سینه زنى هم اضافه شد. تصور کنید سرباز عراقى مشروب خوار، آمده بود کنار بچه هاى انقلاب و نشسته بود و براى امام حسین علیه السلام اشک مى ریخت و سینه مى زد. آن قدر با بچه ها انس گرفته بودند که خودشان به دنبال شهداى ما مى گشتند. حالا ببینید اثر خون شهدا را.

یک روز در محلى ایستاده بودم که نزدیک 15 نفر از بچه ها شهید شده بودند. بغض گلویم را مى فشرد. یک عراقى کنارم آمد و پاهایش را نشانم داد و گفت: حاج حسین این جاى تیرها را ببین! کار شماست! اما... بعد دستش را با اشاره به طرف عکس آقا (مقام معظم رهبرى) برد که در کنار ماشین ما نصب شده بود. با دست اشاره کرد و با احساس گفت: یابن الزهرا !

تمام بدنم سرد و مو به تنم سیخ شد. گفتم: تا به حال آقا را دیده اى؟

گفت: نه، فقط یک بار از تلویزیون.
اولین تفحص کننده حضرت سجاد علیه السلام و حضرت زینب علیها السلام بوده اند

تعجب کردم از اثر خون شهدا و بچه هاى حضرت امام قدس سره در خاک دشمن، یک روز عراقى ها گفتند: حاج حسین بخوان. من برایشان این شعر را مى خواندم: حیدرى ام، حیدرى ام، من عاشق سیدعلى ام و عراقى ها هم آن را تکرار مى کردند.

 این که در تفحص چه مى گذرد باید بگویم هر روز آن جا عاشوراست. عالم آن جا با عالم شهر خیلى فرق مى کند. از هر چه که در آن جا مى گذرد، مى شود یک کتاب بنویسیم.

متاسفانه در این زمینه تا به حال کسى کارى انجام نداده است. واقعا تکان دهنده است. یک روز جنازه اى دیدم که لاى پتو شهید شده بود. استخوان هاى او را شمردم، نزدیک 250 تکه استخوان در لاى پتو به همراه یک تکه از قرآن جیبى اش را یافتم. متحیر شدم از این که هنوز این بچه ها با قرآن مانوس اند.

در این دفعه آخر در نقطه اى بودیم در نزدیکى «نهر کتیما» در یک نقطه اى مشغول کار شدیم. وقتى به جنازه بچه ها رسیدیم تعداد زیادى از لباس هاى غواصى پیدا شد. بیشتر جست وجو کردیم و متوجه شدیم همه لباس ها در واقع حاوى استخوان هاى بچه هاست. اما این جا کجا و غواصى کجا؟ بعد از مدتى فهمیدیم اینها بچه هاى خط شکن در کربلاى پنج بوده اند که در اروند دستگیر شده بودند و به عنوان اسیر به پشت جبهه عراق منتقل شده بودند. در آنجا همه را دست و پا بسته نشانده بودند. برخى از آن ها مشخص شد که مجروح بوده اند. مثلا روى برانکارد خوابیده بوده و یا بر روى پایش باند بسته شده بود.
تفحص

آن جا 25 کیلومتر بیرون از منطقه عملیاتى بود و طبق قانون باید به عنوان اسیر زنده مى ماندند، اما متوجه شدیم با طرز فجیع اعدام شده بودند. مثلا یک خشاب کلاش روى مجروح خوابیده در برانکارد خالى شده بود. در نزدیکى شهر تنومه، حدود 16 شهید را در کانال پیدا کردیم. همه شهدا را جمع آورى کردیم. متوجه شدیم هیچ یک از آن ها سر ندارند. کانال را ادامه دادیم و مسیر را دنبال کردیم. حدود 50 متر جلوتر آمده بودیم که تعدادى سر بدون بدن پیدا کردیم. تعداد جمجمه ها دقیقا برابر شهداى بى سر بود. مشخص شد که سر شهدا را بریده اند. حالا این ظاهر قضیه است، این ها چگونه جان داده اند و شهید شده اند؟ چگونه شاهد بریده شدن سر دوستان خود بوده اند؟ خدا مى داند!

