یادگاری گیلانی ها

  عکس یادگاری و بیاد ماندنی مردانی از دیار میرزاکوچک خان را پس از آزاد سازی شهر نبل در سوریه  که در راس آنها سردار سرتیپ محمدعلی حق بین فرمانده لشکر 16 قدس گیلان قرار دارد 

بیاد شهید حامد کوچک زاده

آدم عاقل

http://www.rasekhoon.net/_files/images/photogallery/08f307ba-a155-46a7-869a-f691bbfd49bf.jpg

به حمید التماس می کردم که مرا هم با ماشین اداری ببرد به جایی که محل کار هر دویمان بود من توی

بسیج بودم.خانه ما جایی بود که باید بیست دقیقه پیاده می رفتیم تا به جاده برسیم.

حمید فقط مرا تا ایستگاه می رساند و خیلی جدی می گفت:

«پیاده شو‌‌ فاطمه با ماشین راه بیا!»می گفتم:

«من که از بسیج حقوق نمی گیرم فکر کن روزی یک تومان به من حقوق می دهی.این یک تومان را بگذار

به حساب کرایه ماشین.»

می گفت:

«ما نباید باعث شویم مردم به غیبت و تهمت بیفتند.ادم عاقل هیچ وقت اجازه نمی دهد کسی به او

تهمت بزند.ما هم نا سلامتی انسان عاقلیم دیگر نیستیم؟»

                                                                                 نقل از همسر شهید

مسلمان شدن به خاطر شهید کاوه !

http://www.axgig.com/images/70161518737999879184.jpg


دانشجو بود. برای ادامه تحصیل رفته بود آمریکا . همان جا با یک زن آمریکایی ازدواج کرده بود.

خانه ما به اصطلاح کلنگی بود . پدر قصد داشت در اولین فرصت که پولی دستش بیابد ،آن جا را خراب کند و دوباره بسازد . روزی که آن دانشجو آمد خانه مان ،با حیرت به در دیوار ها نگاه می کرد.

می گفت :من باورم نمیشه اون کاوه ای که اوصافش را شنیدم ،تو یک همچین خونه کوچیکی یزرگ شده باشه !

وصف محمود را شنیده بود. مشتاق شده بود که هر طور شده خانواده اش را پیدا کند و بیاید اطلاعات بیشتری راجع به او بگیرد.

آن روز یک جزوه از خاطرات محمود را با چند تا از عکس هایش برد. میگفت:اینا رو می خوام ببرم آمریکا،به زنم نشون بدم .

دفعه بعد که آمد ایران ،زنش را هم آورده بود. می گفت :خیلی مشتاق شده شما رو ببینه.

چند روز مشهد ماندند. زنش تحقیقا بیشتری راجع به شهدا و راجع به مذهب شیعه کرد. در همان مدت که مشهد بود، مسلمان شد.

اولین فرمانده شهید سپاه

مهندس محمدرضا پورکیان  اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران در دفاع مقدس است كه در خطه دلاور خيز خوزستان در نبرد تن با تانك و در بیست و سوم مهر سال 59 به درجه رفيع شهادت نائل آمد و حماسه اي ماندگار را براي نسل امروز و فرداي ايران اسلامي به يادگار گذاشت.

روز بيست و سوم شروع جنگ كه صداي غرش تانك هاي دشمن در دشت خوزستان به گوش رسيد و خيانت ها از ستون پنجم در همكاري با آنها آشكار شد حماسه اي در دفاع از سوسنگرد شكل گرفت و اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دانشجوي پاسدار محمدرضا پوركيان دلاورانه نبرد تن با تانك را تاريخي نمود و نداي ارجعي شنيد و دعوت حق را لبيك گفت.


محمدرضا در سال 1338 در شهرستان آغاجاري ـ اميديه استان خوزستان متولد شد. پوركيان در سال 1354 به علت نوشتن مقاله اي در خصوص ماهيت رژيم و وابستگي او به آمريكا مورد تعقيب قرار گرفت و مدتي بعد در خوزستان بازداشت و در زندان شكنجه گشت تا اينكه يكي از افسران ارتش با وساطت بسيار او را از اعدام قطعي نجات داد و محمدرضا به آغوش خانواده بازگشت.

وي نقش عمده اي در اعتصابات ادارات به خصوص شركت نفت و راهپيماييها ايفا نمود. بعد از پيروزي انقلاب به همراه محسن رضايي و علی شمخاني در تشكيل سپاه پاسداران نقش به سزايي ايفا كرد. مسئوليت ستاد فرماندهي و قائم مقام سپاه پاسداران اهواز را پذيرفت . سپس براي رسيدگي به نابساماني شهرستان رامهرمز و تاسيس سپاه به آنجا رفت و نقش مهمي در تشكيل هسته هاي مقاومت بسيج خواهران و برادران و اخراج عناصر منافق و دستگيري عناصر وابسته به طاغوت ايفا نمود.

آنگاه با گروههاي منافق كه درصدد تجزيه استان خوزستان بودند به مبارزه برخاست و در زمان جنگ تحميلي به عنوان فرمانده سپاه سوسنگرد معرفي شد. او سرانجام در جاده سوسنگرد ـ حميديه طي يك نبرد نابرابر به محاصره دشمن درآمد. اما توانست نيروهايش را از چنگال آنها نجات دهد و 5 دستگاه تانك آنها را منهدم سازد . پوركيان در هنگام مقابله با دشمن بر اثر اصابت گلوله به پيشاني به شهادت رسيد.

محسن رضايي فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مورد محاصره سوسنگرد و شهادت شهيد پوركيان مي گويد: در اوايل جنگ در نزديكي حميديه عراقيها جاده حميديه سوسنگرد را تهديد مي كردند در آنجا من بياد دارم كه برادر شهيدم « پوركيان » وقتي فهميده بود كه جاده حميديه سوسنگرد مورد خطر قرار گرفته به اتفاق 15 نفر از برادران با دو ماشين به سمت عراقيها حركت مي كنند. عراقيها كه اين دو ماشين را مشاهده مي كنند سوار بر تانكها و نفربرها شده و با سرعت به سويشان حركت مي كنند برادرها هم از ماشين پياده مي شوند و در شيارها و جويها سنگر مي گيرند. تانك ها مي آيند تا به 25 متري اينها مي رسند. تعدادي از برادرها در اينجا شهيد مي شوند و 5 تانك را نيز مي زنند از طرف ديگر تمام فشنگهايشان تمام مي شود. (چون اينها احتمال درگيري طولاني نمي دادند.) وقتي فشنگها تمام مي شود برادرمان « پوركيان » به ديگران مي گويد برگرديد! خودش دو نارنجك را مي كشد و آماده مي شود كه اگر عراقيها نزديكش آمدند اقدام كند. آنها هم حركت مي كنند و به ستون يك عقب نشيني مي كنند.... برادرمان « پوركيان » با دو نارنجك خود يك تانك ديگر عراقي را ناقص مي كند و خودش هم شهيد مي شود و در همان جا مي ماند. او يكي از فرماندهان سپاه در خوزستان بود كه ماموريت سوسنگرد به او محول شده بود.

گفتنی است وی در زمره حماسه آفرينان و مدافعين سوسنگرد و نخستين فرمانده شهيد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در جنگ تحميلي دفاع مقدس محسوب مي گردد.

فوتبالیستی که فرمانده جنگ شد

شهید ناصر کاظمی در دوازدهم خرداد 1335 در تهران متولد شد، در سال ۱۳۵۸ با عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فرمان حضرت امام خمینی(ره) لبیک گفت. او در سال ۵۹ به سمت فرمانداری پاوه منصوب و با عزمی راسخ برای آزادسازی مناطق گوناگون غرب کشور با اشرار و ضدانقلاب مبارزه کرد و پس از یک سال و نیم تلاش بی وقفه، در سال ۱۳۶۰ به سمت فرماندهی سپاه کردستان رسید.

وی در عملیات پاکسازی محور پیرانشهر سردشت با گلوله به آرزوی قلبی خود دست یافت و پس از عمری تلاش خالصانه در ششم شهریور 1361 در پیرانشهر به شهادت رسید و از آن روز تاکنون، مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه 24 ردیف 76 شماره 27 زیارتگاه عاشقان حقیقت است.
خانواده شهید کاظمی در مورد علایق این شهید بزرگوار می گویند: ناصرعلاقه زیادی به فوتبال داشت و جزو فوتبالیستهای خوب تهران بود و در تیم ایرانا به مربیگری مرحوم پرویز دهداری عضویت داشت. پس از اینکه ناصر در رشته تربیت بدنی وارد دانشگاه شد در سال 56 ورزشکاران آمریکایی به ایران آمده بودند تا در مسابقات کشتی شرکت کنند. وی به اتفاق تعداد دیگری از دانشجویان تصمیم گرفت در سالن مسابقات به دلیل اعتراض به حمایتهای امریکا از رژیم منحوس شاهنشاهی، پرچم آن کشور را به آتش بکشند و پس از چندی فراری بودن توسط رژیم دستگیر و در زندان قصر زندانی شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ناصر جزو اولین نفراتی بود که به سپاه پاسداران ملحق شد و دوره های آموزشی خیلی کوتاه و سریعی را طی کرد تا اینکه ابتدا به خرمشهر بعد به زابل منتقل شد تا اینکه با شهید بروجردی آشنا شده و ایشان از ناصر خواستند تا به عنوان فرماندار به پاوه بروند.

آن زمان شهرستان پاوه در محاصره منافقان بود برای همین شهید کاظمی بر صندلی فرمانداری پاوه تکیه زد. همچنین به لحاظ حساسیت منطقه، ایشان به طور همزمان فرماندار و فرمانده سپاه بود و همیشه در عملیاتهای پاکسازی در خط مقدم حضور داشت.

در آغوش کشیدن شهید کاظمی توسط شهید رجایی

برادر شهید کاظمی در مورد زندگی برادر شهیدش می گوید: شهید رجائی در زمانی که نخست وزیر بودند به منظور بررسی مسائل منطقه بدون اطلاع قبلی به اورامانات آمدند و سراغ فرماندار را می گیرند به او می گویند وی در عملیات در کوهستان است و بایستی با بی سیم با وی تماس بگیرند تا بیایند. شهید رجائی منتظر می ماند تا وی از منطقه عملیاتی با لباس کُردی و لبهای خشک شده که دو روز تمام در کوهها بود می آیند.  شهید رجائی وی را در آغوش گرفته و می گویند، افتخار ما این است که مسئولین ما در صف مقدم همیشه حضور دارند.

نذر روزه برای سلامتی فرماندار پاوه

شهید کاظمی در عملیات آزاد سازی منطقه شمشیر از ناحیه شکم بر اثر اصابت گلوله مجروح می شود و هنگامی که در بیمارستان پاوه بستری بود به لحاظ محبوبیتی که بین مردم داشت و همیشه با مردم و در کنار مردم بود، اهالی منطقه برای سلامتی ایشان روزه گرفته بودند و مرغ و خروس به نیت نذر به بیمارستان می آوردند و این خاطره در منطقه به عنوان یک تاریخ واقعا ماندگار و جاودانی است.

شهید همت: فرماندهی ام را مدیون ناصر کاظمی هستم

شهید همت در سالهای پس از شهادت ناصر گفته بود که من دروس فرماندهی ام را مدیون ناصر کاظمی هستم. به راستی نام شهید ناصر کاظمی با کردستان گره خورده است.

سردار شهید محمد بروجردی در مورد ناصر کاظمی می گوید: دو سال و اندی با هم کار می‌کردیم. نخستین بار که آمد غرب، قرار شد برود فرماندار پاوه شود. گفت چون ضد انقلابها آنجا هستند باید ظاهرم را تغییر دهم برای همین ریش بزی گذاشت. و با همان ریش بزی! حرکت کرد. در آنجا طوری رفتار کرده بود که حتی برخی از روحانیون هم فکر می‌کردند ایشان از افراد "دمکرات" است. یک ‌بار رفته بود نوسود و مذاکراتی هم با گروهکها کرده بود. مخفی‌کاری او خیلی خوب بود. در آنجا او خودش را رو نکرده بود. به حساب، از آن بچه‌های جاافتاده تهران بود که به سادگی خودش را رو نمی‌کرد. علمای آنجا نیز متوجه نبودند. می‌آمدند اعتراض می‌کردند که این شاید از نفوذیها باشد. فکر می‌کردند دمکراتی‌ است و خلاصه ممکن است یواش‌یواش با ضدانقلاب همکاری کند.
 
وصیت شهید کاظمی: سعی را بر جذب نیروهای جوان بگذارید/ از اختلافات داخلی بپرهیزید
 
برای اینکه در این دنیای زودگذر گرفتار انحراف نفس نشوید، همیشه به یاد خدا باشید. ماهی یک بار به قبرستان شهدا بروید و درس مبارزه و ایثار و گذشتن از دنیا و پیوستن به شهدای صدر اسلام را فرا گیرید. سعی را بر جذب نیروهای جوان بگذارید، نه دفع آنان. سعی کنید تحمل عقیده مخالف را داشته باشید مانند شهید مظلوم آیت الله دکتر سید محمد حسین بهشتی.
 
از اختلافات داخلی به خاطر رضای خدا و خون شهدای انقلاب اسلامی بپرهیزید. تمام اموالم را به بی بضاعتهای واقعی طی تشخیص همسرم و خواهرم و برادرم تقسیم شود.

شهيد محسن حاجي بابا

 
 
فرمانده عمليت سپاه غرب كشور
 
 

محسن روز 16 بهمن 1337 در يكي از محلات تهران ، در خانوادهاي مذهبي ودوستدار اهل بيت عصمت و طهارت (ع) متولد شد . از همان كودكي ، الفباي تقوا را در خانوادة خدا جويش آموخت . وي در سن 7 سالگي قدم در راه مدرسه و تحصيل گذاشت .
محسن از همان بدو ورود به مدرسه هوش استعداد خود را با كسب نمره هاي عالي نشان مي دهد . او دورة ابتدايي را با موفقيت به پايان مي رساند و وارد دبيرستان مي شود . پيش از شروع تكليف ، با عشق و علاقة تمام ، نسبت به انجام فرائض ديني اهتمام مي ورزد . در اين راه چنان پيش مي رود كه در ميان همسالان به تقوا و تقيد ممتاز مي گردد . او همزمان با تحصيل ، در جلسات مذهبي و محافل قرآن شركت مي جويد . و به عنوان عضو فعال و جدي مسجد ( قدس )) كه امامت آنرا آيت الله امامي كاشاني به عهده داشت ، شناخته مي شود .

فعاليتهاي شهيد پيش از پيروزي انقلاب اسلامي
از انجا كه او در دروة نوجواني اهل مسجد بود ، از شروع نخستين جرقه هاي انقلاب اسلامي ، وارد مسائل سياسي مي شود . وي از وجود پر بركت حضرت آيت الله امامي كاشاني بهره مند شده و با الفباي مبارزه آشنا مي گردد . در توزيع اعلاميه هاي حضرت امام (ره ) نقش فعال ايفا مي كند و در راهپيماييها و تظاهرات ، همراه و همگام با مردم شركت مي جويد . در روزهاي پيروزي انقلاب اسلامي ، محسن جزو اولين نفرات بود كه در خلع سلاح مراكز نظامي و انتظامي محل خود وارد عمل مي شود و اسلحه را از كلانتريها و دگر جاها به مسجد مي آورد.



فعاليتهاي پس از پيروزي انقلاب
محسن ، پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، به دستور آيت الله امامي كاشاني به انجام وظيفه مي پردازد . وي در تشكيل (( كميتة انقلاب اسلامي )) منطقه ، همراه افرادي چون (( شهيد عليرضا موحدي كرماني )) حضور جدي و فعال مي يابد و دراستقرار امنيت در منطقة پيروزي ، ايفاي نقش مي كند و مدتي در اين نهاد نوپا و انقلابي از دستاوردهاي انقلاب حراست نمي نمايد .

فعاليتهاي شهيد در دوران دفاع مقدس
حاجي بابا در جنگ تحميلي نيز مردانه وارد مي شود و به خاطر هوش سرشار و استعداد نظامي كه داشت ، در مسير رشد مي افتد و لياقت و كفايت و توانمنديهاي نظامي خود را در عمليات گوناگون به نمايش مي گذارد .
او در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مسئووليتهاي مختلف را تقبل و باشايستگي تمام انجام وظيفه مي كند و از عهدة امور سر بلند بر مي آيد. حاجي بابا در عمليات (( بيت المقدس )) ، حماسه مي آفريند و جوهرة انقلابي خود را نشان مي دهد . در فتح ارتفاعات (( بازي دراز)) كاري مي كند كارستان و اوج ايثار ، فداكاري و شهامت را به نمايش مي گذارد . حاجي بابا دربارة اين عمليات ، طي مصاحبه اي با مجلة پيام انقلاب مي گويد :
براي فتح ارتفاعات بازي دراز ، به اتفاق چند تن ديگر از فرماندهان سپاه ، طرح همه جانبه و گسترده اي تهيه كرديم كه لازمة آن ، فداكاري و ايثار در سخت ترين و كمترين امكانات بود . در اين عمليات موفق شديم از پشت ارتفاعات ((بازي دراز )) عكس و فيلم تهيه كنيم كه به شناساييهاي بعدي كمك كرد . اين عمليات از چند محور شروع شد و دليل موفقيت نيز تا حدودي الحاق تمام محورها با يكديگر بود كه دشمن هيچ فكر نمي كرد بتوانيم از اين ارتفاعات در هم پيچيده بالا برويم . جالب اين است كه اگر به ارتفاعات دقيق نگاه كنيم ، صخره ها طوري است كه حتي كوهنوردها هم نمي توانستند ظرف مدتي كه ما رفتيم ، بالا بروند و اين امر محقق نشد ، مگر به مدد غيبي الهي كه ما را به آن ارتفاعات كشاند . اين امدادهاي غيبي محسوس به ، نيروهاي عمل كننده روحيه مي داد و حالت معنوي عمليات را به حدي بالا مي برد كه در سخت ترين شرايط ، به نيايش و خواندن دعاي توسل مشغول بودند . امداد نيروهاي غيبي و فرماندهي امام زمان (عج ) در عمليات كاملاً محسوس بود .
چگونگي شهادت
سر انجام اين عاشق صادق و لايق كه سر در گرو محبوب نهاده بود ، در 13 تير ماه 1361 در جبهه هاي نبرد به شهادت رسيد و به آرزوي قلبي خود نايل آمد . او دوستدار محبوب بود و مشتاق ديدار . اين ديدار در يك روز عطشناك اشتياق محقق شد . و با يك خرمن ناز و نياز ، به پيشگاه معشوق ازلي يافت .
 

بازخوانی‌ یک‌ سخنرانی‌ کمتر‌ شنیده‌ شده شهید همت

http://sabokbalan-ashegh.persiangig.com/image/shahid-hemat/3-shahid%20hemat%20noorozahra%20035.jpg


از تأسف بارترین مسائلی که تذکر درباره ی آن به متصدیان امور فرهنگی ضروری به نظر می‌رسد، شیوه ی تعظیم و بزرگداشت شخصیت‌هایی است که در طول مدت انقلاب تا به امروز، شایستگی معرفی شدن به نسل های آتی را به عنوان الگو پیدا نموده اند. چراکه متأسفانه فقط در سالگردهای وفات و یا شهادتشان و یا دیگر مناسبت های مربوطه، از آنها یاد می شود.

این در حالی است که مقام معظم رهبری شهیدان را به عنوان ستارگانی معرفی می نمایند که راه را می شود با آن‌ها پیدا کرد. اگر به حقیقت قرار است مبانی اعتقادی و سیره عملی شهیدان، الگویی برای هدایت نسل جوان باشد، آیا با یکی دو دفعه یاد نمودن از آن ها در طول یک سال، این خواسته تحقق می یابد.

تأسف بار تر آن که این میزان یاد نمودن اندک نیز در نمایش چند تصویر و قطعه فیلم تکراری، انتشار چند مقاله، زندگینامه یا خاطره و نهایتاً بر پایی یک همایش خلاصه می شود. و ای کاش انصاف و تعادل و بیان حقیقت در همین برنامه ها نیز رعایت می شد، چرا که فقط به برخی ابعاد شخصیتی آنان پرداخته می شود. شهید همت یک نمونه از این افراد است که یا از او یاد نمی شود و یا اگر هم جهت رفع مسئولیت و یا فرار از عذاب وجدان، و یا حتی انجام وظیفه، یادی از این شخصیت کم نظیر می شود، فقط در مورد خصوصیات اخلاقی و ایمانی او نقل خاطره و اطلاع رسانی می شود.

تا به حال چندبار در مورد دیدگاه ها و نقطه نظرات سیاسی آن شهید، مطلب خوانده و یا شنیده اید؟ آیا رسانه‌های گروهی، به خصوص صدا و سیما هیچ سخنرانی از آن شهید در آرشیو غنی خود ندارند که دقایقی از آن را به مباحث سیاسی پرداخته باشد؟ آیا اگر نقطه نظرات سیاسی شهید همت و دیگر شهدایی چون او برای نسل جوان تبیین می‌شد، پس از بیست و شش سال که از شهادت آن شهید عزیز می گذشت، فتنه گران سال88 باز هم می توانستند تا ذهن برخی از جوانان این مرزو بوم را گمراه کرده و شهید همت را به نفع خود مصادره کنند؟ در هر صورت بر آن شدیم تا در بیست و هشتمین سالگرد شهادت سردار خیبر، این بار گوشه ای از تاریخ انقلاب اسلامی ایران را با تحلیل حاج همت مرور کنیم و به برخی از دیدگاه های سیاسی او واقف شویم. عبارات زیر پاره ای از سخنرانی آن سردار رشید اسلام است که در تاریخ 16/1/1362 و در پادگان دوکوهه ایراد شده است و ماآن را عینا از نوار سخنرانی پیاده کرده ایم:

عکس العمل انفعالی آمریکا در برابر انقلاب اسلامی
«پس از این که یک انقلاب با عظمتی رخ داد، آمریکا در یک حرکت انفعالی ناچار شد عکس العمل نشان بدهد. خوب دقت کنید. شما یک زمان ساده یک جایی ایستاده اید و به فکر نیستید مشتی به شما زده می شود. به یک باره شما هول می شوید و تا می آیید خودتان را پیدا کنید و جواب بدهید، زمان می گیرد. وقتی می خواهید جواب بدهید این جواب، جواب انفعالی است. این حرکت حرکت واکنش است در مقابل کنشی که روی شما انجام شده است. و این انقلاب بر عکس همه ی انقلابات تاریخ، اولین انقلابی بود که امپریالیسم آمریکا در مقابل، یک حرکت انفعالی انجام داد و آمریکا مجبور شد در مقابل یک عمل انجام شده و پیروز شده ی انقلاب اسلامی، عکس العمل نشان دهد. لذا از روز اول عکس العملش، مشتی که می خواست بزند این بود که انقلاب را کُند بکند. و پس از کُند کردن انقلاب، انقلاب را به سقوط بکشاند.»

دولت موقت و بنی صدر: مهره های کُند و منحرف کردن انقلاب
درادامه بحث شهید همت مهرهای استکبار برای عملی کردن آن واکنش های انفعالی اش را مشخص می کند:
«و برای این حرکت(بارها من این را تکرار کردم از بس این مطلب مهم است) از این خصلت ها برای این حرکت استفاده کرد: به سازش کشیدن انقلاب، به انحراف کشیدن انقلاب، جلوگیری از صدور انقلاب. این ها راهکارهای کُند کردن بود. به سازش کشیدن را دولت موقت روی کار آورد. مارهای از آستین درآمده ی سالیان دراز، پیرهای فرتوت سیاست و لیبرالیسم [را] رو کرد....حرکت بعدی به انحراف کشیدن انقلاب بود بلافاصله بعد از حرکت سازش. و خط بنی صدر برای این کار آمده بود. بسیار طول دارد، کتاب ها باید بنویسند در تاریخ. اصلاً روی آن نمی ایستیم و وقت را نمی‌گیریم.»

آنچه مهم است آنکه شهید همت که از جمله افرادی است که آن مقطع را با چشمانی باز و به خوبی درک نموده است، بر تحلیل شیوه ی دشمن در کند نمودن و سپس منحرف کردن انقلاب، تأکید داشته و معتقد است که کتاب‌ها باید در این زمینه نگاشته شود.

ضرورت تحلیل جنگ و زوایای آن
 شهید همت در ادامه سخنانش به تهاجم نظامی گسترده ی عراق و نقش خائنان داخلی پرداخته و ضمن تأکید بر ضرورت تحلیل و شناخت زوایا و خفایای این موضوع می گوید:«اینقدر مقدمات آماده بود که عین کار اسرائیل بیست و چهار ساعت قبلش هواپیماها بلند بشوند و بیایند تمام فرودگاه‌ها را بزنند. که به خاطر دارید که تهران روی فرودگاه مهرآباد و سایر جاهایی که رفتند. و همان زمان یک دست‌هایی هم در کار بود که همکاری بکنند با این خط  و همکاری کردند. و بلافاصله از زمین و دریا و هوا عراق بریزد و بیاید، و آمد.

برادرهای عزیز، سیزده لشکر از عراق به حرکت در آمد. پنج لشکر پیاده نظام، پنج لشکر زرهی، دو لشکر مکانیزه و یک لشکر احتیاط. حدود هشت لشکر به سمت جنوب حرکت کرد. لشکرهای صد در صد آماده ی آفند و با حداکثر استعداد.گردان چهل تانک، تیپ صد و بیست تانک، لشکر سیصد و شصت الی چهار صد تانک. آمدند.... هیچکس مقابلشان نبود. برادرها به خاطر دارند هنوز در آن زمان حفاظت [نبود]، شهید رجایی آمده بودند نخست وزیری، الو... خرمشهر سقوط کرد. الو...نفت شهر سقوط کرد. الو... و در مخیله و ذهن انسان نمی گنجید که این ها می‌خواهند چه بکنند. و خدا گواه است تاریخ آینده هم دیر خواهد فهمید، و به این فکر خواهد افتاد که بنشیند و تحلیل کند.»

خیانت های داخلی در زمان جنگ
حاج همت سخنان عمارگونه اش را اینطور ادامه می دهد: «برادرهای عزیز، یک قسمت خیلی جزئیش الآن روشن شده است. یک افسر از لشکر سه که مأموریتش جسر نادری بوده، این می رسد به پل کرخه (افسر شناسایی لشکر بوده) با یک جیپ از پل کرخه عبور می کند و می آید به سمت اندیمشک. هیچکس مقابلش نبوده است. اینقدر با جیپ می آید که پادگان نیروی هوایی دزفول را با چشمش می بیند. بعد در بیت المقدس اسناد به دست آمد. این افسر عراقی به رده ی بالایش گزارش می کند که من از پل کرخه گذشتم و آنقدر پیشرفتم که پادگان نیروی هوایی را با چشم خودم دیدم. بعد تحلیل می کند و می گوید که اما نظریه، فکر می کنم یک تله باشد [یعنی حتی خود عراقی ها هم باورشان نمی شد که اینقد راحت و بدون این که کسی جلوی آنها باشد بتوانند به این شکل پیشروی کنند]. ... عراق به این شکل آمده بود.

جداً وحشتناک آمده بود. خدا شاهد است صدام (هنوز مصاحبه اش هست) بی وجدان در خرمشهر داشته سوار هلی کوپتر می شده. خبرنگار می گوید یک سئوال دیگر از تو داریم. [صدام] می گوید مصاحبه ی بعدی در اهواز. سوار هلی کوپتر می شود و به هوا می رود. در گیلانغرب، در عملیات مسلم بن عقیل که آنجا بودیم، آن نفرش را من گیر آوردم گفت. گفت از خود من در فلکه ی تانکه سئوال کرد که تا تهران چند کیلومتر دیگر هست؟ در اهواز [پادگان] حمید سقوط می کند. بسیاری قطعه ی فانتوم در پادگان حمید [بود]. ولی خیانت آنقدر هماهنگ شده بود از کانال داخل هم که یک قطعه اش را برنداشتند. دشمن می‌رسد تا نورد اهواز. پانزده کیلومتر الی هجده کیلومتر تا اهواز [فاصله داشت]. دشمن به راحتی آبادان را دور می زند و در محاصره ی خودش می گیرد، در بغل خودش می گیرد. کارش را تمام نمی کند. دشمن می آید پل نو از پل نو رد می شود می آید در خونین شهر. بیست و یک میلیارد دلار اجناس ما در گمرک توسط عراقی ها ربوده می شود. و جنایاتی که در خرمشهر و بعد در سوسنگرد بیشتر از همه جا در فحشا و مسائل ناموسی آفریدند که همه تان اطلاع دارید. ... با همه ی کوبندگی خدا رحم کرد، دوباره اینجا خطوط بنی صدر روشن شد و برای ملت جا افتاد. به محض هوشیاری ملت، همان جریان بنی صدر شکست خورد و کنار رفت. یک ذره پا گذاشتیم رو به هماهنگی. و همین پا گذاشتن جریان ثامن الائمه و طریق القدس [را آفرید]. برای اولین بار هزار تا نیروی بسیج از ایران سی و پنج ملیونی بسیج شد و در آن عملیات شرکت کرد و موفق. بعد در عملیات حصر آبادان شدند دو هزار. بعد شد فتح المبین و گسترش پیدا کرد. سازمان رزمی، خود بچه های عملیات قبول نمی کردند که گردان بشود نیرو. ولی حصر آبادان شد دو هزار  بسیجی. و جریان فتح المبین شدند شصت هزار و جریان بیت المقدس شدند نود هزار.»

ضرورت پیروی از خط تعیین شده ولایت فقیه
شهید همت در ادامه پس از ارائه ی تحلیلی از وضعیت ایران، با بینش و بصیرتی که دارد تنها راه نجات را تبعیت از ولایت فقیه دانسته و می گوید: «ایران را محبوس کردند داخل یک قفس و دور تا دورش را محاصره کردند. محاصره ی اقتصادی، نظامی، سیاسی. از دریا و زمین و هوا. دریا را نمی بینید ناوگان آمریکا می آید؟ این محاصره ی دریایی. ترکیه را نمی بینید؟ محاصره ی مرزی. افغانستان را ندیدید؟ و بعد عراق را هم که دیدید. همه ی ایران را گذاشتند در یک قفس که از اطراف محاصره کنند و هی حلقه ی محاصره را تنگ تر کنند تا این انقلاب را ساقط کنند. ما را داخل یک قفس محصور کردند و ما هیچ چاره ای نداریم جز اینکه یک طرف دیوارهای این قفس را بشکنیم و اگر شکستیم، مردانه از قفس بیرون رفته ایم و می توانیم پرواز کنیم. و اگر نرفتیم می خورندمان. و قفس را هر کجا نگاه می کنی ترکیه، پاکستان، افغانستان، می بینی دیوارهایش مناسب نیست غیر از دیوارهای قفس ایران. چرا که معتقد به ولایت است، چرا که معتقد به امامت است. و چرا که غیر از خط ولایت، خط امامت و امت، خط دیگری را نمی شناسد. ... لذا این احساس به همه ی شما دست می دهد که امروز چقدر وظیفه، چقدر مسئولیت و چقدر احساس تکلیف بر گردن ماست. که یک ایران اسلامی محاصره شده توسط همه ی کشورهای استعماری، که آب می خورند تمامی این کشورها خط فکری، سیاسی، عقیدتی، نظامی و جغرافیایی و همه چیزشان از خطوط امپریالیسم شرق و غرب و خصوصاً در رأسش آمریکا [نشأت گرفته می شود].»

آنچه که حاج همت به وضوح در کلام رهبرش می بیند و به خاطر اجرای آن  سر در طبق اخلاص و بندگی می گذارد، همان چیزی است که کوردلان آن روز ندیدند و امروز در شعار " نه غزه، نه لبنان" کوری آن روزشان نیز به اثبات رسید. این حاج همت است که بیست و هفت سال پیش، از شک شکّاکان به ولایت پرسیده و می گوید: «طرحی است روشن. طرح ولایت یک طرح کلی است که توسط فرماندهی کل قوا بیان می شود. طرح ولایت چیست؟ هان؟ ابلاغ نکرده است؟ در رادیو ابلاغ نکرده است؟ در روزنامه ها ننوشته است؟ شکی در طرح ولایت دارید؟ از اول گفته قدس و قدس و قدس. و گره را امام و ولایت در آنجا می بیند. ما که ناشی هستیم و نمی فهمیم. کشش نداریم، بینش نداریم، مغزمان مادیست و دنیا پسندیم. خط بعدی را هم امام داده و خط واسطه را هم تعیین کرده است، کربلاست.»

آری و چه زیبا گفت شهید آوینی، سید شهیدان اهل قلم، کسی که هیچگاه نمی گذاشت صدای حاج همت در درونش گم شود: «کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (علیه السلام) راهی به سوی حقیقت نیست.»
 

وقتی حسن روضه حسین (ع) خواند

http://www.sabokbalan.com/4images/data/media/137/bagheri014.jpg


این آخرین جلسه است
دقیقا گوش کنید؛
توجیهات تاکتیکی – اطلاعاتی-عملیاتی...
قبل از انجام عملیات محرم ...توی قرارگاه فتح
همه فرماندهان جمع شده بودند،همه  اومده بودند.
چند بار دیگه نشست، پاشود ... کالک و نقشه ها رو زیر رور کرد ...
با وسواس خاصی آخرین توجیهات را انجام داد.
حاج حسین (خرازی)- از این ور خطو میشکافی میری جلو؛
مهدی جون (زین الدین)- تا خط شکافته شد امون دشمنو ببر، خراب شو رو سرشون؛
بردار مجید (بقایی)- سریع سنگر را پاکسازی کن و پشت خاکریز با حسین و مهدی دست بده
مفهوم بود؟!! سوالی نیست؟!!
شب عملیات مشخص شد و جلسه تمام شد.
ایام محرم بود...
بلند شد ایستاد، روبروی همه ایستاد ... دیگه حرف، حرف جنگ و عملیات نبود
شروع کرد از کربلا گفتن؛
 کتابی که دنبالش بود را باز کرد ..شروع کرد روضه خوندن
خوند و خوند و خوند تا رسید به این جمله؛
جمله حضرت قاسم (ع) : شهادت در کام من از عسل شیرین تر است.
دیگه تو حال خودش نبود
بریده بریده، جمله ها رو ادا کرد ...هق هق گریه بلند شد.
چفیه اش را کمک گرفت تا اشکاهایش را پاک کند
حالا حسین،مهدی و مجید گریه می کردند
و حسن (باقری) روضه می خوند
آخر نتونست حرفشو ادامه بده ...
نشست زمین و گریه کرد...

 

شهيد حسن ابشناسان

 
 
فرمانده قرارگاه شمال غرب (حمزه سيدالشهدا)
 
فرمانده لشگر 23 نوهد( ارتش جمهوري اسلامي ايران)
 
شهيد بزرگوار در سال 1315 در تهران و در خانواده‌اي مذهبي چشم به جهان گشودند
 
در دوران طفوليت و نوجواني با اسلام و احكام نوراني آن آشنا شده و با قرآن مجيد و نهج البلاغه انس و خويي پيدا كرده و در حد توان تكاليف شرعي خود را انجام مي‌دادند.
پس از طي دوره متوسطه و كسب ديپلم در سال 1336 به دانشگاه افسري وارد و در سال 1339 با درجه ستوان دومي فارغ التحصيل شده و دوره مقدماتي را درسال 1340 به پايان رساندند. اولين دوره رنج را كه در ايران تشكيل شد طي نموده و تا سال 1356 دوره‌هاي عالي ستاد فرماندهي را طي نموده و در اين ميان نيز دوره‌هاي چتر بازي وتكاوري را در داخل و خارج از كشور طي كرد .
پس از پيروز انقلاب اسلامي
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با توجه به زمينه عالي اسلامي جنگ‌هاي چريكي را به برادران بسيجي و سپاه ارتشيان همرزم خود آموزش داده كه در كردستان قبل از جنگ تحميلي و در تمام ناطق عملياتي بعد از جنگ بسياري از شاگردان با اخلاص ايشان با ايثار گريهاي بسيار زياد خود افتخار آفريده و به دشمن كافر بعثي فهماندند كه در اين مملكت جاي تاخت و تاز آنها نيست.
وي از اولين روزهاي جنگ تحميلي به منطقه جنوب اعزام شد و موفقيتهاي بسياري در جنگهاي نامنظم كسب و اولين اسراي اعراقي را به اسارت گرفت چندي بعد در عملياتي از ناحيه كتف مجروح شد ولي براي مداوا در بهداري توقف نكرد و از آن به بعد اهالي دشت عباس به او لقب شهيد صحرا را دادند ايشان بعلت همين فداكاري و زحمتها به فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهداء منصوب گرديد وبا اتحاد صميمانه ارتش و سپاه به پيروزيهاي چشم ‌گيري نائل شد كه پيام تاريخي امام براي رزمندگان قرارگاه را در پي داشت آخرين سمت آن شهيد بزرگوار فرماندهي لشگر 23 نيروي مخصوص بود كه قريب به چهار ماه طول كشيد .
پدر شهيد سخن مي‌گويد :
 پسر من بسيار خوب و سربزير و مسلمان و متدين بود و نمازش را هميشه سروقت بجا مي‌آورد .
بعد از گرفتن ديپلم به دانشكده افسري رفت او هميشه صبور بود و نظرش اين بودكه بايد بديگران كمك كرد و بعد از انقلاب هميشه مي‌گفت : مانسبت به اسلام دين داريم وظيفه ما است كه به اسلام و جامعه خدمت كنيم و هميشه بفرزندانش هم سفارش مي‌كرد شما بايد در راه خدا باشيد و براي خدا كار كنيد و در آن جهت حركت كنيد و هميشه دنبال كمك كردن و كار خير برويد و بالاخره هم در همين راه شهيد شد و به آرزوي خودش رسيد. 
همسر شهيد مي‌گويد :
 ايشان از سال 1359 و در روزهاي جنگ در جبهه بودند.
دزفول و دشت عباس و عين خوش بيشتر در عمليات نامنظم شركت مي‌كردند بعد از مدتي به جبهه‌هاي غرب رفتند. فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهداء بودند و در بيشتر عمليات شركت داشتند و در عمليات والفجر دو كه طراحي عمليات از خود ايشان بود شركت داشتند و آخرين سمت ايشان فرمانده لشگر نيروي مخصوص بود كه عمليات را انجام دادند ودر اواخر اين عمليات بود كه خداوند او را بسوي خودش برد .
با اينكه كاملاً اطمينان داشتم كه روزي مي‌رسد كه ايشان به اين مقام بزرگ مي‌رسند ولي در آن روز انتظار اين خبر را نداشتم چون شب قبل خواب ديده بودم كه ايشان آمده‌اند و خواب‌هاي خوبي از ايشان ديده بودم .
ايشان براي مرخصي آمده بودند كه دوباره ايشان را در جبهه مي‌خواهند و يك روزبعد از شهادتش من در مدرسه بودم كه بمن خبر دادند و متوجه شدم كه همسرم شهيد شده است .
در مورد خصوصيات اخلاقي اين شهيد بزرگوار فقط چند كلمه صحبت مي‌كنم . روي يكي از دفترچه‌هاي يادداشت خودش كه براي ما آوردند ، خواندم كه نوشته‌بود . در ميدان نبرد اضافه بر دانش  و معلومات جسارتها و لياقتها و ابتكارات در فرماندهي لازم است و واقعاً اين صفات فرماندهي را ايشان داشتند و كاملاً بدانها عمل مي‌كردند و در قسمت ديگر نوشته بود كه نه مرگ آنقدر ترسناك است و نه زندگي اينقدر شيرين.
كه انسان افتخار و شرافت را فداي آن سازد و در ادامه نوشته بود مرگ با افتخار بر زندگي ننگين ترجيح دارد هرگز در اين دنيا هراس نداشته باشيد و تمام اين نوشته‌ها را از سخنان حضرت علي و ائمه اطهار مي‌نوشتند . حتي طرحها و نقشه‌هاي جنگي همه از روي آيه‌هاي قرآن بود كه اين را من مطمئن هستم . و ما بعد از شهادتشان از خداوند مي‌خواهيم كه راهش را به همان طريقي كه بود ادامه دهيم يعني عمل نه حرف زدن و فقط طي نمودن اين راه است كه به ما التيام مي‌بخشد . نبودش همه را ناراحت مي‌كند حتي ملت ايران را چون واقعاً مثمر ثمر بود و شهادتش چون مي‌دانيم چه معناي دارد و در كجا هست و انشاءالله بايد شفاعت ما راهم بكند .
دست نوشته شهيد
خواب ديدم كه در روي زمين راه نمي‌روم تقريباً پرواز مي‌كنم اما پروازم اوج ندارد تقريباً دو سه متري زمين بود . مانعي در جلوي پرشم وجود آمد كه با گفتن يا علي اوج گرفتم و از مانع عبور كردم و به پرواز ادامه دادم .
15/6/63
از زبان مادر شهيد
پسر من خيلي خوب و مهربان و با خدا بود و يادم هست از بچگي علاقه شديدي به اسلام و اجراي دستورات الهي داشت و نماز مي‌خواند و روزه مي‌گرفت و بديگران كمك مي‌كرد و هميشه قرآن مي‌خواندو از بچگي هميشه پرچمدار اسلام بود و هر كجا كه روضه خواني بود ، سينه زني بود اول او بود و هميشه به او مي‌گفتم مادرجان ، پرچمداري خطرناك است . ولي او مي‌گفت : مادر خدا نگهدار من است . در عمليات مختلفي شركت كرد و  واقعاً هم خدا نگهدار او بود تا اين اواخر كه به آرزوي خودش رسيد و پيامم به مادران شهيد اين است كه اگر فرزندانشان شهيد شدند ناراحت نباشند بخاطر خدا بايد صبر كنند بچ‌ هاي ما شهيد هستند و ما بخاطر خدا آنها را داديم نبايد ناراحت باشيم و بايد صبر كنيم .
فرزند از پدر مي‌گويد :
 در مورد آن مسائلي كه از اول ما خودمان را شناختيم و كم كم به اخلاق بارز و نيكوي ايشان پي‌برديم صحبت كنم و در مورد مسائل مختلفي كه هميشه بمن مي‌گفتند و هميچنين ازجمله نوشته‌هايي كه در يادداشتها برايمان از او باقي مانده است . پدرم اولين دوره رنجر را در ايران ديده بودند و كليه دوره‌هاي رزمي را با موفقيت بپايان رسانده بودند با اين‌حال تمام كتابهائي كه در مورد جنگ بود مطالعه كرده بودند حتي جنگ‌هاي ساير كشو‌رها را بخصوص تاريخ جنگ‌هاي صدر اسلام را هميشه مطالعه مي‌كردند و از فرامين و صحبت‌هاي پيامبر اكرم (ص) و حضرت علي(ع) در جنگ‌ها درس مي‌گرفتند و رشته خود ايشان جنگ‌هاي نامنظم بود و متخصص در عمليات كوهستان بودند واز شروع جنگ در جبهه جنوب و سپس به جبهه‌هاي غرب رفتند و در پاكسازيهاي زيادي با شهيد بروجردي همراه بودند بطوريكه با شهيد بروجردي پيمان اخوت و برادري بسته بودند و شهادت شهيد بروجردي اثر زيادي روي پدرم گذاشته بود.
سخناني از دوست همسنگر در مورد شهيد :
... بعد از يكي و دو هفته كه با تمام وسايل انفرادي ما را از اينجا به آنجا مي‌بردند .ما از دست ايشان عصباني شده اما بعدها ما با طرز رفتار و مرام ايشان خوي و انس گرفتيم و ايشان عدالت را با زيردستان خود به نحو احسن رعايت مي‌نمودند . و بعدها كه ما اين شخصيت را شناختيم بيشتر و بيشتر به او علاقه پيدا كرديم.
ايشان نظم خاصي چه در حيطه نظامي و چه در حيطه شخصي داشتند و اين نظم زبانزد همرزمان او بود . ما به خانه ايشان رفته بوديم ديديم تمام برنامه‌هاي درسي فرزندانشان را از روي نهج البلاغه و قرآن تنظيم كرده بود تيمسار آبشناسان خواندن نماز شب در منطقه جنگي هم مقيد بودند و قرآن زياد تلاوت مي‌كردند هيچ گاه در انظار نمي‌گفتند كه قرآن مي‌خوانم . من ابتدا ايشان را نمي‌شناختم و مي‌گفتم كه اين پيرمرد كيست كه ما بايد با او به عمليات برويم و چون مي‌ديدم كه ايشان براي انقلاب زياد زحمت مي‌كشند به ايشان علاقمند شدم . تيمسار بعضي از افراد را جذب مي‌كردند و عده‌اي را كه مضر مي‌ديدند دفع مي‌كردند . وقتي به شهادت رسيدند پدرم خبر شهادت تيمسار را به من دادند و گفتند كه «محمد حسن يتيم شدي»
خاطرات دوستان
تيمسار آراسته شبي را به خاطر دارد كه شهيد آبشناسان خاضعانه از اينكه خداوند قادر و توانا او را در انجام عملياتهاي متعدد دشمن شكن به پيروزي رسانده ، به درگاه احديت شكرگزاري مي‌نمايد و خاشعانه ازخداوند مي‌خواهد كه او را به جوار خويش فرا خواند تا اينكه فرداي همان شب يعني در تاريخ 8/7/64 حضرت باري تعالي دعاي بنده خاص خود را اجابت كرد و او به لقاءالله پيوست .
آقاي خرمي نقل مي‌كنند :
ما با يك عده نيروي مخصوصي (23نوحد ) كه عمليات مي‌كرديم در محلي به نام دهليز كه مشرف به دشت عباس بود و شب براي زدن تانك حركت كرديم . همه دراز كشيده بوديم و تيراندازي مي‌كرديم دو نفر هم به طرف يك شيار براي زدن تانكها رفتند من بالاي سرم يك عراقي كه سيمونف نام داشت ديدم از الطاف خدا بود كه او به ما تيراندازي نكرد در حين تيراندازي تيمسار زخمي شد . ما لبه پرتگاه تيراندازي مي‌كرديم به من گفت كه پشت مرا نگاه كن و گفتم كه شما زخمي شديد و ايشان براي اينكه روحيه بچه‌ها تضعيف نشود به كسي چيزي نگفت و بچه‌ها بعداً فهميدند كه ايشان زخمي شدند .
در قرارگاه حمزه هميشه از همه جلوتر بودند به او مي‌گفتند كه شما هميجا باشيد ما جلو مي‌رويم در عملياتها هيچ گاه پشت سنگر نمي‌رفتند و موضع گيري نمي‌كردند و از تير مستقيم هراسي نداشتند . من گاهي جلوي ايشان چوب يا مانعي مي‌گذاشتم تا از تير در امان باشند وايشان ازاين چيزها ترسي نداشتند . ازلحاظ كارهاي چريكي واقعاً يك استثنا و نابغه بودند و تمام فرماندهان ارتش به او احترام مي‌گذاشتند .
نحوه شهادت
در منطقه عملياتي شمال غرب كشور در حاليكه يكي از گردانهاي عمل كننده را هدايت مي‌كرد با اصابت تركش توپ زخمي و ساعت 11 روز 8/7/64 در منطقه سرسول به فيض شهادت نائل و به لقاءالله پيوست .

