شهیدی از حزب الله لبنان

بسم رب الشهداء والصديقين
.
مدافع حرم، حاج علي فياض، معروف به حاج علاء، دردفاع از حرمهاي مطهر و حريم اهلبيت (ع) ،بدست تروريست هاي تكفيري، در سوریه به شهادت رسید و آسمانی شد.
.
به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

حاج علاء بوسنی بعداز ۳۰ سال خدمت وجهاد درحزب الله به فیض شهادت نایل آمدند.
اين شهيد والامقام ۵ بار بشدت زخمی شده بود ودر ششمين بار شربت شهادت رانوشیدند.

ایشان مسوول گردانهای واکنش سریع حزب الله بود ویکی ازچهره های برون مرزی حزب به شمارمی آمد و از انجا كه در بوسنی مسوولیت دفاع ازمردم بی گناه درجنگ صربستان راداشتند به ابوعلاء بوسنی معروف بودند.

شهید حاج علی فیاض مربی جوانان مجاهد بوسنیایی در نبر با صرب ها بویژه حومه سارایوو بود
این بزرگ مرد امروز در جاده خناصر-اثریا بشهادت رسید..

هافبک میانی یک تیم فوتبال در جنگ سوریه

هافبک میانی تیم فوتبال "الاهلی برج‌رحال" که برای دفاع از حرم‌های شریف به سوریه رفته بود، به دست گروه‌های تکفیری به شهادت رسید.

«حسین جعفر نصرالله» متولد سال 1991 و از اهالی شهرک "الحلوسیه" لبنان بود که با عضویت در حزب‌الله و مقاومت اسلامی با نام جهادی "جواد الموسوی" در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب(س) شربت شهادت را نوشید.

بدن بی سر مدافع حرم به آغوش مادر بازگشت

از زمان آغاز بحران سوریه در سال 1390 (2011 میلادی) مردم و كشور سوریه شاهد ورود گروه‌های مسلح تروریستی از كشورهای مختلف جهان از جمله كشورهای همجوار سوریه به این كشور بوده است.

این گروه‌های تروریستی علاوه بر جنایات فجیع و آدم کشی های فراوان، به بقعه ها و مقدسات اسلامی هم رحم نمی کنند. حمله به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)، تخریب و نبش قبر جناب حجر بن عدی، تعرض به مقبره ابوذر غفاری و اویس قرنی و ... از این حملات بوده است. همچنین تروریست های تکفیری در خرداد سال گذشته در حمله‌ای جدی و خطرناک تلاش داشتند تا با یك كامیون بمب‌گذاری شده حرم مطهر حضرت زینب(س) را منفجر كنند اما این كامیون پیش از ورود به ترمینال خودروهای نزدیك به حرم مطهر منفجر شد و این عملیات انتحاری ناكام ‌ماند.

در همین راستا٬ شیعیان کشورهای مختلف برای دفاع از حرم حضرت زینب و رقیه سلام الله علیهما٬ بقاع متبرکه و مناطق شیعه نشین سوریه با تشکیل گردان‎هایی فعالیت خود را آغاز کردند؛ که "کتائب اهل الحق"٬ "فاطمیون"٬ "خدام العقیلة"٬ "ذوالفقار" و "اباالفضل العباس" از جمله آنها است.

گردان فاطمیون که متشکل از شیعیان افغانستان می‎باشد٬ عملکرد قابل توجهی در صیانت از مقدسات اسلامی در سوریه دارد و در آذرماه سال جاری هم مراسم تشییع پیکر 10 تن از شهدای این گردان در شهرهای قم، مشهد، اصفهان و تهران برگزار شد.

اما اخیراً اخبار حکایت از آن دارد که تروریست های تکفیری راه و روش عبیدالله بن زیاد را پیش گرفته و به طرز وحشیانه‎ای سر یک مدافع حرم حضرت زینب(س) به نام «رضا اسماعیلی» که عضو گردان "فاطمیون" بود از بدن جدا کردند و آن را به رسم اسلافشان ـ یزید و عبیدالله ـ در طَبَق قرار دادند.

شهید رضا اسماعیلی

خبرگزاری ابنا برای اطلاع از صحت و سقم این ماجرا٬ با یکی از اعضای گردان فاطمیون به گفتگو پرداخت ولی به دلیل مسایل امنیتی٬ از انتشار نام واقعی وی اجتناب کرده و وی را با نام جهادی "ابو حیدر" معرفی می‎کند.

این عضو گردان فاطمیون اظهار داشت: شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهره‎اش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.