آنجا گفتم: اى کاش مسؤولان و سیاسیون مى آمدند این جا و مى دیدند در این زمین چه گذشته. اى کاش حداقل یک روز سیاسیون مى آمدند تفحص، تا دیگر بر سر غنیمت با یکدیگر نمى جنگیدند. آن وقت مى فهمیدند اصلاحات یعنى چه؟!

تا به حال 48 هزار مفقود پیدا شده که براى هر هزار نفرشان یک شهید داده ایم. هنوز بوى خون بچه ها به مشام مى رسد. یک روز در محوطه اى نشسته بودیم در میان هزاران هزار قطعه استخوان. تخمین زدم تقریبا 600 هزار استخوان افتاده بود. هر لحظه که نگاهم به یک تکه استخوان مى افتاد یک فراز و یک سلام از زیارت ناحیه به ذهنم خطور مى کرد. واقعا اگر کسى مى خواهد تفحص را بفهمد، زیارت ناحیه را با معرفت بخواند. اولین تفحص کننده حضرت سجاد علیه السلام و حضرت زینب علیها السلام بوده اند. شما اگر به تفحص بیایید حال آن حضرات را مى فهمید. از این جهت در میان آن استخوان ها شروع کردم به سلام دادن. سلام بر سرهاى جدا شده، سلام بر غریبان دشت، سلام بر جسم هاى بى کفن، سلام بر سینه هاى کوبیده شده، سلام بر لب هاى خشکیده و.. . هر سلام 10 دقیقه اشک مى گرفت.

این ها کم چیزى نیست. مظلومیت شهدا امروز دارد کار خودش را مى کند. در همین عملیات تفحص اخیر عراقى ها به ما کمک مى کردند. داشتیم جنازه اى را بیرون مى آوردیم. همه ذکر مى گفتند و دیدیم یکى از همه بیشتر تلاش مى کند و گریه مى کند و اشک مى ریزد. نگاه کردم سرباز عراقى است. آن ها اگر خودشان شهداى ما را پیدا کنند بر روى آن مى نویسند: «شهید ایرانى » اما بر روى جنازه هاى خودشان مى نویسند: «جنازه عراقى ». خیلى از حرف ها را نمى شود زد. یعنى اصلا مردم باورشان نمى آید.
گریه ام درآمد و گفتم شما براى حضرت زهرا علیها السلام جان مى دادید پس چه شد؟ من نفهمیدم چه شد، فقط دیدم یک نفر انگار کفش این شهید را جلوى من گذاشت. گوشه کفش او را دیدم که نوشته حسین اردکانى از یزد

در پنجوین عراق بودیم. کلى گشتیم اما چیزى نیافتیم. گفتم امروز باید شهید پیدا کنیم و شروع کردم به خواندن این شعر: دست من و عنایت و لطف و عطاى فاطمه، منم گداى فاطمه. آمدم جلوتر و کلنگ را زدم. اولین ضربه را که به دل خاک زدم و خاک را بیرون آوردم. نماى عکس امام روى لباس شهید پیدا شد. اشکم سرازیر شد. گفتم امروز حضرت زهرا علیها السلام دست ما را گرفت و آورد سرجنازه شهید. به خدا قسم اینها افسانه نیست.

یک روز یک گروه شهید تکه پاره پیدا کردیم. یعنى از نصف به بالا بدنشان نبود. هر سه ایرانى بودند. این را از روى کفش و لباسشان مى شد فهمید. ولى هویت آن ها معلوم نبود. دو تا از آن ها را بچه ها شناسایى کردند. سومى ماند. حالا هوا گرم و بالاى 50 درجه شلمچه، داشت روى سرمان مى بارید.