شهيد محمود اورنگي

 
فرمانده گردان ضربت الفتح تيپ 10 1شهيد بروجردي


دومين فرزند يك خانواده نسبتاً مرفه بود.در سال 1340 ه ش در تبريز متولد شد . پدر ش در كار ساخت و ساز ساختمان بود و در كنار آن باغ داري ، گاوداري و خريد و فروش دام نيز فعاليت مي كرد .
در كودكي بيشتر اوقاتش را به بازي با بچه هاي هم سنش مي گذراند و بچه پرجنب و جوش و شلوغي بود . گاهي اوقات نيز به والدين خود در باغ يا خانه كمك مي كرد . سال 1346 ، تحصيلات خود را در مقاطع ابتدايي در مدرسه دهقان ( شهيد هوشيار فعلي ) آغاز كرد و پس از پايان آن ، در همان مدرسه ، وارد دوره راهنمايي شد . به گفته پدرش :
ايشان به تكاليفش خوب مي رسيد و ما هم ايشان را در نحوة انجام تكاليف با تشويق كردن ، ياري مي كرديم .
بعد از اتمام دورة دبستان و راهنمايي ، به تحصيل در دبيرستان و در رشته رياضي و فيزيك مشغول شد ، ولي در همان سال نخست ، تحصيل را ناتمام گذاشت .
با وجود ترك تحصيل ، او فردي فعال بود و در مبل سازي و نقاشي ، همزمان فعاليت داشت . به قرآن بيش از اندازه علاقه داشت و در برابر مشكلات بسيار صبور بود و هميشه سعي مي كرد مشكلات خود را حل كند .
قبل از شروع انقلاب ، با توجه به سن كمي كه داشت در تظاهرات عليـه رژيم شـاه شركت مي كرد . با آغاز سال 57 ، فعاليت هاي سياسي وي رنگي ديگر يافت . در كلاس آموزش قرآن در مسجد شركت مي كرد و در كلاس تيراندازي حضور يافت ، و در اين رشته مهارت خاصي پيدا كرد . رفته رفته شخصيت او دچار تحول شد . به گفته برادرش : « در اين زمان بود كه احساس كرديم ايشان همان محمود سابق نيست . »
با پيروزي انقلاب اسلامي و تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، وي به عضويت سپاه درآمد ، در حالي كه تنها هيجده بهار از سن او گذشته بود . در اوايل ورود به سپاه ، آموزش نظامي خود را از مسجد شروع كرد و بعد از آن براي آموزش و طي دورة مربي گري ، به پادگان خاصبان كه پادگاني آموزشي در نزديكي تبريز بود ، رفت . خدمت سربازي وي نيز در سپاه بود . دوستان وي در اين دوره اكثراً از قشر سپاهي بودند . اورنگي در اين دوره اوقات فراغت كمي داشت . بيشتر اوقات فراغت خود را در مساجد مي گذراند ، يا به ديدار خانواده هاي شهدا ، مخصوصاً خانواده افراد مفقودالاثر مي رفت . شبها به مسجد چهارسوق مارالان تبريز مي رفت و به بچه ها آموزش ورزش هاي رزمي مي داد و آنها را با اسلحه آشنا مي كرد .
با شروع جنگ در سال 1359 ، محمود از همان بدو انقلاب ، وارد سپاه شد و آموزش هاي نظامي مختلف را كه طي كرده بود ، براي دفاع از مملكت اسلامي ، عازم جبهه شد .
در مرحلة اول عمليات بيت المقدس ، با سمت فرمانده گروهان شركت داشت .
مرحلة دوم علميات بيت المقدس نيز سمت فرماندهي گروهان را به عهده داشت .
در اين عمليات بود كه اورنگي ، وصيت نامة خود را نوشت كه در فرازي از آن آمده است :
والدين عزيزم ، اگر بنده شهيد شدم روي سنگ مزارم جوان ناكام ننويسيد ، چرا كه من با شهادت به كام خود رسيده ام .
اورنگي معتقد بود كه :
اين جنگ بر ما تحميل شده و براي بيرون راندن دشمن از ميهن بايد در جنگ شركت كنيم . ما مطيع ولايت امر هستيم و هر چه ايشان بگويد ، اطاعت مي كنيم .
هميشه توصيه مي كرد كه از گروهكهاي منحرف اجتناب كنيد . دوستانش به كرات اين جمله را از او شنيده اند : « ما تنها يك جان داريم و آن را در طَبَق اخلاص گذاشته ايم و در راه انقلاب تقديم خواهيم كرد . »
در عمليات مختلف چهار دفعه مجروح شد ، ولي هر بار پس از مرخص شدن از بيمارستان ، بلافاصله به جبهه رفت .
محمود ، فوق العاده در تيراندازي مهارت داشت ، به طوري كه يك بار يكي از دوستاش يك دو ريالي را با دست مي گيرد و محمود آن را با تير مي زند . هنگامي كه از او پرسيده شد كه چرا دو ريالي را نگهداشتي ، گفت : « با توجه به ايماني كه به كار وي داشتم ، نمي ترسيدم . »
مدتي بعد ازلشكر عاشورا ، به جبهه كردستان رفت و به سمت فرماندهي گردان ضربت "الفتح" منصوب شد ، و سرانجام در تاريخ 7 آبان 1363 ، در كمين ضد انقلاب و در بالاي كوه به محاصره افتاد و در اثر اصابت گلوله به پشت سر و قلبش ، به شهادت رسيد . در حالي كه تا آن زمان ، پنجاه ماه در جبهه هاي جنگ حضور مستمر داشت .
پيكرمطهر آن شهيد در گلزار شهداي بقائيه ( مارالان ) واقع در تبريز است .

شهيد محسن صفوي

 
 
فرمانده قراگاه صراط المستقيم (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1333 ه.ش در يكي از روستاهاي اطراف «اصفهان» در خانواده اي متدين و اصيل ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصيلات دبستاني و دبيرستاني، تحصيلات دانشگاهي خود را در رشته راه و ساختماان به پايان رسانيد.
با توجه به وضعيت رژيم و مفاسدي كه شاه عليه اسلام و طرفداران حضرت امام خميني انجام مي داد و به خصوص با وجود جو شديد واختناق و سركوبي كه ساواك از اوايل سال 1350 در تمام شهرها براي مبارزه با حركتهاي سياسي (بويژه حركتهايي كه ريشه مذهبي داشت و با رهبري حضرت امام خميني(ره) شكل گرفته بود) به راه انداخته بود، سيد محسن بدون وابستگي به گروهي خاص با انگيزه و بينش اسلامي در صراط مستقيم و تبعيت از ولايت فقيه حركتهاي سياسي خود را در روستاهاي اصفهان و شهرهاي اطراف شروع كرد و به سرعت دامنه فعاليت خود را گسترش داد.
با شهيد مظلوم بهشتي ارتباط نزديك داشت و به دليل برخورداري از روحيه شجاعت و شهامت با چند نفر از برادران همرزم خود در حركتهاي مخفي پيش از انقلاب فعالانه عمل مي كرد. در درگيريها و عمليات نظامي اوايل سال 1356، مسئوليت تهيه مواد منجره و سلاح به عهده او بود و در اين جهت، سفرهايي به مراكز وشهر هاي استانهاي همدان، كردستان و چند استان ديگر داشت.
بلندي همت به همراه پشتكار و تلاش همه جانبه در هر كار، آمادگي براي پذيرش و انجام ماموريت، خلاقيت و ابتكار در امور، صبر و استقامت، توكل به خدا و اعتماد به نفس و بسياري از خصال اررزشمند ديگر باعث برخورداري او از صبغه‌اي الهي و آراستن عمر پرثمرش به حياتي طيبه شده بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي طي حكمي مامور تشكيل كميته انقلاب اسلامي در شهرستان شهرضا شد. علاوه بر اين، كميته شهرستان سميرم را نيز راه اندازي كرد. با توجه به حضور خوانين و مساله سازي آنها در منطقه، با همكاري روحانيت منطقه، برادران حزب الله را سازماندهي كرد و سپاه را در اين دو شهر تشكيل داد و تا مدتها فرماندهي سپاه شهرهاي ياد شده را به عهده داشت.
مدتي بعد به عنوان مسئول مهندسي وزارت سپاه در استان اصفهان انتخاب شد. كساني كه از نزديك با او آشنا هستند تلاش پيگير و شبانه روزي او را در امر احداث اردوگاههاي قدس و ساير كارهاي مهندسي استان فراموش نكرده اند. در اين زمان ارتباط ايشان با جنگ بيشتر شد. او سعي مي كرد در پشتيباني تخصصي رزمي يگانهاي استان از هيچ تلاشي فروگذار نكند و در مواقع عمليات نيز عموماً در جبهه حضور مي يافت.
بعد از مدتي با توجه به لزوم شركت گسترده تر دولت در جنگ، هيات دولت به منظور پشتيباني فعالتر از جنگ، طبق مصوبه اي وزارت سپاه را مامور تاسيس قرارگاهي بنام صراط الستقيم كرد تا از توان وزارتخانه ها درامر جنگ به نحو مطلوبتري استفاده كند. مسئوليت اين قرارگاه با حكم وزير وقت سپاه (سردار سرتيپ پاسدار حاج محسن رفيق دوست)، به شهيد صفوي محول گرديد.
قرارگاه صراط المستقيم زير نظر قرارگاه مهندسي رزمي خاتم الانبيا(ص) تمام پروژه هاي مهندسي وزارتخانه هاي مختلف را زير پوشش خود قرار داد و علاوه بر پشتيباني آنها نسبت به حسن اجراي پروژه هاي فوق نيز نظارت فني مي كرد؛ (نظير نظارت بر تاسيس بيمارستانهاي فاطمه الزهرا(س) در منطقه چويبده، بيمارستان امام علي(ع) آبادان، بيمارستان امام حسين(ع) و چندين بيمارستان ديگر و نيز نظارت بر حسن اجراي جاده هاي مهم مواصلاتي مانند جاده امام صادق(ع)، جمهوري اسلامي و ... كه در سرنوشت جنگ تاثير به سزايي داشتند). با توجه به دو هويتي بودن قرارگاه مزبور، علاوه بر پشتيباني و نظارت بر پروژه هاي وزارتخانه هاي شركت كننده در جنگ، نسبت به اجراي پروژه هاي مهم و مورد نياز جبهه نيز با همكاري دو تيپ مهندسي رزمي كوثر و ابوذر و گردان مستقل فاطمه الزهرا(س) اقدام مي كرد. احداث جاده ها و پلهاي متعدد خاكي در هورها و جزاير خيبر شمالي مانند جاده هاي شهيد همت، شهيد جولايي، قمر بني هاشم(ع) (در منتهي اليه جزيره جنوبي) و احداث سد خاكي بسيار مهم و استراتژيك فاطمه الزهرا(س) در منطقه چوبيده بر روي رودخانه بهمن شير نزديك دهانه خليج فارس و نيز سايتهاي متعدد موشكي و طراحي و توليد سنگرهاي اجتماعي – كه بعدها از شهادت ايشان به سنگر شهيد صفوي معروف شد – و همچنين احداث كانالهاي متعدد دفاعي و مقرهاي پشتيباني و تامين شن و ماسه مورد نياز كليه پروژه هاي جنگ، از اهم فعاليتها و تلاشهاي شبانه روزي مجموعه برادراني است كه با مديريت اين شهيد بزرگوار باعث پيروزيهاي تعيين كننده اي در صحنه هاي دفاع مقدس گرديدند.
اين شهيد بزرگوار به واسطه علاقه ويژه اي كه به روحانيت، خصوصاً حضرت امام خميني(ره) داشت، زندگي و خلق و خوي طلبگي را انتخاب كرد و يادگيري درسهاي حوزه را آغاز نمود. با شروع جنگ تحميلي، به دليل اينكه حضور در مدرسه انسان سازي (دفاع مقدس) برايش از اولويت خاصي برخوردار بود و در راس همه امور قرار داشت از ادامه دروس حوزوي منصرف شد.
شهيد صفوي براي انجام واجبات و ترك محرمات اهميت ويژه اي قايل بود، انس عجيبي با قرآن داشت و نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق مي ورزيد.
برادرايشان مي گويد: قبل از عمليات كربلاي 5 به منزل ايشان رفته بوديم، داستاني از زندگي حضرت فاطمه الزهرا(س) برايش تعريف كردم، ايشان به شدت گريست.
آخرين باري كه با خانواده خود به مشهد مقدس مشرف شده بود، در زيارت حضرت امام رضا(ع) خيلي منقلب بود و هميشه حالت توسل به حضرت داشت.
يكي از مسئولان جنگ تعريف مي كرد كه ايشان در عمليات كربلاي 5 سنگرهاي برادران تويخانه را نپسنديده بود. با يك ناراحتي و سوز و گداز به قرارگاه آمد و خودش طرح جديدي براي توپچي ها ريخت و آن طرح را براي مرحله توليد فرستاد.
شهيد صفوي واقعاً انسان خستگي ناپذيري بود؛ با اطمينان مي توان گفت كه روزي 18 الي 20 ساعت كار مي كرد. بسياري از اوقات خواب وي در طول مسير و در جاده ها روي صندلي ماشين بود و ميزان استراحت او، به حد فاصل دو كار در بين راه بستگي داشت.
از خصوصيت ديگر ايشان صبر و خويشتن داري در جنگ بود و با وجود فشارهاي كار مهندسي جنگ و مسئوليت سنگيني كه بر دوش ايشان بود، يك بار ديده نشد كه عصباني شود و به كسي تندي كند. عموماً‌ چهرة بشاش و صميمي و اخلاقي خوش داشت.
غير از كار سخت و طاقت فرساي مهندسي، به كار فرد فرد بچه ها رسيدگي مي كرد و سعي داشت مسائل پرسنل خود را حل كند و به مشكلات برادران در حد مقدورات رسيدگي نمايد. از طرفي به دليل حضور مستمر در جبهه و مشغله و مشكلات كاري زياد، به ندرت موفق به ديدن خانواده خود مي شد.
به بسيجي ها بشدت عشق مي ورزيد و آنها را خيلي قبول داشت و مي گفت: ما بايد جان خود را فداي بسيجي ها كنيم.
آخرين باري كه براي ديدن خانواده رفته بود، صحنه بسيار عجيبي اتفاق افتاد. هنگام خداحافظي، پسر كوچك اين شهيد بزرگوار به برادر بزرگترش گفته بود: بابا را ببوس كه مي رود و شهيد مي شود و ما ديگر بابا را نمي بينيم. دختر كوچكش جلو ايشان را گرفته بود و با حالت گريه مي گفت: بابا يك روز ديگر پيش ما بمان تا اقلاً تو را سير ببينيم. ما تو را هيچ وقت سير نديديم.
سردار رحيم صفوي فرماندهي (سابق)كل سپاه در مورد برادر شهيدشان سيد محسن مي گويند:
"خدا را شكر كه ايشان توانست سرباز خوبي براي اسلام، امام و رزمندگان بسيجي ما باشد و بحمدالله ايشان در وفاداري به امام و فداكاري در راه اسلام امتحانش را به خوبي پس داد. ايشان پنجمين شهيد خانواده ماست و ما مفتخريم كه همه اينها را از ايمان و عشق به اسلام و عشق به قرآن سرچشمه مي گيرد.
تازه تحصيلات دبيرستان را تمام كرده بود. رشته مورد علاقه اش را با تمام وجود دنبال مي كرد. نه اينكه به چيز ديگري علاقه نداشت. بلكه شالوده فكري اش در يك تشكيلات قوي ريخته شده بود. هميشه علاقمند حركت هاي وسيع وبلند بود. فكرهاي مختلفي را در آن واحد به اجرا مي گذاشت. هوش سرشار و استعداد فراوان اش كه از كودكي به جا مانده بود براي هم سن و سال هايش حيرت انگيز بود. وقتي هوش و توان ذاتي و خدادادي اش را مي نگريستند، سر تسليم فرود مي آورد ند؛ همه دوست داشتند
مثل او باشند و رفتارش را الگو قرار مي دادند.
تصوير بلند ذ هن هاي با استعداد و فعال شده بود. در اين دوستي را لمس كرده بود، و دلگرم از اين موهبت الهي عمل مي كرد. تازه از هنرستان فني اصفهان فارغ التحصيل شده بود. آرزوهاي مختلف در وجودش گرد آمده بود. و آرام و قرار نداشت، مثل گذشته اش. مثل د وران كودكي و رشدش، خونگرم و صميمي به آينده چشم داشت. عاطفه و مذهب از او انساني ساخته بود، كه عينيت حق را مي شد د ر او مشاهده نمود. دوستانش بار ها مي گفتند، اگر روزي او نبود، د ر به د ر پي جويي اش بودند، تا او را در محاصره حليه تمناي شان بگيرند، و از چشمه شاداب وجودش بنوشند و روحي تازه نمايند.
آقا محسن، الگو ي مجسم مذهب بود. اول هر كار نماز بود و انجام آن توسل به حضرت حق، به صاحب الزمان (عج) و منجي انسان ها؛ البته از د وران كودكي به نماز مقيد بود؛ از كودكي روزه را تمرين كرده بود و اين امر مقدس داشت.
رفتار مذهبي اش، تصوير هاي ذهني را مرتب مي كرد.
بويژه، وقت شناسي و تلاوت قرآن در وقت هاي معين. اگر عاشق مي شد، عاشقي واقعي بود. اگر دل در گروه كاري مي داد. سر دادن برايش آسان بود. بارها در لبخندش اين معنا را فهميده بودم و او مي دانست كه مي دانم.
اسرار رمز گونه با محبوبش، اول عشق را پديد مي آورد، دوم راه عاشق شدن را مي آموخت، بارها به اين احساس رسيده بود.
اولين دستي كه در عزاي سالار شهيدان حسين بن علي (ع) بر سينه زده مي شد دست او بود و اولين پايي كه به حركت در مي آمد پاي او، چشم گريانش در عزاي شهيدان كربلا؛ شاهدي بر شهادت خواهي او بود.
 
نحوه شهادت
بعد از عمليات كربلاي 5 ايشان جهت انجام مأموريتي از جبهه به تهران آمد و در هنگام بازگشت در يك سانحه هوايي مظلومانه به شهادت رسيد و همان طور كه آرزويش بود درصراط مستقيم الهي جانش را تقديم معبود خويش كرد .
آخرين دعا و نيايش خالصانه او در پايگاه يكم شكاري نيروي هوايي قبل از حركت به اهواز فراموش نشدني است .
شاهدي نقل نموده است :
پرواز هواپيما مدتي به تأخير افتاد . او را ديدم كه به نماز ايستاده است . حدود يك ساعت به طور مداوم مشغول ذكر و دعا و گريه بود. البته آن وقت او را نشناختم كه كيست.
خداوند ان‌شاءالله او و همه شهداي عزيز ما را با اولياء صديقين شهدا انبياء و صلحا محشور فرمايد.

شهید علی اکبر شیرودی

در دی ماه 1334 در روستای" بالاشيرود" در شهرستان "تنکابن"در استان "مازندران "کودکی به دنيا آمدکه صاحب نظران جنگهای هوايی او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند. قبل از تولد علی اکبر پدرش که مردی مومن و متقی بود خواب ديد بر فراز بام خانه اش ستاره درخشانی چشمها را خيره کرده است به طوری که اهالی از اطراف و اکناف برای تماشا می آيند. بعد از تولد علی اکبر چون درشت تر از نوزادان ديگر بود، اعجاب اقوام و همسايگان را برانگيخت. هنگامی که طفلی بيش نبود پدرش تحت تاثير خوابی که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. وقتی به سن مدرسه رسيد او را با خود به مسجد و روضه خوانيهای هفتگی شبهای جمعه و مراسم مذهبی ايام محرم و رمضان می برد. علی اکبر در هفت سالگی در دبستانی که پنج کيلومتر تا زادگاهش فاصله داشت، به تحصيل پرداخت. در اين ايام از نظر جسمی درشت تر و از نظر عقلی و ادراک بسيار جلوتر از بچه های همسن و سال بود. به گفتة مادرش در دوران کودکی طوری رفتار می کرد که انگار افکار بزرگی در سر دارد و همين مسئله او را از ديگر فرزندان و حتی ساير کودکان هم سن و سال متمايز می کرد. از کودکی هيچگاه ظلم را نمی پذيرفت؛ نترس و شجاع و در عين حال دلسوز و مهربان بود و هميشه دوست داشت به ديگران خدمت کند.همزمان با تحصيل در دبستان به مکتب خانه ای در بالاشيرود می رفت تا قرآن بياموزد. سال ها گذشت و او ششم ابتدايی را با رتبه شاگرد اولی به پايان رساند. به خاطر نبود دبيرستان در روستای بالاشيرود در دبيرستان شيرود که در کنار جاده اصلی تنکابن و در شش کيلومتر محل سکونتش قرار داشت، ادامه تحصيل داد. او که با تنگناهای مالی خانواده آشنا بود از طريق کشاورزی و عملگی به پدرش کمک می کرد. رفت و آمد در فاصله طولانی بين خانه تا مدرسه او را با فقر موجود در اجتماع بيشتر آشنا کرد. در آغاز کلاس سوم دبيرستان در حالی که حدود پنج ماه از سن قانونی کوچک تر بود به خاطر خوش سيمايی، بلند قامتی، ورزيدگی و امتياز تحصيلی و ايمان شهره بود. فرايض دينی را با جديت انجام می داد و در مراسم سينه زنی شرکت مستمر داشت و آن قدر فعال بود که مسئوليت انجام مراسم مذهبی به او سپرده می شد. در مسجد، قرآن را با صدای بلند قرائت می کرد؛ در ماه مبارک رمضان مراسم مذهبی روزه داران شيرود را به عهده می گرفت و شبهای جمعه مراسم دعای کميل بر پا کرده و هر وقت فرصتی می يافت به حرم سيد جلال الدين اشرف می رفت.
در اواخر سال 1348 با رسيدن به سن بلوغ و پختگی فکر، ديدی انتقادی نسبت به نظام آموزش و پرورش يافت چرا که دروس مذهبی در نظام آموزشی جايی نداشت.در همين ايام معلم تعليمات دينی در وصف ويژگيهای اخلاقی او گفت: «اخلاق اسلامی و رفتار جوانمردانه او نشانه هايی از خصوصيات جوانی ميرزاکوچک خان را مجسم می کند.» روحيه ورزشکاری داشت، در رفع اختلاف همکلاسی ها می کوشيد و به تدريس رايگان دروس تقويتی محصلين ضعيف می پرداخت. بيشتر اوقات در انديشه فرو می رفت و به تفريح و مصاحبت با دوستان رغبتی نشان نمی داد. شيفتة تعمق و تأمل بود؛ در مقابل اعمال زور می ايستاد و جسورانه به استقبال خطر می رفت. در همين ايام پدرش به جرم اعتراض به رفتار ارباب ده دستگير شد. گرچه حکم حبس پدر بر اثر فعاليتهای عده ای از ريش سفيدان و همسرش با قيد ضمانت به حالت تعليق در آمد اما تأثير سوء آن در ذهن علی اکبر باقی ماند. در سال آخر دبيرستان برای يافتن کار زادگاهش را به قصد تهران ترک کرد و نزد برادرش که در خيابان امام زاده حسن تهران ساکن بود، رفت. مدتی در خانه برادر ماند و در کنار کار به تحصيل پرداخت. اواسط بهار 1350 اخبار مربوط به برگزاری جشنهای شاهنشاهی 2500 ساله را شنيد. اين خبر انگيزه ای شد تا از روحانيون کسب تکليف کند. اوايل تابستان 1350 در قسمت نگهبانی يک ساختمانی مشغول به کار شد.سپس اتاق کوچکی در نزديکی دبيرستان شبانه ذوقی شماره 2 اجاره کرد و به تحصيل ادامه داد. در همين ايام از طريق برادرش با حسينية ارشاد آشنا شد. خبر انتشار اعلاميه امام خمينی در تحريم جشنهای 2500 را از همين طريق شنيد و تلاش کرد امام را بيشتر بشناسد. با کوششی پيگير و خستگی ناپذير به مطالعه معارف و تحولات صدر اسلام و ساير اديان و مکاتب غيرالهی پرداخت. ساعات بسياری را به مطالعه کتابهای دينی، فلسغی و سياسی به ويژه آثار آيت اللّه مطهری اختصاص می داد. در اواسط سال تحصيلی 1351 بيکار شد و تلاش او برای يافتن شغلی حتی کم در آمد بی ثمر ماند. بالاخره وارد دوره مقدماتی خلبانی شد و مدتی بعد برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل شد. در دوره آموزش خلبانی هليکوپتر کبری با مسايل پشت پرده خريد سلاحهای جنگی ايران از خارج بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتی نيمه محرمانه دست يافت و آن اطلاعات را در اختيار روحانيون گذاشت. با اتمام دوره خلبانی هليکوپتر کبری به اين موضوع پی برد که نفوذ آمريکاييان در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور می رود. علی اکبر شيرودی بعد از پايان دوره آموزشی خلبانی به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در آنجا با خلبان احمد کشوری که فردی مسلمان، مومن و جوانمرد بود آشنا شد. خلبان کشوری دو سال از علی اکبر بزرگ تر بود. در همين ايام با خلبانان ديگری چون سروان سهيليان و اسماعيليان آشنا شد و با صحبتهای خود به روشنگری عليه رژيم حاکم می پرداخت. اعلاميه های حضرت امام خمينی (ره) را که به صورت شب نامه به ايران می رسيد برای پخش به کرمانشاه می برد. در 28 مرداد 1356 قرار بود خلبانان هوانيروز در مقابل جايگاه شاه مانور دهند. شيرودی قسم ياد کرد اگر مانور برگزار شود هليکوپتر خود را به جايگاه بکوبد اما به دلايلی اين مانور انجام نشد.
شيرودی در سال1356ازدواج کرد. در همين ايام با روی کار آمدن دولت ازهاری اعلاميه های ارسالی امام از تبعيد را به پادگان می برد و بين نظاميان که هنوز دو دل بودند به صفوف مردم مبارز بپيوندند، توزيع می کرد. در اواخر پاييز 1357 رهبری اعتصابات و راهپيماييهای مردم کرمانشاه را به عهده گرفت. بعد هم به فرمان امام پادگان را ترک کرد و با همکاری حجت الاسلام آل طاهر ، يک گروه چريکی به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلاء حاصله در نظام حکومتی سوء استفاده کند و حفاظت از کرمانشاه خصوصاً راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتی را به عهده گرفت. عمليات داخل شهر را به دست نيروهای مردمی سپرد و فعاليتهای خارج از شهر را به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبری کرد. برای تشکيل کميته کرمانشاه کوشيد و گروه گشت و حفاظت منطقه را شب و روز سرپرستی کرد. بعد از برقراری آرامش در شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی غرب کشور در آمد و هر ازگاهی به پادگان هوانيروز می رفت تا بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتری به وجود آورد. کوششهای او برای ايجاد هماهنگی بين سپاه و ارتش چنان بود که او را به جای ستوانيار، سپاهيار می خواندند. به محض اطلاع از شروع جنگ مسلحانه در کردستان، داوطلبانه به اين منطقه شتافت. در اين زمان گروه های ضد انقلاب در سنندج و در سالن ورزشی تختی و ساختمان انجمن اسلامی جوانان مستقر بودند و نيروهای مردمی را به اسارت گرفته و شکنجه می کردند و در مقابل آزادی آنها صدها هزار تومان پول طلب می کردند. وقتی به سنندج رسيد تا شب جنگيد؛ چند تانک و نفربر به سرقت رفته از ارتش را شکار کرد و تعدادی از آنها را مجبور به فرار کرد. با پرواز ساکن در ارتفاع پايين بر فراز خيابانها به نيروهای مردمی کمک کرد تا شعارهای ضد انقلاب را از ديوارها پاک کنند و عکس امام خمينی را به جای پوستر عزالدين حسينی يا قاسملو در معابر بچسبانند. روزی دير هنگام به پايگاه هوانيروز کرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره های پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هليکوپترش نگريست و به مستقبلين گفت: «هر چند در اين پرواز شوق يک عاشق را در اميد به وصال معشوق احساس می کردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلای ملکوت راه دهد.» ظرف سه هفته آغاز نبرد و عمليات نظامی و چريکی، نقش هوانيروز را از رده پشتيبانی نيروی زمينی به ساير عملياتها تا حد وظايف نيروی پياده و توپخانه توسعه داد. به خاطر فداکاری های کم نظير، تحرک خارق العاده، چندين مرحله سقوط و چند بار انفجار راکتهای دشمن در فاصله کم، همچنين نبوغ فرماندهی به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد. نقل است: روزی در تعقيب ضد انقلاب وقتی می خواست راکتی شليک کند متوجه حضور بچه ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با باد هليکوپتر طفل را ترساند و از آنجا راند، بعد برگشت و حمله کرد. در اواخر مرداد 1358 آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و اين شهر در معرض سقوط قرار گرفت. شيرودی چنان نقش تعيين کننده ای در نجات شهر ايفا کرد حجت الاسلام رفسنجانی به نشانه سپاسگزاری گفت: «شيرودی، حق بزرگی به گردن اين کشور دارد.» او بعد از سه روز مأموريت چريکی بسيار خطير در سرحدات غرب کشور به پادگان کرمانشاه بازگشته بود که از حوادث پاوه با خبر شد. ضدانقلاب تمام بلنديها و مناطق استراتژيک اطراف شهر را تصرف کرده و دکتر مصطفی چمران وزير دفاع در حلقه محاصره قرار گرفته بود. امام خمينی فرمان تاريخی خود را صادر کرد. شيرودی به سرعت سوختگيری کرد و شخصاً عمليات کنترل امنيتی هليکوپتر را انجام داد. با شناخت کاملی که از نقشه جغرافيايی کردستان داشت هليکوپتر را بر فراز محاصره کنندگان پادگان به پراز در آورد. تا ساعت دو بامداد 27 مرداد به همراه سپاهيان از محاصره در آمده و نيروهای مقاوم و خسته، محاصره شهر در هم شکست. سپس فرماندهی ادامه عمليات را به عهده گرفت و به قلع و قمع اشرار ادامه داد.
هرگاه فرصتی دست می داد به افشاگری دربارة ماهيت ضد انقلاب می پرداخت. سعی داشت با رسيدگی به وضع مالی خانواده های رزمندگان، روحيه افراد را بالا ببرد و نارساي هاي به جا مانده ازدولت موقت را خنثی کند. وقتی به پشت جبهه می آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداری، مسجد يا انجمن اسلامی هوانيروز می رفت و مايحتاج خانواده های جنگجويان را از مسئولان می خواست و اگر می ديد در اين مراکز بودجه کافی نيست ازحقوق ماهيانه خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولی فراهم کرده و به صورتی که غروری جريحه دار نشود ميان متقاضيان توزيع می کرد.
او با انجام عمليات متهورانه به پايگاه بازمی گشت و به دنبال فعاليتهای پشت جبهه می رفت. به تدريج شهامت افسانه ای و شرح عمليات خیره کننده ی شيرودی به اطلاع همة مقامات بلند پايه جمهوری اسلامی رسيد و شناخته شد. در اوايل ارديبهشت 1359 وقتی شنيد گروهی با سازماندهی گروهکها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده کرده و در استاديوم شهر نقده تظاهرات بر پا کرده اند، آتش بس يک جانبه دولت موقت را ناديده گرفت وبه اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت با عمليات لوپس (پرواز با ارتفاع کم) مردم بی طرف نقده را ترساند و به خانه هايشان کشاند. سپس تابوتهای مملو از مهمات را که بر دوش عناصر ضدانقلاب در پوشش تشييع جنازه به خانه های تيمی برده می شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس کردی به محل اختفای گروهکهای کمونيستی رفت و آنها را به گلوله بسته و دهها اسير از نيروهای مردمی را نجات داد. در اين زمان هرگاه می ديد برخی از همرزمانش در مبارزه عليه ضدانقلاب در مانده اند آنان را به سپاهيگری و جهاد تشويق می کرد. در عمليات نقده بسياری از دوستان شيرودی به شهادت رسيدند و کمک خلبانان او ابتدا کور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهای نظامی و تجهيزات فنی فراوانی را به غنيمت گرفت مردم مسلمان و رنجيده روستاهای آزاد شده از او و همرزمانش استقبال شايانی به عمل آوردند و منطقه به تدريج رو به آرامش گذاشت.
شيروی 20 شهريور1359 پس از سه سال مبارزه به خواهش چند روحانی و پاسدار انقلاب يک ماه مرخصی گرفت و به تنکابن رفت اما بيش از ده روز در آنجا نماند. در شهر منافقين ضدانقلاب در تعقيبش بودند ولی بدون محافظ و فقط با يک قبضه کلت کمری که از حجت الاسلام حاج احمد خمينی هديه گرفته بود، تردد می کرد. اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان می رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک می کرد؛ در مساجد به عبادت می پرداخت و با افراد در نهادهای انقلابی به گفتگو می نشست، شب های جمعه به زيارت سيد جلال الدين اشرف مشرف می شد.
نيمه شب 31 شهرير 1359 وقتی خبر حمله عراق به ايران را شنيد با سرعت هر چه تمام تر لباس عوض کرد و خود را به مجتمع هوانيروز در پنج کيلومتری کرمانشاه رساند. مطلع شد فرودگاه اهواز و پايگاه هوايی و دريايی بوشهر و پادگان خسروآباد مورد حمله قرار گرفته و چندين لشکر مجهز عراق در مرز ايران مستقر شده اند. همچنين در مجتمع هوانيروز متوجه تخريب خانه خود شد اما حاضر نشد به آنجا سرکشی کند. هنگامی که شنيد بنی صدر دستور داده است پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچی کرد و به دو خلبان مکتبی که تنها داوطلبان مقاومت بين خلبانان بودند، گفت: «ما می مانيم و با همين دو هلی کوپتر که در اختيار داريم مهمات دشمن را می کوبيم و مسئوليت تمرد را می پذيريم.» درطول دوازده ساعت پرواز بی نهايت خطرناک، خود به عنوان تنها موشک انداز، پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش می برد. او در اين نبردها نتايج افتخار آفرينی به دست آورد که ابتدا در سطح کشور و سپس در تمام خبرگزاريهای مهم جهان انعکاس يافت. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد اما خلبان شيرودی درجة تشويقی را نپذيرفت. تنها خواسته اش اين که کارشکنيهای بنی صدر و بی تفاوتی بعضی از فرماندهان را به عرض امام برساند. هر وقت فرصتی دست می داد به کمک سرگرد کشوری، سروان سهيليان و خلبانان ديگر به شور می نشست تا راه کارهای درست را برای مقابله با دشمن بيابند. در همين گيرودار فرزند يک ماه او مريض شد و همسرش موضوع را به او خبر داد اما در جواب گفت: «وقتی روزانه تعدادی از بهترين سربازان اسلام را از دست می دهيم، مرگ يک فرزند در برابر اين واقعه هيچ ارزشی ندارد.» و به خانه باز نگشت. شيرودی در روزهای دوم و سوم مهر 1359 با همرزمی ساير خلبانان در سرپل ذهاب تانکهای بسياری را به همراه نيروی دشمن منهدم کرد، اما چون نيروهای کمکی به دليل خيانت بنی صدر به موقع اعزام نشدند، ارتش عراق فرصت يافت تا دوباره تانکهای به جا مانده را به تصرف در آورد.
شيرودی عشق عجيبی به شهادت داشت و هگنامی که قرار شد در روز چهارم شهريور 1359 به دستور فرماندهان هوانيروز به اهواز اعزام شود، قبول نکرد. در همين ايام توسط فرماندهان چند درجه تشويقی گرفت. او که ستوانيار سوم خلبان بود در نتيجه قابليتهای فراوان و توان فرماندهی به درجه سروانی ارتقاء يافت تا بتواند مراتب ترقی و فرماندهی را طی کند. اما او طی نامه ای به فرمانده پايگاه هوانيروز کرمانشاه در تاريخ 9 مهر 1359 چنين نوشت:
اينجانب که خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احياء اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کليه جنگها شرکت نمودم منظوری جز پيروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشويقی که به اينجانب داده اند پس گرفته ومرا به درجة ستوانيار سومی که قبلاً بوده ام، برگردانيد. در صورت امکان امر به به رسيدی اين درخواست بفرماييد.
از 4 تا 16 مهر 1359 در تمام عملياتهای هوانيروز در جنوب شروع کننده بودو تلفات سنگينی به نيروها و تجهيزات وارد آورد. در نيمه شب نهم دی 1359 به تنهايی به شناسايی مواضع متجاوزين عراقی در نقاط استراتژيک قراويز، بازی دراز، گهواره کوره رش رفت. قوای عراق در اين مناطق مستقر بودن و او بخشی از راهلی کوپتر و بخشی ديگر را ميان برف و بوران پياده طی کرد. در حالی که دو فروند هلی کوپتر از او پشتيبانی می کردند در فاصله يک متری ازقله 1150 به حالت ثابت ايستاده و عمليات را رهبری کرد. دو هلی کوپتر ديگر به نزديک قله 1100 رسيدند و بعثی ها را به راکت و گلوله بستند. زمانی که خطر مرگ برای پياده نظام به کمترين ميزان رسيد با بی سيم اعلام کرد سپاهيان و بسيجيان و ارتشيان می توانند به پيش بروند. در اين عمليات حدود ششصد نفر ازنیروهای دشمن به اسارت در آمدند. او که می خواست تلفات بيشتری بر دشمن وارد کند سوخت هلی کوپتر نزديک به اتمام بود در لحظاتی که می خواست تصميم نهايی را برای تعيين محل اولين فرود اجباری بگيرد راکتی به سويش آمد. کمک خلبان به گمان اينکه شيرودی حواسش جای ديگر است موضوع را به او گفت، اما او خنديد و گفت: «محال است حادثه ای رخ دهد زيرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسيده است.» راکت در چند کيلومتری هلی کوپتر خود به خود منفجر شد. در 13 دی 1359 وقتی خيانتهای آشکار بنی صدر را ديد به افشاگری پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست که با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامی دفاع کنند. در اوقات استراحت به عيادت مجروحين جنگ می رفت و خون می داد. در همين ايام او را به خاطر بازپس گيری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبيهی کردند. طوری که روحانيون متعهد و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرمانشاه با ناراحتی مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شوراي عالی دفاع از جمله رهبر معظم انقلاب و آيت اللّه هاشمی رفسنجانی رساندند و حکم بازداشت وی در 6 دی 1359 منتفی شد. شيرودی پس از رفع بازداشت تنبيهی به صحنه جنگ بازگشت. در21 فروردين 1360 با مجلة پيام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مصاحبه کرد. او علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايی انجام بالاترين پروازهای جنگی در دنيا و نجات يافتن از سيصد و شصت خطر مرگ مربوط به مشيت و عنايت الهی دانست. در محاصبه ای به خبرنگاران خارجی گفت: «برای درک بيشتر امدادهای غيبی به جبهه های نبرد حق عليه باطل برويد تا چهره های نورانی رزمندگان اسلام را از نزديک ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.»
آخرين عرصه ی عشق بازی او عمليات بازی دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانياری داشت به خاطر شجاعت و رشادتهايی که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومی، ستوان دومی و ستوان اولی و بالاخره به درجه سروانی ارتقا يافت.
پيوسته بر پشتيبانی مردمی تاکيد داشت و می گفت: «با پشتيبانی مردم و روحيه ای که به ما دادند و ايمانی که داشتيم جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.»

با همين روحيه راهی آخرين پرواز جنگی شد. کسی که چهل بار هليکوپترش تير خورده بود همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. در آخرين روزها به يکی از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: «بيا از روی خاطر جمعی با تو خداحافظی کنم ، می دانم که بايد شهيد شوم.»
روزی قبل از شهادت گفت: شهيد کشوری را در خواب ديدم که به من گفت شيرودی يک جایگاه خيلی خوبی برايت گرفته ام بايد بيايی و در اين عمارت بنشينی.
همچنين در مصاحبه ای در جواب سوالهای خبرنگاران گفته بود: «پيشرفت در جبهه غرب مديون هماهنگی سپاه وارتش است و ما هم در عمل پشتيبانی آتش و رساندن آذوقه و مهمات به برادران نظامی و سپاه کمک می کنيم.» خبرنگار راجع به محدوديتهای پرواز در رژيم گذشته سوال کرد و وی گفت:
در رژيم گذشته پروازی نداشتيم و پروازهايی هم که بعضی افراد انجام می دادند، همه طبق استاندارد پروازی آمريکا بود که هيچ وقت موفق نبود. بايد بگويم وسيله مهم نيست، مهم کسی است که می خواهد از آن وسيله استفاده کند. هوانيروز که اين عمليات را از خود نشان داده فقط وسيله نبوده، اين فرد مومن بوده که پشت هليکوپتر نشسته و اين همه از خود رشادت نشان داده است. اميدوارم با هماهنگی بيشتر همگام با نيروهای ديگر از همين جبهة غرب دروازة بغداد را باز کنيم و صدام را به سقوط بکشانيم.
به يکی ازدوستانش سفارش کرد: «دعا کن تا شهيد شوم چرا که از جريانات سياسی دلم خيلی گرفته است.»
آخرين عمليات پروازی خلبان شيرودی در بازی دراز صورت گرفت. گزارش داده شده بود که يک لشکر زرهی عراق قصد دارد برای باز پس گيری ارتفاعات بازی دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوی سر پل ذهاب حمله کند. اين لشکر حدود دويست و پنجاه تانک در اختيار داشت و از پشتيبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی برخوردار بود. قرار شد هوانيروز فرماندهی عمليات در اين منطقه را به عهده گرفته و به کمک بقيه خلبانان اين حمله را خنثی کند. در همين زمان شيروی به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سروانی مفتخر شده بود. اما او به کسانی که برای عرض تبريک آمده بودند، گفت: «تبريک را به زمان ديگری موکول کنيد، زمانی که در اجرای فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان کردن خويش می يابم.» سپس از آنجا به مرکز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودی در تهران تماس گرفت ولی به وی گفته شد بنا به صحبت شب پيش برای آوردن همسر و بچه هايش عادله و ابوذر ـ تهران را به قصد کرمانشاه ترک کرده است. برادرش به ياد می آورد وقتی که از علی اکبر پرسيده بود می توانی پيش بينی کنی کی به شهادت می رسی؟ او پاسخ داده بود : «وقتی با تلفن از تو بخواهم فوراً به کرمانشاه بيايی و بچه ها را برای تفريح به تهران ببری.»
در ساعت 30/5 بامداد روز 8 ارديبهشت در خط پرواز هلی کوپترهای پادگان سر پل ذهاب حضور يافت. بعد از سخنرانی برای خلبانان به اتفاق کمک خلبان ياراحمد آرش به پرواز در آمد و به منطقه عملياتی رفت.
نحوه ی شهادت ایشان توسط همرزمش، یار احمد آرش اینگونه بیان شده است:
در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم ناگهان گلوله يکی از تانکهای عراقی به هلی کوپتر ما اصابت کرد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيدند. در همان حال شيرودی که مجروح شده بود با مسلسل به تانکی که شليک کرده بود نشانه رفت و آن منهدم کرد. من بی هوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلی کوپتر بيرون افتاديم؛ بين تانکهای خودی و دشمن سقوط کرده بوديم. او را صدا زدم اکبر اکبر ! اما جوابی نداد. در همان لحظه اول شهيد شده بود. گلوله از پشت کتف اصابت کرده و از جلوی سينه اش خارج شده بود. با تن زخمی به راه افتادم، لحظاتی بعد هلی کوپتری برای نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد.
جنازه شهيد شيرودی پس از تشييع پر شکوه در روستای شيرود تنکابن مازندران به خاک سپرده شد. از شهيد شيرودی دو فرزند يک دختر به نام "عادله" و يک پسر به نام "ابوذر" به يادگار مانده است.

شهيد محمد منتظر قائم

 
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد
 
حكايت سرخ و ماندگار محمد از كوير طبس آغاز مي شود، او متولد فردوس و از خانواده اي متدين و مذهبي و روحاني قدم به عرصه وجود مي گذارد. محمد آفتابي ترين نوزاد كوير طوفان خيز در اسفند ماه 1327 ه ش متولد شد. محمد از همان خردسالي مقاوم، پر تحرك و با تقوي بود و تحصيلات خود را با جديت تمام آغاز و به پايان رساند .هنوز 15 سال بيشتر نداشت كه حماسه 15 خرداد سال 1342 آغاز شد و با وجود كمي سن در بيشتر فعاليت هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي و مبارزه عليه رژيم طاغوت سرآمد بود. تحصيلاتش به خاطر عشق و علاقه به رشته فني در هنرستان گذراند و سپس به خدمت سربازي رفت و بعد از در شركت برق منطقه اي مشغول به كار شد. ولي به دليل انقلابي بودن و فعاليت عليه رژيم شاه و حركت هاي انقلابي و مبارزاتي از كار اخراج شد و به مدت 15 ماه به زندان افتاد. مبارزات خستگي ناپذير او چه در زندان و چه در بيرون از آن قطع شدني نبود و هر كجا به سر مي برد عليه رژيم منحط پهلوي در نبرد بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 1357 به عنوان اولين فرمانده سپاه يزد منصوب شد و دو ماه پس از تشكيل آن به همراهي گروهي از همرزمانش به منطقه كردستان عزيمت نمود و پس از مدتي به يزد بازگشت و به فعاليت خود ادامه داد و در روز پنجم ارديبهشت 1359 وقتي تجاوز آمريكا به خاك جمهوري اسلامي در صحراي طبس آغاز شد سراسيمه به آن جا شتافت و پس از تفحص در منطقه مشغول كشف ماجراي چگونگي تجاوز خود فروختگان داخلي بود كه طي يك نقشه از پيش تعيين شده آن منطقه مورد حمله هوايپما قرار گرفت تا اسناد خيانت خودفروختگان داخلي و خارجي نابود شود و چهره پليد منافقين تا ابد در پس پرده بماند ولي شهادت اين سردار رشيد اسلام پرده از چهره تمامي منافقين برداشته و تا ابد چهره كريه استكبار و هم پيمانانشان براي ملت مظلوم ايران و جهان هويدا شد و خون اين پاسدار رشيد اسلام باعث روشن شدن بسياري از تجاوزات استكبار به مملكت اسلامي ما شد.