ابو حیدر با اشاره به اینکه "این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم می‎پرداخت" خاطرنشان کرد: رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت.

وی در ادامه گفت: شهید اسماعیلی مدت ها پیش به عنوان مدافع حرم حضرت زینب(س) داوطلب اعزام به سوریه شد و به زمره فاطمیون پیوست و بسیار سریع فنون رزم را آموخت.

این مدافع حرم حضرت زینب(س) درمورد ماجرای شهادت این شهید والا مقام گفت: هفته پیش بود که برای باز پس گیری شهرک شیعه نشین "زمانیه" واقع در غوطه شرقی از چنگال گروه های تکفیری درگیری شدیدی رخ داد و هر روز فقط چند ساعت آتش بس داشتیم. در یکی از این آتش بس ها متوجه عدم حضور یکی از نیروها شدیم که شهید اسماعیلی برای جستجوی او به محل درگیری رفت.

ابو حیدر اضافه کرد: رضا در حین جستجوی نیروی مفقود شده٬ با نیروهای دشمن درگیر و سپس زخمی ‎شد. متأسفانه وی به دلیل شدت مجروحیت توان بازگشت نداشت و اسیر تکفیریون می‎شود.

این عضو گردان فاطمیون درباره سرنوشت جنگ غوطه گفت: صبح یکشنبه گذشته ـ ششم بهمن ماه 1392ـ توانستیم شهرک زمانیه را از دست این قوم ظالم نجات دهیم و سریعاً منطقه را برای پیدا کردن نیروهای مفقود و شهید خود واکاوی کردیم.

این مدافع حرم حضرت زینب(س) با تاکید بر اینکه "9 تن از تروریست ها را به اسارت گرفتیم" به خبرنگار ابنا گفت: پیکر مطهر رضا اسماعیلی را درحالی یافتیم که سری بر بدن نداشت و این موضوع همگان را به گریه انداخت. تا همین الان که با شما صحبت می کنم نتوانستیم سر بریده شده رضا را پیدا کنیم.

ابو حیدر با بیان اینکه "رضا لیاقت اینگونه شهادت را داشت" تصریح کرد: پس از پایان درگیری وقتی به منطقه زینبیه رسیدم٬ دوستان از انتشار تصویر سر بریده رضا به وسیله تروریست ها خبر دادند. من هنوز هم نتوانسته ام آن عکسها را مشاهده کنم چراکه هرگز تحمل دیدنش را ندارم.

عضو گردان فاطمیون خاطرنشان کرد: تا آنجایی که اطلاع دارم٬ پیکر بی سر شهید رضا اسماعیلی شب گذشته ـ دوشنبه 7 بهمن ـ برای خانواده اش که از مهاجرین افغانی هستند به ایران فرستاده شد.

گفتنی است درباره نحوه شهادت شهید رضا اسماعیلی٬ برخی صفحات شخصی اعضای گروهک تروریستی جبهة النصرة در شبکه های اجتماعی مدعی شدند که سر شهید ابتدا به صورت نیمه و با رد شدن خودروی این تکفیریون وحشی از روی آن٬ جدا و سپس با چاقو به صورت کامل بریده شد.

آخرین عکسِ فرشتگانِ مدافع

http://abna.ir/a/uploads//514/8/514898.jpg


«موسى علي جرادي» به تاریخ 8 مارس 1979 (حدود یک ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران) در روستای «حاروف» در «جنوب لبنان» متولد شد. «حسن أحمد كنعان» نیز به تاریخ 26 مارس 1988 (حدود 10 روز پس از «عملیات والفجر10» در عراق و چهار ماه پیش از پذیرش «قطعنامه 598») در روستای «علاق التل» در «دره‌ بقاع» (شمال لبنان) به دنیا آمد.

در دو نمایی که مشاهده می کنید، «حسن أحمد كنعان»(با نام جهادی «ملاک») در سمت راست قرار دارد و نفر بعدی، «موسى علي جرادي» (با نام جهادی «حیدر‌ علی») است. هر دو از فرماندهان جوان «مقاومت اسلامی لبنان» در دفاع مقدس از «حرم عقیله بنی هاشم، بانو زینب کبری(صلوات‌الله علیها)» بودند. این عکس، در تابستان امسال(1392 شمسی) برداشته شده است.