به یاد آقا اباعبدالله علیه السلام بودم و به یاد مادرش. قبل از من شش نفر از بچه ها که در تشخیص هویت شهدا متخصص هستند، شهید را بررسى کردند، اما موفق نشدند. نشستم پاى شهید، شروع کردم با شهید خودمانى صحبت کردن و به او گفتم: صدای مرا مى شنوى مى دانم!  ولى به جان مادرت فاطمه علیها السلام خودت را بشناسان. کمکمان کن! دیدم خبرى نشد. ادامه دادم و گفتم: براى شادى روح حضرت زهرا علیها السلام نذر مى کنم باز خبرى نشد.

ادامه دادم و گفتم که اگر مى خواهى به یک آدم با اخلاص مى گویم بیاید بالاى سرت. بعد شروع کردم به خواندن روضه فاطمه زهرا علیها السلام دیدم خبرى نشد.

گریه ام درآمد و گفتم شما براى حضرت زهرا علیها السلام جان مى دادید پس چه شد؟ من نفهمیدم چه شد، فقط دیدم یک نفر انگار کفش این شهید را جلوى من گذاشت. گوشه کفش او را دیدم که نوشته حسین اردکانى از یزد. شما ببینید شش نفر آدم متخصص بررسى کردند، اما متوجه نشدند، اما نمى دانم...

هر چه هست آن چه که ما مى گوییم فقط یک قطره از آن چیزى است که در آن جا وجود دارد. آن چه که در آن جا مى بینى همین یک جمله است:

لا یدرک و لا یوصف.

خمول

بخش هنرمردان خدا - سیفی

فریب و فتنه !