۲۷‬فروردین سالگرد شهادت رضا چراغی

او فرمانده بی ادعانام داشت و همواره یاد او با عطر کربلا همراه بود. صبح یکی از روزهای بارانی پاییز با شیون کودک تازه متولد شده ازخانه محقر -چراغی شور و شعف، این محفل کوچک در روستای-بستق و از توابع شهرستان ساوه را فرا گرفت. پدر که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، بی اختیار نوزاد را در آغوش کشید و گفت:-قربانت بروم عبد الرزاق.کسانی که در اتاق نشسته بودند، باتعجب به او نگاه کردند. - بله، عبد الرزاق، اسمش را می گذاریم عبد الرزاق.... چندی بعد، پدر به اداره ثبت احوال ساوه رفت تا برای کودکش شناسنامه بگیرد. وقتی مامور ثبت از او پرسید که اسم کودک چیست ؟ خندان گفت:-عبدالرزاق. چند روز بعد که برای گرفتن شناسنامه رفت، در کمال تعجب دید در شناسنامه، نام کودک را-رزاق چراغینوشته اند. با ناراحتی علت را پرسید، مامور گفت:-حالا شده....دیگر عوضش هم نمی شود کرد! این مساله، همه را ناراحت کرد. از آن به بعد او را-رضا صدا کردند.
*شهید رضا چراغی و دوران جوانی و مبارزات انقلابی
رضا کودکی را پشت سر گذاشت و در حال گرفتن دیپلم بود که انقلاب آغاز شد و او نیز چون همه مردم ایران در تظاهرات خیابانی شرکت کرد. حالا او جوانی بیست ساله، بالغ ، پر شور، مومن و پرهیجان بود. سعی می کرد نیروی صادقی برای انقلاب باشد. انقلاب به رهبری امام(ره) پیروز و توطئه های اجانب در پی این پیروزی شروع شد. غائله کردستان پیش آمد که به دلیل هم مرز بودن با کشور عراق، پایگاه خوبی برای اشرار شد. عوامل فراری رژیم در آنجا برای خود مقر بر پا کردند. همه احزاب و گروههای سیاسی- نظامی که با غارت پادگان ها و اماکن نظامی توانسته بودند اسلحه و مهمات فراوانی فراهم کنند ، لوله اسلحه خویش را به سوی ملت نشانه رفتند. مردم مسلمان نیز به خوبی به مقابله با توطئه آنان پرداختند.
هر چه شرارت و جنایت گروهکها در کردستان بالا می گرفت، هجوم مردم به مراکز اعزام برای شرکت در جنگ علیه ضد انقلابیون، شدت می یافت. سردار شهید رضا چراغی نیز به همین منظور به همراه دوستانش به آن خطه مظلوم شتافت و به مریوان رفت. در آنجا بود که جذبه و ایمان همراه با قاطعیت سردار شهید-حاج احمد متوسلیان رضا را محو جمال و اعمال او ساخت و باعث شد لحظه ای او را تنها نگذارد. در مریوان، دلیرمردان دیگری چون شهیدان -حاج سید محمد رضا دستواره -حاج محمد ابراهیم همت ، -حاج عباس کریمی و ...بودند که هر یک اسوه ایثار و شهادت بودند.
رضا با پیوستن به جمع آنها توانست تجربیات بسیاری در فرماندهی کسب کند.
حضور این گروه در کنار یکدیگر امکان هر گونه توطئه را از مزدوران کومله و دمکرات سلب کرد. قاطعیت، شجاعت و جذابیت حاج احمد متوسلیان در مقام فرماندهی سپاه مریوان، درس خوبی برای همه تشنگان اخلاق فرماندهی شد.
* سمتهای پس از انقلاب شهید رضا چراغی
شهید چراغی که حاج احمد را استاد خود می دانست، خصوصیات بارز اخلاق و رفتار نظامی او را الگوی خویش قرار داد و از همان اولین روزهای حضورش درمریوان، با نشان دادن شجاعت و رشادت، جوهر خویش را نمایان ساخت. جمع سرداران دلیرمردی که بعدها در جنگ، نوبت به نوبت جاودانه شدند، از کردستان عازم جنوب شدند. با تشکیل تیپ ‪ ۲۷‬محمد رسول الله توسط حاج احمد، رضا نیز از آن به بعد همراه تیپ ‪۲۷‬در عملیات مختلف شرکت کرد.
وی در طول حضور در کردستان و جنگ، مسئولیت های مختلفی بر عهده داشت. مدتی -جانشین سپاه دزلی بود و زمانی-مسئول محور مریوان. از اواسط سال‪.۱۳۶۰‬
تا اواخر تیر ماه سال‪ ،۶۱‬فرماندهی گردان حمزه را در عملیات فتح المبین و بیت المقدس بر عهده داشت. پس از اسارت حاج احمد متوسلیان در تیرماه ‪ ۶۱‬در لبنان و قبول فرماندهی تیپ ‪ ۲۷‬توسط شهید حاج همت، شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلم بن عقیل در سومار، به عنوان قائم مقام لشکر خدمت کرد و از مهر ماه سال‪ ،۶۱‬برای مدت کوتاهی معاونت سپاه ‪ ۱۱‬قدر را که فرمانده آن حاج همت بود، پذیرفت. از آبان سال ‪ ۶۱‬تا فروردین سال ‪ ۶۲‬در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک در فکه، به عنوان فرمانده لشکر انجام وظیفه کرد.
-حاج حسین الله کرم از سرداران لشکر‪ ۲۷‬محمد رسول الله(ص) درباره حضور شهید چراغی در صحنه های مختلف عملیات و جبهه های جنوب و غرب کشور این گونه سخن می گوید: در عملیات محمد رسوال الله(ص) که در غرب کشور انجام شد ، شهید چراغی در کنار دیگر سرداران شهید از جمله حسین قجه ای، مسیر بسیار مهم و خطرناکی را که به -راه خون معروف بود از تصرف نیروهای ضد انقلاب آزادکرد. با آنکه برف سنگینی منطقه را پوشانده بود، نیروها توانستند با استفاده از غافلگیری بر دشمن ضربه وارد سازند و منطقه را تصرف کنند. رضا در این عملیات فرماندهی گردانی را بر عهده داشت که بر روی ارتفاعات- شیمادور وارد عمل شدند. در آن زمان مناطق غرب کشور از جمله -دشت شیلر مسیری بود که رضا با گذر از آن وارد خطوط و مواضع دشمن شد و عملیات چریکی انجام می داد. زدن کمین به مزدوران بعث عراق و به اسارت گرفتن نیروهای دشمن از جمله فعالیت های او بود.
رضا از همان آغار نشان داد که توان هدایت نیروها را در عملیات مختلف را دارا ست. در عملیات محمد رسول الله(ص) وقتی پس از انهدام مواضع و استحکامات دشمن فرمان بازگشت به خطوط خودی داده شد. نیروها آماده بازگشت شدند. شهید چراغی در مسیر سرد و پر برف نیروها را که با مشقت فراوان از عملیات بر می گشتند در آغوش می گرفت و می بوسید. شهید چراغی به همراه شهیدان رضا دستواره و حسن زمانی در جبهه های سر پل ذهاب دست به عملیات چریکی زدند. در یکی از این حمله ها در منطقه نفت شهر درگیری شدیدی بین ما و دشمن پیش آمد. بخاطر محدودیتی که در مهمات داشتیم، شهید چراغی و شهید هادی دستور دادند به مواضع قبلی خودمان برگردیم. باید مسیر را از داخل رودخانه طی می کردیم چون زیر آتش تانک و هلی کوپترهای دشمن قرار داشتیم.
عقب نشینی باید مرحله به مرحله انجام می شد. هلی کوپترهای دشمن به دنبال نیروهایی بودند که در دشت ویژگان و خان لیلی عملیات چریکی انجام داده بودند. ما تحت فرماندهی شهید چراغی روی ارتفاعات -پارلمان بودیم. شهید چراغی و هادی نیروها را قانع کردند که عقب بروند و خودشان دو نفر ماندند تا با تیراندازی به سوی دشمن از تهاجم آنان جلوگیری کنند و ما به راحتی برگردیم.
شهید رضا چراغی در عملیات فتح المبین در کنارحاج احمد متوسلیان و شهید حاج همت به بررسی و شناسایی مواضع نیروهای متجاوز عراق پرداخت. او در آن عملیات فرماندهی گردان حمزه را بر عهده داشت و در منطقه دشت عباس در برابر تانکهای دشمن وارد عمل شدند. آنجا منطقه ای بود که تانکهای عراقی به خوبی می توانستند مانور بدهند، اما به ابتکار رضا، واحدهای پیاده ما، سوار بر وانتهای تویوتا با ترکیبی جالب و به طورمکانیزه، سه راه قهوه خانه در جاده دهلران را به تصرف در آوردند. عراق با اتکا به تانکهایش حمله سنگینی انجام داد و درگیری شدید پیش آمد. دشمن مقداری پیشروی کرد، اما با کمک یگان زرهی ارتش جمهوری اسلامی ، نیروها تقویت شده و با فریاد الله اکبر به طرف تانکهای دشمن هجوم بردند و تعداد زیادی از تانکهای عراقی را به غنیمت گرفتند.
در عملیات بیت المقدس که لشکر روی جاده اسفالته اهواز- خرمشهر عمل می کرد، شهید چراغی مسئولیت سه گردان را بر عهده داشت. در عملیات مسلم بن عقیل که پاییز سال ‪ ۶۱‬در منطقه سومار انجام شد، حاج همت به عنوان فرمانده قرارگاه ظفر منصوب شد و شهید چراغی فرماندهی تیپ محمد رسول الله(ص) را بعهده گرفت. در این عملیات تیپ حضرت رسول الله حدود ‪ ۱۳‬گردان داشت که هدایت آنها با رضا بود. رضا بر اثر جراحات قبلی پایش در گچ بود و ناراحتی زیادی داشت، در حالی که سرم به دستش وصل بود، از داخل آمبولانس عملیات را در شرایط بحرانی هدایت می کرد.
شهید چراغی در عملیات محدودی که نیروهای رزمنده مسلمان وارد شهر مندلی عراق شدند، روی ارتفاعات -قلعه جو در کنار گردان بلال عملیات را هدایت می کرد. تحت فرماندهی او نیروها وارد مندلی شدند و در بخشی از آنجا استحکامات دشمن را منهدم ساختند. در عملیات والفجر مقدماتی، تیپ ‪ ۲۷‬به لشکر تبدیل شد. حاج همت فرماندهی سپاه ‪ ۱۱‬قدر را بر عهده گرفت و شهید چراغی فرماندهی لشکر را. در آن عملیات، لشکر، ‪ ۴‬تیپ تشکیل داد. تیپ یک عمار، تیپ دو سلمان، تیپ سه ابوذر و تیپ چهار ذوالفقار که وظیفه اجرای آتش بر روی دشمن را داشت.
در این عملیات رضا شمشیر لشکر بود و اقتدار و استقامت شایسته ای از خود نشان داد. وقتی دشمن در پاسگاه طاووسیه اقدام به پاتک کرد، کنار شهید چراغی در نیمه های دو قله مشرف به پاسگاه طاووسیه بودم. آتش دشمن بسیار شدید بود. با اتکا به شلیک هزاران گلوله خمپاره و کاتیوشا در هر ساعت، توانستند تا روی تپه دو قلو جلو بیایند. حضور شهید چراغی در کنارشهید همت ، به نیروها روحیه می داد و بافرماندهی رضا توانستیم تپه دو قلو را پس بگیریم.
*شهید رضا چراغی در عملیات والفجر یک
در عملیات والفجر یک در منطقه عمومی فکه که حاج همت فرماندهی قرارگاه ظفر را بر عهده گرفت، رضا همچنان فرمانده لشکر بود. لشکر ‪ ۲۷‬وظیفه داشت که با نیروهای ارتش ادغام شود و ارتفاعات-پیچ آنگیزه و -جبل فوقیرا فتح کند و به سمت عمق خاک دشمن برای تصرف تاسیسات نفتی پیش برود. ارتفاعات ‪ ۱۱۲‬توسط گردان مالک و گردان کمیل به تصرف در آمد. گردان میثم و دیگر گردانها نیز به سمت ارتفاعات‪ ۱۴۳‬و پاسگاه بجیله و در امتداد آن به تاسیسات نفتی قزلبان حمله کردند که محور عملیات لشکر را تشکیل می داد.
صبح روز عملیات بود، رضا خود را زیر رگبار تیربارها و دوشکاهای دشمن که بی امان شلیک می کردند، به کانال گردان کمیل در سمت راست ارتفاع ‪۱۱۲‬رساند . خودمان را به شهید قاسم دهقان، فرمانده گردان رساندیم. آن روز جهت لوله همه قبضه های کاتیوشا و خمپاره دشمن به محور لشکر بود. از روحیه رضا بچه های گردان کمیل و انصار و مالک روحیه می گرفتند. به همراه حاج عباس کریمی و زجاجی و چراغی، به گردان میثم به فرماندهی شهید مختار سلیمانی رفتیم و آنجا درباره الحاق بین ارتفاعات ‪۱۱۲‬و ‪ ۱۴۳‬صحبت کردیم. گردان میثم باید از سمت راست، یعنی محور‪ ۱۴۳‬عمل می کرد. رضا خودش را به خط اول گردان میثم رساند. با وجود شهید سلیمانی در آن محور لزومی نداشت رضا هم آنجا باشد. ولی هرچه اصرار کردیم برگردد عقب، قبول نکرد و ماند تا خدایی شد.
*شهید رضا چراغی ؟فضائل اخلاقی شهید
هنگام نبرد در عملیات فتح المبین، شهید چراغی که فرماندهی یک گردان از نیروهای بسیجی را بر عهده داشت، متوجه می شود تانکها و نفرات دشمن آنها را محاصره کرده اند. رضا به نیروها می گوید برگردند عقب تا اسیر نشوند.

شهید یوسف کلاهدوز

http://media.farsnews.com/%5CMedia%5C8707%5CImageReports%5C8707221172%5C19_8707221172_M200.jpg



 

در روز اول دي‌ماه 1325 در شهرستان «قوچان» متولد شد. پدر و مادر متدين او نامش را «يوسف» گذاشتند و در تربيت و پرورش فرزندشان از هيچ كوششي فروگذار نكردند، به گونه‌اي كه تربيت و هوشمندي او در طول دوران تحصيل، همواره توجه معلمين و مسؤولين مدارسي كه شهيد در آن تحصيل مي‌كرد را جلب مي‌نمود.
با ورود به مقطع دبيرستان، توانست به مجموعه‌ي آگاهي‌هاي علمي و از جمله معلومات مذهبي خود بيفزايد. او با مطالعه‌ي كتب مذهبي بيش از گذشته با احكام نوراني اسلام آشنا شد. اين مطالعات باعث شد تا با همياري دوستانش، كتابخانه‌اي را در دبيرستان تأسيس و جوانان علاقه‌مند به مطالعه‌ را گرد هم آورد. با وجودي كه در آن زمان عمّال رژيم شاه به فروريختن فرهنگ اسلامي كمر همت بسته و مانع‌تراشي مي‌كردند، يوسف سعي داشت تا هرچه بيشتر فرهنگ غني اسلام را در محيط زندگي گسترش دهد. از اين رو پيشنهاد برگزاري نماز جماعت را در محيط دبيرستان مطرح كرد، كه با استقبال خوب ديگران روبرو شد.
شهيد كلاهدوز به مطالعه‌ي تنها اكتفا نكرد، بلكه سعي داشت آموخته‌ها و خصلت‌هاي نيكوي خود را به ديگران نيز منتقل نمايد. او در سنين جواني، ايثار و فداكاري و از خود‌گذشتگي را عملاً به ديگران ياد مي‌داد و رفتار و حركاتش سرمشق و الگويي براي همگان بود.

پس از پايان تحصيلات دبيرستان ـ به رغم آنكه ارتش آن زمان، محل مناسبي براي افراد مذهبي نبود، وارد دانشكده‌ي افسري شد، او با اهداف خاصي وارد اين لباس شد و خود را در ظاهر معتقد به رژيم نشان مي‌داد، ولي عملاً به ترويج اصول و ارزش‌هاي اسلامي مي‌پرداخت و افرادي را كه رگه‌هاي مذهبي داشتند به تشكل‌هاي اسلامي و مبارز پيرو خط امام پيوند مي‌داد تا از اين راه بتواند به مبارزاتش وسعت بخشيده و ضربات اساسي بر پيكره‌ي حاكميت آن زمان وارد نمايد. وي در اين راه از هيچ كوششي فروگذار نبود و هر جا شخصيتي را مي‌شناخت كه در راه اعتلاي اسلام قلم‌ مي‌زد و قدم برمي‌داشت با او ارتباط برقرار مي‌كرد. شهيد دكتر آيت و شهيد حجت‌الاسلام محمد منتظري از جمله كساني بودند كه با آنها روابط نزديكي داشت.
او مدت هفت سال در لشكر شيراز به خدمت مشغول بود.
با اينكه وضعيت شغلي او به گونه‌اي بود كه مي‌توانست زندگي نسبتاً مرفهي داشته باشد، ليكن توجه به ديگران و ايمان به خدا، او را از اين كار باز مي‌داشت،‌ تا جايي كه همان حقوق ماهيانه‌اش را اغلب اوقات در راه خدا انفاق مي‌كرد. توجه او به قرآن و فرامين الهي باعث حساسيت جاسوسان رژيم پهلوي شده بود. آنها او را تعقيب مي‌كردند، هرچند او با انواع لطايف‌الحيل آنها را فريب مي‌داد. تيزهوشي، زيركي و كفايت شهيد كلاهدوز نه تنها موجب برطرف شدن سوءظن ضد‌اطلاعات گشت، بلكه منجر به خوش‌بيني و پيشنهاد انتقال وي به گارد شاهنشاهي شد. او هر قدمي را كه برمي‌داشت، جوانب امر را در نظر مي‌گرفت و سعي داشت تا با ريشه‌يابي درد‌ها، سرچشمه‌ي آنها را بيابد، تا آنجا كه وقتي از او سؤال شد كه «چرا با توجه به موقعيتي كه داري، شاه را نمي‌كشي؟» پاسخ داد:
«بايد دستور برسد. نبايد خودسرانه عمل كرد و بي‌گدار به آب زد. زيرا من از آقا «حضرت امام خميني (ره) دستور مي‌گيرم.»
در همين مقطع، براي فرستادن نيرو به فلسطين با مبارزين مسلمان همكاري داشت.
وي در همان شرايط كه جامعه در يك حالت خفقان به سر مي‌برد، با چند واسطه با حضرت امام (ره) ارتباط داشت و از راهنمايي‌هاي ايشان بهره مي‌برد و در تشكل نيروها و شتاب بخشيدن به روند انقلاب فعاليت مستمر داشت و سعي مي‌كرد كه اطلاعات سري را دراختيار مبارزان مسلمان قرار دهد.

همه رفتارهای شهيد كلاهدوز در شيراز، در گرو اسلام و اعتقادات پاكش بود و آلوده زيستن را در قاموس او راهي نبود. چون چشمه‌اي مي‌جوشيد به اين اميد كه كوير دلها را به سرسبزي ايمان نويد دهد. راز و نيازهاي شبانه، او را چنان ساخته بود كه تحت‌تأثير زير و بمهاي زمانه رنگ نمي‌باخت. مظهر وارستگي و تقوي بود و هيچ‌گاه به مفاسد آلوده نمي‌شد. عاشق ولايت فقيه بود و از هرجا كه مي‌توانست خود را به حبل ولايت متصل مي‌كرد. در اين دوران با همسري متقي و پاكدامن ازدواج مي‌كند. با اينكه وضعيت شغلي او به گونه‌اي بود كه مي‌توانست سرمايه و ثروت زيادي را كسب كند و زندگي تجملاتي داشته باشد، اما چون ايمان به خدا بر وجودش حكومت مي‌كرد هرگز ثروتي را براي خود نمي‌خواست.
مونس و همدم او در تمامي اوقات قرآن كوچكي بود كه پيوسته همراه داشت و هرگاه فرصت مي‌يافت آن را مي‌گشود و از سرچشمه زلال اين وحي الهي سود مي‌جست. همين امر يعني پيروي جزء بجزء احكام الهي و دستورات قرآن او را به گونه‌اي ساخته بود كه زندگي وي پر از خير و بركت باشد. با مرحوم شهيد دكتر بهشتي در سال 1342 و در فعاليت‌هاي اجتماعي و سياسي 15 خرداد در اصفهان آشنا گرديد و از اين طريق خود را هرچه بيشتر به ولايت فقيه متصل كرد. در همين ايام بود كه پيشنهاد ورود به گارد به وي داده شد با اينكه دست و دلش مي‌لرزيد و مي‌دانست كه گارد قلب رژيم است ولي وظيفه‌اش به او حكم مي‌كرد كه هرچه بيشتر به نقطه رأس هرم نزديك شود و گام مؤثرتري در جهت عملي ساختن هدف‌هاي خود بردارد. با مشورتي كه با منابع متصل به مرجع ولايت داشت به او گفته شد كه ورود به گارد را بپذيرد.
ورود او به گارد در حكم وسيله‌اي بود كه بتواند اطلاعات كسب، و به دستگاه ضربه وارد كند و هسته‌هاي بينش را در گارد و ارتش شكل دهد. پس با امام رابطه برقرار كرد، و با راهنمايي‌هاي ايشان، نيروهاي متعهد و انقلابي را جذب ، و سعي كرد اطلاعات سري را در اختيار مبارزان مسلمان قرار دهد. در دانشكده افسري تدريس مي‌كرد چون از اين راه بهتر مي‌توانست نيروهاي متعهد و انقلابي را شناسايي كند. در زمينه تبليغ اسلام در ارتش، انواع فعاليت‌هاي را انجام مي‌داد و چنان شد كه در اوج تظاهرات دهم محرم در تهران، سالن غذاخوري افسران و درجه داران گارد در پادگان لويزان، پذيراي حادثه‌اي دردناك براي رژيم منفور شاهنشاهي گرديد كه هيچگاه در مخيله‌اش خطور نمي‌كرد و خبر وقوع اين حادثه را رسماً اعلام نكرد، ليكن بزودي تمام مردم مطلع شدند و سرانجام انقلاب اسلامي پس از طي مراحل سخت مبارزاتي به دست تواناي رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره) با شركت مردم دلير و انقلابي ما و با همت نيروهاي معتقد و مسلمان به پيروزي رسيد. در آن هنگام كه جريانات گوناگون اجتماعي و انحراف‌هاي پي‌درپي، جوانان ما را آماج تيرهاي خود قرار داده بود، بهاييت با شيوه‌هاي خاص خود در حال جذب جوانان ما به سوي خود بودند، شهيد كلاهدوز تمام هم و غم خود را صرف مجادله و مخالفت با اين طيف وسيع تبليغات آلت دست حاكميت ظلم كرد. پس در دوران اوجگيري انقلاب، فعالانه در تمامي صحنه‌ها حضور مي‌يابد و با ورود امام به ايران، بر فعاليت‌هاي خود مي‌افزايد. مواقعي كه افسر نگهبان مي‌شد دفتر وقاعي روزانه را مي‌ديد و چيزهايي را كه مهم بودند براي گروه مي‌آورد تا تجزيه و تحليل كنند و خط مشي بعدي كشور و مبارزات را تعيين كنند. تا جايي كه در شب 21 بهمن 57، متوجه نقل و انتقالات مشكوكي در سطح پادگان‌، و متوجه نقشه‌هاي فاجعه‌آميز آنها مي‌شود. از اين رو شب،پست نگهباني را از افسر نگهبان تحويل مي‌گيرد و به هر وسيله‌اي خود را به اتاق تيمسارها مي‌رساند و متوجه نيت پليد آنها مي‌گردد. سپس از پادگان خارج مي‌شود و خبر را به بيت امام مي‌دهد و به پادگان باز مي‌گردد و تا صبح مشغول بيرون آوردن سوزن چكاننده تانك ها مي‌شود و بدين ترتيب بزرگترين توطئه رژيم را مبني بر گلوله‌باران فرودگاه، مجلس، مركز راديو و تلويزيون، ميدان ارگ، راه‌آهن و بيت امام را عقيم مي‌گذارد.
با سقوط رژيم، تسخير پادگان‌ها به دست مردم و اعلام همبستگي ارتش با مردم، شهيد كلاهدوز كه مرد ميداندار عرصه عشق بود در پي آن شد كه با تمامي نيرو از اين ثمره گرانبها نگاهباني كند. پس او بيدارتر از پيش، انقلاب را پاس مي‌داشت و از حريم اسلام و انقلاب، مراقبت و محافظت بيشتري مي‌كرد.

او با اراده‌اي خلل ناپذير، شب و روز از وسايل، ابزار و ادوات پادگان‌ها حفاظت مي‌كرد و در دستگيري سران رژيم، نقش مؤثري داشت. در زماني كه عده اي دم از انحلال ارتش مي‌زدند ايشان سخت مخالفت كرد و با اطاعت از فرمان حضرت امام (ره)، كار سازمان بخشيدن به ارتش را برعهده گرفت.
گروهي كه هسته مركزي آن با همت والاي كلاهدوز، اقارب‌پرست و تني چند از نظاميان متعهد و نيروهاي انقلابي تشكيل گرديد و ارتش مكتبي از رهاوردهاي شايان توجه اين ستاد بود. نقش مؤثر و كارساز شهيد كلاهدوز تنها در حوزه عمل اين كميته خلاصه نمي‌شد بلكه او به همراه شهيد منتظري و شهيد نامجو واحدي از نيروهاي انقلابي را در گارد سابق تشكيل داد و خود بهترين مشاور مطلع و آگاه براي آنها بود. همكاري او با سپاه از قبل از تشكيل سپاه بود. او به همراهي شهيد منتظري و تني چند از نيروهاي متعهد تشكيلاتي به نام «پاسداران انقلاب» را ايجاد كرد. هنگامي كه سپاه به صورت منظم به عنوان يك نهاد به امر حضرت امام (ره) ايجاد گرديد، كلاهدوز جزء اولين كساني بود كه با ميل و رغبت خود به سپاه روي آورد و به عنوان يكي از اعضاي شوراي عالي سپاه انتخاب شد. بايد او را به حق از بنيانگذاران و از محورهاي اصلي سپاه دانست. نقش او در لحظه لحظه هاي اين نهاد مقدس مشهود است. با آن اعتقادات عميق از همان ابتدا، امر مهم آموزش را در سپاه از طرف نماينده شوراي انقلاب برعهده گرفت و در نتيجه فعاليت‌هاي چشمگير، قائم‌مقام فرمانده سپاه گرديد. او از جمله كساني بود كه توانست سپاه را در مقابل تمامي توطئه هاي داخلي و خارجي حفظ كند و پس از مدتي ارتش و سپاه به همت او و يارانش به عنوان دو بازوي توانمند انقلاب شدند. شهيد كلاهدوز معتقد بود كه سپاه بايد نيروي منظم زميني و هوايي داشته باشد و به پيروي از همين نيات،‌موفق شد با كمك افراد متخصص و متعهد طرح تشكيل يگان هوايي را در سپاه تهيه كند. اين يگان، در شهريورماه 1366 به فرمان حضرت امام به عنوان نيروي هوايي سپاه رسماً تشكيل و گسترش يافت. كلاهدوز دريافته بود كه آمريكا درصدد ترفندهاي جديدي براي ضربه‌زدن به اسلام است. از اين رو مسأله جنگ‌هاي پارتيزاني و آموزش آنها را براي اعضاي سپاه پيشنهاد كرد و سپس در پي جذب نيروهاي نخبه در سپاه شد. زيرا معتقد بود سپاه به افراد متعهد و متخصص براي افسري نياز دارد و براي اين منظور از هيچ كوشش و تلاشي فروگذار نكرد.

وادي ششم زندگي او، دوران جنگ تحميلي و دفاع مقدس است كه او در اوج توطئه‌ها، دسيسه تمامي كفر را بر ملا مي‌سازد تا از پلكان عرش الهي با نردبان عشق بالا رود و هر پله را با خون خود رنگين كند تا زردي چهر‌هاش را با سرخي شهادت، صبغه‌اي الهي بخشد. در عمليات شكستن حصر آبادان، كه با فرمان صريح حضرت امام (قدس سره) آغاز شد، شهيد كلاهدوز نقش بسزايي داشت. كلاهدوز هرگز ارتباط خود را با ارتش قطع نكرد و براين اساس جلسات متعددي با افراد رده بالاي ارتش و سپاه برگزار مي‌كرد و در نزديك شدن اين دو نهاد مردمي، تأثير بسزايي داشت.

شهيد كلاهدوز عاشق مطالعه بود و بيشتر اوقات فراغت خود را صرف ورزش و مطالعه مي‌كرد. به ساده‌زيستن علاقه زيادي داشت. تدوين اساسنامه تشكيلاتي سپاه از جمله مواردي است كه شهيد در آن نقش بسزايي داشت و زماني كه مقرر شد براي سپاه آرم و علامتي در نظر رگفته شود، وي معتقد بود بايد با صاحب‌نظران مشورت شود در اين زمينه سهل‌انگاري را جاي نمي‌دانست. اهل افراط و تفريط نبود. برخوردهايش كاملاً حساب‌شده و سنجيده بودند. حالت تعادل ايشان در زندگي مي‌تواند سرمشق و الگوي خوبي براي ساير برادران سپاه باشد. او عنصري آگاه و در تمام زمينه‌ها فعال، كنجكاو و نمونه بود. راستي، درستي و صداقت در كارها، رفتار و گفتارش جلوه‌گر بود. اطاعت او از امام در حد تعبد بود؛ زيرا او خود را از صميم قلب مطيع اوامر امام مي‌دانست و مي‌كوشيد حركات و سكناتش با خواسته‌هاي حضرت امام مطابقت كامل داشته باشد. بسياري از دوستان و همرزمان وي معتقدند كه او عصاره و خلاصه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است و مجموع ويژگي‌هايي كه انقلاب براي يك سپاهي و يك پاسدار اسلام قائل است در او گرد آمده بود. او از تظاهر و خودنمايي پرهيز داشت و در انجام وظايف اجتماعي، اعتقادي و مذهبي مي‌كوشيد كارها را بدون ريا و تنها به خاطر رضاي خدا انجام دهد و همين صفت حسنه او بود كه باعث شد همسايگانش متوجه نشوند كسي كه در همسايگي آنها زندگي مي‌كند قائم‌مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انگشت حسرت به دهان گيرند كه چرا او را بهتر و بيشتر نشناخته‌اند. در انجام فرمان‌هاي الهي پايبند بود و تحت هيچ شرايطي از انجام آن، شانه خالي نمي‌كرد. در محيط خانواده آرام و متين بود چنانكه همه او را دوست مي‌داشتند. در كارها بسيار جدي و مطمئن بود و احساس مسئوليت مي‌كرد. مردم‌دار، خوش‌فكر، مؤدب و پاكيزه بود و براستي كه خلوص و ادب و رفتار او مي‌تواند براي همگان سرمشق و الگوي خوبي باشد.
وقتي خبر شهادتش به سپاه رسيد عده‌اي از بچه‌ها مي‌گفتندكه سپاه يتيم شده است. با اينكه قائم مقام سپاه بود هرگز راضي نمي‌شد برايش نگهبان و محافظ بگذارند و با سعي و تلاش فراوان دوستان، قبول كرد كه مسلح شود. كم مي‌خوابيد، كم مي‌خورد و كم حرف مي‌زد. مديريت صحيح و پشتكار و خستگي‌ناپذيري، سعه صدر و تحمل زيادي در ناملايمات و شدايد داشت. سنگ صبور همه بود. بي‌توقع، بي‌ريا و عاشق و مخلص و جوانمرد بود. از هيچ كس گله نمي‌كرد و با انجام كوچكترين خطايي، فوراً عذرخواهي مي‌كرد. در مشكلات صبور بود و ديگران را دلداري مي‌داد. روحيه شهادت‌طلبي داشت و مي‌كوشيد آن را در ديگران نيز تقويت كند. آري جامه زيباي شهادت، تنها به تن آنان برازنده و مقبول است كه كليد آن را داشته باشند. اين كليد در دست كساني قرار دارد كه عشق را وادي اول و آخر خود پندارند و در راه رسيدن به معبود از همه چيز و همه كس و تعلقات دنياي خود دل بركنند. سرانجام شهيد كلاهدوز در تاريخ 7/7/1360 در فاجعه سقوط هواپيما، پروانه‌وار پروبال سوخته با شهادت به جمع ياران قديمي‌اش شهيد باهنر، رجايي، شهيد بهشتي و ديگران مي‌پيوندد و در جوار آنان و شهيدان صدر اسلام جاي مي‌گيرد.

شهید محمد جعفر نصر اصفهانی

نام و نام خانوادگي: محمد جعفر نصر اصفهاني

نام پدر: تقي

تاريخ تولد: 10/6/1339

محل تولد: اصفهان

تحصيلات: كارشناسي علوم نظامي

محل مجروحيت: پنجوين عراق

نوع عامل شيميايي:  گاز خردل

محل شهادت: بيمارستان 502 ارتش

تاريخ شهادت: 19/8/1375

 

                        --------------------------------------------------------------------------------

شهيد محمد جعفر نصراصفهاني

(1339- 1375)

سرهنگ شهيد محمد جعفر نصراصفهاني، فرزندتقي، درروزدهم شهريورماه 1339در«محله منارجنبان» در اصفهان بدنياآمد.  پس از طي دوران طفوليت به مدرسه رفت و تحصيلات خود را تا اخذ ديپلم متوسطه در رشته رياضي در اصفهان ادامه داد.

در بهمن ماه 1357 و اوج گيري  قيامهاي مردمي در دبيرستان تحصيل می نمود و در مبارزه عليه رژيم حاكم با فعاليت هايي ازقبيل پخش اعلاميه امام (ره) به همراه دوستانش شرکت می کرد.

 پس از اخذ ديپلم متوسطه در روز پانزدهم بهمن ماه 1358 به خدمت سربازی اعزام و پس ازطی دوره آموزشی اوليه در مرکزآموزشی بيرجند به گروه 44 توپخانه اصفهان منتقل گرديد.

درگروه 44 باتوجه به روحيه مذهبی و انقلابی که داشت در فعاليتهای انجمن اسلامی مرکزآموزش توپخانه شرکت و در اين فعاليت با سرگرد صياد شيرازی و ديگر افسرانی که با ايشان همکاری می کردند آشنايی پيداکرد.

با شروع جنگ در سال 1359، در همان ماههای اول به اتفاق چند نفر ديگر داوطلبانه تقاضای اعزام به جبهه نمود و در روزهای اول حضوردرمنطقه عملياتی سوسنگردمجروح و به بيمارستان منتقل گرديد.

در مهرماه سال 1360با انتصاب سرهنگ صيادشيرازی به فرماندهی نزاجا، در دفتر ايشان خدمت خود را ادامه داد.

بعد ازگذراندن 18ماه خدمت دوره ضرورت و شش ماه خدمت احتياط درتاريخ15/11/ 1360خدمت وی به پايان رسيد،‌ اما همچنان داوطلبانه به خدمت خود در دفتر فرماندهی نزاجا ادامه داد و در همين زمان با وساطت يکی ازافسران همکار با انتخاب يک همسر از خانواده ای متدين،‌ ازدواج نمود.

به توصيه تيمسارصيادشيرازی و همکاران نزديک ايشان خدمت در ارتش را به عنوان شغل دايم خود انتخاب و در سال 1361 وارد دانشکده افسری گرديد.

در طول دوره دانشكده جواني کاردان ، باهوش و بينش مذهبی و سياسی و با اخلاق بود.

در زمان جنگ با اينکه مرکزتوپخانه در اصفهان بود، اما وي رسته پياده را برگزيد و دوره مقدماتی را در لشگر28پياده سنندج - که در دو جبهه درگير بود و از پر مخاطره ترين يگانها بود - انتخاب کرد و به آن يگان منتقل و به عنوان فرمانده گروهان پياده در خط مقدم جبهه مشغول به خدمت گرديد.

در سال 1367 در يک عمليات رزمی درمنطقه مريوان و پنجوين عراق به شدت مجروح و به پشت جبهه منتقل گرديد و در همين زمان به واسطه تک شيميايی دشمن بعثی آلودگی شيميايی نيز پيدا نمود.

  وي از سال 67 13تا 1373 در مشاغل زير خدمت نمود.

بازرسی لشگر 28 سنندج -  دوره عالی پياده درشيراز.

فرمانده گروهان دانشجويان در دانشکده افسری.

قرارگاه شمال غرب نزاجا.

بازرسی نزاجا.

معاون وفرمانده گردان تکاورتيپ 45 تکاور.

سال 1373 با ترفيع به درجه سرهنگی  بعنوان فرمانده تيپ 1 لشگر 23 انتصاب وخدمت نمود.

سال 1374 بعنوان فرمانده تيپ 1 لشگر 77 پياده ثامن الائمه (ع) وبا تمايل وی انتصاب ودر منطقه عملياتی جنوب.

در اين مسوليت با اينکه در شرايط جسمانی خوبی نبود و چند ماه قبل از آن مورد عمل جراحی از ناحيه معده قرار گرفته بود خدمت نمود.

در سال 1375 حال عمومي وی به واسطه مجروحيت وآلودگی شيميايی از گذشته مجدداَ به وخامت گذاشت و بعد ازمدتی بستری شدن در بيمارستان و منزل و تحمل درد و رنج فراوان در روز 19 آبان ماه سال 75 13 روح ملکوتی اش به لقاءالله  و به خيل عظيم شهدا و مجاهدان راه  اسلام پيوست.

 

شهيد احمد کاظمي





 سردار سرلشکر پاسدار شهيد احمد کاظمي  در سال 1337 در نجف آباد اصفهان ديده به جهان گشود و همچون ساير جوانان، سرگرم تحصيل گرديد. با پيدايش جرقه هاي انقلاب اسلامي دوشادوش ملت به مبارزه عليه رژيم ستم شاهي پرداخت و در بيست و سومين بهار زندگي خود، در اوايل سال 59 به کردستان رفت تا با رزمي بي امان، دشمنان داخلي انقلاب را منکوب نمايد. او دوران جواني خود را با لذت حضور در جبهه هاي نبرد از کردستان گرفته تا جاي جاي جبهه هاي جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوزان بعثي در سِـمت هايي چون: دو سال فرماندهي جبهه فياضيه آبادان، شش سال فرماندهي لشکر 8 نجف، يکسال فرماندهي لشکر 14 امام حسين(ع)، هفت سال فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهي نيروي هوايي سپاه را به عهده داشت. رزمندگان و ايثارگران بسياري، خاطراتي شيرين و به يادماندني از رشادت ها و شجاعت هاي اين دلاور زمان بياد دارند. حضور مستقيم در خط مقدم جبهه و ارتباط صميمانه با پاسداران و رزمندگان بسيجي تا بدانجا بود که از ناحيه پا، دست، و کمر بارها مجروح گرديد و يک بار نيز انگشتش قطع شد. در طي سالها با استفاده از مجال هايي از عشق به تحصيل بهره جست و کارشناسي خود را در رشته جغرافيا و کارشناسي ارشد را در رشته مديريت دفاعي گذراند و موفق شد دانشجوي دکتري در رشته دفاع ملي گردد. کفايت و شجاعت آن بزرگوار تا بدانجا بود که مقام معظم رهبري 3 مدال فتح بر سينه پر عطش شهادت ايشان نصب نمودند. وي در اواسط سال 84 از سوي فرمانده کل سپاه، به فرماندهي نيروي زميني منصوب شد و توفيق خدمت را در سنگر ديگري يافت. اين فرمانده قهرمان در آخرين ديدار خود با محبوب خويش فرمانده معظم کل قوا، تقاضاي دعا براي شهادت خويش را نمود، زيرا مرغ جانش بيش از اين تحمل ماندن بر اين کره خاکي را نداشت و سرانجام در پروازي دنيوي به پرواز اخروي شتافت. اوج گرفت و به ملکوت اعلي پيوست. روحش شاد و راهش پر رهرو باد. سردار شهيد سرلشكر پاسدار "احمد كاظمي" سردار شهيد سرلشكر پاسدار "احمد كاظمي" در سن ‪ ۱۸‬سالگي ، پس از تحصيلات دوره دبيرستان در صف مبارزين و جبهه‌هاي جنوب لبنان حضور پيدا كرد و مبارزه با استكبار و اشغالگران را آغاز نمود. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه به سپاه پاسداران پيوسته و از فرماندهان شجاع ، پر انرژي ، مدير و خلاق بود و به همين دليل حكم مسووليت‌هاي زيادي را از دست مبارك مقام معظم رهبري دريافت كرد. شهيد كاظمي ، با شروع جنگ تحميلي ، با يك گروه ‪ ۵۰‬نفره در جبهه‌هاي آبادان حضور يافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز كرد. وي، از همان اول فرماندهي يكي از جبهه‌هاي آبادان را برعهده گرفت و در عمليات حصر آبادان و در يكي از محورهاي عمليات مسووليت مهمي برعهده داشت . وي در پايان جنگ تحميلي همان گروه ‪ ۵۰‬نفره روز اول جنگ را تبديل به يكي از لشكرهاي قوي و مهم سپاه كرد و لشكر را با سلاح‌هاي به غنيمت گرفته شده از عراقي‌ها به يك لشكر زرهي با صدها تانك و نفربر و توپخانه و ماشين آلات ، تحويل نظام داد. وي در راه‌اندازي و شكل‌گيري نيروي زميني سپاه به عنوان معاون عملياتي نيروي زميني سپاه خدمات شاياني داشت . سردار كاظمي همچنين در سال ‪ ۱۳۷۲‬با حضور در منطقه شمال غرب كشور به عنوان فرمانده منطقه شمال غرب حكم فرماندهي را از دست مقام معظم رهبري دريافت كرد . مقام معظم رهبري در همان دوران مسووليت سردار كاظمي در استان اذربايجان غربي و كردستان حضور پيدا كردند و از برقراري امنيت منطقه توسط سردار كاظمي تقدير به عمل اورد . در سال ‪ ۱۳۷۹‬حكم فرماندهي نيروي هوايي سپاه را از رهبر معظم انقلاب دريافت كرد و نيروي هوايي را از نظر سازمان ، ساختار و سازماندهي و سازمان موشكي ارتقا داده تا جايي كه دشمنان جمهوري اسلامي ايران از توانمندي موشكي كشور حيرت زده بودند . وي پس از ‪ ۵‬سال خدمت ارزنده در نيروي هوايي سپاه ، در سال ‪ ۱۳۸۴‬حكم فرماندهي نيروي زميني سپاه را از مقام معظم كل قوا دريافت كرد و طي سه ماه فعاليت شبانه‌روزي، بيش از ‪ ۱۰۰‬سفر به تمامي يگان‌هاي نيروي زميني داشت و وضعيت يگان‌هاي نيروي زميني را از نزديك بررسي مي‌كرد. سردار شهيد كاظمي محور عمده فعاليت‌هاي نيروي زميني را تقويت و ارتقاي يگان‌هاي صفي نيروي زميني سپاه اعلام كرد و در اين زمينه ،خدمات ارزنده‌اي را ارايه داد. وي ، شب شهادت در جلسه‌اي ، ضمن آنكه كه حسرت مي‌خورد كه چرا شهيد نشده و ياران او رفته‌اند ، سفارش كرد ، " شهدا خيلي به گردن ما حق دارند ، بايد تلاش زيادي كنيم " بايد در اردوهاي راهيان نور از همه شهدا ( ارتش ، سپاه ، بسيج ، ) بگوييد ، از خودتان نگوييد از ديگران بگوييد.از نيروي هوايي ارتش از هوانيروز ارتش ، از شهداي ارتش و جهاد بگوييد . وي صبح روز شهادت عازم منطقه شمال غرب شد. حضرت آيت ا... خامنه‌اي رهبر معظم انقلاب اسلامي در پيامي شهادت سردار رشيد اسلام، سرلشگر احمد كاظمي و تعدادي از سرداران و افسران سپاه را در حادثه سقوط هواپيما تسليت گفتند. متن پيام مقام معظم رهبري به اين شرح است: بسم الله الرحمن الرحيم فقدان شهادت گون سردار سردار رشيد اسلام، سرلشكر احمد كاظمي و تعدادي از سرداران و افسران سپاه در حادثه هواپيما، اينجانب را داغدار كرد. اين فرمانده شجاع و متدين و غيور از يادگارهاي ارزشمند دوران دفاع مقدس و در شمار برجستگان آن حماسه‌ي بي‌نظير بود. تدبير و قدرت فرماندهي او در طول جنگ هشت ساله كارهاي بزرگي انجام داده و او بارها تا مرز شهادت پيش رفته بود. آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله مي‌كشيد و او با اين شوق و تمنا در كارهاي بزرگ پيشقدم مي‌گشت. اكنون او به آرزوي خود رسيده و خدا را در حين انجام دادن خدمت ملاقات كرده است. اينجانب شهادت اين سردار رشيد و نامدار و ديگر جان باختگان اين حادثه را به همه‌ي ملت ايران به ويژه مردم عزيز و شهيد پرور نجف آباد، تبريك و تسليت مي‌گويم و از خداوند متعال براي بازماندگان اين شهيدان، بردباري و قدرت تحمل و پاداش صابران و براي خود آنان علو درجات اخروي را مسالت مي‌كنم. سيد علي خامنه‌اي سردار صفوي درخصوص شهداي سانحه سقوط هواپيماي فالكن گفت: سردار"احمد كاظمي" فرمانده نيروي زميني سپاه، از اولين پاسداراني بود كه در سال ‪ ۵۸‬به سپاه پيوست و رشادت‌هاي زيادي در دوران دفاع مقدس از خود نشان داد . وي اظهار داشت : سردار كاظمي جانباز ‪ ۴۵‬درصد، فرماندهي مدبر و شجاع بود كه با پذيرفتن مسووليت‌هاي مختلف در رده‌هاي فرماندهي سپاه ، نقش موثري در پيروزي‌هاي عمليات جنگي نظير، عمليات آزادسازي مناطق شمال غرب از دست ضد انقلاب ، عمليات شكست حصر آبادان ، فتح خرمشهر ، فتح‌المبين ايفا كرد . وي گفت: سردار كاظمي كه حدود پنج ماه فرماندهي نيروي زميني سپاه را برعهده گرفته بود از نيروهاي تحصيل كرده بود كه سه مدال فتح و شجاعت را بعد از جنگ گرفت و اين اواخر نيز شديدا به ياد شهداي دفاع مقدس خصوصا ،شهيد خرازي و باكري بود.
 


شهيد مرتضي ياغچيان

 

22 خرداد 1335 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازه اي در بازار داشت و وضعيت رفاهي مناسبي براي خانواده فراهم كرده بود . مرتضي قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتب خانه رفت و در ساعات فراغت در دكان پدر ياري رسان بود .
دوره ابتدايي را در مدرسة ناصرخسرو تبريز سپري كرد و در مدرسة نجات ، دوره راهنمايي را به پايان رساند . سپس وارد هنرستان صنعتي تبريز ( هنرستان وحدت فعلي ) شد و رشته مدلسازي را به پايان برد و ديپلم گرفت .
در اين دوران ، مرتضي اوقات فراغت خود را به مطالعه كتابهاي مذهبي مي گذراند و يا با ديگر دوستانش كه غالباً شهيد شدند - چون شهيدان خداياري و حبيب شيرازي - فوتبال بازي مي كرد و يا به پدر ياري مي رساند .
در سال 1356 به خدمت سربازي رفت و دوره آموزشي خود را در پادگان جلديان سپري كرد و بعد از آن به شهرهاي سوسنگرد ، بستان و چند پاسگاه مرزي اعزام شد . در نامه اي كه در دوران سربازي براي خانواده اش نوشته چنين آمده است :
... پدر عزيزم ! هم اكنون روز دوم ماه محرم است و من روي تختم نشسته ام و به صداي دلنشين قرآن گوش مي دهم و خيلي دلم مي خواست در روزهاي تاسوعا و عاشورا در تبريز باشم ولي نمي توانم ، بدين سبب چون شما شبها به هيئت مي رويد از شما التماس دعا دارم ... .
در اواسط دوره سربازي ، با شكل گيري حركت مردمي و آغاز نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (ره) ، ياغچيان نيز به بهانه هاي مختلف از دستورهاي فرماندهان خود سر باز مي زد .
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر فرار سربازها از پادگانها ، ياغچيان از پادگان گريخت و در تظاهرات و عمليات عليه رژيم پهلوي شركت جست .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مرتضي ياغچيان از اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه تبريز درآمد و از آغاز در مسئوليتهاي مهم به انجام وظيفه پرداخت و در بدو امر مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . او در سركوب گروهك هاي ضد انقلاب شركت فعال داشت . به طور مثال در پايان بخشيدن به شورش « حزب خلق مسلمان » تلاش بسيار كرد و در تسخير مقر فرماندهي اين حزب در ميدان منجم تبريز از خود رشادت بسيار نشان داد .
يكي از همرزمانش مي گويد :
بعد از پيروزي انقلاب به توصيه آيت الله قاضي طباطبايي خواستم به سپاه ملحق شوم . وقتي به آنجا مراجعه كردم تنها ده نفر عضو سپاه شده بودند . اكثر آنها را مي شناختم . يكي از اين افراد مرتضي ياغچيان بود كه او را از دوره كودكي مي شناختم . در آن زمان او مسئوليت سلاح و مهمات را بر عهده داشت . وي از مسئولين سپاه تبريز بود . مرتضي به حضرت آيت الله سيد اسدالله مدني [ دومين امام جمعه تبريز ] بسيار علاقه مند بود و با ايشان ارتباط داشت .
سال 1359 ، به همراه احد پنجه شكار ، امور اجرايي ستاد عملياتي سپاه را بر عهده گرفت . وي مسئول تجهيزات تبريز و معاون اطلاعات و عمليات بود . پس از مدتي به شيراز اعزام شد و در يك دوره آموزشي چتربازي و عمليات هوابرد شركت جست .
در شهريور 1359 ، با شروع جنگ ، راهي جبهه شد و قبل از حركت ، تلفني با پدر و مادر خود صحبت كرد و از آنها اجازه گرفت . ياغچيان در طي جنگ دچار تحول روحي عظيمي شد . چندي بعد از سوي آيت الله مدني به سمت مسئول عمليات سپاه مراغه منصوب شد . انس و الفتي كه با نيروهاي سپاه داشت باعث شد تا در عملياتهاي مختلف در كردستان و مياندوآب و ... بيشتر سپاهيان علاقه مند بودند با ايشان اعزام شوند .
ياغچيان در مراغه زياد دوام نياورد و دوباره به جبهه هاي جنوب ( آبادان ) بازگشت . وي در جبهه سوسنگرد مسئول محور بود . در جبهه كرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . او پس از آزادي سوسنگرد به آبادان رفت . در عمليات بيت المقدس با سمت مسئول محور تيپ عاشورا شركت جست و در عمليات رمضان ، معاون تيپ عاشورا بود . پس از تلاش بي وقفه ، تيپ عاشورا به لشكر 31 عاشورا تبديل شد . فرماندهي اين لشكر به عهدة مهندس مهدي باكري بود و حميد باكري و مرتضي ياغچيان معاونينش بودند . ياغچيان در عملياتهاي والفجر مقدماتي ، والفجر 2 و والفجر 4 شركت داشت و از خود رشادت بسيار نشان داد .
پنج بار مجروح شد ولي هيچ كدام از مجروحيتها باعث نشد تا جبهه را رها كند . برخي از زخمهاي خود را پنهاني مي بست و سعي مي كرد تا كسي از آن اطلاع پيدا نكند . مرتضي پس از انجام عمل جراحي هاي مختلف بر روي استخوان كتف و ... مجبور بود تا از مواد آرام بخش قوي استفاده نمايد ، اما با وجـود درد شديدي كه در بدن داشت از استفاده داروها سر بـاز مي زد و درد را تحمل مي كرد . پدرش در بيمارستان ساسان تهران از او مي خواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرف نظر كند .
در طول عمليات گوناگون درايت و قدرت فرماندهي خود را به خوبي به اثبات رساند به گونه اي كه اكثر فرماندهان سپاه به آن معترف بودند . زماني كه امين شريعتي - فرمانده تيپ عاشورا - قصد داشت به يگان ديگري منتقل شود از قبول مقام فرماندهي تيپ عاشورا خودداري كرد و در جواب همرزمانش گفت : « هر كجا بگوييد كار مي كنم ولي با من از قبول مسئوليت حرفي نزنيد . » در آن هنگام مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف به علت جراحتي كه ديده بود در بيمارستان اهواز بستري بود . پس از اصرار فراوان فرماندهـان نجف اشرف ، مهدي باكري فرماندهي تيپ را پذيرفت و به سراغ ياغچيان آمد و با اصرار فراوان وي را به معاونت تيپ عاشورا گمارد . يكي از همرزمان ياغچيان مي گويد :
با وجود اينكه به معاونت تيپ انتخاب شده بود ولي هيچ وقت تغييري در رفتار و اخلاقش احساس نكردم . هر وقت در جلسات و عملياتها شركت مي كرد خود را به عنوان نيروي ساده به حساب مي آورد و هر كاري كه پيش مي آمد انجام مي داد . در منطقه ، آقا مرتضي از جمله افرادي بود كه اصلاً به مرخصي رفتن فكر نمي كرد .
در اهواز ، تيپ عاشورا با تلاش رزمندگان پر تلاش آن ، به لشكر عاشورا ارتقا يافت و پس از مدتي تصميم بر آن شد تا مهدي باكري به لشكر 25 كربلا اعزام شود و مرتضي ياغچيان فرماندهي لشكر 31 عاشورا را به عهده بگيرد . ياغچيان پس از مشاهده حكم فرماندهي لشكر بسيار ناراحت شد و به مسئولان گفت : « مگر هر كسي مي تواند جاي آقا مهدي را بگيرد ، مگر بنده مي توانم كار آقا مهدي را انجام دهم . » ياغچيان فرماندهي لشكر عاشورا را قبول نكرد و به همين دليل مهدي باكري نيز به لشكر 25 كربلا نرفت . ياغچيان هيچگاه تحت تأثير مقام خود قرار نگرفت و حتي از تنبيه دژباني كه به اشتباه او را دستگير كرده بود و باعث شده بود تا عمليات مهمي به تأخير افتاد خودداري و به نصيحت او كفايت كرد .
در اوقات فراغت به راز و نياز و دعا مشغول مي شد و اغلب از رفتن به مرخصي چشم پوشي مي كرد . ياغچيان يك بار به خواستگاري رفت ولي والدين دختر از دادن او به ياغچيان بيم داشتنـد ، چـون معتقـد بودنـد امكان دارد كه روزي مرتضـي به شهـادت برسـد و دخترشـان بيـوه بمـاند .
ياغچيان در كارهـاي گروهـي پيش قدم بود و در جبهـه و يا در سپـاه براي دوستـانش غذا مي پخت و گاه ظرفها و حتي لباسهاي كثيف آنها را مي شست و تا آخر عمر هيچگاه درصدد برنيامد سنگر اختصاصي داشته باشد . به هيچ كس اجازه نمي داد او را فرمانده خطاب كند و به اين اصطلاح حساسيت داشت . مي گفت :
افتخار مي كنم كه به جبهه آمده ام تا دين خود را به اسلام ادا كنم و نهايت آرزويم شهادت است . جبهه ها منزلگاه انسانهاي دل باخته است كه شيفته شهادت و عاشق وصالند .
ياغچيان همواره به تمام امور خود رسيدگي مي كرد و گزارش مسئولان طرح و عمليات را مكفي نمي دانست و تا شخصاً از نزديك مواضع دشمن را نمي ديد ، راضي نمي شد . در اين دوران ، بيشتر حقوق خود را به آشپز پيري مي داد تا براي فقرا غذا تهيه كند . در عمليات والفجر 1 پس از شكسته شدن خط دفاعي دشمن ، ياغچيان يك تنه به پيش رفت و با هر وسيله اي كه در دست داشت به دشمن شليك مي كرد . هيچگاه به فكر خود نبود . هنگامي كه غذايـي به جبهه مي رسيد بلافاصله آن را بين رزمندگان تقسيم مي كرد و خود برنج مانده و خشك مي خـورد . به هنگام عملياتهـا شـوري وصف ناپذيـر سر تا پاي وجـودش را فـرا مي گرفت و مي گفت :
نمي دانم چرا از عمليات هيچ چيزي نمي توانم بيان كنم . وقتي كه در عمليات هستم اصلاً توجيه نمي شوم ، فقط به عمليات مي روم و تا اتمام عمليات اين گونه هستم . پس از پايان وقتي بچه ها تعريف مي كنند ، مي فهمم كه ما چه كرده ايم و كجاها فتح شده است . مي گفت كه : اولين تير آذربايجاني ها را من به سوي عراقي ها شليك كرده ام .دوستـانش معتقـد بودنـد كه مرتضي ياغچيـان از جمله نيروهايـي بود كه بعد از عمليات خيبـر بـاز نخواهـد گشت و به شهـادت خواهد رسـيد .
مرتضي در مناجاتهايش با خداوند مي گفت : « بهتر از جانم چيزي ندارم كه تقديم كنم چرا كه آن هم به تو تعلق دارد ؟ »
او در وصيت نامه اش مي نويسد :
به نام خدا و براي خدا و در راه خدا اين وصيت نامه را مي نويسم تا حجتي باشد به آنكه بعد از من نگويند ناآگاه بود و نادان و بي هدف ؛ بلكه من ، زندگي از حسين (ع) آموختم كه فرمود مرگ با عزت ، به از زندگي با ذلت است . خداوندا ، امروز نائب امام زمانت با دم مسيحايي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن را آموخت و روز امتحان است و اگر لحظه اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش ... . اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد ... . امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران جايگاه عاشقان خدا ... و پويندگان راه علي (ع) و پيروان حسين (ع) و سربازان امام زمان (عج) و ياران رهبر عزيز خميني كبير (ره) برسم و براي رسيدن به اين مكان چه انتظاري كشيده ام و با آگاهي كامل و عشق به الله به اينجا آمده ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم .
سرانجام ، زمان وصال ياغچيان نيز فرا رسيد ؛ در هفتم بهمن 1362 در عمليات خيبر ابتدا حميد باكري به شهادت رسيد . مهدي باكري به خاطر سختي عمليات و پاتكهاي مكرر دشمن از مرتضي ياغچيان خواست در مقابل حملات ايستادگي نمايد و ياغچيان نيز با رشادت در مقابل حمله دشمن پايداري كرد .
شهادت مرتضي ياغچيان را با بي سيم به مهدي باكري خبر دادند . اندوه از دست دادن ياغچيان در چهره مهدي به گونه اي نمايان شد كه همه رزمندگاني كه در آنجا حضور داشتند ، بر اين باورند كه حتي بعد از شنيدن خبر شهادت حميد باكري ايشان به اين اندازه ناراحت نشد .
پيكر شهيد مرتضي ياغچيان پس از عمليات در منطقه جا ماند و تا سال 1375 مفقودالاثر بود تا اينكه در اين سال در پي جستجوي گروه هاي تفحص ، بقاياي پيكرش كشف شد و در وادي رحمت تبريز به آرام گرفت .