تنها چند روز پس از ثبت این تصویر، «موسى علي جرادي» به تاریخ 14 خرداد 1392 شمسی، در نبرد با نوادگان «ابوسفیان»، در سوریه، به شهادت رسید. 46  روز بعد، در 28 تیرماه، «حسن أحمد كنعان» نیز در رویارویی مهاجمان به ساحتِ عزت شیعه در سوریه، شربت شهادت نوشید.

و امروز، در تابناک ترین روزهای «نهضت تشیع» و «انقلابِ حضرت روح الله»، ارواح ملکوتی آن فرشتگان حرمِ زینبی، میهمانِ بارگاه ملکوتی حضرت «سیدالشهداء (صلوات الله علیه)» است.  روحمان با یادش شاد

حاج رضا فارِس ...

http://www.abna.ir/a/uploads//459/9/459922.jpg


كمتر كسي در ميان مقامات لبناني و حتي ايرانياني كه يك بار به لبنان سفر كرده باشند، وجود دارد كه نام حاج رضا (رضوان فارس) را نشنيده باشد؛ مردي كه بي ترديد مي توان او را مرد اول امنيتي سفارت ايران در بيروت ناميد؛ در واقع وي محافظي بود كه ارزش وجودش چيزي كم از آنچه از آن محافظت مي كرد، نداشت.
 
حاج رضا كه اعضاي حزب الله رشادت هاي وي هنگام آزادسازي جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰ را هيچ گاه از ياد نخواهند برد؛ حدود ۲۰ سال در بخش هاي مختلف حفاظتي و امنيتي سفارت مشغول به كار بود و بعد از جنگ ۳۳ روزه هم مسئوليت امور امنيتي سفارت را برعهده گرفته بود. در واقع وي مسئول حفاظت از شخص خاصي نبود، اما حيطه امنيتي كارهاي وي ايجاب مي كرد كه بر تمامي حوزه ها و بخش هاي سفارت نظارت كند و همين امر باعث نفوذ بيش از حد وي بر بخش هاي مختلف بود. ايشان در موارد حساس قبل از ديدار مقامات ايراني از اماكن مختلف، از ساعتي قبل در محل مورد نظر حاضر شده و ضمن حصول اطمينان از اوضاع امنيتي، همه چيز را به دقت زير نظر مي گرفت.
 
علت اينكه كمتر تصويري از وي منتشر شده اين است كه وي تمام تلاش خود را به كار مي برد تا در تصاوير حضور نداشته باشد و اصطلاحاً خود را كمتر آفتابي كند و پس از آغاز مراسم و رسيدن گروه حفاظت دوم همراه مقامات، محل ماموريت خود را به گروه دوم تحويل داده و عازم محل ماموريت بعدي مي شد.

علي رغم غير رسانه اي بودن حاج رضا ، كمتر كسي بود كه نداند كه هماهنگي انجام برنامه اي در داخل سفارت و يا در ساير حوزه هاي مرتبط، بدون هماهنگي با وي غيرممكن است. لذا وي رابط مخصوص بسياري از نهادهاي لبناني با اعضاي سفارت شده بود. از سوي ديگر جايگاه ويژه وي در حزب الله و اطمينان كامل شخص سيدحسن نصرالله به وي باعث شده بود تا در عين حال، ايشان به عنوان رابط مخصوص حزب الله و سفارت، به ويژه در امور امنيتي شناخته شود.
 
پس از كشف چند مورد جاسوسي از سفارت و ساير نهادهاي ايراني در سالهاي اخير، حاج رضا دنبال طرحي براي ساماندهي و تشكيل پرونده هاي اطلاعاتي از نيروهاي محلي نهادهاي ايراني بود كه متاسفانه با شهادتش ناتمام ماند.
 
دفتر كار وي طبقه همكف سفارت بود و افرادي كه همراه وي امور امنيتي سفارت را برعهده داشتند، همگي جوانان زبده و مخلص حزب الله بودند كه تمامي توان خود را بدون كمترين چشم داشتي براي حفاظت از ايرانيان مقيم به كار مي گرفتند.

حاج رضا در روز حادثه و در حالي كه جمعي از مقامات كشورمان عازم ديدار با وزير فرهنگ لبنان بودند؛ با شنيدن صداي انفجار فوراً خود را به در سفارت رسانده و همراه با ساير نگهبانان شروع به تيراندازي به سوي مهاجم انتحاري دوم مي كند كه باعث مي شود راننده كنترل خود را از دست داده و زودتر از موعد مقرر خودروي خود را منفجر كند؛ در واقع حاج رضا و ساير شهداي حفاظت از سفارت، توانستند با دادن جان خود از انفجار ساختمان سفارت جلوگيري نمايند و انفجار مقابل ساختمان الغدير كه خانواده هاي ايراني در آن سكونت داشتند؛ باعث شهادت و جراحت جدي بسياري از خانواده هاي ايراني شد.
 