مردم فریب و فتنه جهان را گرفته است

مکر و ریا زمین و زمان را گرفته است

ای مردم صداقت و ای مردم ریا

ای مردمان زور و زرو فقر و بوریا

دیروزتان حماسه و تکبیر و طبل و تیر

امروزتان تجمل و خاموشی و دریغ؟

دیرزوتان گرسنگی و غیرت و خروش

امروزتان غارت و ساز و سرور و سور ؟

دیروزتان صلابت کوه و خروش رود

دیروزتان فراز ، امروزتان فروز؟

آیا وصیت شهدا را شنیده اید؟

آواز عاشقان خدا را شنیده اید؟

گلپارهای سوخته بر دوشتان نبود؟

تنهای زخم خورده درآغوشتان نبود؟

حق با شماست اینکه زمین سربه سر ریاست

حق با من است اینکه زمین خاک کربلاست

حق با شماست نام و شرف را نیافتید

دنبال نان و ننگ به هرسو شتافتید

حق با شماست زندگی و نان برادرند

از مستی و شراب به هم آشنا ترند

خرما گران عافیت اهل خدا شدند

اهل خلوص نیز مقدس نما شدند

حق با من است اینکه علی نان شب نداشت

یک جو طلب ز مصر و حجاز و حلب نداشت

حق با من است اینکه علی هم فقیر بود

دنیا به او ز عطسه بز هم حقیر بود

حق با شماست دست گروهی فراخ شد

هر کس رسید تشنه بازار و کار شد

حق با شماست چونکه سیاست ریا شود

بهتر که از حریم دیانت جدا شود

حق با شماست اینکه فراموش میشوید

چون سنگ بی تفاوت و خاموش میشوید

گر هم کسی به درد شما گوش میکند

دانم که ناشنیده فراموش می کنید

حق با شماست آری حق با من و شماست

حق با من و تو نیست حقیقت فقط خداست

ای مردم جراحت و جنگ و جنون و درد

این دوره ی فتنه گر به ایمانتان چه کرد؟

گیرم خدا برای شما نان نمی دهد

آیا کسی برای خدا جان نمی دهد؟

مردم سوال میکنم آیا خدا چه شد؟

شور و نوای قدس و غم کربلا چه شد؟

فردایتان چه می شود ای مردم بزرگ؟

اینک شما و هی هی چوپان و دشت و گرگ

مردم هنوز رایت توحید با شماست

سرداری از قبیله خورشید با شماست

وقتی که آفتاب جلودار قافله است

دیگر چه بیم از شب و از بین قافلست

این جاده باز منتظر غیرت شماست

کوفست کربلا ؟هله فریادتان کجاست؟

این شعری بود که سردار سعید قاسمی خوندش (نمیدونم شاعرشم خودشه یا نه؟!)

دلنوشته ها ....

شهید  زیر  لب حرفهايی  را  زمزمه می کرد  وقتی 

از   شهید  پرسیدم  زیر  لب  چه  میگويی ؟

ايشان  دوباره  تکرا ر کرد ، من حرف او  را  به  این 

مضمون  ميگويم :  ای  آتش  بسوزانید این 

صورت و جسم  مرا ، و  مرا  با  عذاب  آتش  که

قابل  قیاس   نیست  آشنا  کنید.بنده  گفتم 

که  اکبر  تا  به  حا ل  از این  حرفها  نداشتیم 

و  اين  نیز  اولین  با ر  تو  نیست  كه به  جبهه  مي 

روي ، این  کار  چندین  و  چند  سا له  توست 

چرا  بچه  ها  را  می  ترسانی  با  لحنی  دلنشین 

در حا لی  که  از شدت  گرمای  تنور   عشق ، 

عرق  روی  پیشانی  او  نشسته  و  سرخي  خون 

کاملا  در  چهره اش  نمايان  بود  رو  به  من کرد 

و  و با   مهربانی  به  من  گفت : 

( اصلا   ترسی  در  کار  نیست  اين    آخرین  بار 

است  وقتش  است  که  نان  در  تنور داغ  عشق 

بپزم ،  بنده   حتما  شهید  خواهم  شد . ) 

من  نیز  حرفهای  شهید را به شوخی گرفتم 

و  گفتم  خوب شهید  هم  شدی  بهتر  ،   ما

را  می تر سانی . و  در  این  میان  همسرش  گفت 

اکبر جان حرفهای  خوب  بزن  چرا  از  جدايی

حرف  می زنی .  اكبر در  جوابش  بسیار جدی

ولی  پر  از  لطف  و  مهرباني  گفت :  راست 

می گویم   و  اين  نان  پخته  شده در  تنور عشق

الهي حتی قسمت  مراسم  عزایم  نیز  خواهد 

شد . و  دیگر  در  مقا بل  حرف  او  حرفی 

نیاوردیم  البته  آن  روز  ما  آن  حرفها  را  به  شوخی 

گرفته  بودیم  و  بس .  شهيد  اكبر  چون 

ميدانست  كه  چه  راهي  را  در  پيش  گرفته  است 

لذا  از  تمام  فا ميل  و  دوستان  و  آشنايان  حلا ليت

مي طلبيد  و نيز  عکس  یادگاری  به آنان  داده  بود 

و  به  آنها  می گفته  که  من  بر نمی  گردم  این

عکس  را  از  من  به  یادگار  داشته  با شید .

و  در  آخرین  باري  آمده  بود  من می  دانستم  که


لشكر  فعلا  به   شما   نیازی  ندارد  و  می  توانی 

مرخصی  خود  را  تمدید  کنی . در  جواب  گفت :

که  نه  علی جان  با  من  کاری  نداشته  باش

و  بگذار  بروم ،  مرا  خواسته اند  باید  بروم.

واضح بود  شهید  قبلا  خو د  را آماده  کرده  و این

خود  سازی از  سالهای  قبل  شروع   شده  بود .