عشق با انسان چه ميكند؟!؟

 
 
حجت الاسلام مصطفی ردّانی پور، فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران انقلاب اسلا می
 
سردار شهید مصطفی ردّانی پور، هیچ گاه دل به دنیای فانی نبسته بود، اما در پی اجرای سنت پیامبر، با سیده ای که همسر شهید نیز بود، ازدواج کرد. عشق به حضرت زهرا علیهاالسلام تا آن جا در وجودش نفس می کشید که با این ازدواج، به حضرت صدیقه طاهره علیهاالسلام محرم شود. او حتی دو کارت دعوت هم تهیه کرد که برای حضرت معصومه علیهاالسلام و حضرت زهرا علیهاالسلام نوشته بود و آن را داخل ضریح مطهر کریمه اهل بیت انداخت، در حالی که امیدوار بود و دعا می کرد لیاقت یابد که این بانوان بزرگوار در جشن عروسی اش شرکت کنند.در روز عروسی خویش در جمع دوستانش که بیش تر رزمندگان لشکر امام حسین علیه السلام بودند، سخنانی پرشور ایراد کرد و با بغضی در گلو به آن ها گفت: «عروسی من، روزی است که در خون خود بغلطم». او تنها سه روز پس از مراسم عروسی به جبهه ها شتافت، در حالی که بدون سمت فرماندهی به عنوان یک نیروی ساده و گم نام در عملیات شرکت کرد و بعد از چند روز، عروس شهادت را در آغوش فشرد و به آرزوی دیرینه اش، یعنی شهادت در راه خدا رسید. درود خداوند بر او که حنظله وار زیست و حنظله وار به شهادت رسید.

"سرداران شهيد اصفهان"

شهيد محمود کاوه


زندگينامه شهيد محمود کاوه - زندگي نامه
به سال 1340 هـ .ش در مشهد در خانواده‌اي مذهبي و دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت(عليهم‌السلام) متولد شد. پدرش كه از كسبة متعهد به شمار مي‌رود، در دوران ستمشاهي و اختناق، با علما و روحانيون مبارز، از جمله حضرت آيت الله خامنه‌اي (مدظله‌العالي) و شهيدان هاشمي‌نژاد و كامياب ارتباط داشت؛ وي كه براي تربيت فرزندش اهميت زيادي قايل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبي و نماز جماعت مي‌برد و از اين راه، او را با مكتب اهل بيت و تعاليم انسان‌ساز اسلام آشنا كرد.
محمود كاوه، دوران تحصيلات ابتدايي خود را در چنين شرايطي سپري كرد. از آنجا كه آرزوي قلبي پدرش به هنگام تولد محمود اين بود كه وي را در سلك صالحان و پيروان واقعي مكتب اسلام قرار دهد، محمود با علاقة قلبي و تشويق پدر، وارد حوزه علميه شد و همزمان، تحصيلات دوران راهنمايي و دبيرستان را نيز ادامه داد.
با اوج‌گيري انقلاب، او كه جواني با نشاط، فعال و مذهبي بود، با شركت در محافل درس مساجد جوادالائمه و امام حسن مجتبي (عليهماالسلام) كه در آن زمان از مراكز تجمع نيروهاي مبارز مشهد بود از هدايتها و تعاليم حضرت آيت الله خامنه‌اي (مدظله‌العالي) بهره‌هاي فراواني برد. وي ره توشه‌هاي همين تعاليم را با خود به محيط دبيرستان و ميان دانش‌آموزان منتقل مي‌نمود، تا آنجا كه در دبيرستان، به عنوان محور مبارزه شناخته گرديد. محمود با علاقه وافر، به پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني (قدس سره) همت گماشت و فعالانه در راه‌پيمايي‌ها و درگيريهاي زمان انقلاب، شركت مي‌نمود.
• فعاليت‌هاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي
با پيروزي انقلاب اسلامي، كاوه جزو اولين عناصر مؤمن و متعهدي بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهر مقدس مشهد پيوست. پس از گذراندن يك دوره آموزش شش ماهه چريكي، به آموزش نظامي برادران سپاه و بسيج پرداخت. پس از آن، به منظور حفاظت از بيت شريف حضرت امام خميني، طي مأموريتي شش ماهه به تهران عزيمت كرد. با شروع جنگ تحميلي، به همراه تعدادي از نيروهاي خراسان به جبهه‌هاي جنوب اعزام شد و ليكن مدتي بعد به علت نياز شديدي كه پادگان به مربي داشت، او را براي آماده‌سازي و آموزش نيروها به مشهد فراخواندند.
• كاوه در كردستان
با وجود اين كه براي آموزش نيروها اهميت زيادي قايل بود و مسؤول مستقيم او، تمايل نداشت وي را، كه از مربيان دلسوز و قوي محسوب مي‌شد، به جبهه اعزام نمايد، اما روح پرتلاطم محمود به دنبال فرصتي بود تا رودرروي دشمن قرار گيرد و در صحنه‌هاي كارزار، از انقلاب و ارزشهاي آن به صورت عملي دفاع نمايد. بنابراين در اولين فرصت رضايت فرماندة پادگان را جلب نمود و با شور و شوقي وافر، به ديار كردستان كه در آن زمان، با توطئه گروهكها و عناصر ضد انقلاب، دستخوش درگيري و آشوب شده بود عزيمت كرد.
محمود كه به همراه تعدادي از برادران پاسدار جهت آزادسازي شهر بوكان وارد كردستان شده بود، به دليل لياقتها و مهارتهايي كه داشت، در همان ابتدا به عنوان فرمانده گروهي دوازده نفره انتخاب شد.
كاوه در منطقه كردستان براي مبارزه با ضد انقلاب كه از حمايت‌هاي خارجي برخوردار بود و با انجام جناياتي هولناك، توطئه شوم جدايي اين منطقه از ميهن اسلامي را در ذهن مي‌پروراند، شب و روز نداشت و به دليل تلاش بسيار زياد، جديت و پشتكار، شجاعت و همچنين روحيه شجاعت‌طلبي‌يي كه داشت، پس از مدت كوتاهي، به سمت فرماندهي عمليات سپاه سقز منصوب شد. در اين زمان در عين ناباوري همگان، همراه تعداد كمي نيرو و با شهامتي وصف‌ناپذير، عمليات آزادسازي منطقه مرزي بسطام را طرح‌ريزي و45 كيلومتر جاده مرزي را طي يك مرحله و در عرض بيست وچهار ساعت آن هم در قلب منطقه تحت نفوذ ضد انقلاب، آزاد نمود.
ضد انقلاب كه با برخورداري از سلاح، امكانات و نيروهاي رزمي فراوان، عرصه را بر نيروهاي نظامي و انتظامي تنگ كرده بود و جنايات فجيعي را در كردستان مرتكب مي‌شد، با ورود جوانان دلير و متعهدي چون محمود كاوه به صحنة نبرد، به اين نتيجه رسيد كه ماندن در كردستان و مقاومت، برايش سنگين تمام خواهد شد. كاوه و همرزمانش با عمليات‌هاي پي‌درپي، آنچنان مزدوران استكبار را در منطقه منفعل و مستأصل نمودند كه ضد انقلاب در اوج استيصال و درماندگي، براي زنده يا مردة كاوه، جايزه تعيين كرد.
• نقش كاوه در تيپ ويژه شهدا
به دنبال عمليات سرنوشت ساز نيروهاي سپاه در محورهاي مختلف كردستان و همزمان با تشكيل تيپ ويژه شهدا كه فرماندهي آن برعهده شهيد ناصر كاظمي بود، كاوه به عنوان فرمانده عمليات تيپ انتخاب شد. هنوز مدت كوتاهي از فعاليت محمود در اين مسؤوليت كه با آزادسازي بسياري از مناطق كردستان همراه بود، نگذشته بود كه آوازة تيپ ويژه شهدا آنچنان ضد انقلاب را متحير ساخت كه بكلي روحية خود را از دست داد تا آنجا كه در مقابل هر يورش رزمندگان اسلام، فرار را بر قرار ترجيح مي‌داد و مي‌دانست كه مقاومت در مقابل اين يگان، جز خسارت و نابودي، ثمري نخواهد داشت.
آزادسازي سد بوكان و جاده47 كيلومتري آن، آزادسازي جاده صائين دژ به تكاب، پاكسازي منطقه كيله و آشنوزنگ، آزادسازي محور استراتژيك پيرانشهر به سردشت، كه به عنوان مركزيت و نقطه ثقل ضد انقلاب به شمار مي‌آمد و منجر به انهدام مركز راديويي آنها و فتح ارتفاعات مهم مرزي منطقه آلواتان و آزادسازي زندان دوله‌تو و هلاكت بيش از750 نفر از ضد انقلاب گرديد، از جمله نبردهاي تهاجمي بود كه توسط محمود كاوه و همرزمانش در تيپ ويژه شهدا طرح‌ريزي و اجرا گرديد. تعداد عملياتي كه كاوه عليه ضد انقلاب فرماندهي كرده، آنقدر زياد است كه ذكر نام تمامي آنها در اين مختصر ميسر نيست.
پس از شهادت سرداران رشيد اسلام ناصر كاظمي، محمد گنجي‌زاده و محمد بروجردي، در خرداد1362 كاوه رسماً به فرماندهي تيپ منصوب گرديد. محمود در سمت فرماندهي نيز با تلاشي همه جانبه، براي آموزش، سازماندهي و آماده‌سازي نيروها از هيچ كوششي دريغ نمي‌ورزيد.
بنا به صلاحديد فرماندهي محترم سپاه در تاريخ29/4/1362 تيپ ويژه شهدا مأموريت يافت تا در عمليات برون مرزي والفجر2 كه در منطقه حاج عمران انجام پذيرفت، شركت نمايد. در اين عمليات، كاوه با فرماندهي صحيح، اهداف از پيش از جمله ارتفاعات2519 را با موفقيت به تصرف درآورد.
همزمان با عمليات والفجر4 مأموريت پاكسازي محور سردشت از لوث وجود ضد انقلاب (دموكراتها و منافقين) به تيپ ويژه شهدا واگذار شد. رزمندگان غيور و سلحشور تيپ، ضمن تسلط بر ارتفاعات مرزي كوه سير، قوري، تالشور روستاي اسلام آباد، مركز راديويي منافقين و مقر دموكراتها را تصرف كردند.
تيپ ويژه شهدا به فرماندهي محمود كاوه در سال63 در عمليات بدر همراه با ساير يگانهاي سپاه با دشمن تا دندان مسلح جنگيد و در تاريخ23/4/64 در عمليات قادر (همراه با يگانهايي از ارتش جمهوري اسلامي) در جبهه شمالي سيدكان عراق، باعث برهم زدن آرايش نظامي دشمن گرديد. همچنين در منطقه عملياتي والفجر9 كه در منطقه چوراته عراق انجام گرفت در انهدام قواي دشمن و آزادسازي بخشي از خاك آنان، نقش مؤثري داشت.
• ويژگيهاي اخلاقي
صفات ارزنده و ويژگيهاي ايماني، باعث شد كه محمود، تمام وجود خود را وقف انقلاب كند. با اهميتي كه كردستان براي نظام نوپاي اسلامي داشت، خود را فرزند كردستان معرفي كرد.
روحيه والا و انساندوستي او به قدري در اطرافيان اثر گذاشته بود كه با وجود تبليغات سوء دشمنان و ايجاد جو مسموم عليه او و يگان تحت امرش، هنگامي كه به درجة رفيع شهادت نائل آمد، مردم مهاباد با پاي برهنه در تشيع پيكر پاك و مطهرش بر سر و سينه مي‌زدند، اشك مي‌ريختند و ضد انقلاب را نفرين مي‌كردند.
او با الهام از سخن خداوند در قرآن كه در وصف مؤمنان مي‌فرمايد :«اشداء علي الكفار و رحماء بينهم» در قلب مردم و نيروها جاي گرفته بود، چراكه هيچ انگيزه‌اي جز خدمت به انقلاب و احياي ارزشهاي الهي نداشت.
كاوه در عين حال كه تمام اوقات شبانه روزش را براي مبارزه به كار مي‌بست، از پرداختن به تكاليف ديني و انجام مستحبات نيز غافل نبود. او از مروجين قرآن كريم بود و با عشق خالصانه به اسلام و مكتب، آيات جهاد را تلاوت مي‌كرد و در صحنة جنگ و مقاتله با دشمنان، آن را در عمل تفسير مي‌نمود.
روحية اطاعت‌پذيري و ولايت‌مداري، هوش سرشار، چابكي در عمليات‌ها، مسلح بودن به سلاح تقوا و اخلاق حسنه، شجاعت و بي‌باكي، ساده زيستي و صميميت با نيروها از جمله ويژگيهاي شخصيتي آن شهيد والامقام است.
با اين كه در مقابله با ضد انقلاب، سازش ناپذير، جسور و با شهامت بود، اما با نيروهاي تحت امر خود، برخوردي بسيار متواضعانه و توأم با صفا و صميميت داشت؛ تواضع او سبب شده بود كه محبوبيت خاصي در بين نيروها كسب نمايد. تا آنجا كه بر قلب نيروهاي بسيجي و سپاهي فرماندهي مي‌كرد. او مصداق بارز تلفيق «محبت» و «قاطعيت» در امر فرماندهي نظامي بود.
روزي يكي از نزديكان وي به منطقه آمده بود، يكي از برادران تقاضا كرد كه كار مناسبي به او محول كند؛ شهيد كاوه پاسخ داد :«همه بسيجي‌ها فاميل من هستند».
در بعد جسماني، هيچ گاه از ورزش غافل نمي‌شد. با تشويق نيروها و حضور در مسابقات ورزشي، آمادگي رزمي آنها را بالا مي‌برد. همواره براي تشويق بچه‌ها مي‌گفت :«موفقيت‌هاي من در كوههاي كردستان، مديون ورزش است» او چريكي زبده بود كه در عمل و جنگ، چريك شده بود نه با آموزش ديدن درسهاي تئوري.
كاوه هميشه راهگشاي عمليات بود؛ هرجا كه كار گره مي‌خورد، حضور او كارگشا بود و هركجا كه از عزم و اراده رزمندگان كاسته مي‌شد، اراده پولادين او به همگان، روحيه‌اي تازه مي‌بخشيد.
هميشه براي اين كه بتواند عمليات را بهتر هدايت كند، پيشاپيش رزمندگان حركت مي‌كرد.
با اين كه بارها در صحنه‌هاي عملياتي مجروح شده بود، ولي هميشه قبل از بهبودي، به منطقه بازمي‌گشت. حتي در برخي مواقع، نيروها او را با سر و بدن باندپيچي شده مي‌ديدند كه در ميانشان حاضر مي‌شد و آمادة پذيرش مأموريت و اجراي عمليات بود.
سرتيپ شهيد حسن آبشناسان فرمانده لشگر23 نوهد، مي‌گفت :«اگر در دنيا يك چريك پاكباخته و دلباخته به اسلام و حضرت امام «قدس سره» وجود داشته باشد، محمود كاوه است و هر رزمنده‌اي كه بخواهد خوب پخته و آبديده شود، بايد به تيپ ويژه شهدا، پيش او برود».
محمود داراي فضايل اخلاقي ويژه‌اي بود. وي انجام كار خالصانه و بي ريا را سرلوحة زندگي خود قرار داده بود. عموماً كم سخن مي‌گفت و بيشتر عمل مي‌كرد.
همواره سعي مي‌كرد وحدت ارتش و سپاه حفظ شود، نيروهاي ارتش نيز اين را خوب مي‌دانستند. اين خصال و روحيات فرماندهي محمود، تيپ ويژه شهدا را به آنجايي رساند كه مقام معظم رهبري درباره اين يگان و شهيد كاوه مي‌فرمايند :
«تيپ ويژه شهدا كه فرماندهي‌اش را ايشان برعهده داشتند، يكي از واحدهاي كارآمد ما محسوب مي‌شد؛ او در عمليات گوناگون شركت داشت و كارآزموده‌ي ميدان جنگ شده بود. از لحاظ نظم، اداره واحد، مديريت قوي، دوستي و رفاقت با عناصر لشگر، از لحاظ معنوي، اخلاق، ادب، تربيت، توجه و ذكر، يك انسان جوان اما برجسته بود.
اين جوان (شهيد كاوه) جزو عناصر كم نظيري بود كه او را درصدد خودسازي يافتم، حقيقتاً اهل خودسازي بود، هم خودسازي معنوي و اخلاقي و تقوايي و هم خودسازي رزمي».
• شهادت
يازدهم شهريورماه1365 روح اين سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقيه الله الاعظم (عج) در عمليات كربلاي2 بر بلنداي قله 2519 حاج عمران به پرواز درآمد و دل صخره و كوه، ياد و خاطره شجاعت‌هاي بي‌نظير او را در خود ثبت كرد. آن روز، كاوه مزد جهاد را دريافت كرد و به بارگاه عز الهي فرا خوانده شد.
خصال و ويژگيهاي درخشنده كاوه در تمام مدت خدمتش و در تصدي مسؤوليتهاي مختلف، درسي است بس بزرگ. اميد است با بكارگيري آنها و آراسته شدن به آن سجاياي اخلاقي، خود را براي دفاع از حريم اسلام و ارزشهاي متعالي آن همواره مهيا و آماده سازيم.
ان شاءالله

 

امير  سرتيپ خلبان شهيد علي اكبر شيرودي


 


امير سرافراز ارتش اسلامي سرتيپ خلبان شهيد علي اكبر شيرودي، در دي ماه 1334 در شيرود تنكابن به دنيا آمد.
وي دوران ابتدايي و دبيرستان را در تنكابن پشت سر گذاشت. سپس به تهران رفت و سپس از طي مراحل جذب در هوانيروز و آموزش خلباني به اصفهان اعزام شد.
شهيد شيرودي در طول دوران قبل از انقلاب در زمينه‌هاي مذهبي فعاليت مي‌‌كرد و عليه رژيم شاه فعاليت‌هايي را انجام مي‌داد.
اين شهيد بزرگوار با سختي و مصائب بسيار تا سوم متوسطه در زادگاهش به تحصيل پرداخت ، سپس راهي تهران شد و همراه با كار به تحصيل خود ادامه داد .
شهيد شيرودي با اتمام تحصيلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتي خلباني را در تهران به پايان رساند . سپس دوره هلي كوپتري كبرا را در پادگان اصفهان ديد و با درجه ستوانياري فارغ التحصيل شد .
وي پس از سه سال خدمت در ارتش به كرمانشاه رفت وبا شهيد كشوري و چند نفر ديگر آشنا شد بطوري كه بيشترين اوقات را با آنان مي گذراند و با اوج گرفتن جريانات انقلاب اسلامي شهيد شيرودي از ارتشياني بود كه به صفوف راهپيمايان پيوست و به دستور حضرت امام مبني بر فرار سربازان از پادگان ها او نيز خارج شد.
پس از خروج از پادگان درصدد تشكيل گروهي چريكي بر آمد و با تعدادي از دوستانش در كرمانشاه در اين زمينه اقدام كرد تا اينكه امام به ميهن بازگشتند و انقلاب به پيروزي رسيد .
شهيد شيرودي پس از جريانات پيروزي انقلاب با پيش‌مرگان كرد مسلمان همكاري كر و سپس با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به سپاه غرب كشور پيوست.
بر پايه اين گزارش زماني كه جنگ كردستان آغاز شد شيرودي و چند تن ديگرازخلبانان وارد جنگ شدند و او ساعتي ازجنگ فاصله نگرفت وچنان جنگيد كه شهيد دكتر چمران او را ستاره درخشان جنگ كردستان مي ناميد و شهيد تيمسار فلاحي نيز او را ناجي غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آربابا ، بازي دراز ، ميمك و دشت ذهاب وپايگاه ابوذر معرفي مي كرد .
شهيد شيرودي بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله به هلي كوپترش ولي باز سرسختانه مي جنگيد و هميشه عاشق به تمام معني بود.
وي بار ها هنگام پرواز مي گفت: وقتي كه پرواز مي كنم حالتي دارم همانند يك نفرعاشق كه به طرف معشوق خود مي رود. هرلحظه فكر مي كنم كه به معشوق خودم نزديك تر مي شوم و به آن آرزوي قلبي كه دارم مي رسم ولي وقتي برمي گردم هرچند كه پروازم موفقيت آميزبوده باشد باز مقداري غمگين هستم چون احساس مي كنم هنوز آنطوريكه بايد خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگيرم.
شهيد علي اكبر شيرودي در نهايت به خلوصي كه خواهانش بود رسيد و مورد دعوت حق قرار گرفت و در هشتم ارديبهشت ماه سال 1360 در حاليكه تانك هاي عراقي به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حركت بودند با هلي كوپتر به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندين تانك از پشت سر مورد اصابت گلوله تانك قرار گرفت و به شهادت رسيد .
تيمسار فلاحي بعد از شهادت وي گفت : وقتي خبر شهادت شيرودي رابه امام دادم يك ربع به فكر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا مي گفت خدا آنها را بيامرزد ولي در مورد شيرودي گفت او آمرزيده است.
وي عاشق انقلاب و ولايت بود و همواره سعي مي‌كرد پيوند مستحكم بين ارتش و روحانيت برقرار كند و در اين راستا از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌كرد. شيرودي عاشق پرواز بود، او براي پيروزي و نبرد عليه دشمن زمان را نمي‌شناخت و شبانه روز براي پيشبرد اهداف جنگي تلاش مي‌كرد.
بيژن شيرودي از همرزمان شهيد درباره شهيد شيرودي مي گويد: خلبان شهيد شيرودي، يك نظامي شجاع و دلير و بي‌نظير بود و زماني كه رژيم بعثي عراق با نيروهاي زرهي خود به ايران حمله كرد شهيد شيرودي با كمك همرزمان خود جلوي پيشروي عراقي‌ها را گرفت و با توجه به اوضاع نابسامان كشورمان در اوايل انقلاب نقش ممتاز و بي‌نظير خلبان شيرودي در سركوب متجاوزان و منافقين قابل توجه بوده و هر زماني كه ايشان در آسماني بود رزمندگان نيروي مضاعفي مي‌گرفتند.
وي مي افزايد: در اوج بحران داخلي و تلاش منافقين عليه انقلاب، شهيد شيرودي تلاش فراواني را بر عليه آنان انجام مي‌داد و زماني كه براي ديدن والدين خود به شيرود تنكابن مي آمد، همشهريان خود را نسبت به توطئه‌هاي آنان آشنا مي‌ساخت و در مراسم تظاهرات و راهپيمايي شركت فعال داشت.
محمدعلي ميرزايي يكي ديگر از خلبانان هوانيروز و همرزم شهيد شيرودي نيز مي‌گويد: شيرودي همچون ستاره پرفروغ آسمان همواره براي رسيدن به اهداف عاليه خويش نور افشاني مي‌كرد و در راه عشق و شهادت و پايمردي خستگي را نمي‌شناخت و تا پاي جان مي‌رفت و زماني كه در پايگاه هوايي كرمانشاه بوديم، مقام معظم رهبري در نماز جماعت به ايشان اقتدا كرد و نماز خواند و مؤذن اين نماز جماعت بنده بودم.
وي اظهار داشت: شجاعت و دليرمردي شيرودي در بين خلبانان هوانيروز مثال زدني بود و براي رسيدن به هدف هيچ مانعي نمي‌توانست وي را از انجام مأموريت باز دارد.
امير سرافراز ارتش اسلام سرتيپ خلبان شهيد علي اكبر شيرودي در فرازي از وصيت نامه خود مي‌گويد: هنگامي كه پرواز مي‌كنم احساس مي‌كنم همچون عاشق به سوي معشوق خود نزديك مي‌شوم و در بازگشت هر چند پروازم موفقيت‌آميز بوده باشد، مقداري غمگين هستم چون احساس مي‌كنم هنوز خالص نشده‌ام تا به سوي خداوند برگردم.

 


شيرودي در هشتم ارديبهشت سال 60 پس از انجام مأموريت خود در منطقه بازي دراز و شكست سنگين دشمن به درجه رفيع شهادت نائل آمد. پيكر پاك و مطهرش در گلزار شهداي شيرود به خاك سپرده شد.

شهیدسرلشکر  "حسین لشگری"


 در 20 اسفند 1331 در روستای ضیاآباد قزوین، خداوند پسری به خانواده لشگری اهدا کرد که نام او را حسین گذاشتند. او دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت. در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام شد. همان موقع با درجه گروهبان سومی در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام می گرفت، حضور داشت و با خلبانان شرکت کننده در رزمایش آشنا گردید. پس از آن شور و شوق فراوانی به حرفه خلبانی در وی ایجاد شد؛ به طوری که پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از موفقیت به استخدام نیروی هوایی درآمد. در سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف – 5 مشغول به خدمت شد. ابتدا در پایگاه تبریز مشغول به کار بود ولی با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پاسگاه های مرزی جنوب و غرب کشور، برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی به دزفول منتقل گردید.

فراخونی به دزفول
یکی از روزهای گرم شهریور 1359 و فصل چیدن انگور بود و در دشت ضیاآباد تا جایی که چشم کار می کرد، تاک های انگور خودنمایی می کردند. آن روز هم مثل چند روز گذشته حسین به مزرعه رفته بود تا در چیدن انگور به پدرش کمک کند ولی مدام دلشوره داشت. لذا با همسرش که تهران بود تماس گرفت. او گفت تلگرافی از پایگاه هوایی دزفول برایش رسیده. حسین بلافاصله از خانواده اش خداحافظی کرد و به سمت تهران راه افتاد. وقتی متن تلگراف را خواند متوجه شد که بر اثر شدت حملات عراق به مرزهای جنوب و غرب کشور، پایگاه دزفول در حالت آماده باش قرار دارد. او از همسرش خواست در تهران نزد خانواده اش بماند زیرا که هوای دزفول بسیار گرم بود و علی اکبر فرزندشان فقط چهار ماه داشت. همسرش می گفت
- زود بیا و من و علی اکبر را به دزفول برگردان خیلی دلتنگ می شویم!
و حسین گفت:
- اگر خدا بخواهد 15 روز دیگر!
اما ندایی در وجودش می گفت شاید دیگر هیچ وقت آنها را نبینی. می خواست وصیتش را به همسرش بگوید. نگاهی به همسرش کرد. او جوان بود و فقط یک سال و چهار ماه از زندگی مشترکشان می گذشت. به خدا توکل کرد و گفت:
- دوست دارم اگر هر زمان اتفاقی برای من افتاد، مسئله را شجاعانه تحمل کنی!
اشک از چشمان همسرش جاری شد و حسین یک بار دیگر به سراغ علی اکبر رفت و او را لمس کرد و سعی کرد چهره معصوم او را برای همیشه به خاطر بسپارد!

صدام قرارداد 1975 الجزایر را پاره کرد
در اخبار روز 26 شهریور 1359 صدام طی نطقی در جلسه مجمع ملی عراق به صورت یک جانبه قرارداد 1975 الجزایر را ملغی اعلام کرد و نامه را جلوی تلویزیون پاره کرد و هشدار داد ایران حق کشتیرانی در اروند را ندارد و عراق حاکمیت نظامی خودش را بر این آبراه اعمال خواهد کرد. آن روز عراق در مناطق مهران و قصرشیرین و همچنین پاسگاه های برزگان، سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دویرج و فکه عملیات نظامی انجام داده بود و در مقابل خلبانان پایگاه هم بر روی آنها آتش ریختند و تا اندازه ای مانع از کار آنان شدند. لشگری همان روز به فرمانده پیشنهاد انجام ماموریت داد و قرار شد فردا برای جوابگویی به تجاوزات عراق تانک ها و توپخانه دشمن را که درمنطقه زرباتیه شناسایی شده بود، منهدم کنند.

اعزام به عملیات
صبح روز 27 شهریور 1359 با صدای زنگ ساعت از خواب برخاست و پس از نماز لباس پوشیده و به گردان پرواز رفت. جناب سرگرد ورتوان هم آن جا بود. به اتفاق برگه ماموریت را باز کرده و برای هماهنگی به اتاق توجیه رفتند. لشگری پیشنهاد داد هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پایین پرواز کنند و با فاصله هدف را رد کرده و هنگام بازگشت به خاک خودمان هدف را بزنند. ولی سرگرد ورتوان که فرمانده عملیات بود این پیشنهاد را نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعتی حدود 900 کیلومتر در ساعت عملیات آغاز شود. پس از توجیه به اتاق تجهیزات پروازی رفته و آماده شدند.
هواپیمای لشگری مسلح به راکت بود و لیدر او ورتوان بمب می زد. پس از بازدید هواپیما از نظر فنی، فرم صحت هواپیماها را امضا کرده و به مکانیسین پرواز دادند و لحظاتی بعد هر دو هواپیما سینه آسمان را شکافت.

هواپیما هدف قرار گرفت
آن روز آنها دومین دسته پروازی بودند که در خاک عراق عملیات می کردند. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار کرده بود. لذا به محض عبور از مرز گلوله ها به سمت آنها شلیک شد. اندکی بعد هواپیماها روی نقطه هدف رسیدند. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را مسجل کرده بود. هر دو برای شیرجه آماده شدند. کمی جلوتر در پناه تپه ای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده بودند. لشگری از لیدر اجازه زدن هدف را می گیرد. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده هدف ها را منهدم کنند. لشگری زاویه مخصوص راکت را به هواپیما داد و نشان دهنده مخصوص را روی هدف تنظیم کرد اما ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان کنترل خود را از دست داد. حسین لشگری مضطرب شده بود. او نمی دانست که چه بر سر هواپیما آمده است. ولی فورا بر خود مسلط شده و سعی کرد هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کند.

ادامه ماجرا ا ززبان خود سرتیپ لشگری:
به هر نحو توسط پدال ها سکان افقی هواپیما را به سمت هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به 6000 پا رسیده بود و چراغ هشدار دهنده موتور مرتب خاموش و روشن می شد. شاسی پرتاب راکت ها را رها کردم در یک آن 76 راکت روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد.
از این که هدف را با موفقیت زده بودم بسیار خوشحال بودم. ولی می دانستم با وضعی که هواپیما دارد قادر به بازگشت نیستم. درحالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور بود دست راستم را به سمت دکمه ایجکت بردم. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلوی چشمانم بزرگ و بزرگ تر می شد. تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم و از این لحظه به بعد دیگر چیزی یادم نیست.

اسارت
وقتی چشمانش را باز کرد همه چیز تیره و تار بود. به زحمت می دید که در مقابلش سربازان مسلح عراقی به صورت نیم دایره او را محاصره کرده اند. دست ها را بالا برد تا دشمن بفهمد که اسلحه ندارد و تسلیم است. ستوانی به او نزدیک شد و دستش را گرفت و بلند کرد و کمک کرد تا چتر و جی سوت را از خودش جدا کند. (جی سوت لباس مخصوصی است که نوسانات فشار جی را برای خلبان کنترل می کند.) دود غلیظی همراه شعله از پشت تپه به هوا بلند بود و لاشه هواپیما دقیقا روی هدف افتاده بود و با بنزین زیادی که داشت منطقه وسیعی را به آتش کشیده بود. این تجهیزات عراقی ها بود که در آتش خاکستر می شد و لشگری با این فکر لبخند رضایتی به لب آورد و به آسمان خیره شد. گویی از خدای خود برای این پیروزی تشکر می کرد.
چشمانش را بستند و او را سوار خودرو کردند. کم کم بدنش سرد می شد و درد ناشی از پریدن از هواپیما بر او مستولی می گشت. بند چتر در حالت بیهوشی به گردنش مالیده شده بود و مقداری از پوست گردنش را کنده بود. بند فلزی ساعتش به جایی اصابت کرده و همراه با مقداری از پوست دستش کنده شده و لب پایینش هم پاره شده بود و به شدت خونریزی داشت. وقتی به مقر رسیدند سربازان و درجه داران عراقی شروع به هلهله و خوشحالی کردند. از این که یک خلبان ایرانی را گرفته بودند بسیار خوشحال بودند. یکی از آنها روی لبان زخمی اش آب دهان انداخته بود! چه قدر دلش می خواست جواب او را بدهد ولی افسوس!
با احساس درد ناشی از دوختن لب هایش، به هوش آمد دکتر به زبان انگلیسی به او گفت که مشکل خاصی ندارد فقط دچار گرفتگی عضلات شده که به مرور زمان رفع خواهد شد. دست و پایش را به تخت بسته بودند. چند سرهنگ و ژنرال اطرافش را احاطه کرده و مرتب از او سئوال می کردند:
- کجا را بمباران کردی؟ چرا بمباران کردی؟ و...
از درد به خودش می پیچید و توانایی این که سر و گردنش را برگرداند نداشت. بازجوها این موضوع را فهمیدند و اتاق را ترک کردند. او ذهنش را به عقب برگرداند و به همسر و پسرش فکر کرد. چه قدر دلش برای آنها تنگ شده بود.

لحظات خداحافظی و شنیدن خبر اسارت از زبان همسر لشگری
صبح پنجشنبه 26 شهریور بود. حسین از دزفول زنگ زد و حال علی را پرسید. هر چه از او خواهش کردم اجازه بدهد به دزفول برگردم قبول نکرد. شب بدون هیچ دلیلی خوابم نمی برد و کلافه بودم. صبح جمعه دلشوره داشتم و مرتب منتظر خبر بدی بودم. ساعت 9 صبح تلفن زنگ زد. شخصی از ستاد نیروی هوایی بود و آدرس خانه را می خواست. هر چه اصرار کردم بگوید چه خبر شده قبول نکرد و گفت تلفنی نمی شود. به ناچار آدرس منزل پدرم را دادم و به انتظار نشستم. کمی بعد یک سرهنگ آمد و بعد از کلی حاشیه رفتن، خبر اسارت او را به من داد. به حال خودم نبودم و فقط آرزو می کردم کاش اشتباه شده باشد. وقتی به خود آمدم شنیدم که سرهنگ می گفت:
- ما داریم تلاش می کنیم از طریق سیاسی او را پس بگیریم.
در آن حال فقط دوست داشتم به خانه برگردم. شهید فکوری فرمانده نیروی هوایی آن زمان با من تماس گرفت و ضمن توصیه به صبر و بردباری، گفتند هواپیمای سی – 130 برای بردن ما به دزفول آماده است. 30 شهریور به همراه پدرم و بچه به دزفول رفته و پس از بسته بندی لوازم مورد نیاز، فردای آن روز به تهران بازگشتیم. قرار بود با هواپیما به تهران برگردیم ولی به دلیل بمباران فرودگاه مجبور شدیم با اتوبوس بیاییم. از آن به بعد برای یک زن 18 ساله و یک بچه 8 ماهه فقط تنهایی بود و تنهایی!

لشگری اولین خلبان ایرانی که به اسارت درآمد
به یاد دوران آموزشی افتاده بود. استادان می گفتند در اسارت نباید دروغ بگویید فقط به 4 یا 5 سئوال که مربوط به نام درجه، نوع هواپیما و پایگاه مربوطه است باید جواب داده شود و لاغیر. از آن پس هر بار که برای بازجویی از او می آمدند، به جز همان سوال های اولیه، به اکثر پرسش های آنها جواب "نمی دانم" می داد و می گفت:
- من یک خلبان تازه کارم و این مسایل به من مربوط نمی شود.
به یاد آورد زمانی را که در یکی از بازجویی ها سرهنگ عراقی از او پرسیده بود:
- ارتش ما می تواند تا 2 سال آینده بدون کمک خارجی مقاومت کند ارتش شما چطور؟
و او با افتخار گفته بود:
- ارتش ما تا هر وقت که نیاز باشد می تواند مقاومت کند.
و این باعث خشم آن سرهنگ شده بود و دوباره پرسیده بود:
- رابطه مردم با خمینی چگونه است؟ مردم برای براندازی این رژیم به چه چیزی امیدوارند؟
و او جواب داده بود:
- مردم خودشان رژیم را انتخاب کرده اند و برای حفظ آن هم مقاومت می کنند.
این بار دیگر سرهنگ نتوانسته بود جلوی خشم خود را بگیرد و لگد محکمی به پهلوی او زده بود. این بازجویی ها بارها و بارها تکرار شدند ولی هربار بازجوهای عراقی نا امیدتراز قبل بازگشته بودند!
سه روز به همین منوال گذشت. صبح روز چهارم دوباره چشمان او را بستند و با خودرو به محل جدیدی بردند. او را وارد اتاقی کردند و باز هم همان سوال های تکراری را پرسیدند. وقتی از جواب گرفتن مایوس شدند، شروع کردند به شکنجه. ابتدا به بدنش برق وصل کردند. حس می کرد تمام مفاصل بدنش از هم جدا می شوند. در فواصل قطع و وصل برق مرتب به او می گفتند:
- حرف بزن والا پشیمان می شوی.
او اولین خلبان ایرانی بود که به اسارت درآمده بود و عراقی ها می خواستند قدرت تحمل شکنجه خلبانان ایرانی را محک بزنند. لذا می خواستند به هر نحو ممکن لشگری را به حرف بیاورند. پس از این که وصل کردن برق جواب نداد، مچ پاهای او را محکم بستند و شروع کردند به فلک کردن با کابل. اما لشگری با توکل به خدا ساکت ماند. او به هیچ وجه قصد حرف زدن نداشت. آن قدر او را فلک کردند تا از هوش رفت. وقتی به هوش آمد دید در سلولی بسیار کثیف که دیوارهای جگری رنگ دارد افتاده. کمی بعد یک نقشه مقیاس بزرگ از ایران به همراه یک خودکار از دریچه توی سلول افتاد و صدای نگهبان آمد که می گفت:
- سرگرد دستور داده هر چه فرودگاه و پایگاه و باند پروازی دارید روی نقشه مشخص کن! تا یک ساعت دیگر می آیم آن را می برم.
خودکار و نقشه را به کناری انداخت و به فکر فرو رفت...


با شما همکاری نمی کنم
کمی بعد نگهبان وارد سلول شد و او را به اتاق مدیر زندان برد. او سرگردی مودب بود که انگلیسی را به خوبی صحبت می کرد. نقشه را که نگهبان به دستش داده بود نگاهی کرد و گفت:
- هیچ کدام از پایگاه های خودتان را مشخص نکرده ای؟
لشگری جواب داد:
- برابر قرارداد ژنو شما فقط می توانید 4 الی 5 سوال از من بپرسید شامل اسم، درجه، هواپیما، پایگاه و فرمانده.
سرگرد با آرامش سیگاری به او تعارف کرد و از کشوی میزش یک نقشه درآورد که لشگری با نگاه کردن به آن مبهوت ماند. تمام پایگاه های ایران با رنگ های مختلف نشانه گذاری شده بودند. ارتفاع و سمتی را که یک خلبان برای رسیدن به پایگاه نیاز داشت، بنزین مصرفی، سمت باد و سرعت مورد نیاز به صورت دقیق و مرتب مشخص شده بود. از نظر پروازی و ناوبری نقشه کاملی بود و این برای خلبانان عراقی یک امتیاز بزرگ به حساب می آمد.
سرگرد که با غرور و تکبر لبخند می زد، به لشگری نزدیک شد و گفت:
- ما حتی اطلاعاتی بیشتر از این را هم در مورد نیروهای مسلح شما داریم و هر وقت بخواهیم از آن استفاده می کنیم.
ناگهان خاطره کودتای نافرجام نوژه و سروان نعمتی خائن که از ایران گریخت و به عراق پناهنده شد، در ذهن لشگری جرقه زد.

حمله سراسری عراق
روز 31 شهریور 1359 مصادف با 22 سپتامبر 1980 ساعت 13 نیروی هوایی عراق بخش عمده ای از قلمرو جمهوری اسلامی ایران را مورد تجاوز قرار داد و مناطقی را در ده شهر بزرگ ایران بمباران کرد. ساعت 16 همان روز نیروی هوایی و زمینی عراق در غرب دزفول با دو لشکر آماده و مجهز وارد عمل شدند. یکان تیپ 17 زرهی عراق تا پایان روز 31 شهریور خود را به دامنه های غربی ارتفاعات حمرین رساند و با استفاده از تاریکی شب از آن عبور کرده و در ساعت 30/5 روز اول مهر موفق می شوند پاسگاه مربوطه را به تصرف درآورده و کلیه افراد آن را اسیر یا شهید نمایند. واحد دیگری از تیپ 17 زرهی به پاسگاه چم سری و نهرعنبر که در غرب رودخانه دویرج قرار دارد حمله کرده و آن را به تصرف خود درمی آورند.

اولین حمله توسط نیروی هوایی
نیروی هوایی ایران تنها پشتیبان موجود برای نیروی زمینی در تمامی منطقه نبرد بود و به همین دلیل درخواست از نیروی هوایی هر لحظه بیشتر می شد. خلبانان شجاع نیروی هوایی 2 ساعت پس از اولین حمله هوایی دشمن در بعد از ظهر 31 شهریور دو پایگاه مهم هوایی عراق به نام های الرشید و شعیبیه در حومه بصره را به شدت بمباران کردند و صدمات جبران ناپذیری به این دو پایگاه وارد آوردند. در اولین ساعات بامداد روز یکم مهر ماه با به پرواز درآوردن 140 فروند هواپیمای جنگنده و حمله به پایگاه ها و مراکز نیروی هوایی عراق، درسی فراموش نشدنی به دشمن متجاوز دادند.
در این عملیات جای سرتیپ حسین لشگری خالی بود! او در سلول خود فقط گاه گاهی صدای انفجار و عبور هواپیماها و آژیرها را می شنید و آرزو می کرد کاش او هم سوار بر هواپیمایش در دل آسمان بود.

اعدام ساختگی!
شاید به دلیل خشم ناشی از صدمات جبران ناپذیری که تیز پرواران هوانیروز به پایگاه های الرشید و شعیبیه وارد آورده بودند و یا شاید به دلیل این که می خواستند روحیه سرتیپ لشگری را خراب کرده و رعب و وحشت در دلش بیفکنند بود که همان شب (31 شهریور) به سلولش آمده چشم ها و دستانش را بستند و او را به میدان تیر بردند و اطراف او را به رگبار بستند. سپس خنده کنان او را به سلولش برگرداندند.

دیدار با اولین هموطن
در هفتمین روز جنگ همان روزی که صدام خواستار آتش بس فوری شده بود، دوباره او را باچشمان بسته سوار خودرو کردند و به خانه بزرگی بردند که هفت یا هشت اتاق خواب داشت و یکی از آنها را در اختیارش گذاشتند. مشخص بود که در اتاق های دیگر هم اسیران دیگری را نگهداری می کنند. وضعیت در آن جا از لحاظ غذا و داشتن ملزوماتی مثل صابون و حوله و مسواک و غیره کمی بهتر بود ولی در آن جا هم عراقی ها از آزار و اذیت روحی دست برنمی داشتند. مثلا یک قاب عکس بسیار بزرگ از صدام حسین را بالای تختش نصب کرده بودند و هر روز با ایما و اشاره به عکس می پرسیدند خوب است؟ و چه قدر لشگری دلش می خواست جواب دندان شکنی به آنها بدهد.
چند روز به همین منوال گذشت تا این که روزی دوباره چشمان او را بستند و سوار خودرو کردند ولی این بار چند ایرانی دیگر هم با او بودند. او به آهستگی از بغل دستی اش پرسید اسمت چیست جواب شنید سروان رضا احمدی. لشگری هم خودش را معرفی کرد. نگهبان مرتب تذکر می داد حرف نزنید اما یکی از افرادی که آن جا بود گفت:
- لشگری خیالت راحت باشد ایران می داند که تو زنده ای.
و با این حرف نوری از امید در دل اوتابید.
پس از این که کلی در خیابان ها گشتند دوباره آنها را به ساختمانی که سلول لشگری در آن بود بردند همه نگهبان ها او را می شناختند یکی از آنها با تمسخر گفت:
حسین، دزفول تمام شد خوزستان رفت.
و او در جواب گفته بود:
- خدا بزرگ است باید منتظر آخر کار باشیم!