يكي از طرح هاي مهم حاج رضا، نصب موانع متعدد و گلدانهاي بزرگ بتوني در طول بلوار قدس كه سفارت در انتهاي آن قرار دارد بود كه حدود يك سال پيش به اجرا درآمد كه قطعاً در صورت عدم اجراي آن عوامل انتحاري مي توانستند آسيب هاي بسيار جدي تري را به ايرانيان وارد كنند.

نگارنده در آخرين سفر خود همراه اين شهيد بزرگوار به جنوب لبنان خاطرات زيادي از وي شنيد. وي از اعتقاد راسخ خود به سياست كلي دبيركل حزب الله براي افزايش جمعيت شيعيان به رغم تمامي سختي هاي معيشتي سخن مي گفت و اينكه اين سختي ها نمي تواند آنها را از اطاعت امر سيدحسن نصرالله بازدارد و اينكه وي مخارج خانواده برادرش كه در جنگ با صهيونيست ها به شهادت رسيد را هم برعهده دارد.
 
اينكه وي پس از سالها فعاليت در رده هاي مختلف حزب الله هنوز نتوانسته بود يك خودروي شخصي خريداري كند و اينكه حتي مراسم ازدواج دو دختر خود را طي دو سال اخير با سادگي تمام (حتي بدون دادن شام و يا نهار و صرفاً با برگزاري مراسم ساده به صرف شربت و شيريني) برگزار كرده بود. معمولا در طول ماموريت ها، لقمه هايي كه همسرش برايش آماده كرده بود را ميل مي كرد و به دلايل روحيات خاصش از خوردن غذاهاي تشريفاتي در مراسمات ديپلماتيك خودداري مي نمود.
 
اين اواخر كه دوستان مختلفي قبل از بازگشت به ايران با او خداحافظي مي كردند؛ از آنان مي خواست كه دعا كنند كه خداوند شهادت را روزي وي گرداند. اين روزها كه خبر شهادت دوستانش در سوريه را مي شنيد، از جاماندن از قافله شهدا خيلي ابراز تأسف و ناراحتي مي كرد و تاكيد مي كرد كه حزب الله از حضور در سوريه خجالت زده نيست و به دفاع از حرم حضرت زينب(س) افتخار مي كند.
 
آخرين بار مي گفت: «خدا اين حاج رضوان (عماد مغنيه) را رحمت كند. من در دوره اي سفارت را ترك كرده و به عنوان يك مجاهد در حزب الله مشغول فعاليت بودم. اما بعد از جنگ ۳۳ روزه ايشان از من خواست كه به سفارت برگردم و گفت كه امروز تو تكليف داري كه در خدمت برادران ايراني باشي ... بعد هم حاج عماد ما را گذاشت و خودش رفت..."

وصیتنامه جالب یک شهید   

http://edalatkhahi.ir/main/img/2010/10/khaled6.jpg


خالد بن احمد شوقی اسلامبولی یک افسر مصری و عضو گروه جهاد اسلامی مصر بود که به همراه تنی چند از همرزمان مسلمانش در روز 6 اکتبر 1981 انور سادات رئیس آمریکایی رژیم مصر را روانه جهنم کرد.


او در سال 1955 میلادی در مصر متولد شد. و در مدرسه فرانسوی «نوتردام» قاهره تحصیل کرده، سپس به ارتش مصر پیوست. او در سن 20 سالگی با درجه ستوانی در واحد توپخانه ارتش مصر مشغول خدمت شد.خالد اسلامبولی مدتی با جنبش اسلامی «الجهاد» که مخفیانه فعالیت می‌کرد همکاری داشت.

او پس از برنامه ریزی دقیق در روز 6 اکتبر 1981 (14 مهر 1360) هنگامی که واحدهای ارتش و نظامیان کشور مصر در سالگرد جنگ رمضان در برابر انور سادات رژه می‌رفتند، در ساعت 12:40 به همراه چند همرزمانش به جایگاه مخصوص حمله کرد. در این حمله علاوه بر انور سادات فرعون مصر، 5 نفر دیگراز مقامات رژیم او نیز کشته شدند. 28 نفر از جمله 14 افسر آمریکایی نیز زخمی شدند.

