سفيدى اى در زمين نمايان شد. دولا شدم و خاك ها را كنار زدم. درست حدس زده بودم; جمجمه يك انسان بود. بچه ها آمدند داخل گودال. آرام و با احترام، اطراف سر را خالى كرديم، بلكه پلاكش را پيدا كنيم. چيزى چشممان را گرفت. دندان هاى مصنوعى اش بود كه در دهانش، ميان فك هاى بالا و پائين ديده مى شد. بعد از آن، عينك ته استكانى اش را كه پيدا كرديم، مطمئن شديم پيرمردى مسن بوده كه همچون حبيب بن مظاهر، خود را به جهاد رسانده، پا به پاى رزمندگان تا آخرين اهداف جلو آمده و در آخرين سال هاى عمر، جاودانه شده است. پيكر كنار اورژانس ارتفاع 112 افتاده بود.


كارت شناسايى اش پيدا شد. «هادى خداپرست» بود و سن و سالى بالا داشت. عكسش روى كارت خشكيده و پوسيده بود، ولى مى شد فهميد كه چقدر موهايش سپيد بوده.

جالب بود; در منطقه اى كه نيروهاى جوان و تازه نفس، به سختى شيارها و تپه هاى فكه را در عمليات والفجر در بهار سال 62، زير پا مى گذاشتند، او با آن سن و سال بالا، همگام با آنها خود را جلو كشيده و در مقابل سنگر دوشكا، به شهادت رسيده بود.