ارتباط از طریق مورس
چند روزی گذشت. حالا که می دانست دوستانش هم در همان اطراف هستند. تحمل تنهایی سلول زجرآورتر شده بود. کمی فکر کرد به یاد آورد در دوران دانشکده مورس زدن را خوانده است. بیشتر فکر کرد و از ذهنش یاری گرفت و درس های دوران دانشجویی را به یاد آورد و شروع کرد به مشت کوبیدن به دیوار. (حروف الفبای مورس به ترتیب شماره گذاری می شوند به طور مثال الف (1) ب (2) و... برای ارسال آن به تعداد شماره هر حرف ضربه زده می شود و بین هر حرف و شروع حرف بعدی کمی مکث می شود. پس از ارسال گیرنده تعداد ضربه های زده شده را یادداشت می کند و آنها را پشت سر هم قرار داده و پیام را می خواند.) فرشید اسکندری در سلول کناری او محبوس بود. او ابتدا منظور لشگری را درک نمی کرد و فقط ضربه هایی به دیوار می زد ولی به مرور زمان گویی او هم دروس دانشکده را به یاد آورد و بدین صورت برقراری ارتباط بین سلول ها آغاز شد. نگهبانان عراقی که موضوع را فهمیدند بسیار عصبانی شده و پیوسته به دنبال بهانه ای برای آزار و اذیت بیشتر زندانی ها بودند. ولی با این وجود ارتباطات همچنان ادامه داشت. تا این که چند روز بعد لشگری را به سلول اسکندری انتقال دادند. البته یک خلبان دیگر به نام احمد سهیلی هم در آن جا حضور داشت. چه لحظات شیرین و به یاد ماندنی برای آنها بود. دیگر احساس تنهایی نمی کردند و گویی روح تازه ای در کالبدشان دمیده شده بود.

نشان دادن فیلم پیروزی سربازان عراقی تیز پروازان را مصمم تر می کند
پس از شام، نگهبان سه پارچه سیاه چشم بند به داخل سلول انداخت و گفت:
- آماده شوید.
و کمی بعد همه اسرا را به ترتیب از سلول هایشان خارج کرده و به سالنی بردند که برای لشگری غریبه نبود زیرا چندین بار آن جا شکنجه شده بود! وقتی چشم های همه را باز کردند، هر کس با دیدن دوست و آشنایی به طرفش می دوید و همدیگر را در آغوش می گرفتند. ناگهان در باز شد و یک عراقی با لباس شخصی وارد شد. بعد از او چند سرباز که تلویزیون و ویدئو در دست شان بود وارد سالن شدند. او وسط سالن ایستاد و با غرور خاصی به لهجه عربی گفت:
- الان فیلم پیروزی سربازان عراقی را خواهید دید آنها توانستند از کارون بگذرند و محمره (خرمشهر) را فتح کنند.

خرمشهر زیر آتش
حدود سی نفر از خلبانان نیروی هوایی در آن جا حضور داشتند و دشمن سعی داشت با نشان دادن این فیلم غرورشان را جریحه دار کند. تانک های عراقی با بیرحمی تمام خانه ها و مغازه های خرمشهر را تخریب می کردند. بعضی از خلبانان تحمل دیدن آن صحنه ها را نداشتند و سر را به زیر افکنده بودند. در دل آن تاریک روشنای اتاق تنها چیزی که به وضوح دیده می شد خشم و نفرتی بود که از چشمان این عقابان تیزپرواز می تراوید. دیدن آن فیلم باعث شد همه خلبانان مصمم شوند با وجود هر زجر و شکنجه ای آن دوران را تحمل کرده و پیش دشمن سر فرود نیاورند و این دقیقا عکس آن چیزی بود که عراقی ها می خواستند!
چند روز بعد لشگری و تعداد دیگری از اسرا را به مکانی برده و از آنها خواستند در قبال معرفی شان به صلیب سرخ و برقراری ارتباط با خانواده هایشان در رادیو و تلویزیون صحبت کنند. لشگری گفت:
- من فقط در صورتی صحبت می کنم که وسط اخبار و به صورت زنده باشد و جواب سوالها را نیز خودم شخصا بدهم و اگر مرا مجبور کنید حالتی را نشان خواهم داد که بیننده بفهمد مرا به زور آورده اید.
و جواب شنیده بود:
- این خارج از اختیارات ماست.
و آنگاه با خشم او را به سلولش بازگردانده بودند و این شاید از ثمرات همان تصمیمی بود که بعد از دیدن فیلم گرفته بودند!

زندان ابوغریب
16 آذر 1359 چهل نفر از اسرا را که سرتیپ لشگری نیز جزء آنها بود، به زندان ابوغریب منتقل کردند. آنها را به سالنی بردند که حدود 40 یا 50 متر بود با سقفی بلند و دود زده که هیچ گونه منفذی نداشت. لحظاتی پس از ورود آنها در باز شد و چهل نفر از افسران نیروی زمینی که اسیر شده بودند نیز به جمع آنها اضافه شدند. آنها بسیار کثیف و نامرتب بودند و با دست بند به هم بسته شده بودند. وضعیت بسیار بد و زننده ای بود. بوی تعفن همه جا را گرفته بود. سالن برای خوابیدن 80 نفر بسیار کوچک بود. کمبود آب و غذا بیداد می کرد ولی با وجود همه مشکلات آنها سرگرد دانشور را که از افسران نیروی زمینی بود و درجه اش از همه بالاتر بود به عنوان فرمانده انتخاب کردند. او همه را به 8 گروه 9 نفری تقسیم کرد که هر گروه یک ارشد داشت که با فرمانده در تماس بود.
دانشور بارها به عراقی ها گفته بود می خواهد با مسئول زندان صحبت کند. پس از چند بار تذکر روزی مسئول زندان آمد و در جواب خواسته های اسرا گفت:
- وضع اسیران عراقی در ایران خیلی از شما بدتر است و ایرانیان حتی بعضی از اسیرانی را که مخالفت می کنند می کشند.
سرگرد خلبان شروین از جا برخاست و گفت:
- شما کاملا در اشتباهید در اوایل جنگ که درایران بودم می دیدم که اسیران عراقی در بهترین شرایط زندگی می کنند و امتیازات زیادی از جمله نامه نگاری با خانواده هایشان، ورزش و هوا خوری و غیره دارند درحالی که شما حتی به قرارداد ژنو هم احترام نمی گذارید.
شروین با صدای بلند تری ادامه داد:
- اگر شما فکر می کنید ایران اسیران شما را می کشد، شما هم می توانید ما را بکشید ولی حالا که زنده نگه داشته اید باید قوانین ژنو را در مورد ما اجرا کنید!
جسارت او باعث غرور و افتخار اسرا شده بود. ولی مسئول زندان با خشم فراوان بدون این که چیزی بگوید زندان را ترک کرد. زندانیان با خود فکر می کردند پس در خاک دشمن هم می توان مردانه و با قدرت و شجاعت حرف زد و از دشمن نهراسید و همین فکر باعث شد تحمل آن شرایط کمی آسان تر شود.
شورش اسرا و عقب نشینی عراقی ها
عاقبت ما به کجا خواهد کشید ؟ این سئوالی بود که همه زندانیان را درگیر کرده بود. فشار عصبی باعث شده بود همه دچار افسردگی و بدبینی نسبت به هم شوند؛ تا این که روزی ستوانیار مسئول زندان برای شنیدن درخواست های ارشد آسایشگاه وارد سالن شد.
علی نیسانی که عربی اش خوب بود، مشغول ترجمه کردن گفتگوها به زبان عربی بود که ناگهان لحن گفتارش تند شد. ستوانیار سیلی محکمی به او زد و او هم بدون معطلی جواب سیلی اش را داد . ستوانیار برافروخته و متعجب با عصبانیت فراوان آسایشگاه را ترک کرد. وقتی جریان را از نیسانی پرسیدند جواب داد:
- من به او گفتم ما همه افسر هستیم و رفتار شما با ما توهین آمیز است و ستوانیار در جوابم گفت: اینها همه حرف است من با یک بسته سیگار همه شما افسران را می خرم !
همه اسرا با شنیدن این گفته ها عصبانی شده و نیسانی را تشویق کردند. مدت کمی از ماجرا گذشته بود که ناگهان در باز شد و نیسانی را بیرون بردند. جو آسایشگاه متشنج شده بود. یکی از اسرا به طرف در دوید و فریاد زد:
- هموطن مرا آزاد کنید ...
و سرش را محکم به شیشه کوبید. شیشه شکست و خون از سرش جاری شد ولی او بدون توجه فریاد می زد هموطن ما را رها کنید. این کار او باعث تحریک همه شد و تمام اسرا با هر وسیله ای که پیدا می کردند به در ورودی حمله کردند .
نگهبان عصبانی بود. ناگهان گلنگدن تفنگش را کشید و آماده شلیک شد. تعدادی از اسرا من جمله لشگری که آرام تر از بقیه بودند، سعی کردند بقیه را نیز آرام کنند. مسئول زندان که چاره ای نداشت، نیسانی را به داخل آسایشگاه فرستاد. با ورود او موج شادی آسایشگاه را فرا گرفت . شورش اسرا باعث عقب نشینی عراقی ها شده بود ولی آنها نمی توانستند این شکست را در خاک خود قبول کنند .

اعتصاب غذا
اسرا تصمیم گرفتند برای جلوگیری از ترفندها و نقشه های عراقی ها، قبل از آن که آنها کاری انجام دهند اعتصاب غذا کنند. به همین دلیل سه روز را با خواندن نماز جماعت و پس از آن سردادن سرود "ای ایران" با صدای بسیار بلند سر کردند. البته مقدارکمی نان و خرما از قبل ذخیره داشتند که بین گروه ها تقسیم شد . روز چهارم اعتصاب غذا سرتیپ لشگری برای گرفتن وضو بلند شد ولی زانوانش توان نداشت و به زمین خورد. حدود 80 ساعت بود که چیزی نخورده بود و تب شدیدی داشت. ارشد آسایشگاه با دیدن وضعیت لشگری موضوع را به مسئول زندان گفت. آنها می خواستند لشگری را به بیمارستان ببرند ولی بنا به خواست خود او قرار شد دکتر به آسایشگاه آمده و او را جلوی در معاینه کند .
مدتی بعد دکتر آمد و پس از معاینه لشگری گفت مشکل از گرسنگی زیاد است . عراقی ها می خواستند او را از سالن خارج کنند ولی ارشد آسایشگاه گفت این کار آنها باعث ایجاد درگیری می شود و عراقی ها که نمی خواستند ماجرای چند روز پیش دوباره تکرار شود، این بار هم مجبور شدند به خواسته های اسرا تن در دهند و برای شکستن اعتصاب غذا امتیازاتی از جمله 2 ساعت هواخوری در روز، قراردادن دو نوع روزنامه در اختیار اسرا گذاشتند و بهتر شدن کیفیت و کمیت غذاها، داشتن دکتر وبا احترام رفتار کردن و غیره را نیز به آنها بدهند . این بار هم اسرا توانستند با وحدت و توکل به خدا پیروز شوند و این پیروزی باعث تقویت روحیه و خوشحالی بیش از حد آنان شد .

هفت سین بی نظیر
عید نوروز در راه بود و همه اسرا به فکر برگزاری جشن بودند. این اولین عیدی بود که در اسارت می گذراندند و می خواستند تا آن جا که می شود آداب و رسوم عید را رعایت کنند تا حال و هوای عید غم دوری از عزیزان شان را برایشان راحت تر و کم تر کند . برای سفره هفت سین، هفت نفر را با درجه سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان انتخاب کردند و آنها را در یک جا نشاندند. ساعت تقریبی تحویل سال را به دست آوردند و پس از تحویل سال، ارشد آسایشگاه درباره سنت عید و زنده شدن دوباره زمین صحبت کرد و بعد از دعا برای سلامتی امام خمینی و رزمندگان اسلام و همه ایرانیان ، همه اسرا با هم دیده بوسی کرده و عید را تبریک گفتند. پس از آن هر گروه برای عید دیدنی پیش گروه دیگر رفته و بعضی ها هم که پول ایرانی داشتند، به هم عیدی می دادند . همه اسرا احساساتی شده بودند و به یاد خانواده های شان افتاده بودند و جای خالی آنها را با دانه های اشک پر می کردند . این مراسم ساده بهانه ای شد برای وحدت و دوستی بیشتر و این که دوباره صفحه زندگی را صفر کرده و با روحیه و هدفی جدید زندگی را ادامه دهند .

خبر آزادی خرمشهر اردوگاه را منفجر کرد
یک سال دیگر هم سپری شد و دومین عید نوروز هم در اسارت دشمن گذشت . یک روز اسرا برای هواخوری بیرون رفته بودند. لشگری یکی از نگهبانان عراقی را که با او دوست شده بود و گاهی برایش درد و دل می کردف ناراحت و غمگین دید. وقتی علت را از او پرسید نگهبان با افسردگی درحالی که مواظب اطراف خود بود گفت :
- خمینی هر چه نظامی بوده در خوزستان جمع کرده . من نمی دانم ایران چه قدر جمعیت دارد ولی فکر کنم حدود 2 یا 3 میلیون جمعیت و نیرو در خوزستان هست ، هر کجا را که نگاه می کنی جمعیت موج می زند .الان جنگ در جبهه ها به طور شدیدی ادامه دارد و نیروهای عراقی از همه جاهایی که در ابتدای جنگ گرفته بودند به وسیله نیروهای ایرانی به عقب رانده شدند. حدود 18 هزار عراقی اسیر و 25 هزار نفر هم کشته شده اند. ماموران صدام فرماندهانی را که عقب نشینی یا فرار کرده اند دستگیر و اعدام می کنند . جبهه های جنگ درحال حاضر درخاک عراق است و خرمشهر و بستان ، سوسنگرد ، قصرشیرین و مهران پس گرفته شده و نیروهای ایرانی در پشت دروازه های بصره هستند. این اخبار را دوستاتنم که از جبهه برگشته اند و یا فرار کرده اند برایم گفته اند .
لشگری با شنیدن این اخبار گویی از شادی پر در آورده بود ولی وقتی ناراحتی نگهبان عراقی را دید او را دلداری داد و به او گفت خدا بزرگ است جنگ تمام می شود ناراحت نباش !
هنگامی که به آسایشگاه برگشت، لشگری تمام گفته های سرباز عراقی را برای ارشد بازگو کرد و او هم با خوشحالی موضوع را به همه گفت .همان روز بعد از ناهار از طبقه بالا که تعدادی از اسرای خلبان را آن جا اسکان داده بودند، ضربه هایی به شکل مورس شنیده شد. آنها رادیو داشتند و اخبار دریافتی را به شکل مورس به همه مخابره می کردند. اسرا مورس خوانی کردند و متوجه آزادی خرمشهر شدند. ناگهان همه از شدت خوشحالی تکبیر گفتند. نگهبانان از این عمل غیر منتظره تعجب کردند و ارشد بلافاصله از همه خواست تا خود را کنترل کنند تا عراقی ها پی به وجود رادیو در طبقه بالا نبرند . با انتشار این خبر بار دیگر موج شادی و شعف همه جا را فراگرفت .

دوران مرد آسمان ها ، پرواز ابدی خود را آغاز نمود
صبح روز 31 تیر ماه 1361 اسرا با شنیدن صدای آژیر قرمز و شلیک توپ های پدافند، متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدند. آنها مدت ها بود صدای هواپیمای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودند. فردای آن روز روزنامه بغداد را برای اسرا بردند که در آن عکس و خبر سقوط یک فروند هواپیمای اف - 4 ایرانی در شهر بغداد به چشم می خورد . تنها یک دست که درون دستکش بود و یک پای درون پوتین از خلبان باقی مانده بود و خلبان دیگر را به اسارت گرفته بودند .همان شب توسط مورس اعلام شد که خلبان فانتوم شهید سرلشکرعباس دوران بوده است .

وسیله ای برای خنثی نمودن تبلیغات دروغین عراقی ها
دومین ماه مبارک رمضان بود که تیز پروازان در اسارت می گذراندند. در یکی از شب های قدر در باز شد و اسیرانی که در طبقه بالا بودند به پایین منتقل شدند. پس از هجده ماه دوری، هر کس دوست و آشنایش را در آغوش گرفته بود و از شوق می گریست. با آمدن آنها اگر چه جای بقیه خیلی تنگ شده بود ولی ارزشش را داشت زیرا که آنها اخباری را که از رادیو ایران شنیده بودند و برای بقیه تازگی داشت باز گو می کردند چرا که قبلا فقط اخبار مهم از طریق مورس به بقیه اطلاع داده می شد .
از آن شب به بعد هر شب ساعت 12 اخبار توسط باباجانی از رادیو گرفته می شد و صبح روز بعد در اختیار مسئولان گروه ها قرار می گرفت تا او همه گروه را در جریان بگذارد و به این ترتیب رادیو وسیله ای شد برای خنثی نمودن تبلیغات دروغین عراقی ها از جبهه های جنگ که در روزنامه های خود منعکس می کردند .

طرح فرار از اردوگاه
با آمدن بچه های طبقه بالا کلاس قرآن ، انگلیسی ، آلمانی و ترکی ، کمک های اولیه پزشکی و رزم انفرادی برگزار شد و یک گروه از اسرا هم روی طرح فرار کار می کردند. تا این که روزی یکی از بچه ها کلید در خروجی به محوطه هواخوری را که نگهبان جا گذاشته بود برداشت و سعی کرد از روی کلید با خمیر نان قالب بگیرد حدود 10 دقیقه بعد مسئول زندان متوجه شد ولی چون نمی دانست چه کسی کلید را برداشته، سرباز مسئول را مقصر دانست و به حسابش رسید. لشگری و دیگر اسرا در فرصتی مناسب کلید را سر جایش گذاشتند ولی مسئول زندان شبانه جوشکار آورد و چفت دیگری با قفلی جدید به در خروجی زد !

بازگشت به زندان استخبارات
دو ماه پس از آمدن اسرای طبقه بالا، روزی در باز شد و نگهبان گفت خلبانان برای رفتن آماده شوند. آنها به تصور این که به اردوگاه برده خواهند شد، خوشحال بودند و اسم و آدرس اسرای نیروی زمینی و انتظامی را می گرفتند تا در نامه نگاری به خانواده های شان اطلاع دهند که آنها زنده و اسیر هستند. هنگام خداحافظی رادیو به اسرای نیروی زمینی سپرده شد و اندکی بعد خلبانان سوار بر یک اتوبوس بدون شیشه به زندان استخبارات عراق برده شدند. لشگری با نگاهی اجمالی به زندان دریافت که با گذشت دو سال و آمدن اسیران جنگ تحمیلی و مجاهدان عراقیف چهره زندان خیلی فرق کرده. در سلول های انفرادی تعداد 10 الی 12 نفر که حتی جای نشستن نداشتند زندانی بودند و تعدادی از اسرا که بیشتر زن و بچه های نیمه عریان و سربرهنه عراقی بودند، در گوشه های زندان زندگی می کردند. به علت نبودن جا خلبانان را به محل هواخوری زندانیان که سقفش با میله های آهنی پوشیده شده بود بردند و این اولین شبی بود که آنها در محوطه باز می خوابیدند. لشگری با خود فکر می کرد شاید همسر و فرزندش هم الان درحال تماشای ستاره ها باشند و با اندیشیدن به آنها دردی در دلش احساس کرد . چه قدر دلش برای دیدن آنها تنگ شده بود .


بازگشت دوباره به ابو غریب
صبح روز بعد یک نگهبان آمد و با لهجه فارسی توضیح داد که چون زندان استخبارات آنها را تحویل نمی گیرد باید دوباره به زندان ابو غریب باز گردانده شوند. همه مشغول جمع آوری وسائل خود شدند . لشگری با خودش فکر می کرد که آشفتگی و هرج و مرج در کارهای عراقی ها موج می زند .
وقتی خلبانان به ابو غریب باز گردانده شدندف متوجه شدند که بچه ها به علت استفاده نادرست از رادیو ، آن را خراب کرده اند و سعی و تلاش برای تعمیر آن بی فایده بوده است زیرا برای تعمیر رادیو احتیاج به لوازم یدکی بود . دو روز از برگشتن تیزپروازان به ابو غریب می گذشت که مسئول زندان آمد و گفت تمام اسیران غیر خلبان وسایل شان را جمع کنند و آماده رفتن باشند . با جدا شدن آنها، تعدادی نگهبان از نیروی هوایی عراق آمدند و خلبانان را تحویل گرفتند و به هر کسی یک تشک اسفنجی ، چند تخته پتو ، مسواک و قاشق و لباس نو دادند. وضعیت غذا و نظافت آسایشگاه بهتر شده بود و نگهبانان جدید که از کارکنان نیروی هوایی بودند سعی می کردند با احترام نسبت به خلبانان که هم لباس آنها بودند رفتار کنند ولی نبودن رادیو و بی خبری از اوضاع جنگ باعث ناراحتی و افسردگی اسرا شده بود .
در بین نگهبانان جدید سرباز جوانی به نام ستار بود که تازه ازدواج کرده بود و علاقه زیادی به برقراری ارتباط با لشگری داشت و مرتب با او صحبت و شوخی می کرد. عقابان اسیر برای گذراندن وقت با چوب و تخته ماکت های زیبایی از هواپیما می ساختند که بسیار مورد توجه ستار بود. روزی او از سرتیپ لشگری خواست که یک ماکت هواپیما برایش بسازد. لشگری فرصت را مغتنم شمرد چسب ، کاغذ و خودکار از ستار گرفت و با کمک بقیه شروع به ساختن ماکت هواپیمای بوئینگ 747 کرد در یکی از روزها ستار کنار لشگری ایستاده بود و از خانواده اش برای او تعریف می کرد که لشگری از او خواست خبرهای جدیدی از جنگ برایش بگوید. ستار نگاهی به چشمان لشگری کرد و انگار متوجه خواسته او شد با لبخندی پرسید می خواهی برایت یک رادیو بیاورم ؟ و لشگری با لبخند خفیفی رضایت خود را اعلام کرد .

رادیو در عوض ماکت هواپیما
سرانجام هواپیمای ستار آماده شد. او با دیدن هواپیما بسیار خوشحال شد و به لشگری گفت:
- من چند روز دیگر از این جا خواهم رفت و این هواپیما را از تو یادگار خواهم داشت .
لشگری گفت :
- مبارکت باشد ولی من از تو هیچ یادگاری ندارم !
ستار سری تکان داد و گفت :
- خدا بزرگ است ...
و به فکر فرو رفت . به نظر می رسید ستار فکرهایی در سر دارد ولی می ترسد که گرفتار شود و به جرم همکاری با دشمن و جاسوسی تیر باران شود. گویی او منتظر فرصتی مناسب بود .
سرانجام روز موعود فرارسید. آن روز ستار به تنهایی در محوطه هواخوری مسئول نگهبانی بود. لشگری و چند نفر دیگر در محوطه بودند و بقیه در آسایشگاه. ستار به اتاق نگهبانی رفته و یک باتری نو به رادیوی قدیمی اش می اندازد و آن را روشن می کند. سپس در سالن را باز کرده و از اسرا می خواهد سطل آشغال را خالی کنند. سروان رضا احمدی که از جریان رادیو اطلاع داشت برای بردن زباله اقدام می کند و ستار خودش را کنار می کشد تا او بتواند به راحتی رادیو را بردارد و بعد از آن که از برداشتن آن مطمئن می شود، در سالن را می بندد و چند دقیقه بعد به محوطه برگشته و به لشگری میگوید :
- من می روم ان شاالله مبارک شما باشد !
و عصر همان روز برای همیشه از آن جا می رود و رادیو را از خودش به یادگار می گذارد .
اسرا پس از گذشت دو هفته و اطمینان از این که کسی به دنبال رادیو نخواهد آمد، آن را درون بالش جاسازی کردند و نامش را خدابخش گذاشتند . از آن شب به بعد هر شب رادیو راس ساعت 30/ 11 بیرون آورده می شد و پس از اخبار ساعت 12 دوباره به جای اولش باز گردانده می شد. با شنیدن اخبار ایران بارقه ای از امید در دل اسرا پدیدار شده بود و همان باعث شده بود تحمل روزهای اسارت راحت تر شود .

زندان سعد ابن ابی وقاص واقع در پایگاه هوایی الرشید
اسفند سال 1362 نوید بهار دیگری را در غربت ارزانی می داشت. این فصل در سرزمین عراق و در کنار فرات بسیار دیدنی است اما نصیب لشگری و بقیه اسرا از بهار فقط لطافت هوای آن در ساعات هواخوری بود ! هر اسفندی که در اسارت سپری می شد به آنها نوید می داد که بهار بعدی در کنار خانواده خواهند بود اما . . .
زمزمه ای بین نگهبانان بود که اسرا را از این جا خواهند برد و همین باعث شده بود که آنها برای پنهان کردن اشیای با ارزشی که داشتند مثل رادیو دست به کار شوند. با مشورت همدیگر به این نتیجه رسیدند که تنها راه برای بیرون بردن رادیو چند تکه کردن آن است. بنابراین تصمیم گرفتند قسمت هایی از رادیو که احتیاج به لحیم کاری نداشت را از هم جدا کرده و آنها را در لباس زیر خود جاسازی کنند .
بعد از ظهر روز 12 اسفند تعدادی از افسران دژبان مرکزی عراق به همراه سربازان مسلح وارد زندان شدند و گفتند :
- وسایل شخصی خودتان را جمع کنید می خواهیم از این جا برویم .
بچه هایی که مامور بردن تکه های رادیو بودند، بلافاصله به دستشویی رفتند و هر کدام تکه ای از رادیو را پنهان کرده و آمدند . اسرا را سوار اتوبوس کردند و بر خلاف همیشه، چشم های شان را نبستند. پس از طی مسافتی به زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید رسیدند. در آهنی بزرگی را باز کردند و به حیاطی که تقریبا 20 *25 متر مساحت داشت وارد شدند .
زندان سه بند داشت . لباس های شسته شده ای که روی طناب آویزان بود نشان می داد که تعدادی اسیر احتمالا ایرانی در این زندان هستند . جلوی بند زندان چند نفر دژبان ایستاده بودند تا وسایل تازه واردان را تفتیش کنند. نفس در سینه همه حبس شده بود. سرتیپ لشگری این لحظات پر اضطراب را بدین شکل بازگو می کند :
ما علاده بر رادیو، وسایل دیگری مثل میخ و درفش و تیزبر که برای کارهای مان لازم بود را نیز به همراه داشتیم. این وسایل در ساک دو نفر از هم بندان جاسازی شده بود. مقابل دژبان ها که رسیدیم، طبق قرارقبلی اولین کسی که باید عبور می کرد جناب محمودی ارشد ما بود که داخل کیفش هیچ چیز مشکوکی نداشت. قرار گذاشتیم افرادی که از بازرسی عبور می کنند ساک های شان را با بقیه عوض کنند. این کار در حالت عادی غیر ممکن بود. لذا با صحنه سازی و شلوغ کردن حواس نگهبان ها را پرت کردیم و در یک فرصت مناسب جناب محمودی ساکش را با ساکی که وسایل درونش بود عوض کرد. با همین ترفند همه وسایل مان را از بازرسی عبور دادیم .
آنها را وارد بندی کردند که حدود 150 متر مربع بود و اطراف آن شش سلول کوچک قرار داشت. در مقایسه با ابوغریب زندان جدید بسیار تنگ و تاریک و مرطوب و کثیف بود و این وضعیت برای اسرا اصلا خوشایند نبود. دستشویی و توالت و حمام خارج از سلول ها بود. جیره غذایی هم نسبت به ابوغریب بسیار کم بود . پس از غذا برایشان تشک های پنبه ای کثیف و بد بویی آوردند که هیچ کس رغبت نمی کرد روی آنها بخوابد. همه با تاسف و نگرانی به همدیگر نگاه می کردند. زندانیان زندان مجاورهم از طریق مورس اطلاع دادند که از بچه های نیروی زمینی هستند که یک سال و نیم پیش از خلبانان جدایشان کرده بودند. هیچ چاره ای جز هماهنگی با وضعیت جدید وجود نداشت. پس گروه بندی جدید انجام شد و همه مشغول نظافت اتاق ها شدند. ساعت 8 شب شام آوردند و ساعت 9 هم همه را به سلول ها فرستادند و در سلول ها را قفل کردند و گفتند تا 7 صبح درها بسته است می توانید برای دستشویی از قوطی هایی که به شما می دهیم استفاده کنید. همه با تعجب و خشم اعتراض کردند ولی نگهبان ها بدون توجه درها را بستند و رفتند .
صبح درها را باز کردند ولی هیچ کس از سلول ها بیرون نیامد. ارشد گفت تا زمانی که رئیس زندان نیاید ما وارد بند نمی شویم. سرانجام نگهبان ها مجبور شدند به دنبال رئیس زندان بروند و او را بیاورند. او که سرگردی حراف و زرنگ بود، پس از شنیدن اعتراضات و مشکلات قول داد که به تدریج اوضاع بهتر شود. در ضمن او موافقت کرد که در سلول ها تا ساعت 10 شب باز باشد و صبح ها هم قبل از طلوع آفتاب برای نماز درها را باز کنند . این بار هم عقابان دربند توانستند با اعتراض کمی از خواسته های شان را برآورده کنند و همین امر باعث ایجاد خوشحالی زیادی در بین آنان شده بود .

دیدار با دوستان قدیمی
صداهایی به گوش می رسید. اسیران بند مجاور را برای هواخوری بیرون آورده بودند. لشگری سعی می کرد تا از سوراخی که برای تهویه ایجاد کرده بودند محوطه را زیر نظر داشته باشد او دوستان قدیمی را می دید که چهره هایشان خسته و شکسته بود. گویا دریک سال و نیم گذشته سختی های فراوانی را تجربه کرده بودند هر کس به تنهایی قدم می زد و انگار همه از هم فرار می کردند !
یکی از اسیران درحالی که مواظب نگهبان روی پشت بام بود خودش را به پنجره نزدیک کرد و گفت :
- بخشی هستم، می دانم شما آمده اید . این جا اتفاقات زیادی افتاده است که بعدا مفصلا برایتان می نویسم .
هواخوری تمام شده بود و او با همان سرعتی که آمده بود رفت .
خلبانان با مشورت به این نتیجه رسیدند که تنها راه برای برقراری ارتباط با اسیران نیروی زمینی جاسازی نامه لا به لای لباس های آویزان شده است . در هواخوری بعدی این مطلب با آنها در میان گذاشته شد و محل ارتباط نیز دقیقا مشخص شد. فردای آن روز که نوبت هواخوری خلبانان بود آقای محمودی از درز لباس مشخص شده نامه ای بیرون آورد و بعد از رفتن به بند در حضور همه شروع به خواندن نامه کرد. نامه از طرف آقای بخشی نوشته شده بود که خلاصه آن در ادامه ذکر می شود .
"سلام و خیر مقدم به همه عزیزان دور از وطن ! زندانی که در آن هستیم سعدبن ابی وقاص نام دارد و متعلق به پادگان الرشید بغداد است . اگر متوجه شده باشید ما را به دو گروه تقسیم کرده اند. ابتدا همه ما با هم بودیم و دیواری بین ما نبود. کلاس قرآن ، میز پینگ پونگ ، چای و سیگار و آب یخ داشتیم. اوضاع غذا و پوشاک مان نسبتا خوب بود ، دکتر خودمان برای ما طبابت می کرد و اگر تشخیص می داد مریضی باید به بیمارستان اعزام شود عراقی ها او را می بردند ولی بعضی از بچه ها از دکتر خواسته های بیشتری داشتند و از او می خواستند روزی یکی دو شیشه شیر برای آنها تجویز کند ولی دکتر نمی توانست این کار را بکند و همین باعث دشمنی و کینه شد. عده ای حق را به دکتر می دادند و به همین ترتیب دو دستگی و اختلاف در بین ما ایجاد شد. عراقی ها سعی داشتند افراد ناراضی را سرکوب کنند لذا امتیازات را حذف کردند و محدودیت هایی برای ما ایجاد نمودند روزی سرهنگ (مسئول زندان) برای حل اختلاف به این جا آمد. او در بین سخنانش گفت : صدام حسین ولی امر شماست و شما باید از او اطاعت کنید . من در جوابش گفتم ولی امر ما فقط خمینی است. جرو بحث بین ما بالا گرفت و او سیلی محکمی به من زد و من هم جواب او را با یک سیلی دادم این کار من باعث تهییج بقیه شد و شورش بزرگی ایجاد شد. هر کس هر وسیله ای که نزدیکش بود به طرف نگهبانان پرت می کرد. یکی از سربازان عراقی را گروگان گرفتیم ولی بلافاصله یک سرتیپ از استخبارات آمد و گفت اگر سرباز را آزاد نکنیم دستور می دهد آسایشگاه را با بولدوزر روی سر ما خراب کنند. ما چاره ای جز تسلیم نداشتیم. بعد از این ماجرا چند نفر را برای بازجویی بردند از میان آنها شش نفر را به انفرادی انداختند و بقیه را هم به دو دسته تقسیم کردند. تمام وسایل مان را هم گرفتند و دیگر به ما لباس ندادند و غذا هم بسیار کم و بد شد . دوستان مان بعد از یک ماه از انفرادی آزاد شدند. آنها در شرایط بسیار بدی بودند. بوی تعفن می دادند و بسیار لاغر و نحیف شده بودند. آنها در این یک ماه روزی سه بار با دست و پای بسته شلاق می خوردند . از اینها که بگذریم مدت هاست از وضع جنگ و ایران بی خبریم حتی به ما روزنامه هم نمی دهند خواهش می کنم ما را بی خبر نگذارید . مخلص شما بخشی ."
این نامه هشداری بود برای خلبانان تا آن چه به سر دوستان شان آمده بود به سر آنها نیاید . بعد از مشورت تصمیم گرفته شد اخبار رادیو به اطلاع اسیران نیروی زمینی هم رسانده شود. به وسیله نامه از آنها قول گرفته شد که اخبار لو نرود و از آن به بعد هر روز خلاصه اخبار برایشان فرستاده می شد .
فقط یک معجزه باعث حفظ رادیو شد !
هر روز صبح ساعت 7 در سلول ها باز می شد ولی آن روز به خصوص تا ساعت 5/8 در سلول ها باز نشد. هر چه اسیران نگهبانان را صدا می زدند خبری نبود تا این که ساعت 9 یکی از نگهبانان به نام عباس به تنهایی وارد بند شد. اسیران نیروی زمینی قبلا راجع به تیزی و هوشیاری عباس هشدار داده بودند. او به بند آمد و جناب محمودی (مسئول رادیو) را به همراه رضا احمدی (برای ترجمه) با خود برد. حدود نیم ساعت بعد آنها برگشتند. محمودی در پاسخ به نگاه های منتظر همه گفت:
- عباس سراغ رادیو را می گرفت و با وعده و وعید قول می داد که اگر رادیو را به او تحویل بدهیم او قضیه را خودش حل و فصل می کند ولی من زیر بار داشتن رادیو نرفتم و او هم که دلیل قابل قبولی نداشت عصبانی شد و ما را به بند برگرداند.
رادیو لو رفته بود و استفاده از آن تا اطلاع ثانوی ممنوع شد. البته خلبانان از بابت بند خود کاملا مطمئن بودند ولی احتمال می دادند که تعدادی از اسیران نیروی زمینی زیر شکنجه مجبور به گفتن موضوع رادیو شده اند. به هر حال برای آنها نوشتند که به علت لو رفتن رادیو آن را خرد کرده و در توالت انداخته اند.
پس از بیست روز مجوز استفاده از رادیو توسط ارشد آسایشگاه ( محمودی ) صادر شد البته این بار غیر از مسئول رادیو ( بابا جانی ) یکی از بچه های هم سلولی اوهم مسئول شده بود تا در تمام مدتی که از رادیو استفاده می شد از سوراخ کلید کل محوطه را زیر نظر داشته باشد. او دیده بود نگهبانان 10 دقیقه پس از این که بند را ترک کرده بودند در حالی که پوتین های شان را درآورده بودند خود را به پشت در سلول شماره هفت رساندند. ارشد آسایشگاه، لشگری و سه نفر دیگر در این سلول بودند و نگهبانان فکر می کردند چون ارشد در آن سلول است همه وسایل ارتباطی و رادیو هم آن جاست.
آن شب در سلول شماره هفت دو نفر خواب بودند. لشگری نیز به همراه دو نفر دیگر مشغول مطالعه روزنامه بودند اما چون سرشان پایین بود نگهبانان که از سوراخ کلید نگاه می کردند این طور برداشت کرده بودند که آنها روی نقشه یا رادیو کار می کنند. روز بعد در سلول ها طبق روال باز نشد. اعتراض زندانیان هم هیچ فایده ای نداشت تا این که عباس در را باز کرد و گفت امروز باید همه اتاق ها بازدید شود.
رادیو در سلول شماره یک بود. سلولی که هیچ جایی برای پنهان کردن هیچ چیز نداشت. همه نگران بودند و حتم داشتند که این بار دیگر رادیو لو خواهد رفت. عباس همه افراد سلول شماره هفت را کامل و دقیق بازدید بدنی کرد و به بیرون از بند فرستاد. وقتی آنها به سلول بازگشتند دیدند که همه چیز را به دقت گشته اند حتی کیسه های تاید را روی زمین خالی کرده و بالش های ابری را از وسط باز کرده بودند.فاصله بازرسی سلول شماره هفت تا سلول آخر که رادیو در آن قرار داشت برای همه یک سال گذشت. سلول شماره یک دقیقا روبروی سلول شماره هفت قرار داشت. لشگری از سوراخ کلید آن جا را تا حدودی می دید. او در حالی که سعی می کرد موقعیت را دقیقا زیر نظر داشته باشد گفت:
- نگهبان ها بچه های سلول یک را بازدید بدنی کردند و آنها در حالی که چهار نفری اسکندری را گرفته اند از سلول بیرون آمدند.
فرشید اسکندری مدت ها بود که به دلیل رماتیسم قادر به حرکت نبود و بچه ها او را روی پتو حمل و نقل می کردند. این آخرین سلول بود و عباس سعی داشت به هر طریقی که شده رادیو را پیدا کند. آنها تمام وسایل را زیرو رو کردند اما در نهایت دست از پا درازترمجبور شدند آن جا را هم ترک کنند. به محض خروج نگهبانان همه خود را به باباجانی رساندند و جویای رادیو شدند او گفت:
- آن را وسط پای اسکندری گذاشتیم چون او تنها کسی بود که نمی توانست راه برود.
فرشید گفت:
- وقتی بچه ها دست و پای مرا گرفتند که بیرون ببرند نگهبان دستور داد مرا هم بازدید بدنی کنند ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود نگهبان از بالای بدنم شروع کرد به دست کشیدن اما از کمر به پایین بدنم را خیلی سطحی دست کشید ومتوجه وجود رادیو نشد !
لشگری با خود فکر می کرد تنها لطف خداوند بوده که نخواسته ما در این غربت از داشتن رادیو محروم بمانیم لذا به پاس این نعمت نماز شکر به جا آورد ولی وقتی به اطراف خود نگاه کرد دید عده زیادی مثل او فکر کرده و مشغول به جا آوردن نماز شکر هستند.
در هر هواخوری بچه های نیروی زمینی از پنجره جویای اخبار ایران می شدند ولی خلبانان هر بار می گفتند که پس از لو رفتن رادیو آن را شکسته و در توالت انداخته اند اما آنها این قضیه را باور نداشتند. خلبانان از طرفی برای آنها که از اخبار ایران بی اطلاع بودند و روحیه شان پایین آمده بود ناراحت بودند ولی از طرف دیگر از جمع آنان مطمئن نبودند و نمی توانستند دوباره ریسک کنند. تا این که در روز عید قربان آنها هم توانستند رادیوی یکی از نگهبانان را که روی دیوار جا گذاشته بود بردارند شاید این هم عیدی آنها بوده ! به هر حال وجود رادیو باعث شد که آنها هم دوباره روحیه شان را به دست بیاورند.

کتابچه دستورالعمل
با گذشت چند سال از اسارت به تدریج حساسیت هایی در بین جمع بیست و پنج نفری خلبانان به وجود آمد که دوری از خانواده و سختی های اسارت علت اصلی این حساسیت ها بود. برای رفع این مشکل همه خلبانان به کمک هم قوانینی را تدوین نمودند که به صورت کتابچه دستورالعمل درآمد، اسم و امضای تمام بیست و پنج خلبان زیر آن بود و همه موظف به اجرای آن قوانین بودند. بر اساس این دستورالعمل هر سه ماه یک بار گروه بندی و سلول ها تغییر می کرد و افرادی که مایل بودند با هم باشند اسامی شان را به هیئت رئیسه می دادند. اعضای هیئت رئیسه چهار نفر بودند که آنها هم هر چند وقت یک بار عوض می شدند. این گونه مسایل باعث ایجاد شور و حال زیادی در جمع شده بود به خصوص زمان انتخابات هیئت رئیسه که بیشتر شبیه انتخاباتی بود که در شهرها برای احراز کرسی نمایندگی مجلس صورت می گیرد. به هر حال این کارها در آن شرایط بهترین دل مشغولی و سرگرمی برای اسیران بود و باعث کم شدن بد بینی ها و حساسیت ها شده بود.

موشک جواب موشک
مدتی بود اخبار موشک باران ایران از رادیو شنیده می شد که این موضوع باعث ناراحتی و تضعیف روحیه خلبانان شده بود. همه به هم می گفتند با این وضعیت ایران حتما شکست خواهد خورد اما لشگری در اعماق قلب خود مطمئن بود پیروزی از آن ماست ! چند روزبعد ناگهان نیمه های شب صدای انفجار مهیبی در نزدیکی زندان الرشید شنیده شد. همه شوکه شده بودند و کسی نمی دانست که آن صدای انفجار چه بوده است ؟ شب بعد مسئول رادیو اخبار را گرفت و ضمن قول گرفتن از همه مبنی بر بازگو نکردن خبر با خوشحالی زیاد گفت:
- صدای انفجاری که دیشب شنیدید مربوط به موشک های دوربرد ایران است که به ساختمان بانک رافدین بغداد اصابت کرده و آن را در هم کوبیده است.
اسرا با شنیدن این خبر سر از پا نمی شناختند و زیر لب زمزمه می کردند "موشک جواب موشک."
عراق در روزنامه هایش هیچ اشاره ای به موشک ایران نکرده بود، در روزنامه ها فقط نوشته شده بود بانک رافدین توسط خرابکاران ایرانی بمب گذاری شده است !

استفاده از سلاح شیمیایی مرحله جدید جنگ
سرانجام جنگ موشک ها هم کاری از پیش نبرد و جنگ به مرحله جدیدی که همان استفاده از بمب های شیمیایی بود سوق داده شد. پس از مدتی حملات نیروها از سر گرفته شد و این بار عراق بود که با استفاده از سلاح شیمیایی زمین های از دست رفته اش را باز پس می گرفت. عراق در روزنامه الثوره عکس یک سرباز عراقی را به صورت کاریکاتور کشیده بود که در دستش اسپری حشره کش قرار داشت، دود سیاهی از این اسپری خارج شده بود و تعداد زیادی از نیروهای ایرانی گیج و مبهوت روی زمین دراز کشیده بودند ! دیدن این عکس برای اسرا بسیار دلخراش و ناراحت کننده بود و نشان دهنده این بود که عراق از سلاح شیمیایی استفاده می کند و از افشای آن هم هیچ واهمه ای ندارد.
لشگری و تعداد دیگری از جوانان که تجربه کافی نداشتند از این واقعه به شدت آسیب دیده بودند به طوری که سرتیپ لشگری حتی حاضر نشد سر سفره تحویل سال بنشیند لذا خود را به رخت شستن مشغول کرد. پس از تحویل سال ارشد آسایشگاه به سراغش آمد، او را در آغوش گرفت و سال نو را به او تبریک گفت و ادامه داد هر جنگی هم شکست دارد و هم پیروزی با پیروزی نباید زیاد خوشحال شد و با شکست هم زیاد ناراحت. این جمله بارقه ای از امید در دل لشگری روشن کرد. لباس هایش را پهن کرد و به اتاقی که مراسم در آن جا برگزار می شد رفت. یکی از اسرا شیرینی دست ساز تهیه کرده بود او خمیرهای وسط نان را بعد از خشک شدن با کمی شکر روی چراغ تفت داده بود با تعارف این شیرینی دست سازبه لشگری ذهن او از حصارهای زندان بیرون رفت. امسال هم سال تحویل در زندان گذشت !

بازجویی پس از هفت سال اسارت !
زمستان سال 1366 بود اسرا در محوطه هواخوری مشغول نرمش بودند یک نگهبان عراقی خود را به جمع رساند و پرسید:
- حسین لشگری کیست ؟ ملاقات کننده دارد.
بعد از معرفی لشگری توسط ارشد آسایشگاه چشم های او را بستند و او را به اتاقی خارج از محوطه زندان بردند. مدتی بعد اشخاصی وارد اتاق شدند و شخصی با لهجه فارسی پرسید حالت چطور است ؟ لشگری جواب داد:
- اجازه بدهید اول چشم هایم را باز کنم بعد با هم صحبت کنیم.
شخص دیگری که آن جا بود به عربی اجازه داد، لشگری چشم هایش را گشود، او یک سرهنگ خلبان و یک ستوانیار را دید که روبرویش نشسته اند. ستوانیار گفت:
- برای پرسیدن چند سوال به این جا آمده ایم و امیدواریم بتوانیم با هم همکاری کنیم.
لشگری با ناراحتی پاسخ داد بعد از هفت سال اسارت چرا دست از سرم برنمی دارید ؟ سرهنگ بدون اعتنا شروع کرد به پرسش کجا را زدید ؟ چگونه سقوط کردی ؟ آیا دوره توجیهی اسارت را دیده ای ؟ و.....
لشگری متوجه شد که آنها در پی پیدا کردن مدارکی هستند که بتوانند با استناد به آنها در جوامع بین المللی ثابت کنند ایران آغاز کننده جنگ بوده است. بنابراین در جواب آنها گفت:
- هیچ کس در ایران مرا توجیه نکرده بود ما اصلا خیال جنگ با شما را نداشتیم. ماموریتی که منجر به اسارت من شد یک ماموریت بسیار ساده بود دلیل آن هم به همراه داشتن عکس زن و بچه ام، گواهی نامه رانندگی ایرانی و خارجی و مبلغ 20 هزار تومان پول نقد است. اگر می دانستم اسیر می شوم هیچ وقت اینها را با خودم نمی آوردم !
پس از پایان بازجویی لشگری را به سلولش بازگرداندند اما یک هفته بعد دوباره توسط یکی از سرگروه های استخبارات بازجویی شد او هم سعی داشت از لشگری اقرار بگیرد مبنی بر این که ایران شروع کننده جنگ بوده است ولی با یاری خدا او هم موفق نشد و سرتیپ لشگری از این آزمون هم سربلند بیرون آمد.

پیروزی عملیات والفجر 10 موجی از شادی را به همراه داشت
در بهار سال 1367 اسرا از طریق رادیو مطلع شدند رزمندگان اسلام عملیات والفجر 10 را آغاز نموده اند در این عملیات شهر حلبچه در شمال عراق با همکاری نیروهای مردمی عراق به تصرف ایران درآمد و تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق به اسارت در آمدند. با شنیدن این خبر موجی از شادی سراسر آسایشگاه را در بر گرفته بود و اسرا روحیه ای تازه یافته بودند، همه در دل آرزو می کردند کاش اسیر نبودند و در ایران این پیروزی را جشن می گرفتند، بعد از آن همه شکست و ناکامی این پیروزی بسیار شیرین و گوارا بود. عراق هر چه تلاش کرد نتوانست حلبچه را پس بگیرد، صدام به منظور زهر چشم گرفتن از بقیه مردم عراق برای این که بدانند همکاری با ایران چه عواقبی دارد به طور گسترده به بمباران شیمیایی آن هم از نوع گاز خردل پرداخت به طوری که ظرف مدت یک ساعت 5000 کشته و 15000 زخمی به جای ماند این فاجعه دنیا را تکان داد ولی به علت همکاری قدرت های استکباری با صدام هیچ وقت دولت صدام محکوم نشد !
نیروهای ایرانی طی بیانیه ای رسما اعلام کردند قصد عقب نشینی از شهر حلبچه را دارند و سپس شهر بندری فاو را که در عملیات والفجر 8 تصرف شده بود به عراق واگذار کردند.

پذیرش قطعنامه
همه منتظر عاقبت کار بودند، اسرا روز به روز افسرده تر و دلتنگ تر می شدند تا اینکه سرانجام شب سرنوشت ساز 27 تیر سال 1367 از راه رسید و خبر پایان جنگ و پذیرش قطعنامه از سوی امام از رادیو پخش شد. صبح روز بعد مسئول رادیو با صلاح دید ارشد آسایشگاه خبر را به اطلاع همه رساند. اسرا نمی توانستند خبر را باور کنند. تا دقایقی همه بهت زده بودند عده ای از شنیدن خبر ناراحت بودند و گریه می کردند عده ای دیگر فکر رهایی از بند و بودن در کنار خانواده را در ذهن می پروراندند و خوشحال بودند.
حالا این دولت عراق بود که در اجرای مواد قطعنامه تعلل می ورزید. صدام با توجه به عقب نشینی های اخیر ایران در جبهه ها فکر می کرد پذیرش قطعنامه ناشی از ضعف نیروهای ایرانی است لذا برای جبران شکست های خود و به دست آوردن امتیازات جدید با حمایت همه جانبه منافقین از زمین و هوا عده ای را با تجهیزات از منطقه غرب به طرف ایران گسیل داشت. صدام قول فتح سه روزه ایران را داده بود.
امام خمینی با یک بسیج عمومی چندین هزار رزمنده از جان گذشته را در منطقه غرب حاضر کردند و عملیاتی به نام مرصاد و با رمز یا علی آغاز شد. منافقان تا عمق 100 کیلومتر یا کمی بیشتر در خاک ایران پیشروی کرده بودند که نیروهای ایرانی در تنگه چهارزبر آنها را محاصره کرده و از زمین و هوا مورد حمله قرار دادند. منافقان شکست سختی خوردند و بیشتر نیروهای شان کشته یا اسیر شد. صدام بعد از چشیدن طعم این شکست فهمید که ایران هنوز در اوج قدرت است و ناچار قطعنامه را پذیرفت.