خالد اسلامبولی به همراه سه تن از همرزمانش دستگیر و روانه زندان شدند. او و سایر متهمان در قفس‌های فولادی در دادگاه شرکت می کردند. وی طی جلسات محاکمه خود انگیزه‌اش را از قتل انور سادات، بستن پیمان سازشکارانه کمپ دیوید اعلام کرد که خیانتی بزرگ به آرمان رهایی فلسطین بود.

سرانجام خالد اسلامبولی در 15 آوریل 1982 (26 فروردین 1361) به اعدام محکوم شد و حکم اعدام وی در آوریل 1982 به مرحله اجرا گذاشته شد و به شهادت رسید.

وصیت نامه شهید خالد الاسلامبولی

پدر، مادر، خواهران و برادر عزیزم محمد!

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

بر شما باد التزام به احکام اسلام و عمل به قرآن و ترس از خداوند. من شما را به اطاعت از دستورات خداوند دعوت می کنم. امیدوارم به خاطر مشکلاتی که شما را دچار آنها می کنم، مرا ببخشید و مورد عفو قرار دهید.

خداوند ما را برای شهادت در راه خود انتخاب و هدایت کرد و ان شاء الله ما و شما را در بهشت در کنار یکدیگر جمع خواهد کرد.

حاکم جامعه ما طغیان کرده و جباری را پیشه خود ساخته است. امت اسلامی راهی برای خلاصی از او ندارد مگر با قتل او ...

مادرم! ناراحت نباش، چون ما به اذن خداوند در زمره شهدا هستیم. نامه من زمانی به شما خواهد رسید که در دنیای آخرت قرار داریم.

خواهرم انسیه و سمیه و برادرم محمد را به خداوند می سپارم. مبلغ پولی که نزد خواهرم انسیه است، بین فقرا و مساکین تقسیم شود و فرزندانش فاطمه و مروه با تربیت اسلامی و مقید به دستورات شرعی تربیت شوند.

ما با هم تصمیم گرفتیم که فرعون مصر را به قتل برسانیم تا شاید خداوند به خاطر این کار، ما را از ننگ دوستی باصهیونیست ها که دامن ما را گرفته و فساد روحی و اخلاقی سادات و همسرش را در جامعه علنی ساخته است نجات بخشد.

اشهد انّ لا اله الا الله و اشهد انّ محمّدا رسول الله.

عماد خود را شاگرد چمران مي‌خواند

مادر عماد با بيان اينكه "پسر من همه چيز را از استاد خود شهيد چمران آموخت "، تصريح كرد: شهيد چمران با خانواده ما رابطه صميمي داشت و عماد هميشه خود را شاگرد چمران مي‌خواند، شهيد چمران در دوران امام موسي صدر مدتي را با ما زندگي كرد و عماد هم با تأثيرپذيري از رفتار وي بسياري از اخلاقيات را كسب كرد.

وي با اشاره به فضاي سياسي لبنان و احزاب و گروه‌هاي مختلف اين كشور و نگراني از تربيت فرزندان خود افزود: لبنان به دليل وجود طوائف و قوميت‌هاي مذهبي و سياسي مختلف،‌ داراي تفكرات متنوع و مختلفي در زمينه هاي گوناگون است، خانواده ما شيعه و از محبان اهل بيت (ع)‌ هستند و اين امر بيشتر مرا نگران تربيت فرزندانم مي‌كرد به گونه‌اي كه رشد و تعالي در سايه اهل بيت (ع)‌ و ادامه دادن راه انبياء را سرلوحه تربيت آنها قرار داده بودم و اين امر برايم بسيار مهم و جدي بود.

مادر شهيدان مغنيه گفت: چون عماد روابط خوبي با دوستانش داشت،‌ فرماندهان حزب الله به خانه ما رفت و آمد داشتند و حتي مي‌توانم بگويم بسياري از آنها ساعاتي از روز را تحت تربيت من بودند.

ام عماد در پاسخ به اين سؤال كه چگونه در برابر شهادت سه فرزندتان صبوري كرديد، اظهار دشت:‌ حضرت زينب كبري(س)‌ اسوه و الگوي صبر براي من و تمام شيعيان است، ‌هر وقت كه ياد مصيبت‌هاي آن بانوي بزرگ مي‌افتم از شكايت و بي‌قراري براي شهادت فرزندانم خجالت مي‌كشم.

‌خانواده شهيد مغنيه داراي سه پسر و يك دختر است كه علاوه بر "عماد " و "فؤاد "، "جهاد " فرزند سوم آنها نيز در مقاومت لبنان عليه رژيم صهيونيستي به شهادت رسيدند.