كسى صدا مى زند

هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح كار كرده بوديم و هيچ شهيدى خودش را نشان نداده بود. همين مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسايل را جمع كرده بوديم كه برويم. خورشيد، پشت ارتفاع 146 فكه، سرخ مى شد و پائين مى رفت. در كنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربايجان مى آمد. پاسدار وظيفه لشكر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجايش ايستاد. بدون هيچ حركتى. من هم ايستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:

- براى چى وايسادى؟ راه بيفت بريم، شب شد...

او حركت كرد. ولى نه به طرفى كه ما مى رفتيم. برگشت طرف محلى كه كار مى كرديم. تعجب كردم. با خودم گفتم حتماً چيزى جدا گذاشته، به همين خاطر گفتم: «كجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «يك دقيقه صبر كن...».

ما سوار ماشين شديم و آماده حركت. خيلى عجيب بود. رفت و بيل به دست گرفت و شروع كرد به كندن زمين. جايى خاص را مى كند. خنده اى كردم و به شوخى گفتم: «بابا جون... اشتباه كرد، ولش كن بيا، چيزى گيرت نمياد.»

ولى او همچنان بيل مى زد، يك دفعه صدا زد: «بياييد... اينجا... يك شهيد...» اول فكر كرديم شوخى مى كند. ولى تا بحال سابقه نداشت كسى در مورد پيدا كردن شهيد شوخى كند. همه از ماشين پريديم پايين. جلو كه رفتيم، ديديم راست مى گويد. استخوان هاى شهيدى در سرخى غروب نمايان بود. همه بيل به دست گرفتيم و در كمال احتياط شروع كرديم به كندن. طولى نكشيد كه پنج شهيد در كنار يكديگر يافتيم.

بعد از اينكه شهدا را برداشتيم تا آماده برگشتن شويم، رو به او كردم و چگونگى مسئله را پرسيدم، كه گفت:

- هنگامى كه با شما راه افتادم كه برويم، يك لحظه احساس كردم يك نفر دارد با انگشت به من اشاره مى كند كه برگردم. چند قدم رفتم جلو ولى دوباره ديدم دارد اشاره مى كند كه بيا. من هم تأمل نكردم و برگشتم تا جايى را كه نشان مى داد كند.

سيروس صادقى رفت روى مين

همراه سيد ميرطاهرى و چند تاى ديگراز بچه ها، روى ارتفاع 112 فكه ايستاده بوديم و اطراف را نگاه مى كرديم. كمى آن سوتر، چند نفر كه لباس سبزشان ظاهراًنشان مى داد سپاهى هستند، نظرمان را جلب كردند. البته اول بعيد ندانستيم كه عراقى باشند. گاهى نيروهاى عراقى براى شناسايى به مواضع ما مى آمدند. به خاطر فاصله زياد، چهره هايشان را نمى شد تشخيص داد. دوربين هم نداشتيم كه دقت كنيم عراقى هستند يا ايرانى. بحثمان بالا گرفته بود. من مى گفتم عراقى هستند، بچه ها مى گفتند كه: «نه لباس فرم سپاه تنشان است و خودى هستند».

نگاهمان به آنها بود كه به طرفمان مى آمدند. ناگهان ديدم زيرپاى نفر جلويى شعله اى نمايان شد و صداى انفجارى در منطقه پيچيد. به دنبال انفجار، آنكه روى مين رفته بود، به هوا پرتاب شد و چند متر آن طرفتر محكم بر زمين افتاد. معطل نكرديم. حدود هفتصد متر راه بود. با حميد اشرفى شروع كرديم به دويدن. به صد متريشان كه رسيديم، ديديم سيم خاردارى جلويمان كشيده شده. متوجه شديم كه به ميدان مين برخورده اند و آن طرف ميدان، رفته اند روى مين.