هفدهم مرداد ماه سال 1367 ساعت 5/1 شب اسرا با صدای تیراندازی سربازان از خواب بیدار شدند کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است ! ساعت 3 نیمه شب یک ستوانیار همراه یک سرباز عراقی وارد سلول سر تیپ لشگری شدند و به او گفتند فردا ساعت 12 ظهر به دنبالش آمده و او را به جایی می برند اما نگفتند کجا ؟ بعد از رفتن آنها ارشد آسایشگاه اطلاع داد تیراندازی واکنش عراقی ها برای پذیرفتن قطعنامه از طرف صدام بوده است.

تغییر رفتار عراقی ها
همه اسرا فکر می کردند چون لشگری اولین اسیر بوده عراقی ها قصد دارند او را اولین نفر آزاد کنند به همین دلیل هر کس سفارشی برای خانواده خود به او می داد ولی در دل لشگری آشوبی بر پا بود تا این که ساعت 12 ظهر به دنبالش آمدند و این بار بدون این که چشمانش را ببندند او را بیرون بردند. رفتار عراقی ها نسبت به او خیلی تغییر کرده بود و بسیار با احترام با او برخورد می کردند. او را به سلمانی بردند وحوله و وسایل حمام برایش آماده کردند و لباس تابستانی مخصوص نیروی هوایی عراق را بر تنش کردند. هر نگهبانی که او را می دید سلام و احوالپرسی می کرد انگار نه انگار که تا دیروز همه اینها دشمن بوده و برخورد خشک و خشنی با اسرا داشته اند !
سرتیپ لشگری در ظاهر لبخندی بر لب داشت و از پذیرایی آنها خوشحال بود ولی در باطن دلشوره ای شدید سراسروجودش را فرا گرفته بود و با خود می اندیشید اینها چه نقشه ای برای من دارند چرا مرا از دوستانم جدا کرده اند ؟ !

لحظات پر از اضطراب
سرتیپ لشگری غرق در افکار و اندیشه های خود بود که نگهبان وارد شد و او را به اتاق افسر نگهبان برد. در آن جا سرگردی پشت میز نشسته بود و یک سروان هم روی مبل لم داده بود. با ورود لشگری آنها بلند شدند و خوش آمد گفتند ! سروان که از کمیته قربانیان جنگ آمده بود می گفت:
- من مامورم سلام رئیس جمهور صدام حسین را به شما برسانم و شما از این لحظه به بعد میهمان ایشان هستید.
سپس اضافه کرد ممکن است تا یکی دو هفته دیگر به ایران و نزد خانواده ات باز گردی. بارقه ای از امید در دل لشگری جرقه زد و گفت:
- خدا بزرگ است هر چه او بخواهد همان می شود.
و لحظاتی بعد به همراه سروان از اتاق خارج شده و به سمت خودرویی که جلوی اتاق افسر نگهبان پارک بود رفتند. در طول مسیر همواره سروان به فاصله یک متر از سمت چپ او راه می رفت و این طرز حرکت در ارتش نشانه احترام به مافوق است.
پس از مدتی آنها به یک خانه ویلایی که در منطقه ای به نام "یرموک" قرار داشت رسیدند. پنج نفر از داخل خانه برای استقبال آمدند و با عزت و احترام آنها را به داخل ساختمان بردند و در آن جا یک اتاق تمیز و راحت با امکانات فراوان مثل کولر گازی و تخت خواب و کمد دیواری در اختیار لشگری گذاشتند و به او گفتند هر وقت خواستی از اتاق بیرون بروی در می زنی نگهبانان در را باز می کنند. صدای قفل کردن در سرتیپ لشگری را متوجه کرد که این جا هم همیشه در به رویش بسته است !
رفتار نگهبانان با او بسیار خوب بود، برای غذا همه با هم پشت میز ناهار خوری نشستند. لشگری که هشت سال بود چنین غذایی در بشقاب چینی با قاشق و چنگال نخورده بود. احساس می کرد شخصیت دیگری پیدا کرده چرا که عراقی ها در تمام مدت و به هر نحوی سعی داشتند شخصیت اسرا را خرد کنند.
بعد از نماز مغرب و عشاء نگهبانی آمد و گفت:
- ملاقات داری.
لشگری آماده شد و از اتاق بیرون آمد. داخل سالن یک سرتیپ مسئول اسیران ایرانی منتظر بود و به محض دیدن او گفت:
- شما به دستور صدام حسین این جا آورده شده اید. وضعیت شما با بقیه اسیران فرق می کند و ما منتظر هستیم ببینیم ایران در رابطه با پذیرش قطعنامه و آزادی اسرا چه می کند ؟ شاید تو هم در مذاکرات طرفین قرار گرفته باشی و هر چه زودتر به ایران برگردی.
او درباره سیاست داخلی ایران از لشگری سوالاتی پرسید و و در نهایت به او گفت این پنج نفر را که در این جا هستند برادر خود بدان و هر چه نیاز داشتی به آنها بگو.
صبح روز بعد ارشد نگهبان آمد وبه لشگری گفت:
- سروان ثابت مسئول کمیته اسیران منتظر شما هستند.
و او را به اتاق پذیرایی برد. سروان ثابت با لباس سبز ارتش عراق روی مبل نشسته بود که با ورود لشگری بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد و توضیح داد که او را مستقیما به دستور صدام حسین به این جا آورده اند و قرار است تا زمان آزادی همین جا بماند سپس از وضعیت غذا و امکانات پرسید و در نهایت هم گفت از این به بعد هفته ای دو یا سه بار برای سر زدن به او خواهد آمد.
دو روز بعد یک نگهبان آمد و گفت سرتیپ پیغام فرستاده یک رادیو در اختیارت بگذاریم به محض خروج نگهبان لشگری رادیو را به برق زد و به جست و جوی موج رادیو ایران پرداخت و پس از بیست دقیقه تلاش توانست ایستگاه اهواز را که تقویت کننده رادیوی ایران بود بگیرد. با شنیدن صدای رادیو اشک از چشمانش جاری شد به شدت احساساتی شده بود انگار خواب می دید استفاده مجاز از رادیو آن هم در اسارت ! اولین چیزی را که شنید داستان شب رادیو بود تا ساعت 12 که اخبار سراسری پخش می شد خیلی مانده بود روی تخت دراز کشید و به صدای گوینده گوش سپرد تا این که ساعت 12 شد سرود جمهوری اسلامی ایران نواخته شد و سپس گوینده شروع به گفتن اخبار کرد. برای اولین بار از رادیو شنید که مذاکرات صلح بین هیئت های ایرانی و عراقی در ژنو برگزار می شود. به نظر می رسید پس از پایان مذاکرات اسیران به میهن خودشان باز می گردند. شنیدن این خبر روحیه او را صد چندان کرده بود. روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت. با خود می اندیشید اگر زندگی من به همین ترتیب ادامه پیدا کند چه کنم ؟ باید برنامه ریزی کنم تا وقتم تلف نشود و شروع کرد به تقسیم بندی زمان و کارهایی که می توانست در یک اتاق در بسته انجام دهد و سرانجام برای تمام روز خود برنامه ای ترتیب داد بدین شرح: خواب و استراحت هفت ساعت، خواندن نماز قضا دو ساعت، صرف صبحانه ناهار و شام سه ساعت، مطالعه کتاب دو ساعت، ذکر خدا و صلوات یک ساعت، گوش دادن به اخبار ایران و جهان و تفسیر آن از رادیو های مختلف سه ساعت و......
با این تقسیم بندی دیگر وقت اضافی نداشت که به چیزی فکر کند !

دور اول مذاکرات ژنو
اخبار شب رادیو ایران و رادیو های بیگانه خبر از آغاز مذاکرات ژنو می دادند همه اسیران منجمله سرتیپ لشگری نگران و مضطرب چشم به نتیجه مذاکرات دوخته بودند. دور اول مذاکرات بدون هیچ نتیجه ای پایان پذیرفت. عراق به تصور این که ایران از روی ضعف قطعنامه را پذیرفته است قصد داشت امتیازاتی بگیرد ولی ایران همه چیز را منوط به اجرای مواد قطعنامه تصویبی شورای امنیت سازمان ملل نموده بود لذا مذاکرات به شکست انجامید و هیئت ها به کشورشان بازگشتند. پس از این مذاکرات رفتار عراقی ها با لشگری تغییر کرد و دیگر کسی صحبت از صلح و باز گشت او به ایران نمی کرد، روحیه اش بسیار پایین آمده بود و کم مانده بود رشته امور از دستش خارج شود دیگر حوصله انجام برنامه های روزانه اش را نداشت نمی توانست زمان را کنترل کند و گویی زمان او را سوار بر پاندول عقربه های ثانیه شمار خود کرده بود.
آبان ماه بود و از دور بعدی مذاکرات خبری نبود کم کم هوا رو به سردی می رفت روزها زمستان هم از پی هم آمدند و رفتند و یک بار دیگر عید از راه رسید و او در غربت و تنهایی کنج اتاق با دلی افسرده و ناراحت جشن گرفت و خدا را شکر کرد که لااقل سالم و سرپاست و جای خوب و گرمی دارد.

رحلت امام خمینی ( ره )
ظهر روز 11 خرداد سال 1368خبر بیماری امام و انتقال ایشان به بیمارستان از رادیو پخش شد در اخبار عربی تلویزیون عراق هم تصویر ایشان در بیمارستان نشان داده شد. لشگری بسیار نگران و مغموم بود و مرتبا برای سلامتی ایشان دعا می کرد.
صبح روز 14 خرداد با شنیدن آهنگ عزا از رادیو زانوانش سست شد. نگهبانان با تعجب او را نگاه می کردند و می گفتند خمینی مات، با شنیدن این حرف او دگرگون شد توان ایستادن نداشت ولی به هر نحو که بود باید خود را کنترل می کرد باید از لحاظ روحی پیش دشمن خودش و ملتش را حفظ می کرد به اتاقش برگشت و در خلوت از ته دل اشک ریخت و پس از مدتی کم کم به خواب رفت صبح روز بعد یکی از نگهبانان به او اطلاع داد از رادیو بی بی سی شنیده است که رهبری ایران به آیت الله خامنه ای واگذار شده. لشگری خوشحال شد و از او تشکر کرد و به شکرانه این حسن انتخاب همان شب صد صلوات فرستاد.
زندگی روزمره در اسارت ادامه داشت. مذاکرات صلح بین دو کشور به بن بست رسیده بود و هیچ کس نمی دانست سرانجام کار به کجا ختم خواهد شد ؟ سروان ثابت مسئول کمیته قربانیان جنگ هر سه ماه یک بار به دیدن او می رفت، حقوق ماهیانه افسران جزء در اسارت چیزی حدود 5 الی 6 دلار بود و لشگری می بایست با این پول تمام لوازم مورد نیاز خود را تهیه کند، گاهی برای خرید یک وسیله ماه ها صبر می کرد تا پولش جمع شود. او با صبر و اتکا به خداوند سختی ها را تحمل می کرد و امیدش را از دست نمی داد.
یک ستوانیار یکم به نام "حسن انصاری" که به جای ارشد نگهبانان آمده بود برای لشگری تعریف می کرد:
- من پنج سال از عمرم را در جبهه های جنگ گذراندم و در این مدت یک میلیون فشنگ و صد آرپی جی زده ام ولی هیچ وقت ایرانی ها را هدف نمی گرفتم تا بدین وسیله خودم هم کشته نشوم چون با خدا عهد کرده بودم و او هم دعای مرا مستجاب کرد.
او تعریف می کرد بارها خمپاره و گلوله آر پی جی در کنارش به زمین خورده و دوستانش در سنگر کشته شده اند ولی برای خودش هیچ اتفاقی نیفتاده. با شنیدن حرف های او لشگری به فکر فرو رفت با خود می اندیشید چه می شد اگر روزی می رسید که در هیچ کجای دنیا جنگی اتفاق نیفتد ! ؟

وی سرانجام پس از سالها تحمل رنج و آلام ایام اسارت، روز دوشنبه 19/5/88 در بیمارستان لاله‌ تهران به درجه‌ رفیع شهادت نائل آمد.

شهید دكتر مصطفي چمران

زندگینامه سردار شهید دكتر مصطفي چمران

دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزدهم خرداد، بازار آهنگرها، سر پولك متولد شد. وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه نزديك پامنار آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند و در دانشكده فني ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشته الكترومكانيك فارغ التحصيل شد و يكسال به تدريس در دانشكده فني پرداخت.وي در همه دوران تحصيل شاگرد اول بود، در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريكا اعزام شد و پس از تحقيقات علمي در جمع معروفترين دانشمندان جهان در كاليفرنيا ، معتبرترين دانشگاه امريكا (با ممتاز ترين درجه عملي) موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.

گوشه اي از فعاليت هاي اجتماعي:

از 15 سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت الله طالقاني در مسجد هدايت، و در درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي اساتيد ديگر شركت مي كرد، از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران و يكي از مؤسسين و فعالين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنياي امريكا به شمار مي رفت. دكتر پس از قيام 15 خرداد 1342 به همراه تعدادي دوستان هم فكر خود رهسپار مصر مي شود و به مدت 2 سال در زمان عبدالناصر در مصر سخت ترين دوره هاي چريكي و جنگ هاي پارتيزاني را مي آموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته مي شود و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به او واگذار مي گردد.

لبنان :

بعد از وفات عبدالناصر ايجاد پايگاه چريكي مستقلي براي تعليم جانبازان ايراني ضرورت پيدا مي كند و لذا دكتر چمران از طرف دوستانش رهسپار لبنان مي شود تا چنين پايگاهي راتاسيس كند.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران:

دكتر چمران با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران بعد از 23 سال هجرت به وطن باز مي گردد. و همه تلاش خود را صرف تربيت اولين گروه هاي پاسداران در سعدآباد مي نمايد و سپس در شغل معاون نخست وزير در امور انقلاب ، شب و روز، خود را به ميان خطر مي اندازد تا سريع تر و قاطعانه تر مسئله را فيصله دهد و بالاخره در قضيه فراموش ناشدني (پاوه) قدرت ايمان ، اراده آهنين ، شجاعت و فداكاري او بر همگان اثبات مي گردد.

وزارت دفاع:

دكتر چمران بعد از اين پيروزي بي نظير به تهران احضار شد و از طرف رهبر عالي قدر انقلاب، امام خميني (ره) به سمت وزيردفاع منصوب گرديد.

مجلس :

دكتر مصطفي چمران ، در اولين دور انتخابات مجلس شوراي اسلامي از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي ، خصوصاً در ارتش حداكثر سعي و تلاش خود را بنمايد كه از نيايش هاي خود بعد از انتخاب شدن به نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي اين گونه خدا را شكر مي گويد: ((خدايا مردم آنقدر به من محبت كرده اند و آن چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كرده اند كه راستي خجلم و آنقدر خود را كوچك مي بينم كه نمي توانم از عهده بدر آيم، خدايا تو به من فرصت ده، توانائي ده تا بتوانم از عهده برآيم و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.)) وي سپس به نمايندگي امام خميني(ره) در شوراي عالي دفاع منصوب شد و مأموريت يافت كه به طور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه نمايد.

خوزستان:

پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، چمران دوران حماسه ساز و پر تلاش ديگري را آغاز مي نمايد كه نمونه كامل ايثارگري و شجاعت در عين فروتني و كار مداوم بدون سر و صدا و فقط براي خداست.

دكتر چمران بعد از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهاي ايران و يورش سريع آن ها به شهرها و روستاها و مردم بي دفاع ما، نتوانست آرام بگيرد ، به خدمت امام امت رسيد و با اجازه امام به همراهي رهبر معظم انقلاب اسلامي آيت الله خامنه اي كه در آن زمان نماينده ي امام در شوراي عالي دفاع و نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي بودند، به اهواز رفت. از آن جايي كه او هميشه خود را در گرداب خطر مي افكند و هراسي از مرگ نداشت از همان بدو ورود دست به كار شد و شب بعد از ورود، اولين حمله چريكي را عليه تانك هاي دشمن كه تا چند كيلومتري شهر در حال سقوط اهواز آمده بودند آغاز كرد.

تشكيل ستاد جنگ هاي نامنظم :

گروهي از رزمندگان داوطلب به گرد او جمع شدند و او با تربيت و سازماندهي آنان ستاد جنگ هاي نامنظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كم كم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد كه فقط كساني كه از نزديك شاهد ماجراهاي تلخ و شيرين، پيروزي ها و شكست ها، شهامت ها و شهادت ها و ايثارگري هاي آنان بودند به گوشه اي از اين خدمات كه دكتر چمران شخصاً مايل به تبليغ و بازگويي آن ها نبود آگاهي دارند.ايجاد واحد مهندسي بسيار فعال براي ستاد جنگ هاي نامنظم ، يكي از اين برنامه ها بود كه به كمك آن جاده هاي نظامي به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ هاي آب كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يك صدمتر در مدتي قريب يك ماه ، آب كارون را به طرف تانك هاي دشمن روانه ساخت تا جايي كه مجبور شدند چند كيلومتر عقب نشيني كنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند و با اين عمل فكر تسخير اهواز را براي هميشه از سر به دور كنند.يكي از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند. متاسفانه اين هماهنگي در خرمشهر به وجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها مانده بودند. او تصميم داشت به خرمشهر نيز برود ولي به علت عدم وجود فرماندهي مشخص در آن جا و خطر سقوط جدي اهواز ، موفق شد چندين بار نيروهاي بين دويست تا يك هزار نفري را سازماندهي كند و به خرمشهر بفرستد تا به كمك ديگر برادران مقاوم خود بتوانند در جنگي نابرابر مقابل حملات پياپي دشمن تا مدت ها مقاومت نمايند.

محرم ماه شهادت و پيروزي سوسنگرد:

پس از يأس از تسخير اهواز ، صدام سفاك ، سخت به فتح سوسنگرد دل بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل نمايد و براي دومين بار به آن شهر مظلوم حمله نمود و تانك هاي او سه روز شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم با چند تانك به داخل شهر راه يابند. گروهي از جوانان رزمنده مومن هنوز در شهر مانده و مقاومت مي كردند و آماده شهادت بودند.دكتر چمران كه از محاصره سوسنگرد و تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود با فشار و تلاش فراوان خود و آقاي خامنه اي، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين بار دست به يك حمله خطرناك ، حماسه آفرين و نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازماندهي كرد و سرانجام نيروها با نظمي نو و شيوه اي جديد از جانب جاده اهواز - سوسنگرد به سوسنگرد يورش بردند. شهيد چمران پيشاپيش يارانش به شوق ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد به سوي اين شهر مي شتافت كه در محاصره تانك هاي دشمن در آمده بودند. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و هر چه سريع تر خود را به حلقه محاصره دشمن در افكند، چون آن جا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو مي رفت. در اين هنگام بود كه نبرد سختي در گرفت. نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانك ها به او تاختند و او همچون شيري در ميدان روياروي دشمن متجاوز از نقطه اي به نقطه اي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر مي جست و به سوي دشمنان تير اندازي مي كرد و مردانه مي جنگيد، كماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلوله خود گرفته بودند، تانك ها به سوي او تيراندازي مي كردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آن ها سريع ، چابك ، برافروخته و شادان از شوق شهادت در ركاب حسين و در راه حسين در روز قبل از تاسوعاي حسيني به آتش آن ها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير مي داد، در همين اثنا هم رزم باوفايش به شهادت رسيد و او يك تنه هم چنان حسين وار مي جنگيد و دشمن را هراسان فراري مي داد، هر چه تنور جنگ گرم تر مي شد و آتش حمله بيشتر زبانه مي كشيد، چهره ملكوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين (ع) گلگون تر و شوق به شهادتش افزونتر مي شد تا آن كه در ميانه ميدان از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاك كربلاي خوزستان در هم آميخت ونقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش فقط در راه خدا آفريد.

با پاي زخمي بر يك كاميون سرباز عراقي حمله برد ، سربازان زبون صدام از يورش اين دلاور از ميدان گريختند و او به كمك جوان ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون نشست و با لباني متبسم ديگران را نويد پيروزي داد. خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام در نزديكي دروازه سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم، اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افكند كه بي مهابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صدتن رزمنده مؤمن را از چنگال صداميان نجات داد. دكتر چمران با همان كاميون، خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند و به مقر ستاد جنگ هاي نامنظم آمد و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اين جا بود كه همان شبي كه در بيمارستان بستري بود جلسه مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيد فلاحي – فرمانده لشكر 92- شهيد كلاهدوز و ساير مسئولين سپاه – سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود ) و استاندار خوزستان و نماينده امام در سپاه پاسداران (آقاي محلاتي ) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد و در همان حال و همان شب پيشنهاد حمله ارتفاعات الله اكبر را مطرح نمود.

آغاز حركت مجدد:

عليرغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگ هاي نامنظم و حركت به سوي تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند در حالي كه در كنار بستر و مقابلش نقشه هاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن، حركت نيروهاي خودي نصب بود و او كه قدرت و ياري به جبهه رفتن را نداشت دائما به آن ها مي نگريست و مرتب طرح هاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينه هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگ ارائه مي داد. كم كم زخم هاي پاي او التيام مي يافت و چون ديگر نمي توانست سكون را تحمل نمايد ، با چوب زير بغل بپا خاست و باز هم آماده ي رفتن به جبهه شد.

وي در نبرد بيست و هشت صفر(پانزدهم دي ماه 59) كه عاقبت منجر به شكست قسمتي از نيروي ما شد و فاجعه هويزه به بار آمد ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر كف را از جبهه فرسيه انتخاب نمود و با چند هليكوپتر كه خود فرماندهي آن ها را به عهده داشت با همان چوب زير بغل دست به حركتي انتحاري و بي سابقه زد، در حالي كه از درد جنگ به خود مي پيچيد و از ناراحتي مي خروشيد آماده حمله به نيروهاي پشت جبهه و تداركات دشمن در جاده جوفير به طلائيه شد، كه به خاطر آتش شديد دشمن ، هليكوپترها نتوانستند از سد آتش آن ها از منطقه هويزه بگذرند و حمله هوائي دشمن هليكوپترها را مجبور به بازگشت نمود.

ديدار امام امت :

بالاخره در اسفند ماه 59 با وجود دردي كه در هنگام راه رفتن احساس مي كرد، چوب زير بغل را نيز كنار گذاشت و همراه هم رزمانش از يكايك جبهه هاي نبرد در اهواز ديدن مي نمود و پس از زخمي شدن اولين بار براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه ها وجود داشت دائما رنج مي برد و تلاش مي كرد تا با ارائه پيشنهادات و برنامه هاي ابتكاري حركتي به وجود آورد و اغلب اين حركت ها را توسط رزمندگان شجاع و جان بركف ستاد عملي مي ساخت . اصرار داشت كه هر چه زودتر به تپه هاي الله اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگه چزابه كه نزديكي مرز قرار داشت ، رساند تا ارتباط شمالي جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سي و يكم ارديبهشت ماه سال شصت با يك حمله هماهنگ و برق آسا ارتفاعات الله اكبر فتح شد و اين پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران همراه رزمندگان شجاع اسلام در شمار اولين كساني بود كه پا به ارتفاعات الله اكبر گذاشت در حالي كه دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت مي كرد. او و فرمانده شجاعش ايرج رستمي دو روز بعد با تعدادي از جان بر كفان و ياران خود توانستند با فداكاري و قدرت ، تمام تپه هاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف در آورند در حالي كه ديگران در هاله اي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مي نگريستند.

پس از پيروزي و فتح تپه هاي الله اكبر اصرار داشت كه هر چه زودتر نيروها به طرف بستان سرازير شوند، تا مبادا دشمن بتواند استحكاماتي را براي خود ايجاد كند اما اين كار متاسفانه عملي نشد و شهيد چمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار ، گذشت و فداكاري رزمندگان جان بر كف ستاد جنگ هاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت. فتح دهلاويه در نوع خود عملي جسورانه ، خطرناك و غرور آفرين بود، نيروهاي مؤمن ستاد، پلي بر روي رودخانه كرخه زدند، پلي ابتكاري و چريكي كه خود ساخته بودند، از رودخانه عبور كردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي بزرگ فتح نمودند كه اين اولين پيروزي پس از عزل بني صدر از فرماندهي كل قوا بود و به عنوان طليعه پيروزي هاي بزرگ تر به حساب آمد.در سي ام خرداد ماه سال شصت يعني يك ماه پس از پيروزي الله اكبر در جلسه فوق العاده شوراي عالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت الله اشراقي شركت كرد و از عدم تحرك و سكون نيروها انتقاد نمود و پيشنهادات نظامي خود از جمله، حمله به بستان را ارائه داد. اين آخرين جلسه شوراي عالي دفاع بود كه شهيد چمران در آن شركت داشت.

به سوي قربانگاه :

در سحرگاه سي و يكم خرداد ماه سال شصت ايرج رستمي در دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت شد، غمي مرموز رزمندگان ستاد و خصوصاً رزمندگان و ياران رستمي را فرا گرفته بود. دسته اي از دوستان صميمي او مي گريستند و گروهي ديگر مبهوت به هم مي نگريستند. از در و ديوار، از جبهه و از شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت مي وزيد و گوئي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثه اي بزرگ و زلزله اي وحشتناك بودند. شهيد چمران يكي ديگر از فرماندهانش را احضار نمود و خود او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي نمايد. همه اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع مي كردند و با نگاه هاي اندوه بار تا آن جا كه چشم مي ديديد و گوش مي شنيد او و همراهانش را دنبال مي كردند و غم مرموز و تلخ بر دلشان سنگيني مي كرد. دكتر چمران شب قبل، در آخرين جلسه مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بي سابقه اي نصيحت كرده بود و خدا مي داند كه در پس چهره ساكت و آرام و ملكوتي او چه غوغائي و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنج ها، شنيدن دروغ و تهمت ها و دم برنياوردن ها و بالاخره از شوق شهادت برپا بود. چه بسيار ياران باوفاي او كه مقابل چشمانش و در كنار او شهيد شدند و او آن ها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت سوخت ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايش هاي سخت محك مي زد و مي آزمود، او را هر چه بيشتر مي گداخت و روحش را صيقل مي داد تا قرباني عالي تري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد : "اني اعلم مالا تعلمون".

به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيت ا... اشراقي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات نمود، براي آخرين يك بار ديگر را بوسيدند و باز هم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همه رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع نمود، شهادت فرماندهشان ايرج رستمي را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدائي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي و با نگاهي عميق و پرنور ، چهره اي نوراني ، دلي مالامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد مي برد، وخداوند كه او را دوست مي دارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند.»

شهادت :

سخنش تمام شده، با همه رزمندگان خداحافظي و ديده بوسي كرد، به همه سنگرها سركشي نمود و در خط مقدم، در نزديك ترين نقطه به دشمن پشت خاكريزي ايستاده بود و به رزمندگان تأكيد كرد كه از اين نقطه كه او هست ديگر كسي جلوتر نرود. چون در همان جا دشمن به خوبي با چشم غير مسلح ديده مي شده و مطمئناً دشمن هم آن ها را مي ديد. آتش خمپاره از اولين ساعات بامداد شروع شده بود، دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند كه خمپاره ها در اطراف او به زمين خورد و با اصابت يكي از خمپاره هاي صداميان يكي از نمونه هاي كامل انساني كه مايه مباهات خداوند است، يكي از شاگردان بسيار متواضع علي و حسين (ع) يكي از عارفان سالك راه حق و حقيقت و يكي از ارزشمندترين انسان هاي علي گونه و يكي از ياران باوفاي امام خميني از ديار ما رخت بربست و به ملكوت اعلي پيوست.تركش خمپاره دشمن به پشت سر دكتر چمران كه خود را بر خاك انداخته بود اصابت كرد و تركش هاي ديگر صورت و سينه دو همراه او كه كنارش ايستاده بودند و خود را به پشت به زمين انداخته بودند شكافت و فرياد و شيون رزمندگان ، دوستان و برادران با وفايش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند، خون از سرش جاري بود و چهره ملكوتي و متبسم و در عين حال متين ، محكم و موقر ِ آغشته به خاك و خونش با آن كه عميقا سخن ها داشت ولي ظاهراً ديگر با كسي سخني نگفت و به كسي نگاه نكرد. شايد در آن اوقات همان طوري كه خود آرزو كرده بود حسين (ع) بربالينش بود و او از عشق ديدار حسين و رستن از اين دنياي درد و پيوستن به روح، به زيبائي، به ملكوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان فرصت نگاهي و سخني با ما خاكيان را نداشت. در بيمارستان سوسنگرد كه بعداً به نام شهيد دكتر چمران ناميده شد زخم بندي و آخرين كمك هاي اوليه انجام شد و به سرعت آمبولانس به طرف اهواز شتافت ولي افسوس كه فقط جسم بي جانش به اهواز رسيد و روح او سبكبال با كفني خونين كه لباس رزم او بود به ديار ملكوتيان و به نزد خداي خويش پرواز نمود و نداي پروردگار را لبيك گفت كه : "ارجعي الي ربك راضية مرضية". از شهادت انسان ساز سردار پرافتخار اسلام اين فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حركت و مقاومت نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلكه امت مسلمان ايران و شيعيان محروم لبنان به پا خواستند و حتي ملل مستضعف و آزاده دنيا غرق در حسرت و ماتم گرديدند. امواج خروشان مردم حق شناس امت ما اندوهبار و اشك آلود پيكر پاك او را در اهواز و تهران تشييع كردند كه " انالله وانا اليه راجعون " .

بله! اين چنين زندگي سراسر پرتلاش و مبارزه خالصانه و عارفانه در راه خداي او آغاز گشت و اين چنين در كربلاي خوزستان در جبهه ي نبرد روياروي حق عليه باطل، حسين گونه، به خاك شهادت افتاد و به ملكوت اعلي عروج نمود و به آرزوي ديرين خود كه قرباني شدن عاشقانه در راه خدا بود نايل گشت. خدايش رحمت كند و او را با حسين (ع) و شهداي دشت كربلا محشور گرداند.





گوشه هايی از وصيت نامه شهيد چمران:
"... به خاطر عشق است كه فداكاري مي كنم. به خاطر عشق است كه به دنيا با بي اعتنائي مي نگرم و ابعاد ديگري را مي يابم. به خاطر عشق است كه دنيا را زيبا مي بينم و زيبائي را مي پرستم. به خاطر عشق است كه خدا را حس مي كنم، او را مي پرستم و حيات و هستي خود را تقديمش مي كنم.

عشق هدف حيات و محرك زندگي من است. زيباتر از عشق چيزي نديده ام و بالاتر از عشق چيزي نخواسته ام.

عشق است كه روح مرا به تموج وا مي دارد، قلب مرا به جوش مي آورد، استعدادهاي نهفته مرا ظاهر مي كند، مرا از خودخواهي و خودبيني مي رهاند، دنياي ديگري حس مي كنم، در عالم وجود محو مي شوم، احساسي لطيف و قلبي حساس و ديده اي زيبابين پيدا مي كنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره دور، موريانه كوچك، نسيم ملايم سحر، موج دريا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا مي ربايند و از اين عالم به دنياي ديگري مي برند … اينها همه و همه از تجليات عشق است.

براي مرگ آماده شده ام و اين امري است طبيعي، كه مدتهاست با آن آشنام. ولي براي اولين بار وصيت مي كنم. خوشحالم كه در چنين راهي به شهادت مي رسم. خوشحالم كه از عالم و ما فيها بريده ام. همه چيز را ترك گفته ام. علائق را زير پا گذاشته ام. قيد و بندها را پاره كرده ام. دنيا و ما فيها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت مي روم ..."

زندگى حماسه‏ آفرين و پرفراز و نشيب دکتر مصطفى چمران از مقاطعى بسيار گوناگون و حساس شكل گرفته است، شرايط خاص هر مقطع كاملاً قابل دقت است، زمانى در دوران مبارزات ملى‏ شدن صنعت نفت و پس از آن در دوران اختناق بعد از كودتاى 38 مرداد، ساليانى چند در آمريكا، سپس در مصر و بعد از آن دوران حماسه ‏ساز لبنان، در كنار مرزهاى اسرائيل و پس از پيروزى انقلاب اسلامى ايران در وطن و ميهن اسلامى خود در مسئوليت‏ها و مأموريت‏هاى مختلف، عمر پرجوش و تحرك و انسان ‏ساز خود را سپرى ساخت. اين مقاطع با هم بسيار متفاوتند، ولى آن چه كه همه اين ادوار را به هم ارتباط مى‏بخشد، خط فكرى او، اعتقاد خالصانه و شيدايى او براى تكامل روح انسانى و اوج ‏گرفتن از اين دنياى خاكى و وصول به معشوق و لقاى حق بوده است. او لحظه‏ اى آرام نداشته است، خود را وقف خدمت به خلق و جهاد در راه خدا نموده و از هيچ كس و هيچ چيز جز خداى تعالى انتظار و ترس و باكى نداشت. سراپا عشق بود، محبت بود، شور بود، تلاش خالصانه بود، مبارزه بود، خودسازى بود، انسان‏ سازى بود، سازمان‏دهى بود، درد و غم و رنج بود، تنهايى و پرواز بود، فرياد بود و بالأخره شهادت بود.مصطفى چمران كه در سال 1311 تولد يافت، دوران كودكى و ابتدايى را در دبستان انتصاريه تهران خيابان 15 خرداد - عودلاجان و دوران متوسطه خود را در دبيرستان‏هاى دارالفنون و البرز سپرى ساخت و سپس وارد دانشكده فنى دانشگاه تهران شد و در سال 1335 در رشته برق فارغ ‏التحصيل و شاگرد ممتاز گشت. او هميشه در تمام دوران تحصيل پيشتاز و نمونه بود، علاوه بر آن‏ كه در همه مبارزات سياسى و مذهبى حضورى فعّال داشت؛ نمونه‏اى از يك نوجوان و جوانى پاك، پرتلاش، عميق و براى همه دوست ‏داشتنى بود. با استفاده از بورس شاگرد اولى براى ادامه تحصيل راهى آمريكا شد و ابتدا در دانشگاه تگزاس درجه فوق ‏ليسانس مهندسى برق و سپس در يكى از بزرگ ‏ترين و مهم‏ ترين دانشگاه ‏هاى معروف آمريكا« بركلى»، در كاليفرنيا و با همراهى برجسته‏ ترين اساتيد فيزيك، دكتراى خود را در رشته الكترونيك و فيزيك پلاسما با عالى‏ترين نمرات دريافت نمود و مدتى در يكى از مراكز مهم تحقيقاتى روى زمين در كنار دانشمندان و پژوهشگران بنام، سرگرم تحقيق روى پروژه هاى بزرگى، در زمان خود بود.

باز هم در كنار اين مسير تحسين ‏برانگيز و كم ‏نظير، پايه ‏گذار و سازمان ‏دهنده مبارزات ضد استعمارى و ضد رژيم طاغوتى شاه و پایه گذار فعاليت‏هاى گسترده اسلامى در آمريكا بود. بعد از شكست اعراب در جنگ 1967، دنياى وسيع آمريكا بر او تنگ مى‏نمود و براى فراگيرى فنون نظامى و جنگ‏هاى چريكى راهى اروپا، الجزاير و مصر شد و مدت دو سال در مصر ماند. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسى صدر رهبر وقت شيعيان لبنان به سرزمين فاجعه، درد و رنج مسلمين به ‏ويژه شيعيان لبنان قدم نهاد و در جنوب لبنان، شهر صور و كنار مرزهاى اسرائيل رحل اقامت افكند ولى او در همه جاى لبنان حضور داشت، هر كجا كه خطر بود، بلا بود و قيام بود، دکتر چمران نيز در پيشاپيش مردم بى‏پناه لبنان حضور داشت. در لبنان پایه ‏گذارى سازمان‏هاى چريكى مسلّح را بر عهده گرفت كه هم‏زمان با روشنگرى اسلامى و مذهبى و تقويت روحيه و اعتقادات اسلامى و مكتبى، ورزيده‏ ترين، زبده‏ ترين و شجاع ‏ترين رزمندگان اسلام را تربيت نمود كه فرزندان و شاگردان آن‏ها امروز نيز در لبنان براساس همين اعتقادات و روحيه شهادت ‏طلبى، حماسه ‏ها مى‏ آفرينند.پس از پيروزى انقلاب اسلامى ايران مشتاقانه همراه با گروه 93 نفره نخبگان مذهبى و سياسى لبنان به ايران آمد و به ديدار امام بزرگوار خود شتافت و بنا به توصيه امام راحل در ايران ماند. با آن‏ كه در استمرار برنامه‏هاى خود در لبنان نيز دخالت داشت، در ايران نيز به دستور امام (ره) از پايه‏ گذاران سپاه بود و سپس در فرو نشاندن توطئه ‏هاى خطرناك و جدايى‏ طلبانه دشمن در كردستان با آن ‏كه معاون نخست ‏وزير بود، لباس رزم بر تن كرد و سلاح بر دوش گرفت و با سازمان‏ دهى و به‏ كارگيرى نيروهاى مسلّح و بخصوص مردمى، به خنثى ‏سازى توطئه‏ هاى سخت دشمنان برآمد و نام خود و پاوه و حوادث حماسه ‏ساز آن و فرمان تاريخى امام خمينى (ره) را براى هميشه در تاريخ ثبت نمود.
با آغاز جنگ تحميلى راهى خوزستان شد و فرماندهى نيروهاى داوطلب مردمى و نظامى را تحت عنوان «ستاد جنگ‏هاى نامنظم» بر عهده گرفت و كتابى قطور از رشادت‏ها، شهادت‏ها، حماسه ‏ها و مقاومت‏ ها را قلم زد. بالاخره در حالى ‏كه نام او و نيروهاى رزمنده و شجاع او به دوستان روحيه مى ‏بخشيد و پشت دشمنان متجاوز را مى‏لرزاند. در ظهر هنگام روز 31 خردادماه 1360، در روستايى به ‏نام «دهلاويه» در نزديكى سوسنگرد با تركش خمپاره دشمن، شهادت را در آغوش كشيد و به اوج و عروج پركشيد و به لقاءاللَّه رسيد و به ‏سوى معبودش شتافت تا عند ربهم يرزقون شود.شهيد دكتر چمران روحي عاشق داشت و همين روحيه عاشقانه سخنان و مناجاتهای وي را سخت دلنشين و خواندني كرده است. نامه ها و كوتاه نوشته هايي كه از آن زنده ياد به جا مانده است، خود مؤيد نثر پخته و روح عاشق اين چهره فروتن، اما پايدار عرصه فرهنگ و سياست است.كتاب « دعاي كميل » حاصل جلسات هفتگي زنده ياد چمران در انجمن اسلامي دانشجويان آمريكا بود. اين جلسات زماني برگزار شد كه شهيد چمران دريافته بود به دليل نبود آگاهي و تسلط كافي دانشجويان به زبان عربي، اين دعا كه «از قلب و روح علي(ع) برخاسته و علي(ع) آن را به دوست خود كميل تعليم داده است» چنان كه شايسته آن است، قدرش به جا نمي آيد. پس مصمم شد تا دعاي كميل را به فارسي برگرداند، اگرچه مي دانست ترجمه معاني بلند و عرفاني كلام اميرالمؤمنين علي(ع) آن گونه كه شايد و بايد ممكن نيست، ولي تمامي سعي و همتش را به كار بست تا از آن ترجمه ای روان، پاكيزه و گويا ارايه كند.

كتاب با عنوان « لبنان » اثر ارزشمند ديگری از شهيد دکتر مصطفی است. كتاب حاضر گزيده‏ای از دست ‏نوشته‏ها يا سخنراني‏های شهيد و حاصل مطالعه و بررسی كليه نوشته‏ ها و سخنراني‏های او (در لبنان، اروپا، ‌ايران) درباره لبنان است.
از مناجاتهای شهيد بزرگوار:

" ترا شكر مي كنم كه از پوچي ها، ناپايداري ها، خوشي ها و قيد و بندها آزادم كردی و مرا در طوفانهای خطرناك حوادث رها ننمودی، و در غوغای حيات، در مبارزه با ظلم و كفر غرقم كردی، لذت مبارزه را به من چشاندی، مفهوم واقعی حيات را به من فهماندی... فهميدم كه سعادت حيات در خوشی و آرامش و آسايش نيست، بلكه در جنگ و درد و رنج و مصيبت و مبارزه با كفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.

خدايا ترا شكر مي كنم كه به من نعمت " توكل " و " رضا" عطا كردی، و در سخت ترين طوفانها و خطرناكترين گردابها، آنچنان به من اطمينان و آرامش دادی كه با سرنوشت و همه پستی ها و بلنديهايش آشتي كردم و به آنچه تو بر من مقدر كرده ای رضا دادم.

خدايا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در كوير تنهايی انيس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت نااميدی، دست مرا گرفتی و كمك كردی... كه هيچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پيش بينی نبود، تو بر دلم الهام كردی و به رضا و توكل مرا مسلح نمودی، و در ميان ابرهای ابهام و در مسيری تاريك مجهور و وحشتناك مرا هدايت كردی."



مناجاتهاي شهيد چمران


پرگشايم
خوش دارم که در نيمه هاي شب در سکوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمايم، محو عالم بي نهايت شوم . از مرزهاي علم وجود در گذرم و در وادي ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چيزي را احساس نکنم.

توکل و رضا
" ترا شکر مي کنم که از پوچي ها ، ناپايداري ها ، خوشي ها و قيد و بندها آزادم کردي و مرا در طوفانهاي خطرناک حوادث رها ننمودي، و درغوغاي حيات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردي، لذت مبارزه را به من چشاندي ، مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي... فهميدم که سعادت حيات در خوشي و آرامش و آسايش نيست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصيبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.

خدايا ترا شکر مي کنم که به من نعمت " توکل " و " رضا" عطا کردي، و در سخت ترين طوفانها و خطرناکترين گردابها، آنچنان به من اطمينان و آرامش دادي که با سرنوشت و همه پستي ها و بلنديهايش آشتي کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده اي رضا دادم.

خدايا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي ، تو در کوير تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نااميدي، دست مرا گرفتي و کمک کردي... که هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه پيش بيني نبود، تو بر دلم الهام کردي و به رضا و توکل مرا مسلح نمودي، و در ميان ابرهاي ابهام و در مسيري تاريک مجهور و وحشتناک مرا هدايت کردي."

مي خواستم شمع باشم
" هميشه مي خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه اي از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . مي خواستم هميشه مظهر فداکاري و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. مي خواستم در درياي فقرغوطه بخورم و دست نياز به سوي کسي دراز نکنم. مي خواستم فرياد شوق و زمين وآسمان را با فداکاري و آسمان پايداري خود بلرزانم. مي خواستم ميزان حق و باطل باشم و دروغگويان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. مي خواستم آنچنان نمونه اي در برابر مردم به وجود آورم که هيچ حجتي براي چپ و راست نماند، طريق مستقيم روشن و صريح و معلوم باشد، و هر کسي در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگيرد و راه فرار براي کسي نماند..."

در سرزمين کفر ، تو بودي
" خدايا مي داني که در زندگي پرتلاطم خود، لحظه اي تو را فراموش نکردم.همه جا به طرفداري حق قيام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرايطي دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگويي ها و ناسزاهاي آنها ابا نکردم. در آن روزگاري که طرفداري ازاسلام به ارتجاع و به قهقراگري تعبير مي شد و کمتر کسي جرأت مي کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتي در سرزمين کفر، علم اسلام را بر مي افراشتم و با تبليغ منطقي و قوي خود، همه مخالفين را وادار به احترام مي کردم و تو اي خداي بزرگ! خوب مي داني که اين فقط بر اساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود و هيچ محرک ديگري جز تو نمي توانست داشته باشد."

دنيا
" دنيا ميدان بزرگ آزمايش است که هدف آن جز عشق چيزي نيست. در اين دنيا همه چيز در اختيار بشر گذاشته شده، وسايل و ابزار کار فراوان است، عاليترين نمونه هاي صنعت، زيباترين مظاهرخلقت، از سنگريزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنايتکار تا دلهاي شکسته يتيمان، از نمونه هاي ظلم و جنايت تا فرشتگان حق و عدالت، همه چيز و همه چيز در اين دنياي رنگارنگ خلق شده است. انسان را به اين بازيچه هاي خلقت مشغول کرده اند. هر کسي به شأن خود به چيزي مي پردازد، ولي کساني يافت مي شوند که سوزي در دل و شوري در سر دارند که به اين بازيچه راضي نمي شوند. اين نمونه هاي زيباي خلقت را دوست دارند و مي پرستند.

تو مرا عشق کردي
" خدايا تو مرا عشق کردي که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردي که در چشم يتيمان بجوشم. تو مرا آه کردي که از سينه بينوايان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فرياد کردي که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمايم. تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق کردي و در کوير فقر و حرمان تنهايي سوزاندي. خدايا تو پوچي لذات زودگذر را عيان نمودي، تو ناپايداري روزگار را نشان دادي. لذت مبارزه را چشاندي. ارزش شهادت را آموختي."

سه طلاقه
" من دنيا را طلاق دادم. خداي بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقياسها و معيارهاي جديد بر دلم گذاشت و خواسته هاي عادي و مادي و شخصي در نظرم حذف شد. روزگاري گذشت که دنيا و مافيها را سه طلاقه کردم و ازهمه چيز خود گذشتم. از همه چيز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و اين شايد مهمترين و اساسي ترين پايه پيروزي من در اين امتحان سخت باشد."

آرامش غروب
" خوش دارم آزاد از قيد و بندها درغروب آفتاب بر بلنداي کوهي بنشينم و فرو رفتن خورشيد را در درياي وجود مشاهده کنم و همه حيات خود را به اين زيبايي خدايي بسپارم و اين زيبايي سحرانگيز، با پنجه هاي هنرمندش با تار و پود وجودم بازي کند، قلب سوزانم را بگشايد، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حيات من است، آزادانه سرازيرنمايم، عقده ها و فشارهايي را که بر قلب و روحم سنگيني مي کنند بگشايم . غم هاي خسته کننده اي را که حلقومم را مي فشرند و دردهاي کشنده اي که قلبم را سوراخ سوراخ مي کند، با قدرت معجزه آساي زيبايي تغيير شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاري مبدل کند و آنگاه حياتم را بگيرد و من ديوانه وار همه وجودم را تسليم زيبايي کنم و روحم به سوي ابديتي که نورهاي زيبايي مي گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنينه از کهکشانها بگذرم و براي لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستي و غم وجود بياسايم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقي بمانم و از اين سير ملکوتي لذت ببرم."

آفرينش دريا
" خدايا تو را شکر مي کنم که دريا را آفريدي ، کوهها را آفريدي و من مي توانم به کمک روح خود در موج دريا بنشينم و تا افق بي نهايت به پيش برانم و بدين وسيله از قيد زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگي را ناچيز نمايم. خدايا تو را شکر مي کنم که به من چشمي دادي که زيباييهاي دنيا را ببينم و درک زيبايي را به من رحمت کردي تا آنجا که زيباييهايت را و پرستش زيبايي را جزيي از پرستش ذاتت بدانم."

سوگند
" خدايا به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند، به علي سوگند، به حسين سوگند، به روح سوگند، به بي نهايت سوگند، به نور سوگند، به درياي وسيع سوگند، به امواج روح افزا سوگند، به کوههاي سر به فلک کشيده سوگند، به شيپور جنگ سوگند، به سوز دل عاشقان سوگند، به فداييان از جان گذشته سوگند، به درد دل زجرکشيده گان سوگند، به اشک يتيمان سوگند، به آه جانسوز بيوه زنان سوگند، به تنهايي مردان بلند سوگند که من عاشق زيبائيم. چه زيباست همدردعلي شدن، زجر کشيدن، از طرف پست ترين جنايتکاران تهمت شنيدن، از طرف کينه توزان بي انصاف نفرين شنيدن، چه زيباست در کنار نخلستان هاي بلند در نيمه هاي شب، سينه داغدار را گشودن و خروشيدن و با ستارگان زيباي آسمان سخن گفتن، چه زيباست که دراين موهبت بزرگ الهي که نامش غم و درد است، شيعه تمام عيارعلي شدن."

قرباني فرزند آدم
" اي خداي بزرگ ، اي آنکه نمونه ي بزرگي چون حسين عليه السلام را به جهان عرضه کرده اي، اي آنکه براي اتمام حجت به کافران وجودت... سياهي ها و تباهي ها را به آتش وجود حسين ها روشن نموده اي، اي آنکه راه پرافتخار شهادت را، براي آخرين راه حل انسانها باز کرده اي، اي خدا، اي معشوق من، اي ايده آل آرزوهاي مردم عارف، به من توفيق ده تا مثل مخلصان و شيفتگان ، در راهت بسوزم و ازين خاکستر مادي آزاد گردم. اي حسين عليه السلام، من براي زنده ماندن تلاش نمي کنم و از مرگ نمي هراسم ، بلکه به شهادت دل بسته ام و از همه چيز دست شسته ام ، ولي نمي توانم بپذيرم که ارزشهاي الهي و حتي قداست انقلاب بازيچه دست سياستمداران و تجار ماده پرست شده است.

قبول شهادت مرا آزاد کرده است، من آزادي خود را به هيچ چيز حتي به حيات خود نمي فروشم.