شهيد "عماد مغنيه " معروف به "حاج رضوان " كه بيشترين تعداد عمليات عليه رژيم صهيونيستي را در جهان به نام خود ثبت كرده است، در ماه جولاي سال 1962 ميلادي در شهر صور ديده به جهان گشود.

خانواده شهيد مغنيه كه متشكل از پدرش و مادر و "جهاد " و "فؤاد " دو برادر وي بود، پس از مدتي از صور به ضاحيه جنوبي بيروت نقل مكان كردند و در اين منطقه بود كه شهيد مغنيه، تحصيلات ابتدايي و دبيرستان خود را گذراند و پس از آن در جواني، وارد دانشگاه آمريكايي بيروت (AUB) شد.

شهيد مغنيه در اوايل دهه هشتاد ميلادي به "نيروي 17 " شاخه نظامي جنبش آزادي‌بخش فلسطين پيوست كه براي حفاظت از مبارزاني مانند ابوعمار، ابو جهاد و ابود اياد تشكيل شده بود.

او از همان زمان، در دو جنبش "آزادي‌بخش فلسطين " و "مقاومت اسلامي لبنان " نقش اساسي داشت؛ اما در پي اشغال لبنان در سال 1982 ميلادي از سوي رژيم صهيونيستي، مبارزان جنبش آزادي‌بخش فلسطين مجبور به ترك لبنان شدند.

محاصره بيروت، سه ماه به طول انجاميد و با خروج مبارزان فلسطيني و سازمان آزادي‌بخش از لبنان، عماد مغنيه نيز به صفوف رزمندگان مقاومت اسلامي (جنبش امل) پيوست كه از سوي امام موسي صدر و شهيد مصطفي چمران تأسيس شده بود؛ اما شهيد مغنيه در ادامه و همزمان با انتقال سيد حسن نصرالله از امل، به حزب تازه‌ تأسيس حزب‌الله پيوست و پس از چندي نيز با اجراي موفقيت‌آميز چند عمليات‌ به عنوان فرمانده گارد حفاظت مقامات بلندپايه حزب‌الله منصوب و پس از آن به عنوان مسؤول عمليات ويژه حزب الله انتخاب شد.

اين فرمانده نظامي جنبش حزب‌الله لبنان بعد از سال‌هاي طولاني مجاهدت و مبارزه با رژيم صهيونيستي، شامگاه سه شنبه 23 بهمن سال 86 درپي انفجار خودرو بمب‌گذاري شده‏اي در دمشق به طوري‌كه چهره وي سوخته و جراحات جدي به شكمش وارد شده بود، به شهادت رسيد.

شهدای نهضت جهانی اسلام


 قمراستشهادیون شهید علی منیف اشمر



شهید اشمر در یك خانواده مذهبی لبنانی در كویت به دنیا آمد. در همان اوان كودكی با احادیث و روایات و فقه شیعه آشنا شد. با پیروزی انقلاب اسلامی شیفته جمهوری اسلامی و حضرت امام خمینی (ره) گردید.
سبه دنبال سوء قصد به جان امیر كویت كه همه شیعیان را متهم به این امر كردند, شهید اشمر به همراه خانواده پس از 25سال به وطن و جنوب بیروت بازگشتند و مدتی بعد وارد مقاومت اسلامی شد.
پس از طی دوره‌های عقیدتی- نظامی به گروه شهادت طلبان مقاومت پیوست.
و سرانجام سال 1375 طی یك عملیات شهادت طلبانه در منطقه عدیسه- ربت ثلاثین به لقاء الله پیوست. روحش شاد و روانش پر درود باد.. ابوعصام اشمر پدر این مجاهد شهادت طلب بعدها كه به تهران آمد دردیدار ازخانواده شهاد ت طلب ایرانی حسین فهمیده به پدر ایشان متذكر شدند كه فرزند من شاگر فرزند شماست واین كارا ازفرزند شما آموخته است.