نشستم زمين و شروع كردم به معبر زدن. حميد اشرفى هم از پشت سر مى آمد و معبر را چك مى كرد كه مينى نباشد. مجروح، آن طرف ميدان مين افتاده بود و خون ريزى شديد داشت. آنهايى كه همراهش بودند، ترسيده و متفرق شده بودند. وضع بدى شده بود. فكر نمى كردند اينجا ميدان مين باشد. بدون اينكه توجهى به وضعيت ميدان مين داشته باشيم، شتابزده از ميان مين هاى والمرى دويديم. بچه هاى ديگر هم آمدند براى كمك. يك پايش قطع شده و پاى ديگرش هم داغان شده بود و همچنان خونريزى شديد داشت. هيچ امكانات امدادى نداشتيم. برانكاردى را كه بچه هايمان آورده بودند آماده كرديم و خواستيم كه او را رويش بخوابانيم. با وجود درد شديد و حالت تشنجى كه به نيروها دست داده بود، او كه فهميديم نامش «سيروس صادقى» و از بچه هاى «قرارگاه جستجوى نور» بود، بدون آينكه آه و ناله راه بيندازد، آرام مى گفت: «يواش پايم را بلند كنيد... خيلى درد داره...».

پاى صادقى رفته بود روى مين قمقمه اى كه يكى را قطع كرده و پاى ديگرى را هم مجروح كرده بود. او را روى برانكارد گذاشتيم و چهار نفرى بلند كرده و از معبر گذشتيم و برديم به عقبه و از آنجا رفت به تهران.

يك سال از اين مجارا مى گذشت كه او را در فكه ديدم، در حالى كه يك پايش قطع بود. با خنده به او گفتم: «دوباره كه اومدى اينجا...» او هم خنديد و گفت: «فعلا يك پاى ديگه دارم... من حالا حالاها وقت دارم...» الان هم به عنوان يكى از نيروهاى فعال تفحص همچنان ميدان هاى مين را مى كاورد و پيكر شهدا را مى يابد.

روابط عمومی محمد آقا(شهید زمانی)

از خصوصیات بارز محمد آقا روابط عمومی قوی و ارتباط صمیمانه اش با دیگران بود.
یادم هست یه روز مرا ترک موتورش سوار کرد و رفتیم پیش رئیس حفاظت اطلاعات سپاه. باورم نمی شد این قدر راحت بتواند با مسئولین ارتباط برقرار کند و حتی توانست بودجه قابل توجهی برای کار تفحص از مسئولین دریافت کند. از طرفی هم شاید باورتان نشود ولی آقا محمد متولد 1357 بود و کسانی که خیلی با او آشنا نبودند تصور می کردند سنش بیش تر از 30 سال باشد. در حالیکه 23 بهار بیشتر ندیده بود. او باز زرنگی کرد و به آرزوی دیرینه اش رسید و به آسمان پرگشود.

راوی: برادر میر طاهری

چند تا عکس از شهید محمد زمانی تهیه کردم براتون،اگه شما هم عکسی داشتید خبرمون کنید

 

شهيد فروشي

ما چون شما شهيد فروشي نمي كنيم

فــرياد را اسـير خـاموشـي نمي كــنيــم

با محتسب كه ساغر ما را شكسته است

هـم جوشـي و مذاكــره  نمي كنـيــم

ما شاعريم و نان سياسـت نمي خوريم

در حزب باد خانه به دوشي نمي كنيم

مـــا شـاعـــريم لايق آزاده  زيـسـتـن

در دل هواي حلقه به بگوشي نمي كنيم

اهـريمـنانـه لاف سروشـي نمـــي زنيــم

آهنـگرانــه مــار بدوشـي  نمي كنيم

مــا  آرمان ميـثـم  خرما فروش را

هرگز فداي زهد فروشي نمي كنيم

يا بوسه بر انالــحق حلاج مـي زنيم

يا ادعــاي داربـدوشـي  نمي كنيـم

ميراث ما زعشق رجزهاي  سرخ ماست

ما چون شما شهيد فروشي نمي كنيم

 

«عاشق شهادت»