خدايا ابراهيم را گفتي که عزيز ترين فرزندش را قرباني کند، و او اسماعيل را مهياي قرباني کرد...

هنگامي که پدر کارد را به گلوي فرزندش نزديک مي کرد، ندا آمد دست نگه دار . ابراهيم آزمايش خود را داد، ولي اسماعيل هنوز به آن درجه تکامل نرسيده بود که قرباني شود، زمان زيادي گذشت تا قرباني کاملي که عزيزترين فرزندان آدم بود، به درجه ارزش قرباني شدن رسيد، و در همان راه خدا قرباني شد و او حسين بود. خدايا تو به من دستور دادي که در راه تو قرباني شوم، فوراً اجابت کردم و مشتاقانه به سوي قرارگاه عشق حرکت کردم... اما تو مي خواستي که اين قرباني هر چه باشکوه تر باشد، لذا دوستانم را و فرزندم را و عزيزترين کسانم را به قرباني پذيرفتي... و مرا در آتش اشتياق منتظر گذاشتي..."

شرف شيعه
" خدايا تو را شکر مي کنم که شيعيان را با اسلحه شهادت مجهز کردي که عليه طاغوتها وستمگران و تجاوزگران قيام کنند و با خون سرخ خود ، ذلت هزار ساله را از دامن تشيع پاک کنند و ارزش و اهميت شهادت را در معرکه حيات بفهمند و با ايمان خدايي و اراده آهنين، خود را از لجنزار اسارت جسدي و روحي نجات بخشند. علي وار زندگي کنند و در راه سرخ حسين عليه السلام قدم بگذارند و شرف و افتخار راستين تشيع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره کسب کنند."

افزايش ظرفيت
" خدايا از تو مي خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کني که در برابر هيچ چيز جز خدا تسليم نشويم. دنيا ما را نفريبد، خودخواهي ما را کور نکند. سياهي گناه و فساد و تهمت و دروغ وغيبت ، قلب هاي ما را تيره و تار ننمايد. خدايا! به ما آنقدر ظرفيت ده که در برابر پيروزي ها سرمست و مغرور نشويم. خدايا به من آنقدر توان ده که کوچکي و بيچارگي خويش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبينم."

فقر مرا پروراند
" فقر و بي چيزي بزرگترين ثروتي بود که خداي بزرگ به من ارزاني داشت. همت و اراده مرا آنقدر بلند کرد که زمين و آسمان ها نيز در نظرم ناچيز شدند. هنگامي که شهيدي خون پاکش را در اختيارم مي گذارد و فقر اجازه نمي دهد که يتيمانش را نگبهاني کنم. هنگامي که مجروحي در آخرين لحظات حيات به من نگاه مي کند و با نگاه خود از من تقاضاي کمک دارد ، من مي سوزم، آب مي شوم و قدرت ندارم کمکش کنم. هنگامي که در سنگر خونين ترين قتالها و جنگ آوري، از گرسنگي شکمش خشک شده و نمي تواند آب را از گلو فرو بدهد من که اينها را مي بينم و صبر مي کنم ديگر ترس و وحشتي از فقر ندارم. اين قفس آهنين را شکسته ام و آنقدر احساس بي نيازي مي کنم که زير سخت ترين ضربه ها و کوبنده ترين هجوم ها از هيچ کس تقاضاي کمک نمي کنم. "

گذشت
" من اينقدر احساس بي نيازي مي کنم که در زير شديدترين حملات هم از کسي تقاضاي کمک نمي کنم ، حتي فرياد بر نمي آورم حتي آه نمي کشم در دنياي فقر آنقدر پيش مي روم که به غناي مطلق برسم و اکنون اگر اين کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بيرون مي ريزم براي آنست که دوران خطر سپري شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همت و اراده پيروز شده است."

بي نياز
" خدايا از آنچه کرده ام اجر نمي خواهم و به خاطر فداکاريهاي خود بر تو فخر نمي فروشم، آنچه داشته ام تو داده اي و آنچه کرده ام تو ميسرنمودي، همه استعدادهاي من، همه قدرتهاي من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چيزي ندارم که ارائه دهم، از خود کاري نکرده ام که پاداشي بخواهم.

خدايا هنگامي که غرش رعد آساي من در بحبوحه طوفان حوادث محو مي شد و به کسي نمي رسيد، هنگامي که فرياد استغاثه من در ميان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپديد مي شد... تو اي خداي من، ناله ضعيف شبانگاه مرا مي شنيدي و بر قلب خفته ام نورمي تافتي و به استغاثه من لبيک مي گفتي. تو اي خداي من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي، تو در تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نا اميدي دست مرا گرفتي و هدايت کردي. در ايامي که هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردي و به رضا و توکل مرا مسلح نمودي... خدايا تو را شکر مي کنم که مرا بي نياز کردي تا از هيچکس و از هيچ چيز انتظاري نداشته باشم.

مغموم
خدايا عذر مي خواهم از اينکه در مقابل تو مي ايستم و از خود سخن مي گويم و خود را چيزي به حساب مي آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بايستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد! خدايا آنچه مي گويم از قلبم مي جوشد و از روحم لبريز مي شود. خدايا دل شکسته ام، زجر کشيده ام، ظلم زده ام، از همه چيز نااميد و از بازي سرنوشت مأيوسم، در مقابل آينده اي تيره و مبهم و تاريک فرو رفته ام، تنها ترا مي شناسم ، تنها به سوي تو مي آيم، تنها با تو راز و نياز مي کنم.

خدايا ، فقط تو
" هر گاه دلم رفت تا محبت کسي را به دل بگيرد، تو او را خراب کردي، خدايا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستي، عشق هر کسي را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتي، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سايه اميدي، و به خاطر آرزويي، براي دلم امنيتي به وجود آورم، تو يکباره همه را برهم زدي، و در طوفان هاي وحشتزاي حوادث رهايم کردي، تا هيچ آرزويي در دل نپرورم و هيچ خيري نداشته باشم و هيچ وقت آرامش و امنيتي در دل خود احساس نکنم... تو اين چنين کردي تا به غير از تو محبوبي نگيرم و به جز تو آرزويي نداشته باشم، و جز تو به چيزي يا به کسي اميد نبندم، و جز در سايه توکل به تو، آرامش و امنيت احساس نکنم... خدايا ترا بر همه اين نعمتها شکر مي کنم."

من آه صبحگاهم
" من فريادم! که در سينه مجروح جبل عامل در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شده ام. من ناله دلخراش يتيمان دل شکسته ام که درنيمه هاي شب از فرط گرسنگي بيدار مي شوند و دست محبتي وجود ندارد که براي نوازش آنها را لمس کند، از سياهي و تنهايي مي ترسند. آغوش گرمي نيست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سينه پر سوز بيوه زنان سرچشمه مي گيرم و همراه نسيم سحري به جستجوي قلبها و وجدانهاي بيدار به هر سو مي روم و آنقدر خسته مي شوم که از پاي مي افتم. نا اميد و مأيوس به قطره اشکي مبدل مي شوم و به صورت شبنمي در دامن برگي سقوط مي کنم. من اشک يتيمانم که دل شکسته در جستجوي پدر و مادر به هر سو مي دوند، ولي هر چه بيشتر مي دوند کمتر مي يابند. واي به وقتي که يتيمي بگريد که آسمان به لرزه در مي آيد."
 

سردار سرلشكر پاسدار شهيد محمدعلي جهان‌آرا

به سال 1333 در خانواده‌اي مستضعف، مسلمان، متعهد و دردكشيده در خرمشهر متولد شد. پايبندي خانواده او (بويژه پدرش) به اسلام عزيز باعث گرديد كه از همان كودكي عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ريشه دواند. از همين ايام وي تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگيري قرآن مجيد پرداخت.

فعاليتهاي سياسي – مذهبي

فعاليتهاي سياسي – مذهبي شهيد جهان‌آرا از شركت در جلسات مسجد امام صادق(ع) خرمشهر شروع شد. واز همان زمان مبارزه جدي او عليه طاغوت آغاز شد. در سال 1348 – در سن 15 سالگي – تحت تاثير جنبش اسلامي به رهبري حضرت امام خميني(ره) همراه عده‌اي از دوستان فعال مسجدي‌اش وارد مبارزات سياسي شد. ابتدا به برپايي جلسات تدريس و تفسير قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنكه در مبارزات انجمنهاي اسلامي دانش‌آموزان نيز شركتي فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضويت گروه مخفي حزب‌الله خرمشهر درآمد. افراد اين گروه با هم ميثاقي را نوشته و امضاء كردند و در آن متعهد شدند كه تحت رهبري حضرت امام خميني(ره) تا براندازي رژيم منفور پهلوي از هيچ كوششي دريغ نكرده و از جان و مال خويش براي تحقق اين امر مضايقه نكنند. بعد از آن، براي عمل به مفاد عهدنامه و به منظور خودسازي، روزه مي‌گرفتند و به انجام عباداتشان متعهد بودند. اين گروه براي انجام نبردهاي چريكي، يكسري از ورزشها و آمادگيهاي جسماني را در برنامه‌هاي روزانه خود قرار داده بودند تا در ابعاد جسماني و روحاني افرادي خود ساخته شوند. در سال 1351 اين تشكل به وسيله عوامل نفوذي از سوي رژيم منحوس پهلوي شناسايي شد و شهيد جهان‌آرا، به همراه ساير اعضاي آن دستگير گرديدند. پس از مدتي شكنجه و بازجويي در ساواك خرمشهر، سيد محمد به علت سن كم به يكسال زندان محكوم و به زندان اهواز منتقل گرديد. مدتي كه در زندان بود در مقابل شديدترين شكنجه‌ها مقاومت مي‌كرد، به همين جهت دوستانش هميشه از طرف او خاطر جمع بودند كه هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد كرد. ايشان با اخلاق و رفتار پسنديده و حسن برخوردش، عده‌اي از زندانيان غيرسياسي را نيز به مسير مبارزه و سياست كشانده بود.

پس از آزادي از زندان، پرتلاشتر از گذشته به فعاليت خود ادامه داد و ساواك او را احضار و تهديد كرد تا از فعاليتهاي سياسي و اسلامي كناره‌گيري كند. تهديدي بي‌نتيجه، كه منتهي به نيمه مخفي شدن فعاليتهاي او و دوستانش گرديد.

پس از اخذ ديپلم (در سال 1354) براي ادامه تحصيل راهي مدرسه عالي بازرگاني تبريز شد و براي شكل‌گيري انجمن اسلامي اين مركز دانشگاهي تلاش نمود. در اين زمان در تكثير و پخش اعلاميه‌هاي امام امت(ره) و نيز انتشار جزوه‌ها و بيانيه‌هاي افشاگرانه عليه سياستهاي سركوبگرانه رژيم فعاليت مي‌كرد. در سال 1355 به دليل ضرورتي كه در تداوم جهاد مسلحانه احساس مي‌كرد به گروه منصورون پيوست. از همين دوران بود كه به دليل ضرورتهاي كار مسلحانه مكتبي، ناچار به زندگي كاملاً مخفي روي آورد.

سال 1356 مامور جابجايي مقاديري سلاح از تهران به اهواز شد. در حالي كه گروه توسط عوامل نفوذي ساواك شناسايي شده و گلوگاههاي جاده تهران – قم توسط مامورين كميته مشترك ضدخرابكاري كنترل مي‌شد، وي ماهرانه خودرو حامل سلاحها را از تور ساواك عبور داد و به اهواز رساند با همين سلاحها محمد و دوستانش دست به اجراي تعدادي عمليات مسلحانه (هماهنگ با اعتصاب كارگران شركت نفت در اهواز) زدند. در كنار فعاليتهاي مسلحانه، امور سياسي – تبليغي را نيز از ياد نمي‌برد و دامنه فعاليتهايش را به شهرهاي تهران، قم، يزد، اصفهان و كاشان گسترش داد.

در تاريخ 2/2/1357 سيدعلي جهان‌آرا، برادر سيدمحمد نيز توسط ساواك به شهادت مي‌رسد.

فعاليتهاي دوران انقلاب

در بهار و تابستان سال 1357 محمد تصميم مي‌گيرد تا به منظور گذراندن آموزش و كسب تجارب نظامي بيشتر همراه با عده‌اي از دوستان خود به سوريه و اردوگاههاي مقاومت فلسطين برود. شهيد حجت‌الاسلام سيدعلي اندرزگو مسئوليت اعزام سيد محمد و دوستانش را عهده‌دار مي‌شود. پس از اعزام گروهي از ياران محمد و همزمان با راهي شدن خود او، كشتار مردم تهران در ميدان ژاله سابق توسط رژيم صورت مي‌گيرد كه محمد را از رفتن به خارج منصرف مي‌نمايد. او تصميم مي‌گيرد در ايران بماند و به مبارزه در شرايط حاد آن دوران ادامه دهد.

در پاييز سال 1357 در پي اعزام تانكهاي ارتش رژيم شاه به خيابانهاي اهواز و كشتار مردم، سيد محمد و دوستانش تصميم به دفاع مسلحانه از مردم تظاهر كننده مي‌گيرند. در يك درگيري سنگين با نيروهاي زرهي رژيم، حدود 30 نفر از مزدوران و چماقداران شاهنشاهي را مجروح مي‌كنند و سالم به مخفي‌گاه خويش باز مي‌گردند. با پيروزي انقلاب اسلامي در بيست و دوم بهمن 1357 سيد محمد پس از دو سال و نيم زندگي مخفي به خرمشهر باز مي‌گردد.

تشكيل كانون فرهنگي نظامي خرمشهر

به منظور حراست از دست‌آوردهاي فرهنگي، سياسي انقلاب اسلامي و تلاش در جهت تعميق و گسترش آنها و جلوگيري از تحقق توطئه‌هاي عوامل بيگانه، كه با طرح مساله قوميت و مليت سعي در ايجاد انحراف در ادامه مبارزه و مسير انقلاب داشتند، شهيد جهان‌آرا همراه عده‌اي از ياران خويش كانون فرهنگي نظامي انقلابيون خرمشهر را تشكيل داد تا با بسيج مردم و نيروهاي جوان و تشكل حركت سياسي‌شان، آنان را در دفاع از انقلاب و مقابله با توطئه‌هاي دشمنان آماده نمايد.

شهيد جهان‌آرا خود مسئوليت شاخه نظامي كانون را عهده‌دار گرديد و با توجه به تجربيات و آگاهيهاي نظامي، به آموزش برادران و سازماندهي آنان پرداخت و با عنايت به اطلاعاتي كه از جنگ چريكي و شهري داشت، شهر را به چندين منطقه تقسيم كرد و مسئوليت حفاظت از هر منطقه را به عهده تيمهاي مشخص نظامي گذارد كه شاخه نظامي كانون به عنوان واحد اجرايي دادگاه انقلاب عمل مي‌كرد. كانون توانست به ياري دادگاه انقلاب، عده‌اي از عمال حكومت نظامي و برخي از سرمايه‌داران بزرگ را، كه عوامل مزدور بيگانه توسط آنان كمك مالي مي‌شدند، دستگير و به مجازات برساند.

تشكيل سپاه خرمشهر و مقابله با توطئه‌ها

شهيد جهان‌آرا در شكل‌گيري سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسي داشت و ابتدا مدتي مسئوليت واحد عمليات را به عهده گرفت.

در آن زمان با توجه به ضعف عملكرد دولت موقت در تامين خواسته‌هاي طبيعي و اوليه مردم محروم منطقه،‌ گروهكهاي چپ و راست تلاش داشتند تا با طرح ضعفهاي ناشي از حكومت ستمشاهي، نظام و كل حاكميت آنرا زير سئوال برده و مردم را نسبت به انقلاب و رهبري آن بدبين و به مقابله با آن بكشانند. جريان منحرف و وابسته «خلق عرب» نيز به عنوان يكي از ابزارهاي استكبار جهاني، در منطقه قد علم كرده بود تا براي اشاعه اهداف استكبار، با پشتيباني حزب بعث عراق، اعلام موجوديت نمايد و عملاً با طرح اختلاف شيعه و سني،‌ براي تجزيه خوزستان و رويارويي همه جانبه با نظام جمهوري اسلامي ايران برخيزد. شهيد جهان‌آرا در اين شرايط به فرماندهي سپاه خرمشهر منصوب شد.

شهيد جهان‌آرا با بكارگيري پاسدارن انقلاب و همكاري مردم، اين آشوب را سركوب و با عناصر فرصت‌طلب قاطعانه برخورد كرد و به لطف خداي تبارك و تعالي بساط اين گروهك ضدانقلابي برچيده شد. از اقدامات مهم و حياتي شهيد در اين زمان، تشكيل يك واحد عمراني در سپاه بود؛ زيرا جهادسازندگي در اين شهر هنوز راه‌اندازي نشده بود. ايشان برادران سپاه را براي حفاظت از دست‌آوردهاي انقلاب و ايستادگي در مقابل عوامل بيگانه تشويق و ترغيب مي‌كرد تا به خدمت و امداد برادران روستايي و عرب ساكن در نقاط مرزي كه در معرض تهاجم فرهنگي عوامل بيگانه قرار داشتند، بشتابد و با كار عمراني و فرهنگي زمينه‌هاي عدم پذيرش در مقابل نفوذ دشمن را در مردم تقويت كنند. در واقع وي دو عامل فقر و جهل را زمينه اساسي فعاليت ضدانقلاب در منطقه مي‌دانست و با درك اين مساله ضمن تكيه بر مبارزه پيگير عليه عوامل بيگانه، به ضرورت كار فرهنگي و تامين نيازهاي مردم منطقه اصرار فراوان داشت.

نقش شهيد در خنثي‌سازي كودتاي نوژه

شهيد جهان‌آرا در جريان كودتاه نوژه به منظور جلوگيري از هرگونه حركت و اقدام ضدانقلاب در پايگاه سوم دريايي خرمشهر، از سوي شوراي تامين استان خوزستان به سمت فرماندهي اين پايگاه منصوب گرديد و به كمك نيروهاي مومن و معتقد، تا تثبيت اوضاع و كشف بخشي از شبكه كودتا در ميان عناصر نيروي دريايي، اين مسئوليت را عهده‌دار بود. ايشان ضمن اينكه با زيركي و درايت در خنثي كردن اين توطئه عمل مي‌كرد، در بين پرسنل نيروي دريايي نيز از مقبوليت خاصي برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهاي اصولي وانقلابي او شده بودند.

حماسه خونين‌شهر

در غروب روز 31 شهريور 1359 شهر خرمشهر را زير آتش گرفتند و مطمئن بودند كه با دو گردان نيرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآورند و بعد از آن، از طريق پل ذوالفقاريه، به آبادان دسترسي پيدا كنند و در فاصله كوتاهي به اهواز رسيده و خوزستان عزيز را از كشور جمهوري اسلامي جدا نمايند. اما پيش بيني متجاوزين بعثي به هم ريخت و آنها در مقابل مقاوت دليرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زيادي از توان نظامي خود را (بيش از دو لشكر) در اين نقطه، زمين گير كرده و 45 روز معطل شوند و در نهايت پس از عبور از دو پل كارون و بهمنشير، آبادان را به محاصره در آورند. شهيد جهان آرا در مورد يكي از صحنه هاي اين حماسه عاشورايي مي گويد:«اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را مي ديديم. بچه ها توسط بي سيم شهادتنامه خود را مي گفتند و يك نفر پش بي سيم يادداشت مي كرد. صحنه خيلي دردناكي بود. بچه ها مي خواستند شليك كنند، گفتم: ما كه رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آنها را بزنيم، بعد بميريم. تانكها همه طرف را مي زدند و پيش مي آمدند. با رسيدن آنها به فاصله صد و پنجاه متري دستور آتش دادم. چهار آرپي جي داشتيم، با بلند شدن از گودال، اولين تانك را بچه ها زدند. دومي در حال عقب نشيني بود كه به ديوار يكي از منازل بندر برخورد كرد. جيپ فرماندهي پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقب نشيني تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر، ... حمله كنيد؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود...»

جانباز عزيز جنگ، برادر محمد نوراني در اين باره مي گويد:«وارد حيات مدرسه شدم. بوي باروت شديد مي آمد. در داخل ساختمان ديدم قتلگاه روز عاشورا است. همين طور بچه ها در خون خودشان مي غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بيرون، شهيد جهان آرا تازه رسيده بود. گفتم: ديدي همه بچه ها را از دست داديم! در حالي كه شديداً متأثر شده بود، مثل كوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را داديم اما امام را داريم، ان شاء الله امام خميني(ره) زنده باشد.»آنها بادست خالي در حالي كه اسلحه و مهمات نداشتند و سياست بازاني چون بني صدر ملعون و مشاورين جنگي او معتقد بودند كه خرمشهر و آبادان ارزش سياسي – نظامي ندارد، بايد زمين داد تا از دشمن، زمان گرفت و ... با چنگ و دندان شجاعانه قدم به قدم و كوچه به كوچه با مزدوران بعثي جنگيدند و به فرمان رهبر و مقتداي خود، مردانه ايستادگي كردند و با توجه به اينكه پاسداران سپاه خرمشهر كم بودند با عده اي از مردم مسلمان و مؤمن، مانع اشغال شهر شدند. تا اينكه رزمندگان، خودشان را در گروه هاي كوچك (در حد دسته و گردان) به آنها رسانده و تحت فرماندهي اين سردار دلاور اسلام عليه دشمن وارد عمل شدند.

در اين مرحله شهيد جهان آرا با سازماندهي مناسب نيروهاي سپاه و مردمي و به كارگيري به موقع رزمندگان اسلام، عرصه را بر نيروهاي عراقي تنگ كرده بود. اما فشار دشمن هر روز بيشتر مي شد و ادوات و تجهيزات جنگ زيادي را وارد عمل مي كرد.

برادري تعريف مي كند:«روزهاي آخر اين مقاومت بود كه بچه‌ها با بي سيم به شهيد جهان‌آرا اطلاع دادند كه شهر دارد سقوط مي‌كند. او با صلابت به آنها پيام داد كه بايد مواظب باشيم ايمانمان سقوط نكند.»

شهيد جهان‌آرا مي‌گفت: «آرزو مي‌كنم در راه آزاد كردن خونين‌شهر و پاك كردن اين لكه از دامان جوانان شهيد شوم.» او و همرزمانش با توكل به خدا، خالصانه جانفشاني كردند. در برابر دشمن ايستادند و با فرهنگ شهادت‌طلبي در برابر دشمن تا دندان مسلح، مقاومت كردند و زير بار ذلت نرفتند و يكبار ديگر حماسه حسيني را در كربلاي ايران اسلامي تكرار نمودند.

سردار غلامعلي رشيد در ارتباط با اين حماسه به لحاظ نامي مي‌گويد: «مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعيت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقيم داشت، بلكه در سرنوشت كلي جنگ نيز تاثير گذاشت و باعث تاخير حمله عراقيها به اهواز گرديد و آنها نتوانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادر عزيز شهيد جهان‌آرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسين(ع) و يارانش به ما آموخت كه چگونه بايد در برابر دشمن مردانه جنگيد.»

ويژگيهاي اخلاقي

شهيد جهان‌آرا در كنار فعاليتهاي گسترده نظامي، به مسئله خودسازي و جهاد با نفس و كوششهاي عرفاني در جهت تقرب هرچه بيشتر به خداوند با تلاوت پيوسته قرآن، دعا و تلاش براي افزايش ميزان آگاهيهاي سياسي و اجتماعي توجه ويژه‌اي داشت.

از قدرت تجزيه و تحليل بالايي برخوردار بود و نفوذ كلام عجيبي داشت.

خوش خلقي، قاطعيت، خلوص، تقوي، توكل، فداكاري، اعتماد عميق به ولايت فقيه و حضرت امام(ره) و خستگي‌ناپذيري از خصوصيات بارز وي بود.

به برادران مي‌گفت: «انقلاب بيش از هرچيز براي ما يك امتحان الهي و يك آزمايش تاريخي و اجتماعي است و در جريان آن امتحان بايد رنج، محروميت، مصايب و ناملايمات را با آغوش باز بپذيريم و در برابر آشوبها و فتنه‌ها با خلوص و شهامت، محكم بايستيم و از طولاني شدن دوران امتحان و افزايش سختيها و ناملايمات نهراسيم، زيرا علاوه بر اينكه خود را از قيد افكار شرك‌آلود و وابستگيها، پاك و خالص مي‌كنيم، ريشه و نهال انقلابمان عميق و استوارتر مي‌شود و از انحراف و شكست مصون مي‌ماند.» در مبارزات، هيچ‌گاه به مسير انحرافي گام ننهاد و هميشه از محضر علما و روحانيون كسب فيض مي‌كرد. عشق و علاقه زيادي به حضرت امام خميني(ره) داشت و تكه كلامش اين بود: من مخلص و چاكر امام هستم. از جمله سخنانش اين بود كه: مادامي كه به خدا اتكا داريم و رهبريت بزرگي چون امام داريم، هيچ غمي نداريم. سيد محمد داراي روحيه‌اي عرفاني بود و بسياري از اوقات ديده مي‌شد كه در حال راز و نياز با خداي خود است. زماني كه در زندان به سر مي‌برد، از نماز شب غفلت نمي‌كرد.

تواضع و فروتني در سيد موج مي‌زد. با وجود اينكه فرماندهي سپاه خرمشهر را به عهده داشت خود را يك بسيجي مي‌دانست و در حالي كه فرماندهي قاطع بود اما رابطه عاطفي و برادرانه خود را با نيروهاي تحت امر حفظ كرده بود. او به تربيت كادرهاي كارآمد توجه خاصي داشت و در رشد دادن نيروهاي مردمي، تلاش چشمگيري نمود. صبر و استقامت، فداكاري و شهادت‌طلبي از خصايص بارزي بود كه وجود سيد را بسان شمعي در انقلاب ذوب نمود و جان شيرينش را فداي جانان كرد.

نحوه شهادت

در ساعت 30/19 دقيقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عمليات ثامن‌الائمه) يك فروند هواپيماي سي-130 از اهواز به مقصد تهران در حركت بود تا بدن پاك و مطهر شهدا را به خانواده‌هايشان و مجروحين عزيز جنگ را به بيمارستانها برساند، كه در منطقه كهريزك تهران دچار سانحه شد و سقوط كرد. از جمله شهداي اين سانحه تيمسار سرلشكر شهيد ولي الله فلاحي (جانشين رئيس ستاد مشترك آجا)، سرتيپ شهيد موسي نامجو (وزير دفاع)، سرتيپ خلبان شهيد جواد فكوري (مشاور جانشين رئيس ستاد مشترك آجا)، سردار سرلشكر پاسدار شهيد يوسف كلاهدوز (قائم مقام فرماندهي كل سپاه) و سردار سرلشكر پاسدار شهيد سيد محمد علي جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند. شهيد سيد محمد علي جهان‌آرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداكاري خالصانه در سخت‌ترين شرايط، به آرزوي ديرين خود رسيد و به شرف شهادت نايل آمد.
 

شهید حسین خرازی



زندگی نامه شهید حسین خرازی
روز جمعه ماه محرم سال 1336 در يكي از محله‌هاي مستضعف نشين اصفهان به نام «كوي كلم» خانواده با ايمان خرازي مفتخر به قدوم سربازي از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زينت بخش دوران كودكي او بود و در همان ايام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس ديني راه يافت و به تحصيل علوم در مدرسه‌اي كه معلمان آنجا افرادي متعهد بودند، پرداخت. اكثر اوقات پس از تكاليف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سيد» رفته با صداي پرطنينش اذان و تكبير مي‌گفت.

حسين در دوران فراگيري دانش كلاسيك لحظه‌اي از آموزش مسايل ديني غافل نبوده و در آغاز دوران نوجواني گرايش زيادي به مطالعه خبرها و كتب اسلامي‌ و انقلابي داشت و به تدريج با امور سياسي نيز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ ديپلم طبيعي براي طي دوران سربازي به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصيل علوم قرآني در مجامع مذهبي مبادرت ورزيد. از همان روزهاي اول انقلاب در كميته دفاع شهري مسئوليت پذيرفت و براي مبارزه با ضد انقلاب داخلي و جنگهاي كردستان قامت به لباس پاسداري آراست و لحظه‌اي آرام نگرفت. يك سال صادقانه در اين مناطق خدمت كرد و مأموريتهاي محوله او را راهي گنبد نمود.

با شروع جنگ تحميلي به تقاضاي خودش راهي خطه جنوب شد و در اولين خط دفاعي مقابل عراقيها در منطقه دارخوين مدت نه ماه، با تجهيزات جنگي و امكانات تداركاتي بسيار كم استقامت كرد و دلاوراني قدرتمند تربيت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازي بستان تيپ امام حسين (ع) را رسميت داد كه بعدها با درخشش او و نيروهايش در رشادتها و جانفشاني‌ها، به لشگر امام حسين (ع) ارتقا يافت. حسين شخصاً به شناسايي مي‌رفت و تدبير فرماندهي‌اش مبني بر اصل غافلگيري و محاصره بود حتي در عمليات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عمليات در خاكريزش شركت داشت و در تمامي‌ عملياتها پيشقدم بود. حسين قرآن را با صداي بسيار خوب تلاوت مي‌كرد و با مفاهيم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبير نظامي‌، شجاعت كم‌نظيري داشت. معتقد به نظم و ترتيب در امور و رعايت انضباط نظامي‌ بود و در آموزش نظامي‌ و تربيت نيروهاي كارآمد اهتمام مي‌ورزيد. حساسيت فوق‌العاده و دقت زيادي در مصرف بيت‌المال و اجراي دستورات الهي داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ايام مرخصي كاملش هنگام زيارت خانه خدا بود. (شهريور ماه سال 1365) در ساير موارد هر سال يكبار به مرخصي مي‌آمد و پس از ديدار با خانواده شهدا و معلولين، با ياران باوفايش در گلستان شهدا به خلوت مي‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز مي‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 تركش ميهمان پيكر او شد و در عمليات خيبر دست راستش را به خدا هديه كرد. اما او با آنكه يك دست نداشت براي تامين و تداركات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان مي‌نمود. در عمليات كربلاي 5 زماني كه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شد حاج حسين خود پيگير اين امر گرديد و انفجار خمپاره‌اي اين سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهيد لشگر امام حسين (ع) پيوند داد و روح عاشورايي او به ندبه شهادت، زائر كربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در ميان ياران بسيجي‌اش ميهمان خاك شد.

سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید
بسم الله الرحمن الرحيم
سردار رشيد اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهيد، حاج حسين خرازي به لقاء الله شتافت و به ذخيره اي از ايمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزي براي خدا و نبردي بي امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آسمان رحمت الهي فرود آمد. او كه در طول 6 سال جنگ قله هايي از شرف و افتخار را فتح كرده بود اينك به قله رفيع شهادت دست يافته است و او كه هل من ناصر ينصرني زمان را با همه وجود لبيك گفته بود اكنون به زيارت مولايش امام حسين (ع) نايل آمده است و او كه در جمع ياران لشگر سرافراز امام حسين (ع) عاشقانه به سوي ديار محبوب مي‌تاخت، پيش از ديگر ياران، به منزل رسيده و به فوز ديدار نايل آمده است. آري، او پاداش جهاد صادقانه خود رااكنون گرفته و با نوشيدن جام شهادت سبكبال، در جمع شهدا و صالحين درآمده است. زندگي و سرنوشت اين شهيد عزيز و هزاران نفس طيبه‌اي كه در اين وادي قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌اي ازتاريخ اين ملت است. ملتي كه در راه اجراي احكام خدا و حاكميت دين خدا و دفاع از مستضعفين و نبرد با مستكبرين، عزيزترين سرمايه خود را نثار مي‌كند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگي‌هاي مادي زده پاي در ميدان فداكاري نهاده و با همه توان مبارزه مي‌كنند و جان بر سر اين كار مي‌گذارند. چنين ملتي بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحميلي، نشانه‌هاي اين فرجام مبارك را مشاهده مي‌كنيم و يقينا نصرت الهي در انتظار اين ملت مؤمن در مبارزه ايثارگر است...سيد علي خامنه‌اي10/12/1365

سخن و وصیت نامه شهیدخطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
- ما لشگر امام حسينيم، حسين وار هم بايد بجنگيم، اگر بخواهيم قبر شش گوشه امام حسين (ع) را در آغوش بگيريم كلامي‌ و دعايي جز اين نبايد داشته باشيم: «اللهم اجعل محياي محيا محمد و آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد.»
- اگر در پيروزي‌ها خودمان را دخيل بدانيم اين حجاب است براي ما، اين شايد انكار خداست.
- اگر براي خدا جنگ مي‌كنيد احتياج ندارد به من و ديگري گزارش كنيد. گزارش را نگه داريد براي قيامت. اگر كار براي خداست گفتنش براي چه؟
- در مشكلات است كه انسانها آزمايش مي‌شوند. صبر پيشه كنيد كه دنيا فاني است و ما معتقد به معاد هستيم.
- هر چه كه مي‌كشيم و هر چه كه بر سرمان مي‌آيد از نافرماني خداست و همه ريشه در عدم رعايت حلال و حرام خدا دارد.
- سهل‌انگاري و سستي در اعمال عبادي تاثير نامطلوبي در پيروزي‌ها دارد.
- همه ما مكلفيم و وظيفه داريم با وجود همه نارسايي‌ها بنا به فرمان رهبري، جنگ را به همين شدت و با منتهاي قدرت ادامه بدهيم زيرا ما بنا بر احساس وظيفه شرعي مي‌جنگيم نه به قصد پيروزي تنها.
- مطبوعات ما جنگ را درشت مي‌نويسد، درست نمي‌نويسد.
- مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل مي‌شود.
- همواره سعي‌مان اين باشد كه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داريم و شهدا را به عنوان يك الگو در نظر داشته باشيم كه شهدا راهشان راه انبياست و پاسداران واقعي هستند كه در اين راه شهيد شدند.
- من علاقمندم كه با بي‌آلايشي تمام، هميشه در ميان بسيجي‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.
وصيت نامه اول:
... از مردم مي‌خواهم كه پشتيبان ولايت فقيه باشند، راه شهداي ما راه حق است، اول مي‌خواهم كه آنها مرا بخشيده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا مي‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهايي كه با بودنشان و زندگي‌شان به ما درس ايثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولين عزيز و مردم حزب‌الهي مي‌خواهم كه در مقابل آن افرادي كه نتوانستند از طريق عقيده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه ديگري از طريق اشاعه فساد و فحشا و بي‌حجابي زده‌اند در مقابل آنها ايستادگي كنيد و با جديت هر چه تمامتر جلو اين فسادها را بگيريد.
وصيت نامه دوم :
استغفرالله، خدايا امان از تاريكي و تنگي و فشار قبر و سوال نكير و منكر در روز محشر و قيامت، به فريادم برس. خدايا دلشكسته و مضطرم، صاحب پيروزي و موفقيت تو را مي‌دانم و بس. و بر تو توكل دارم. خدايا تا زمان عمليات، فاصله زيادي نيست، خدايا به قول امام خميني [ره] تو فرمانده كل قوا هستي، خودت رزمندگان را پيروز گردان، شر مدام كافر را از سر مسلمين بكن. خدايا! از مال دنيا چيزي جز بدهكاري و گناه ندارم. خدايا! تو خود توبه مرا قبول كن و از فيض عظماي شهادت نصيب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... مي‌دانم در امر بيت المال امانتدار خوبي نبودم و ممكن است زياده‌روي كرده باشم، خلاصه برايم رد مظالم كنيد و آمرزش بخواهيد.
والسلام

حسين خرازي - 1/10/1365
 

شهید مهدي زين الدين

     

 به سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانواده‌اي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردادن فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم مي‌داد.
نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك مي‌كرد و به عنوان يك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري مي‌داد.

● ويژگيهاي اخلاقي

از خصوصيات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكني شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترين پاتكها به خاطر اين روحيه بود. روحيه‌اي كه اساس و بنيان آن بر ايمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نمي‌شد.
شهيد زين‌الدين در كنار تلاش بي‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه‌هاي نبرد، مكاني مقدس است و انسان دراين مكان، به خدا تقرب پيدا مي‌كند. هميشه به رزمندگان سفارش مي‌كرد كه به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند.
او همواره سعي مي‌كرد كه با وضو باشد. به ديگران نيز تاكيد مي‌نمود كه هميشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن مي‌پرداخت.
به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قايل بود نماز را به تاني و خلوص مخصوصي به پا مي‌داشت. فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود.
با علاقه خاصي به بسيجي‌ها توجه مي‌كرد. محبت اين عناصر مخلص در دل او جايگاه ويژه‌اي داشت. براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، يگانها و مقرهاي لشكر سركشي مي‌نمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري مي‌كرد. همواره به برادران سفارش مي‌كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و هميشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند.
شيفتگي و محبت ويژه‌اي به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني(ره) عشق مي‌ورزيد. با قبلي مملو از اخلاص، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مي‌نمود. به دقت پيامها و سخنرانيهاي ايشان را گوش مي‌داد و سعي مي‌كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند. مي‌گفت:
ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببينيم از آن كانون و مركز فرماندهي چه دستوري مي‌رسد، يك جان كه سهل است، اي كاش صدها جان مي‌داشتيم و در راه امام فدا مي‌كرديم.
او در سخت‌ترين مراحل جنگ با عمل به گفته‌هاي حضرت امام خميني(ره) خدمات بزرگي به جبهه‌ها كرد.
حفظ اموال بيت‌المال براي شهيد زين‌الدين از اهميت خاصي برخوردار بود. همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار مي‌برد تا اسراف و تبذير نشود. بارها مي‌گفت:
در مقابل بيت‌المال مسئول هستيم.
در استفاده از نعمتهاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانه‌روي مي‌كرد.
او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي‌كرد. ايثار و فداكاري او در تمام زمينه‌ها، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود.
براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي‌توان يافت.
او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي‌انديشيد. در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي‌كرد:
اي خدا! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن.
از آنجا كه برادران، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند، سعي مي‌كردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد.
او شخصيتي چند بعدي داشت: شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام. خيلي‌ها شيفته اخلاق، رفتار، مديريت و فرماندهي او بودند و او را يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق مي‌دانستند. زيرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامي‌اش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود، زماني كه با بسيجيان مواجه مي‌شد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود.
شهيد مهدي زين‌الدين در زمينه تربيت كادرهاي پرتوان براي مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونه‌اي برنامه‌ريزي كرده بود كه در واحدهاي مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند. مي‌گفت:
من خيالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هيچ مسئله‌اي به وجود نخواهد آمد.
در كنار اين بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زيرا رفتار و صحبتهايش در عمق جان نيروهاي رزمنده مي‌نشست. بارها پس از سخنراني، او را در آغوش خويش مي‌كشيدند و بر بالاي دستهايشان بلند مي‌كردند.
او يكي از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار مي‌آمد. فرماندهي كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود. چنانچه گفته مي‌شود: 70% نيروهاي پاسدار و بسيجي آن لشكر، نماز شب مي‌خواندند.
سردار رحيم صفوي جانشين محترم فرماندهي كل سپاه درباره او مي‌گويد:
شهيد مهدي زين‌الدين فرماندهي بود كه هم از علم جنگي و هم از علم اخلاق اسلامي برخوردار بود. در ميدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌هاي جنگ شجاع، رشيد، مقاوم و پرصلابت بود

 .
● پس از پيروزی انقلاب اسلامی
 بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگي شد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم، براي انجام وظيفه شرعي و اجتماعي خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهاي خونين انقلاب، به اين نهاد مقدس پيوست. ابتدا در قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظيفه كرد.
شهيد زين‌الدين در زمان مسئوليت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌هاي پيچيده ضدانقلاب در شهر خونين و قيام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداري از بينش عميق سياسي، در خنثي كردن حركتهاي انحرافي و ضدانقلابي گروهكهاي آمريكايي نقش به سزايي داشت


● شهيد و دفاع مقدس
 با آغاز تهاجم دشمن بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي، شهيد زين‌الدين بي‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامي، به همراه يك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بي‌امان عليه كفار بعثي پرداخت.
پس از مدتي مسئول شناسايي يگانهاي رزمي شد. و بعد از آن نيز مسئول اطلاعات - عمليات سپاه دزفول و سوسنگرد گرديد. در اين مسئوليتها با شجاعت، ايمان و قوت قلب،‌تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي‌كرد و با شناسايي دقيق و هدايت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده‌اي بر پيكر لشكريان صدام وارد مي‌آورد. بخشي از موفقيتهاي بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عمليات فتح‌المبين، مرهون تلاش و زحمات ايشان و همكارانش در زمان تصدي مسئوليت اطلاعات - عمليات سپاه دزفول و محورهاي عملياتي بود.
شهيد زين‌الدين در عمليات بيت‌المقدس مسئوليت اطلاعات - عمليات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لياقت، ايمان، خلوص، استعداد رزمي و شجاعت فراوان، در عمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبديل شد - انتخاب گرديد.
در عمليات رمضان، تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) جزو يگانهاي مانوري و خط‌شكن بود و به حول و قوه الهي و با قدرت فرماندهي و هدايت ايشان - در بكارگيري صحيح نيروها و موفقيت آن يگان در اين عمليات - بعدها اين تيپ، به لشكر تبديل شد.
لشكر مقدس علي‌بن ابيطالب(ع) در تمام صحنه‌هاي نبرد سپاهيان اسلام (عمليات محرم، والفجرمقدماتي، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان يكي از يگانهاي هميشه موفق، نقش حساس و تعيين كننده‌اي را برعهده داشت.
صبر، استقامت، مقاومت جانانه و به يادماندني اين يگان، همگام با ساير يگانها در عمليات پيروزمندانه خيبر بسيار مشهور است. هنگامي كه دشمن از هوا و زمين و با انواع جنگ‌افزارها و هواپيماهاي توپولوف و ميگ و بمبهاي شيميايي و پرتاب يك ميليون و دويست هزار گلوله توپ و خمپاره، جزاير مجنون را آماج حملات خويش قرار داده بود، او و يگان تحت امرش مردانه و تا آخرين نفس جنگيدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزاير را حفظ كردند.
يكي از برادران نقل مي‌كرد:
شهيد زين‌الدين در عمليات خيبر پا به پاي بچه‌ها در خط مقدم بود و بچه ها از ايشان روحيه مي‌گرفتند. در هر جمعي كه بود همه در آن جمع، خندان و مسرور بودند.
وقتي به دژ رسيدم، ديدم ايشان تنها،‌ بي‌سيم را روي دوش انداخته و در ميان آتش دشمن مي‌رود و نيروها را هدايت مي‌كند. در شب عمليات، در حالي كه سه شبانه روز نخوابيده بود، آمد و مرا از عمليات و نقشه مطلع كرد.
باوجود عدم دسترسي به امكانات مادي، دليرانه ماند و جنگيد و جزاير را حفظ كرد و وقتي كه مجروح شد با خونسردي تمام محل جراحت را بست و حتي حاضر نشد كه به اورژانس هم مراجعه كند.
سردار فرماندهي محترم كل سپاه در اين باره اظهار مي‌دارد:
عقبه منطقه در عمليات خيبر به وسعت بيست كيلومتر آب بود و امكاناتي كه بتوانيم توپخانه، ضدهوايي و امكانات و وسايل سنگين را به جزاير برسانيم نبود. در چنين شرايطي وقتي كه پيام امام عزيز را به فرماندهان رسانديم، تمام آن عزيزان از جمله مهدي را پشت بي‌سيم آوردم و به چند نفر از فرماندهان عزيزمان از جمله شهيد حاج همت گفتم:
برادران! امام فرموده‌اند شما بايد استقامتتان را در جزاير به دنيا نشان بدهيد، همين فقط. و بعد از آن ما آنچنان رزم، مقاومت، قدرت و توكل برخدا از اين برادران ديديم كه در اوج فقر امكانات مادي،‌ در جزاير ماندند و جنگيدند و جزاير را حفظ كردند

 
.
● فعاليتهاى سياسى - مذهبى
 مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمينه‌هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيت‌الله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي‌نمود و در واقع در حساسترين دوران جواني به هدايت ويژه‌اي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيت‌الله مدني بسيار ياد مي‌كرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان مي‌دانست.
در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي، پدر شهيدان - مهدي و مجيد زين‌الدين - براي بار دوم از خرم‌آباد به سقز تبعيد گرديد. اين امر باعث شد تا مهدي كه خود در مبارزات نقش فعالي داشت دوري پدر را تحمل كند و سهم پدر را نيز در مبارزات خرم‌آباد بردوش كشد.
در ادامه مبارزات سياسي دوران دبيرستان، كينه عميقي نسبت به رژيم پهلوي پيدا كرد و زماني كه حزب رستاخيز شروع به عضوگيري اجباري مي‌نمود. شهيد زين‌الدين به عضويت اين حزب در نيامد و با سوابقي كه از او داشتند از دبيرستان اخراجش كردند. به ناچار براي ادامه تحصيل، با تغيير رشته از رياضي به طبيعي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي‌تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتي پدر شهيد زين‌الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد. در اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، پدر با استفاده از فرصت پيش‌آمده، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه ساير اعضاي خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده‌دار شد

 
. ● نحوه شهادت
 در آبان سال 1363 شهيد زين‌الدين به همراه برادرش مجيد (كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي‌بن ابيطالب(ع) بود) جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي‌كنند. در آنجا به برادران مي‌گويد: من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم!
موقعي كه عازم منطقه مي‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: خودمان مي‌رويم. حتي در مقابل درخواست يكي از برادران، مبني بر همراه شدن با آنها، برادر مهدي به او مي‌گويد: تو اگر شهيد بشوي، جواب عمويت را نمي‌توانيم بدهيم، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي‌توانيم بدهيم.
فرمانده محبوب بسيجيها، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخارآفرين، در درگيري با ضدانقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش را از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند.
 

وصيت نامه پاسدار مهدي زين الدين
 بسمه تعالي
در اين وصيت نامه فقط مقدار بدهكاري و بستانكارها را جهت مشخص شدن براي بازماندگان و پيگيري آنها مي نويسم به انضمام ماسائل شرعي .
1- مسائل شرعي
الف) نماز: به نظرم نمي آيد نمازي بدهكار باشم ولي مواقعي از اوان ممكن است صحيح نخوانده باشم لذا از يك سال نماز ضروري است خوانده شود.
ب) روزه: تعداد 190 روزه قرضي دارم و نتوانسته ا م بگيرم
پ)‌ خمس: 35 هزار ريال به دفتر آيت الله پسنديده بدهكارم
ت ) حق الناس : واي از آتش جهنم و عالم برزخ، خداوند عالم بصير است .
2- ماديات
الف) بدهكاري ها
1- مبلغ 60 هزار ريال به صندوق طرح و عمليات ستاد مركزي بدهكارم البته قبض مبلغ 200 هزار ريال است ولي مبلغ 60 هزار ريال بدهي بنده است و 70 هزار ريال بدهي برادر شهيد علي پور فرمانده نيروي زميني سپاه و 70 هزار ريال بدهي برادر مهدي كياني كه رشيد او را مي شناسد.
2- وام يك ميليون ريالي از ستاد منطقه يك گرفته ام كه ماهيانه بيست هزار ريال بايد بدهم از اين مبلغ 1750 تومان حق مسكن را سپاه مي دهد و 250 تومان از حقوقم كسر نمايند.
3- 5 هزار ريال به آقاي مهجور( ستاد لشگر) پول نقد بدهكارم پرداخت شد توسط درگاهي
 ب) بستانكاري ها:
1- مبلغ 75 هزار ريال رهن منزل كه به آقاي رحمان توفيقي جهت منزل مسكوني داده بودم طلبكارم اين منزل را به مدت يك سال اجاره نمودم به اتفاق آقاي رحمان توفيقي كه ما در طبقه بالا ورحمان در طبقه پايين زندگي مي كرديم و ظاهرا شهيد حسن باقري از طريق آقاي استادان منزل را از شخصي به نام معاضدي( صاحب اصلي خانه ) اجاره كرده بودند ولي نامبرده يك سال است كه مبلغ فوق را مستردد ننموده است.
2-مقداري پول هم كه مبلغ آن را نمي دانم ( يادم نيست ) دست پدرم داشته ام و مقداري هم مجددا به پدرم داده ام جهت بدهي هاي پدرم براي خانه اي كه خريده بود تا ما در آن زندگي كنيم ولي خانه متعلق به پدرم مي باشد و من فقط مبلغ فوق و يكصد هزار تومان وام مندرج در بند « 2 »‌ بدهكاري ها را از مبلغ 730 هزار تومان وجه بابت خانه مسكوني كه پدرم خريده بوده است را داده ام كه در صورت مرگ من و فروش خانه مستدعي است باقي مانده را به سپاه برگردانده و طلبكاري من از پدرم را به همسر و فرزندم بدهيد و باقي مانده پول خانه هم طبيعتا به پدرم مي رسد.
مطلب ديگري به نظرم نمي رسد. اگر كسي مراجعه كرد با توجه به وضعيت من اقدام نمايند.
مهدي زين الدين
13/1/63

شهيد محمد بروجردي



سردار سرلشكر پاسدار شهيد محمد بروجردي فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهداء

تولد و كودكي
به سال 1333 ه.ش در روستاي «دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد، در خانه‌اي محقر اما مصفا به عشق و نور الهي و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت (ع) پا به عرصه وجود گذاشت و از زمان نوزادي كه آواي حق (اذان و اقامه) در گوشش طنين افكنده بود، خود را براي مبارزه و جهاد با دشمنان خدا آماده كرد. پدر و مادرش كه انسان هاي مومن و زحمتكش بودند، درتربيت وي سعي و تلاش وافري داشتند. در شش سالگي پدر بزرگوار خود را از دست داد و مادرش با همه مشكلات و سختي‌هايي كه وجود داشت، تمامي هم و غم خود را براي تربيت وي به كار بست. محمد در هفت سالگي وارد مدرسه شد اما به دليل شرايط مادي خانواده، تحصيل در كلاس هاي شبانه توام با كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد و خانواده را در تامين زندگي شرافتمندانه، مدد رساند. در سن هفده سالگي به رسم و سنت پيامبر (ص) با خانواده‌اي متدين و معتقد به اسلام وصلت كرد و با اين كار، سنت الهي را تداوم بخشيد.