نحوه عملیات

شناسایی‌ها انجام شده بود كه كاروان نیروهای اسرائیل در یك ساعات خاصی از آنجا رد می‌شود و علی باید خودش را منفجر می‌كرد. فیلمبردار، با تیراندازی مزدوران اسرائیل از موقعیت خودش خارج می‌شود و نمی‌تواند فیلم بگیرد. علی اشمر در موقعیت از پیش هماهنگ شده مستقر بود كه كاروان سر می‌رسد. با بی‌سیم به او اطلاع می‌دهند كه عملیات را شروع كند، اما پاسخی نمی‌شنوند. هر چه بی‌سیم می‌زنند علی جواب نمی‌دهد. كاروان صهیونیست‌ها كه از سه‌راهی رد می‌شود، علی تازه بی‌سیمش را جواب می‌دهد. می‌پرسند كجا بودی؟ می‌گوید داشتم نماز می‌خواندم. نماز برای چی؟ نماز شكر می‌خواندم. می‌گویند ما این همه تلاش كردیم تا به این برنامه‌ریزی رسیدیم. می‌گوید: صبر كنید، این كاروان بازخواهد گشت و من باید اینها را بكشم. می‌گویند ما شناسایی كردیم، مسیر این كاروان همین بوده و بازنمی‌گردد. علی به آنها اطمینان می‌دهد كه كاروان بازمی‌گردد و من عملیات را با موفقیت تمام می‌كنم.

رفیق فیلمبردارش كه از معركه گریخته بود، می‌گوید: بعد از عملیات، خواب علی را دیدم. گفت: تو نباید فیلمبرداری می‌كردی از من، تو نباید من را می‌دیدی. گفتم: چرا؟ گفت: من وقتی این طرف جاده نشسته بودم، عزرائیل با یک چهرة بسیار زیبا روبه‌روی من نشسته بود. من این طرف جاده نشسته بودم و عزرائیل آن طرف. عزرائیل به من گفت: تو حالا باید بیایی پهلوی من. این كاروان كه می‌رود، برمی‌گردد و آن موقع تو خودت را وسط كاروان منفجر خواهی کرد.
كاروان وقتی بازمی‌گردد، علی كه لباس نیروهای مزدور اسرائیل را پوشیده بود، جلو می‌رود و سلام نظامی می‌دهد. یکی از مزدوران به او شك می‌كند كه نیروهای ما اینجا چه می‌كنند؟‌اینجا نه دژبانی داریم، نه پایگاه. و تا می‌آید اقدامی بكند، علی خودش را به ماشین فرماندهی می‌كوبد و منفجر می‌كند.

 

قسمتی از وصیت نامه

مولای‌ من‌، یا صاحب‌ الزمان‌(عج‌)!

چقدر آروز داشتم‌ كه‌ شهادتم‌ در مقابل‌ دیدگان‌ و وجود مبارك‌ شما باشد؛
ولی‌ طولانی‌ بودن‌ غیبت‌ شما و اشتیاق‌ من‌ به‌ مولا و سرورانم‌ و اجداد پاكت‌،
موجب‌ شد كه‌ نتوانم‌ بیش‌ از این‌ در انتظار بمانم‌.
از خداوند می‌خواهم‌ كه‌ با این‌ شهادت‌،
اجر شهادت‌ در ركاب‌ شریف‌ شما را به‌ من‌ عطا فرماید


آيا ممكن است اين‏كه من امروز ديدمش خود عماد مغنيه باشد؟

من شبح را ديدم. خود خودش بود. آنجا روي مبل راحتي، درست روبه‌روي من نشسته بود و داشت راست راست به من نگاه مي‌كرد. دفعه اولي كه ديده بودمش همه‌چيز با اين‌بار فرق مي‌كرد. آن دفعه نمي‌شناختمش. همه‌چيز عادي بود. اما اين بار اين خود خودش بود كه ساعت يك بعد از نيمه‌شب توي مبل راحتي فرو رفته بود و داشت به حرف‌هاي ما گوش مي‌داد...

ساعت حوالي 12 ظهر بود. ماشين توي پاركينگ سفارت دوري زد و ايستاد. همگي پنج دقيقه‌اي منتظر نشستيم تا سروكله يك‌ هايس يا همچو چيزي پيدا شد. ساك و وسايلمان را گذاشتيم پشت ماشين و سوار شديم. يك ربع بعد جلوي يك امارت هفت، هشت طبقه پياده شديم. ساختمان تلويزيون المنار بود. ساختماني كه در بمباران سال 2006 تا زيرزمينش هم كه آرشيو فيلم شبكه بود سوخت و نابود شد. با اشاره راهنما ساك‌هايمان را از عقب ماشين برداشتيم و مرتب چيديم توي اتاق اطلاعات و نگهباني ساختمان كه همان‌جا در طبقه همكف بود. ساك‌ها را بازرسي كردند، اما خودمان را نه. بعد پشت‌سر راهنما سوار آسانسور شديم و رفتيم بالا. طبقه سوم يا چهارم پياده شديم. داخل يك اتاق با آب پرتقال از ما پذيرايي كردند. هنوز نشسته و ننشسته گفتند راه بيفتيد. آمديم پايين. ماشين قبلي رفته بود و ماشين ديگري كه شبيه پاترول بود به جايش جلوي در پارك شده بود. ساك‌هايمان را برداشتيم و عقب ماشين جديد گذاشتيم و چپيديم داخل ماشين. جا براي 5 نفر آدم تنگ بود، اما هر طور بود نشستيم. جاي بعدي كه پامان به زمين رسيد يك ساختمان هشت، نه طبقه ديگر بود. با آسانسور رفتيم بالا. يك آپارتمان بود. فهميديم اينجا قرار است خانه ما باشد: يك واحد تقريباً دويست متري با چهار خواب و آشپزخانه و يك هال بزرگ و بالكني كه طول و عرضش دو برابر بالكن خانه‌هايي بود كه ديده بوديم. داشتم اطراف را برانداز مي‌كردم كه راهنما گفت وقت نيست؛ ساكمان را زمين بگذاريم و برويم. رام و سربراه دنبالش رفتم.