سوابق مبارزاتي
مدت كوتاهي از ازدواجش نگذشته بود كه به خدمت سربازي فراخوانده شد، اما چون مخالف خدمت در نظام ستم‌شاهي بود، از خدمت سربازي گريخت و براي ديدار حضرت امام (ره) راهي عراق شد، ولي در مرز دستگير شد و به مدت شش ماه، در زندان ها و شكنجه‌گاه هاي رژيم به سر برد. پس از آن بود كه دوباره جهت خدمت سربازي به تهران آورده شد. شهيد با استفاده از فرصتي كه پيش آمده بود در مدت دو سال خدمت، خود را براي مبارزه با دستگاه طاغوتي آماده كرد، به گونه‌اي كه پس از سپري شدن مدت سربازي، خود را وقف مبارزه با دشمنان خدا و اسلام نمود. او كه قلبي مالامال از عشق به حضرت امام (ره) داشت و كينه و نفرت از نظام شاهنشاهي در وجودش موج مي‌زد، با ياران حضرت امام (ره) از جمله، شهيد حاج مهدي عراقي مرتبط شد و همواره سعي مي‌كرد تا در تمامي مراحل مبارزه نقش خود را به عنوان يك مقلد و تابع ولي فقيه به اثبات برساند. شهيد بروجردي ضمن ارتباط با شخصيت هاي اسلامي و انقلابي، علاوه بر خودسازي و كسب فيض، به بعضي از امور مربوط به انقلاب، همچون تكثير و توزيع اعلاميه‌ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام (ره) اشتغال داشت. اما به اين حد قانع نبود و جنگ مسلحانه و برخورد محكم با رژيم ستم‌شاهي را سرآغاز مبارزه امت اسلامي ايران مي‌دانست. به همين منظور به همراه چند تن ديگر از مبارزان به سوريه رفت و ضمن ارتباط با امام موسي صدر و شهيد محمدمنتظري به فراگيري و آموزش نظامي و چريكي پرداخت تا خود را براي مرحله‌اي مهم تر آماده نمايد.

در سوريه و لبنان با شهيداني چون شهيد چمران و شهيد محمد منتظري آشنا شد و در كنار فراگيري مسائل نظامي، از خلق و خوي پسنديده و اخلاق وارسته و انقلابي اين شهيدان نيز بهره‌هاي وافري برد و همين اخلاص و عشق به اسلام بود كه او را در چنين محيط‌هايي بدون تاثيرپذيري از جريانات چپي و التقاطي حفظ كرد. شهيد بروجردي براي حركت و مبارزه خود به دنبال اخذ حجيت شرعي بود و هرگونه حركت مسلحانه و بدون نظر ولي امر مسلمين را جايز نمي‌دانست. او در آن روزگار كه عوامل منافقين در زندان، عناصر خط امام را با تعابيري از قبيل فتوائي زير سئوال مي‌بردند، اظهار مي‌داشت: «بدون هيچ ابائي، ما فتوائي و مقلد هستيم. خودمان كه مجتهد نيستيم.»



مهم ترين فعاليت هاي نظامي (قبل از انقلاب)
پس از قيام 19 دي ماه سال 1356 در قم با اخذ مجوز شرعي از برخي علما و روحانيون پيرو حضرت امام خميني (ره)، عمليات نظامي عليه رژيم را شروع كرد و تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي بي‌وقفه به مبارزات خود ادامه داد.

اقدامات مهمي كه شهيد بروجردي به همراه تعدادي از نيروهاي انقلابي در اين مدت انجام داد، عبارتند از:

1 – مبارزه جدي و عملي عليه حضور آمريكا در كشور.

2 – خلع سلاح قرارگاه پليس (تهران).

3 – عمليات نظامي 15 خرداد 1357.

4 – انفجار در نيروگاه برق و كاخ جوانان منطقه شوش.

5 – خلع سلاح كلانتري 14 در ميدان خراسان.

6 – شركت در آزادسازي پادگان جمشيديه و راديو تلويزيون.

شهيد بروجردي در رابطه با اكثر اين حركت هاي انقلابي، مسئوليت شناسايي، جمع‌آوري اطلاعات و طرح‌ريزي عمليات را به عهده داشت و در آخرين عمليات از ناحيه پا مجروح گرديد.

شهيد و پيروزي انقلاب اسلامي
تلاش مستمر شهيد بروجردي در راه به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي به عنوان يك نيروي مبارز و سردار آقا امام زمان(عج) در مراحل مختلف قبل و پس از پيروزي ادامه داشته است. او كه با ظاهر شدن نشانه‌هاي پيروزي مردم، سر از پا نمي‌شناخت در هر جا كه مسئولان تشخيص مي‌دادند حاضر مي‌شد و به عنوان كسي كه آموزش هاي نظامي را در دوران سربازي و مراكز آموزشي فلسطين فراگرفته و تجربيات عملي در مبارزه را نيز دارد، مورد توجه مسئولان بود. هنگامي كه بازگشت حضرت امام خميني (ره) حتمي شد، محمد به عنوان مسئول حفاظت حضرت امام (ره) از طرف شهيد بهشتي و شهيد عراقي انتخاب گرديد و در طول مسير با عشق و علاقه‌اي قلبي به اين كار مبادرت ورزيد و در مدرسه رفاه نيز در آن دوران حساس، به عنوان مسئول حفاظت، ايفاي نقش نمود. دراين ايام او خود را در كنار امام و مراد خود مي‌ديد و نظاره‌گر به ثمر نشستن خون شهيدان و تحقق آرزوهاي مجاهدان في سبيل‌الله بود.

سرانجام دوران ستمشاهي و ظلم و بي‌عدالتي از كشور اسلامي ايران رخت بر بست و انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. در اين مقطع اقدامات و تلاش وي ابعاد گسترده‌تري يافت. و با شناختي كه از جريانهاي فكري و سياسي موجود داشت براي افشاي چهره پليد منافقين و مبارزه ريشه‌اي با آنها از هيچ حركتي فروگذار نبود و به حق يكي از بازوهاي حزب‌الله در جهت نابودي اين جريان انحرافي بود.

پس ازمدتي سرپرستي زندان اوين را به عهده گرفت و چندي بعد او يكي از دوازده نفري بود كه در خدت حضرت آيت‌الله خامنه‌اي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را بنيانگذاري كردند. شهيد بروجردي با تلاش هاي شبانه‌روزي و طاقت‌فرسا، در كنار ساير برادران، از همان ابتدا در سازماندهي و نظم دادن به سپاه پاسداران شركت فعال داشت و با وجود مشكلات و نارساي يها، دلسوزانه انجام وظيفه مي‌كرد.

حركت به سوي كردستان
در نخستين روزهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، زماني كه عوامل داخلي ابرقدرت ها، فتنه و آشوب را در مناطق كردنشين به راه انداختند، با فرمان تاريخي حضرت امام (ره) مبني بر مقابله و سركوب ضدانقلاب، عازم پاوه شد. حضور آن شهيد در كردستان (كه تا آخرين لحظات حياتش ادامه داشت) منشا خيرات و بركات زيادي گرديد. پس از تصويب طرح تشكيل سازمان پيشمرگان كرد مسلمان، مسئوليت اين كار از طرف شهيد مظلوم آيت‌الله بهشتي و حجت‌الاسلام والمسلمين هاشمي رفسنجاني به ايشان سپرده شد. اقدامات موثر اين تشكيلات در كردستان، سازماندهي ضدانقلاب و نقشه‌هاي مزورانه اجنبي‌پرستان را برهم زد و آرزوي ايجاد اسرائيل دوم در كردستان را در دل آمريكا و اياديش دفن كرد.

در كردستان تمام حركات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عمليات زير نظر داشت. در جريانات پاوه، درگيري سنندج و حوادث دردناك شهرهاي كردستان همواره يكه‌تاز مقابله با ضدانقلاب بود و شهرها يكي پس از ديگري با دلاوري هاي شهيد بروجردي و يارانش آزاد شد. با اين كه به او توصيه شده بود كه در خط اول نباشد، اما هميشه در پيشاپيش نيروها حركت مي‌كرد. بارها و بارها در محاصره ضدانقلاب افتاد، اما هر بار با شگفتي تمام، خود و همرزمانش را از محاصره خارج ساخت. او كه در اين مدت با تشكيل يك ستاد عملياتي در شمالغرب، فرماندهي پاسداران و بسيجياني را كه به كردستان مي‌رفتند برعهده گرفته بود، موفق شد تا اكثر مناطق آلوده را پاكسازي كند.

نقش شهيد در امنيت كردستان
شهيد بروجردي كار خود را در كردستان با افراد محدودي آغاز كرد. او زماني به كردستان رفت كه در اثر سياست سازشكارانه دولت موقت و خيانت هيئت به اصطلاح حس نيت، جوانان حزب‌اللهي در اين خطه به دست ضدانقلابيون ملحد، مظلومانه به شهادت مي‌رسيدند. او در اين منطقه با مشكلات فراواني مواجه بود اما هيچگاه ناراحتي درون خود را آشكار نمي‌ساخت و با استواري و صلابت به ديگران روحيه مي‌داد و با مشغله فراوان، ساعت ها مي‌نشست و به صحبت هاي برادران گوش مي‌داد. بعد از تصدي مسئوليت در كردستان، در پاكسازي از مناطقي مانند پاوه، مريوان و جوانرود به مرز رسيديم، پاكسازي مناطق سنندج، بوكان، مهاباد، كامياران به فرماندهي ايشان صورت گرفت. او دوشادوش شهيد كاظمي از پاوه حركت كرد و در پاكسازي بانه و سردشت، كه نقطه اتكاي بسيار بزرگ ضدانقلاب به شمار مي‌رفت، سهم به سزايي داشت.

شهيد بروجردي پس از شهادت شهيد كاظمي و شهيد گنجي‌زاده مستقيماً فرماندهي عمليات بسيار سخت و صعب‌العبور مسير پيرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در كنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابيون انداخت. به راستي كه او حق بزرگي بر گردن كردستان دارد. او بارها مي‌گفت:

«آن كس كه مردم كردستان را دوست داشته باشد مي‌تواند در كردستان كار كند.» و مي‌گفت «من به اين مردم محروم و ستمديده علاقه دارم.» شهيد بروجردي با اينكه بسيار ملايم و نرم بود اما در مقابل گروهك هاي منحرف و عناصر خود فروخته و وابسته، با شدت عمل و بر مبناي «اَشِدّاءُ عَلَي‌الكُفّار» برخورد مي‌كرد.

او معتقد بود كه لحظه‌اي نبايد پاكسازي كردستان متوقف شود. گرچه به كارهاي تبليغي، فرهنگي، اقتصادي و عمراني اعتقاد بسيار داشت، مي‌گفت: ابتدا بايد منطقه را پاكسازي كرد و بعد به امور ديگر پرداخت. شهيد بروجردي در مناطق جنوب، مخصوصاً در عمليات فتح‌المبين نيز نقش برجسته‌اي داشت. با اينكه مسئوليت منطقه غرب را عهده ‌دار بود، قبل ازشروع عمليات به جنوب آمد و در عمليات شركت كرد.

خصوصيات و سجاياي اخلاقي

نيروي ايمان و تعهد شهيد بروجردي و علاقه قلبي او به انقلاب اسلامي و ارزش هاي متعالي آن باعث شده بود كه در سنگر زهد و تقوي و خدمت خالصانه از تمامي همرزمانش پيشتازتز باشد.

آن قدر با نفسانيات خود مبارزه مي‌كرد كه جايي براي خودستايي در او وجود نداشت.

شهيد بزرگوار حضرت حجت‌الاسلام والمسلمين محلاتي در وصف وي مي‌گويند:

«به قدري متواضع بود كه هيچگاه «من» نمي‌گفت و از خود تعريف نمي‌كرد و هميشه به دنبال كار بود. آنچه براي او مطرح بود، فداكاري، ايثار و مبارزه بود. جهاد و فداكاري او در حد اعلي بود و شايد كمتر برادري به قدر اين شهيد در غرب خدمت كرده باشد ... پاك زندگي كرد و پاك از دنيا رفت.

درمقابله با ضدانقلاب و برخورد با نارسايي هاي بي‌دليل و مسامحه و سستي افراد، از خود واكنش نشان مي‌داد و داراي اراده محكم و عشق به ارزشهاي متعالي اسلام بود.»

سردار سرلشكر پاسدار محسن رضايي فرماندهي كل سپاه اظهار مي‌دارند: پيروزي ما در عمليات «بازي‌دراز» و همچنين «قصرشيرين» مديون اين شهيد بزرگوار است. عشق و علاقه وصف ناشدني آن شهيد به مردم كردستان تا حدي بود كه در سخت‌ترين شرايط، به مشكلات مردم مي‌انديشيد و چون خود فردي زجر كشيده بود، با احساس عميق ديني همواره به محرومان فكر مي‌كرد.او يك دوست و ياور به تمام معنا براي مردم مستضعف و محروم كردستان بود. اين علاقه نه تنها در رفتار ظاهري او نمايان بود، بلكه در عمق وجودش ريشه دوانده بود. هيچگاه در چهره او ترديد و ابهام وجود نداشت. داراي روحيه‌اي قوي و بزرگ بود و در شجاعت بي‌نظيرترين فرد در كردستان بود. تقوي، خلوص و اعتقادش به توحيد، در او ايجاد آرامش مي‌كرد و تحمل و صبر و استقامتي كه در او بود، نشان مي‌داد كه چگونه مجاهدي است.

او هيچ‌گاه وقار و متانت خود را از دست نمي‌داد و علاوه بر ارتباط تشكيلاتي، همواره يك ارتباط معنوي با بچه‌ها داشت. نفوذش بر قلب ها به گونه‌اي بود كه حتي در رابطه با مردم كردستان نيز مصداق داشت. مردم كردستان با علاقه عجيبي او را دوست داشتند. او همواره مي‌گفت: بايد حساب مردم را از ضدانقلاب جدا كنيم. اين برخورد گرم و صميمي با مردم آن منطقه بود كه به او لقب مسيح كردستان داده بودند. همواره تبسم بر لبانش نقش بسته بود. درحالي كه شكيبا بود، خروشان هم بود. او كه يك لحظه از تداوم عمليات غافل نبود، با تلاش همه جانبه و شبانه‌روزي، ديگران را براي خدمت هرچه بيشتر ترغيب مي‌كرد. محمد تمام وجود خود را وقف انقلاب كرده بود. كسي نمي‌توانست زماني را بيابد كه ايشان در حال استراحت باشد و يا وقفه‌اي در كارش ايجاد شد. او با تمسك به روحانيت پيرو خط امام و تقواي سرشار خود، درمراحل مختلف مبارزه چه قبل و چه پس از پيروزي انقلاب از هرگونه چپ‌روي يا راست‌روي مصون ماند. او با همين اخلاق اسلامي و تواضع و فروتني توانسته بود تبليغات انبوه ضدانقلاب را خنثي نموده و به يك منطقه وسيع حيات دوباره بخشد.»

شهيد بروجردي يك نظامي بود، ولي بشدت عاطفي و فرهنگي بود. سعي مي‌كرد كه به وسيله برخوردها و بحث هاي اعتقادي و سياسي، افراد را با عقايد و ديدگاه هاي انقلابي و اسلامي آشنا كند و اين كار در كردستان كارايي خوبي داشت. با مردم‌داري و قلب مهربان خود چنان در دل نيروهاي سپاهي و بسيجي و مردم كردستان نفوذ كرده بود كه هرچند ماموريت ها طولاني مي‌شد، نيروها احساس خستگي نمي‌كردند. در زندگي شهيد بروجردي آثار رفاه ‌طلبي و گرايش به ماديات مشاهده نمي‌شد و در سخت‌ترين شرايط با كمترين امكانات به خدمت مشغول بود و همواره خود را مديون انقلاب و امام مي‌دانست. در مجموع، آگاهي سياسي و ديني او، مهارت هاي نظامي و عشق و ارادتش به انقلاب از او فردي ساخته بود كه خود را همواره در خدمت به نظام مقدس اسلامي مي‌ديد و در اين راه هيچ‌گاه احساس خستگي نكرد. بروجردي را همه مي‌شناسند و خوب مي‌دانند كه او به واقع منجي كردستان بود و حضورش در آن خطه، دل هر دشمني را مي‌لرزاند.

محمد با فعاليت هاي مخلصانه‌اي همه را مجذوب خود كرده بود. خبر شهادتش، تمامي رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب كرد كه گويي پدر خويش را از دست داده‌اند.

شهيد بروجردي كه در حيات پربركتش منشا بسياري از خيرات بود با تقدير الهي پس از عمري كوتاه ولي سراسر مبارزه و تلاش و محروميت، با قلبي آكنده از عشق به اسلام و محرومان به شهادت رسيد و خصلت هاي بي‌شماري همچون ساده‌زيستي، تحمل مشكلات، آگاهي و بصيرت، عشق به امام و ولايت، صلابت وقاطعيت در مقابل ضدانقلاب و ستمگران را براي رهروانش به يادگار گذاشت.

سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت درمورد نفوذ كلام او چنين گفته است: «بودند برادراني كه در اثر فشار كار خسته شده بودند ولي بعد از چند دقيقه صحبت با شهيد بروجردي، تمام مسائل آنها حل مي‌شد و با دلي‌ گرم و اميدوار دوباره سراغ كارشان مي‌رفتند ...

ما شاگرد او بوديم. ايشان داراي يكسري ويژگي هاي اخلاقي خاصي بودند كه شايد من در طول زندگيم از كمتر انساني ديدم و ولايت‌پذيري در اين انسان بزرگ، استقامت و پايداري، اخلاق حسنه، خصوصاً در برخوردهاي اجتماعي از ويژگي هاي خاص اوليه اين مرد بود. او خيلي ساده از خطاي ديگران درباره خويش مي‌گذشت و به اشتباه خود اعتراف داشت و طلب عفو مي‌كرد.» او نمونه‌اي از شيران صحراي نبرد در روز و زاهدان در دل شب بود.

نحوه شهادت
در تاريخ اول خرداد 1362 در حالي كه با عده‌اي ديگر از همرزمانش در مسير جاده مهاباد، نقده حركت مي‌كردند بر اثر انفجار مين به آرزوي ديرينه‌اش (كه سال ها در نمازها و نيايش هاي نيمه شبش از درگاه خداوند مي‌طلبيد) رسيده و به فوز عظيم شهادت نايل شد.

يكي از افرادي كه در صحنه شهادتش حضور داشت مي‌گويد:

«پس از انفجار وقتي من بالاي سر او رسيدم مانند هميشه تبسم بر لبانش نقش بسته بود و من احساس كردم كه او كلام مولايش را تكرار مي‌كند. «فُزتُ وَ رَبّ الكَعبَه».

قسمتي از وصيتنامه
ما كه جز تكليف كاري ديگر نداريم، اگر ما به اجتهاد خودمان براي خودمان تعيين مسئوليت كنيم اين غلط است. وجود امام، امروز براي ما معيار است. راه او راه سعادت و انحراف از راهش خسران دنيا و آخرت است و من با تمام وجود اين اعتقاد را دارم كه شناخت و مبارزه با جريانهايي كه بين مسلمين سعي در به انحراف كشيدن انقلاب از خط اصيل و مكتبي آن را دارند به مراتب حساستر و سخت‌تر از مبارزه با رژيم صدام و آمريكاست. وصيتم به برادران اين است كه سعي كنند توده مردم را كه عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادي و سياسي آماده كنند كه بتوانند كادرهاي صادق انقلاب را شناسايي كنند و عناصري كه جريان هاي انحرافي دارند را بشناسند؛ كه شناخت مردم در تداوم انقلاب امري حياتي است.
 

شهيد سيد حسين علم الهدي

زندگي نامه شهيد سيد حسين علم الهدي در سال 1337 در خانواده مجاهد بزرگ آيت الله سيد مرتضي علم‌الهدي ديده به جهان گشود.


از 6 سالگي به فراگيري قرآن پرداخت. وي بسيار اهل مطالعه بود. در دبيرستان با تشکيل انجمن اسلامي و سخنراني فعاليتهايي خود را آغاز نمود. در سال 1356 در رشته تاريخ دانشگاه فردوسي مشهد تحصيل خود را ادامه داد. در دوران دانشجويي علاوه بر تحصيل، در رشته تاريخ دانشگاه مشهد به تدريس نهج‌البلاغه، عقايد و تاريخ اسلام مي‌پرداخت. وي از مبارزان دوران ستم‌شاهي بود و در شهرهاي مشهد، کرمان و اهواز فعاليت سياسي انجام مي‌داد و در سنين 14 تا 21 سالگي چند بار توسط رژيم ستم‌شاهي، زنداني و شکنجه شد.

از جمله اقدامات او در زمان طاغوت تشکيل سازمان موحدين بود، اين سازمان با هدف مبارزه مسلحانه براي سست کردن بنيانهاي رژيم منفور پهلوي، به دور از تئوريهاي گروهها و سازمانهايي که مبناي علمي آنها از تئوريهاي مارکسيستي نشات مي‌گرفت، برنامه‌هاي خود را در تحقق بخشيدن فرامين حضرت امام (ره) تنظيم نمود و حرکتي نو را از اواخر سال 1356 شروع کرد.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي عضو اولين شوراي تشکيل دهنده سپاه پاسداران در خوزستان بود. قبل از شروع جنگ وقت خويش را صر? امور ?رهنگي مي‌نمود.

از اوايل جنگ در اهواز مستقر بود و سازماندهي بسيجيان اعزامي از سراسر کشور به جبهه‌هاي نبرد را به عهده داشت. پس از گذشت دو ماه از جنگ نقطه حساس مرزي يعني هويزه را براي خود انتخاب کرد و براي تشکيل سپاه پاسداران و سازماندهي عشاير عازم اين منطقه شد.

او و جمعي از دانشجويان پيرو خط امام در حماسه هويزه (16 دي ماه 1359) به درياي تانک‌هاي دشمن که آنها را محاصره کرده بودند حمله‌ور شدند.

حسين پس از شهادت همرزمانش با فرياد الله اکبر، آخرين گلوله‌هاي باقيمانده آرپي‌جي را به سوي دشمن شليک نمود و چند تانک مهاجم را منهدم کرد، اما با تمام شدن مهمات و تنگ‌تر شدن حلقه محاصره، چون مولايش امام حسين (ع) به شهادت رسيد و جان به جان آفرين تسليم نمود.
 

شهيد مهدي باكري

زندگی نامه شهيد مهدی باکري

مهدی باکری در سال 1333 شمسی در میاندوآب به دنیا آمد. با ورود به دانشگاه مرحله‌ی جدیدی از زندگی علمی و سیاسی او آغاز شد. در همان سال‌ها به طور جدی پا در عرصه‌ی مبارزات سیاسی و انقلابی گذاشت. مطالعه‌ی کتاب ولایت فقیه امام خمینی نقش مهدی در شکل‌گیری شخصیت او بر جا گذاشت. او در دانشگاه درس خواندن و یاور دانشجویان و بیرون از دانشگاه یک دانشجوی پر شور و حال و واقف به اوضاع و احوال زمان بود. او و دوستانش نقش مهمی در بر پایی تظاهرات شهر تبریز در پانزدهم خرداد 1354 و 1355 داشتند. همان زمان وی توسط ساواک شناسایی شد و بارها برای بازجویی به اداره‌ی امنیت برده شد اما چون مدرکی علیه او نداشتند تحت نظر آزاد شد. بعد از گرفتن مدرک مهندسی برای ادامه مبارزه از محیط دانشگاه خارج شد. در سال 1356 به عنوان افسر وظیفه به خدمت سربازی رفت و به تهران مأمور شد. در بحبوحه‌ی انقلاب مهدی به فرمان امام خمینی از پادگان گریخت و به ارومیه بازگشت. در این دوران مخفیانه زندگی می‌کرد و نیروهای جوان را سازماندهی و تربیت کرد. با پیروزی انقلاب مهدی نقشی فعال در سازماندهی سپاه پاسداران داشت. مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. او در سال 1359 ازدواج کرد و روز بعد از عقد به سوی جبهه شتافت. در منطقه ی غرب سمت فرماندهی سپاه را به عهده گرفت. همان روزها بود که علی صیاد شیرازی به کردستان آمد و با مهدی آشنا شد. مهدی پس از شرکت در عملیات‌های مختلف و پاکسازی ضد انقلاب، به منطقه‌ی جنوب کشور رفت و معاونت تیپ نجف اشرف را به عهده گرفت. در عملیات فتح‌المبین، در منطقه‌ی رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت و پس از آزاد سازی خرمشهر دوباره مجروح شد. با تشکیل تیپ عاشورا فرماندهی این تیپ را به عهده گرفت. در عملیات حماسی خیبر که در جزیره ی مجنون بر پا شد برادرش به شهادت رسید. در روزهای آخر اسفندماه 1363 عملیات بدر آغاز شد. مهدی و نیروهایش ضربات مهلکی بر ارتش عراق می‌زنند. در روزهای 25 اسفند ماه مهدی و همرزمانش در مقابل عراقیها مقاومت کردند. هر چند فرماندهان ارشد سپاه سعی کردند مهدی را به عقب بازگردانند توجهی نکرد و سرانجانم با اصابت گلوله‌ای به سرش به سختی مجروح می‌شود و هنگام بازگشت به عقب موشکی به قایق آنها اصابت می‌کند و پیکر آنها راهی دریاها می شود.

وصیت نامه شهید مهندس مهدی باکری
یا الله،‌یا محمد،یا علی،‌یا فاطمة زهرا،‌یا حسن،یا حسین،‌یا مهدی (عج) و تو ای روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان.
خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی كه سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است كه نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی كه از ما راضی نباشی. ای وای كه سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم. یا ابا عبدالله شفاعت! آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ، و چه كنم كه تهیدستم،خدایا تو قبولم كن.
سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر كفر و الحاد،‌عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعی اش. عزیزانم شبانه روز باید شكرگزار خدا باشیم كه سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی ودنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم كه صدق نیت وخلوص در عمل ،تنها چاره ساز است.
ای عاشقان اباعبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت،گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نمائیم تا بلكه قدری از تكلیف خود را در شكر گزاری بجا آورده باشیم.
وصیت به مادرم وخواهران و برادرانم و اهل فامیل بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست،همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید،‌پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید،‌اهمیّت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید وفرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابولفضل برای اسلام ببار آیند. از همه كسانی كه از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امید دارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد.

خدایا مرا پاكیزه بپذیر
مهدی باكری

شهید حسن باقری

شهید حسن باقری
دوران شکل گیری شخصیت این شهید بزرگوار در دهه دوم حیات مبارک‌شان بحث عمیق و مفصلی است و دوره سوم که دوره حضور در جبهه‌های جنگ است و نقش آفرینی این شهید بزرگوار است. امیدواریم که ان شاء الله آن برادرانی که مسؤول تنظیم زندگی‌نامه این شهید عزیز و بزرگوار هستند، بتوانند زندگی و شخصت واقعی ایشان را تدوین کنند. خداوند به این جانب توفیق داد که به مدت دو سال تمام با این شهید عزیز از نزدیک آشنا شوم. از بهمن ماه سال 1359 تا بهمن ماه سال 1361 که به شهادت رسیدند. بهمن ماه سال 59 آن روزها در جبهه جنوب ستادی داشتیم به نام ستاد عملیات جنوب و اسم خیلی جالبی را که برادران رزمنده بر سر در این ساختمان نصب کرده بودند به نام "پایگاه منتظران شهادت" بود. برادر عزیزم سردار صفوی مسؤول عملیات ستاد جنوب بودند. از من خواستند که به عنوان جانشین ایشان انجام وظیفه کنم. من وقتی که به ستاد عملیات جنوب رفتم در ماه پنجم جنگ بود. با چهره نورانی سرلشکر پاسدار حسن باقری آشنا شدم. این آشنایی ما دو سال تمام طول کشید. در مقاطع گوناگون جبهه در همه عملیات‌ کنار همدیگر بودیم. تا بهمن ماه سال 61 رسید. آن روزها فرماندهان سپاه و ارتش، خود را برای عملیات والفجر مقدماتی، آماده می‌کردند. در جبهه غرب کرخه و قرارگاه مرکزی کربلا هم در منطقه‌ای به نام چنانه مستقر بود و حسن باقری که حرف آخر را در اطلاعات می‌زد، حرف آخر را در مورد زمین و دشمن می‌زد از یک مأموریت سنگین شناسایی آن روز برگشته بود و یک گزارش مفصل ارائه کرد. من به همراه جمعی دیگر از برادران فرمانده برای ملاقات با حضرت امام به تهران آمدیم و مأموریتی که در دست شهید باقری بود آن قدر مهم بود که باید ادامه پیدا می‌کرد. فردای آن روز بود که ما در تهران شنیدیم که حسن باقری و مجید بقایی و جمع دیگری از عزیزان رزمنده به دیدار خدا شتافتند و به فیض شهادت رسیدند. بسیاری از فرماندهان شهید، سرداران شهید، شهادت را انتخاب کردند. آدم احساس می‌کرد که خداوند امکانی را برای رزمندگان ما در جبهه جنگ ایجاد کرده که حق انتخاب شهادت است. ماها که برحسب ظاهر زنده مانده‌ایم قدرت انتخاب نداشتیم. عزیزانی مثل شهید باقری، شهید باکری، شهید خرازی و سایر فرماندهان شهید؛ انسان احساس می‌کرد یکی دو هفته قبل از شهادت‌شان روحیات و حالات آنان دگرگون شده و سری پرشور، و شوق دیدار خدا را داشتند.
مأموریت را به گونه‌ای می‌توانستند انجام بدهند که لطمه به مأموریت وارد نشود. ولی جسم آن‌ها هم در معرض آتش دشمن قرار نگیرد و چیزی هم از شخصت آن‌ها کم نمی‌شد. آن‌ها آن قدر بزرگوار و شجاع و نترس و رشید بودند که می‌توانستند با صد متر جا به جا شدن این امکان را بگیرند. ولی در نهایت خلوص و صداقت و ایثار و فداکاری عمل می‌کردند و به شهادت می‌رسیدند. انسان وقتی ابعاد گوناگون زندگی شخصیت سرداران بزرگی مثل سرلشکر پاسدار حسن باقری را بررسی می‌کند به این نتیجه می‌رسد که به قول مفسر بزرگ قرآن، حضرت آیه الله جوادی آملی، همان گونه که قرآن پنج مرحله را برای اولیای خدا، برای مردان خدا، برای آنهایی که در راه خدا مبارزه می‌کنند قائل است، این پنج مرحله را شهید بزرگوار ما حسن باقری و در دهه سوم عمر خودشان این 5 مرحله را طی می‌کنند و مرحله معرفت، مرحله هجرت، مرحله سرعت و مرحله چهارم سبقت و مرحله پیشوایی و در حقیقت شهید بزرگوار ما زمانی که بخشی از جبهه جنگ را فرماندهی می‌کرد به مرحله پیشوایی رزمندگان بسیجی و سپاهی خودش رسیده بود. آقا و سرور آن عده از بسیجیان و سپاهیان بود که تحت فرمان و امر ایشان جنگیدند. من به دو، سه موضوع درباره شخصیت برجسته شهید حسن باقری در دورانی که در جبهه جنگ حضور داشت می‌پردازم.
یکی نقش شهید حسن باقری در شکل و سازمان رزم سپاه است. سرداران بزرگ اسلام، فرماندهان شهید، هر کدام در ابعادی از مسائل نظامی نقش آفرینی می‌کردند. شهید بزرگوار ما حسن باقری، بیش‌ترین همت و تلاش خودش را معطوف سازمان رزم سپاه می‌کرد و من امروز این اعتراف سنگین را این جا می‌خواهم بکنم که سازمان رزم فعلی سپاه، همین سازمانی که الان در اختیار سپاه است و در وضعیت تهدید در رویارویی دشمنان باید مبارزه بکند، مدیون و مرهون تلاش‌های شخص حسن باقری است. واقعاً آن سازمان رزم سپاه یکی از افتخارات ارزشمند و یکی از میراث‌ بزرگ شهید حسن باقری است. الان نوارهای سخنرانی شهید حسن باقری را که پیاده کردند - که قریب 300 نوار است - صحبت در قرارگاه‌های متعدد، در جاهای مختلف در جبهه جنگ با این عمر کوتاهی که داشتند آنها را بیان کردند. وقتی آدم ویژگی‌های سازمان رزمی را که شهید باقری دارد روی آنها تأکید و اصرار می‌کند، آنها را آدم ردیف می‌کند و کنار هم می‌چیند، به این نتیجه می‌رسد که او به دنبال سازمان رزمی متناسب با سپاه بود. سازمان رزمی که متناسب با ماهیت انقلاب و جنگ انقلابی سپاه باشد. او بر عواملی مثل تحرک، زیاد تأکید می‌کند؛ یگان متحرک، نیروی متحرک که بیش‌تر آفندی باشد تا پدافندی. بر عاملی مثل ورزیدگی تأکید زیاد، و تلاش می‌کند که آموزش‌های نظری و تجربه‌های عملی را در هم بیامیزد. پرهیز از لَختی و سنگینی، عاملی بود که مرتباً روی آن اصرار می‌کرد. او می‌دید که یگان‌های ارتش‌های کلاسیک دنیا، چقدر از این بابت رنج می‌برند. به دنبال این بود که از موارد اداری یگان کم کند و آن را در یگان مادر متمرکز کند. گردان و تیپ را تا آن جایی که امکان دارد تاکتیکی و ورزیده بار بیاورد. نوآوری و خلاقیت در کمیت و کیفیت یگان‌های رزم سپاه باز مورد تأکید ایشان است و به طور مرتب در هر عملیات می‌آمد و این را تجدید نظر می‌کرد و به تکمیل اینها می‌پرداخت. وقتی ما دقت می‌کنیم روی ویژگی‌هایی که به عنوان اصول سازمان رزم، شهید حسن باقری از آنها یاد می‌کند به این نتیجه می‌رسیم که اینها، نتیجه ماه‌ها کار عمیق بود که نیروهای سپاه در خطوط متعدد پدافندی و آفندی کسب کرده بودند؛‌ انسانی بسیار پر جنب و جوش و این طور نبود که بسنده بکند به مأموریت و آن پست و مسؤولیتی که در اختیار دارد. درباره کادر یگان‌های سازمان رزم سپاه خیلی کار می‌کرد. برای فرمانده گردان، فرمانده تیپ، فرمانده لشکر تلاش زیادی می‌کرد. باز این نکته را این جا عرض می‌کنم شاید تا به حال کسی نگفته است بسیاری از فرمانده لشکرهای فعلی سپاه که در قید حیات هستند و بعضی از فرمانده لشکرهایی که به شهادت رسیدند. این‌ها انسان‌هایی بودند که شهید باقری این‌ها را کشف و معرفی کرد و از فرماندهی کل سپاه برای این‌ها حکم گرفت. وقتی از او سؤال می‌کردم که به چه دلیل مثلاً شهید خرازی یا شهید زین الدین باید فرماندهی لشکر باشند، ساعت‌ها دفاع می‌کرد. می‌گفت به این دلیل که اینها قدرت، توانایی و کارایی دارند. در دفتر یادداشت‌های او که به طور روزانه این خصلت خوب را داشت که همه موارد را یادداشت می‌کرد الان این‌ها موجود است. بنابراین باید در زندگی نامه او به این امر مهم به صورت یک مأموریت برجسته توجه بشود و به نقش شهید حسن باقری در سازمان رزم سپاه، تمام و کمال پرداخته است.
نکته دوم نقش شهید حسن باقری بود در اطلاعات رزمی جبهه. کم و بیش شاید آنهایی که در تماس با ایشان بودند و خاطراتی و یا کتاب‌هایی از ایشان خوانده‌اند، ما می‌دانیم که شهید حسن باقری مسؤول اطلاعات و عملیات جنوب بود. جبهه جنوب، جبهه وسیعی بود. از دهلران را شامل می‌شد تا جزیره آبادان. نزدیک 400 کیلومتر از مرزها از 1000 کیلومتری را که ما مقابل ارتش عراق داشتیم شامل می‌شد. دشمن توجه خاصی به جبهه جنوب داشت. عمده توجه دشمن به جنوب بود. ما هم همین طور. یگان‌های متعددی از ارتش و سپاه در جنوب بودند. دو سوم قوای خودش را دشمن در جنوب متمرکز کرده بود. در این جبهه جنوب و این ستاد عملیات جنوب از سپاه محور باز در شرق کارون و فارسیار یا دارخوئین، ماهشهر، فیاضه، ایستگاه هفت و بخش اشغال نشده خرمشهر که هنوز در اختیار سردار جهان آرا بود تلاش می‌کرد که برای باز پس‌گیری خرمشهر و جزیره مینو و محور اروند و تمام این محور بخش اطلاعات‌شان در دید قدرت شهید حسن باقری بود در هر کدام از این محورها یک دسته و گروهان نیرو داشت که به طور مرتب شناسایی می‌کرد. هر روز با این‌ها در تماس بود از طریق پیک، تلفن و بی‌سیم، هفته‌ای یک بار مسؤولان این محور را جمع می‌کرد، با آنها بحث می‌کرد. آخرین وضعیت زمین و دشمن را می‌گرفت و این را به صورت بولتن به سایر فرماندهان ارتش و سپاه می‌داد به این هم بسنده نمی‌کرد. یک جلسه هم با برادران ارتش تشکیل می‌داد و به تبادل اطلاعات می‌پرداخت؛ چنین انسان ورزیده و پر جنب و جوش. یک خاطره‌ای به ذهن من می‌آید از همین مسؤولانی که ایشان داشتند. ماه ششم جنگ بود که فرماندهی لشکر 92 زرهی ارتش عوض شد و برادری به فرماندهی این لشکر منصوب شد به نام نیاکی. سرتیپ شهید نیاکی (خدا رحمتش کند) در سال 64 یا 65 به رحمت خدا رفت. سردار صفوی گفت که چون این فرمانده لشکر تازه آمده برویم عرض تبریک بگوییم. بعد تماس گرفتیم و قرار شد یک جلسه نظامی هم داشته باشیم. رفتیم یک شب در اتاق جنگ لشکر 92 به همراه سردار صفوی و شهید باقری و از رؤسای ارکان لشکر برادران ارتش نشسته بودند و معمولاً جلسات نظامی این جوری است که ابتدا مسؤول اطلاعات بلند می‌شود و یک گزارش می‌دهد. مسؤول اطلاعات لشکر 92 زرهی یا مسؤول رکن دو بلند شد و پای نقشه توضیحات مفصلی از دشمن داد؛ منتهی دشمن که مقابل لشکر 92 بود لشکر 5 مکانیزه ارتش عراق بود. بعد نوبت به حسن باقری رسید. قامت ظاهری شهید باقری به گونه‌ای بود که در لحظات اول نگاه‌های اول کسی که او را نمی‌شناخت قدری برایش مورد سؤال بود که مثلاً این جوان کیست. چه می‌خواهد بگوید حالا. در لحظه شهادت 27 سالش بود یا 28 سالش ولی این مؤمن خدا چهار یا پنج سال جوان‌تر از سن واقعی خودش نشان می‌داد و خدا عنایتی به ایشان کرده بود، قدرت بیان عجیبی به ایشان داده بود تا لب به سخن نمی‌گشود و حرف نمی‌زد، خیلی‌ها برایشان سؤال بود که این جوان کیست. چه می‌خواهد بگوید و در جلسه چه حرفی برای گفتن دارد. نوبت به شهید باقری رسید، رفت پای نقشه و شروع کرد دشمن را توضیح داد. ابتدا لشکر 5 مکانیزه را یگان‌های در خط درگیر، احتیاط‌های نزدیک. کامل گفت به لشکرهای چپ و راست این لشکر پرداخت. به این بسنده نمی‌کرد به کل سپاه سوم عراق پرداخت. سپاهی بود که مقر فرماندهیش در بصره بود. به سپاه چهارم ارتش عراق پرداخت. این نوع تجزیه و تحلیل از مسؤول اطلاعات نیروی یک ارتش برمی‌آید تا در جبهه‌ای مثل جبهه جنوب در حد یکی دو لشکر. بعد جبهه همجوار سپاه سوم را توضیح داد. دست به یک پیش‌بینی هم زد حتی ما را هم غافلگیر کرد. به ماها هم نگفته بود. پس سپاه سوم و چهارم یک خلئی بود تا سپاه ششم؛ یعنی لشکر 9 زرهی از سپاه چهارم و لشکر 5 مکانیزه از سپاه سوم اینها که به داخل خاک ما پیشروی کرده بودند در محدود بستان و سوسنگرد و حول و حوش هورالهویزه. اینها با همدیگر الحاق نداشتند. شهید حسن باقری گفت من پیش‌بینی می‌کنم که یکی، دو هفته دیگر، دشمن دست به الحاق خواهد زد. جفیر را به چنانه در داخل خاک ما وصل می‌کند و پشتیبانی‌های خود را از داخل خاک ما انجام می‌دهد. خیلی این پیش‌بینی در آن جلسه صدا کرد و حتی آن فرمانده لشکر، تیمسار شهید نیاکی گفت چه طور ممکن است! این دو سه تا رودخانه هست، کرخه نیستان است، کرخه کور است گفت روی اینها پل می‌زنند و حتی آن پل‌هایی را که روی آن گودال‌هایی را که می‌زنند مشخص کرد. یکی دو هفته بعد همین پیش‌بینی‌شان تحقق پیدا کرد و دشمن الحاق کرد. همه به ذهن پویا و فعال ایشان آفرین می‌گفتند. تشکیلات اطلاعات عملیات یکی از ابتکارات شخصی ایشان بود. هیچ کس تا آن موقع این تشکیلات را درست نکرده بود و این جزء باقیات صالحات حسن باقری است.
موضوع سوم در مورد فرماندهی شهید حسن باقری است. کمتر شاید گفته باشند که ایشان فرمانده باشد. شاید ذهن‌ها بیابد که ایشان مسؤول اطلاعات عملیات بود ولی یکی از فرماندهان برجسته نیروی زمینی در طول یک سال و نیم این مراحل را طی کرد. اولین فرماندهی خودش را در عملیات فرماندهی کل قوا انجام داد. عملیات فرماندهی کل قوا 23 خرداد سال 60 بود. رزمندگان اصفهانی که در آن جبهه می‌جنگیدند تحت فرماندهی شهید حسین خرازی بعد از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا توسط حضرت امام، کلی خوشحال شدند. اعلام کردند که ما آماده عملیات هستیم. 48 ساعت بعد عملیات تأیید شد و حمله کردند و سردار صفوی رفته بود برای کمک به شهید حسین خرازی. صبح زود ایشان مجروح شد و از ناحیه سر، برگشت روی برانکار می‌آوردند عقب با اشاره سر و دست به من گفت برو کمک شهید خرازی و شهید باقری در قرار گاه محمدیه در روستای محمدیه و عملیات را به خوبی اداره کرد. این اتفاق افتاد. شهید حسن باقری به مدت 48 ساعت که من در کنار شهید خرازی بودم عملیات را به خوبی اداره کرد و فرماندهی خودش را ثابت کرد. در عملیات شکستن حصر آبادان فرماندهی تیپ بود. نیروهای شهید خرازی تحت امر ایشان می‌جنگیدند و به پل‌ها حمله کردند و آن شکست بزرگ ارتش عراق به وجود آمد و حصر آبادان شکست. در عملیات بعدی طریق القدس بود که جانشین فرمانده عملیات طریق القدس بود که هنگام عملیات از ناحیه سر مجروح شد و رفت ولی 48 ساعت بعد با سر باندپیچی شده برگشت و فرماندهان را در ادامه کار کمک کرد. عملیات بعدی فتح المبین بود که در آن جا درخشید. در آن جا نشان داد که فرماندهی بزرگ است. ما این جا یک شاهدی در جلسه داریم، برادر عزیز تیمسار حسنی سعدی از برادران عزیز ارتش و یکی از لایق‌ترین فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران. این دو تا بزرگوار در عملیات فتح المبین با هم کار می‌کردند. فرماندهان مشترک قرارگاه نصر بودند. یگان‌هایی که تحت امر شهید باقری می‌جنگیدند لشکر 27 حضرت محمد رسول الله بود که فرماندهش آن موقع حاج احمد متوسلیان بود. شهید حاج همت و سایر فرماندهان این لشکر هم درون این لشکر بودند. همین طور سردار رئوفی، سردار پوسه‌چی تعدادی زیادی از فرماندهان در قرار گاه نصر بودند که با کمک ارتش جمهوری اسلامی ایران لشکر 21 حمزه تیپ 37 زرهی شیراز 58 ذوالفقار می‌جنگیدند، آنها نه تنها اهداف‌شان را گرفتند، هدف‌شان تپه‌های الغدیر بود،‌ پیشانی جبهه دشمن بود آن را خرد و تمام کردند و آمدند به کمک سایر محورها. چون چند قرار داشتیم. یکی از قرارهای ما تصرف ارتفاعات راداز بود. ارتفاعات ابوسلبی خان آنها موفق نشدند. این قرارگاه نصر بود که از سمت شمال حرکت کرد و این ارتفاعات را تصرف کرد. چیزی که غیر قابل تصور برای همه ما حتی به مرحله سوم آمدند و کمک کردند. روی ارتفاعات شیر قازه آمدند و مسلط شدند. ما در آن جا بود که با یک انسان بسیار برجسته و فهمیده و قوی از لحاظ فرماندهی رو به رو شدیم. عملیات فتح خرمشهر بیت المقدس فرمانده قرار گاه نصر بود، در آن جا هم باز هم همین یگان‌های تحت امر او می‌جنگیدند و حمله کردند به خرمشهر و در مرحله دوم ارتش عراق تمام امکانات خودش را علیه این قرار گاه نصر به کار گرفت ولی موفق نشدند این قرار گاه را به عقب بزنند. مرحله سوم که خیلی جالب بود، رفتند جایی را تصرف کردند که دشمن تصورش را نمی‌کرد. دشمن در شهر خرمشهر حصار سه طرفی برای خودش درست کرده بود. از سمت جنوب، مراقب جزیره آبادان بود از سمت شرق، مراقب رودخانه کارون بود از سمت شمال، مراقب جاده اهواز بود و تمامی این جهات را هم خطوط مستحکم پدافندی درست کرده بود. قرار گاه نصر حمله کرد به خود شلمچه، جایی که معبر ورودی عراقی‌ها بود و آن جا را بستند. نیروهای خودشان را تحت فرماندهی شهید باقری به سرعت به ساحل اروند رود و به جزیره باریان رساندند و ده تا چهارده هزار نفر در داخل شهر خرمشهر به اسارت در آمدند. در عملیات رمضان باز فرماندهی عملیات به عهده فرمانده قرار گاه نصر بود. عملیات بعدی که به تنهایی آن را فرماندهی کرد فرماندهان سپاه و ارتش بر او نظارت نداشتند، مستقل عمل کرد. به قدری توانایی پیدا کرده بود که از سوی سپاه به فرماندهی قرار گاه کربلا منصوب شد و آن عملیات محرم بود که در آبان سال 1361 صورت گرفت. این عملیات سه مرحله داشت: یگان‌های متعددی تحت امر ایشان می‌جنگیدند. لشکر تحت امر شهید خرازی، لشکر زین الدین، لشکر سردار کاظمی، لشکر 8 نجف و لشکرهای متعددی در آن عملیات هم هر سه مرحله عملیات را با موفقیت انجام داد و حتی مرحله چهارم در هنگام عملیات پیش بینی کردند. دشمن را تعقیب کردند و به نتایجی دست پیدا کردیم که اصلاً برای ما قابل پیش بینی نبود. در آن طرح این قدر این عملیات را زیبا و قوی به مرحله اجرا در آوردند. واقعاً وجود عزیزانی چون شهید حسن باقری در خانواده متدین و مذهبی و طیب و طاهر به دنیا می‌آیند و بزرگ می‌شوند. به قول مقام معظم رهبری این شخصیت‌های بزرگ از اصالت‌های خانوادگی است. اینها صرفاً در محیط اسلامی است که نور افشانی، و پرتو افکنی می‌کنند. خدا ان شاء الله این نسل فعلی و نسل‌های آینده این شهیدان بزرگ، این سرداران بزرگ، این مردان کم حرف و بسیار اهل عمل و این الگوهای بزرگ را که در حقیقت سربازان امام زمان هستند، چراغ راه خودشان قرار دهند و راه این سرداران بزرگ را ادامه دهند.