چيزي نمي‌پرسيدم. اگر هم مي‌پرسيدم جواب درست و سرراستي نمي‌داد. فقط فهميدم بايد به «ملاقات» برسيم؛ سرساعت دو و نيم! پنج دقيقه بعد ماشين جلوي پاركينگ يك ساختمان نگه داشت. پياده شديم و رفتيم تو. با ريموت كنترل در پاركينگ را بستند. همه‌جا شد ظلمات. بلافاصله لامپ را روشن كردند. دو تا ماشين بنز كرمي، از همين بنزهاي شخصي و معمولي توي پاركينگ بود. 5 نفر بوديم. گفتند 2 گروه شويد: يك گروه 2 نفره و يك گروه3 نفره. گروه دو نفره ما بوديم. در عقب ماشين بنز اولي را باز كردند و نشستيم. در را كه بستند باز همه‌جا ظلمات شد. چند ثانيه بعد كه چراغ كوچك بالاي سر را روشن كردند، تازه فهميدم اينجا كجاست: صندلي عقب بنز را با يك پارچة ضخيم مشكي به طور كامل از قسمت جلو جدا كرده بودند. شيشه‌هاي بغل و پشت مطلقاً سياه بود و جاي دستگيره در بازكن خالي بود.

همين موقع راننده نشست. يك نفر ديگر هم نشست سمت شاگرد. اين را از سروصدا و تكان‌هاي ماشين مي‌شد فهميد. راننده ماشين را روشن كرد و راه افتاد. كنجكاو بودم روزنه‌اي توي پنجره بغل ماشين پيدا كنم و از توش آن بيرون را ببينم؛ اما نبود. مطلقاً بسته بود.

پنج دقيقه‌اي كه رفتيم ماشين ايستاد. پياده شديم. در را كه باز كردند نگاهي به اطراف انداختم؛ يك پاركينگ ديگر بود. با ديوارهاي سيماني سرد. مثل همه آن يك ميليون پاركينگ ديگر توي بيروت. هيچ فرقي با بقيه نداشت. سوار آسانسور شديم. رفتيم بالا. طبقه دوم پياده شديم. اين را از دكمه‌اي كه راننده، آنجا توي آسانسور زد ديدم. راننده يك جوان 26-25 ساله بود كه به روبوت مي‌مانست؛ نه لبخندي، نه حرفي. جز يك سلام. آن هم همان اول ديدارمان. راهرو را طي كرديم تا رسيديم به يك سالن اجتماعات. كفش‌هايم را درآوردم و رفتم تو. نشسته و ننشسته، ديدم كسي از آن طرف سالن صدامان زد. كفش‌هام جلوي اين يكي در سالن جفت شده بود. پوشيدم. از يك دالان گذشتيم و باز آسانسور. دو طبقه بالاتر پياده شديم. حالا ديگر پاك گيج شده بودم. اتاقي را نشانمان دادند كه شبيه يك اتاق كنفرانس بود و دور تا دورش نقشه چسبانده بودند. نقشه لبنان، كالك عمليات... نشستيم. پنج‌دقيقه‌اي كه گذشت آن سه دوست ديگرمان هم از راه رسيدند. باز انتظار. مطمئن شده بودم ما را به ديدن سيدحسن آورده‌اند. منتظر بودم سيد در را باز كند و بيايد تو. پنج دقيقه‌اي كه گذشت در باز شد. يك نفر آمد تو. يك آدم ميانسال بود كه حدوداً بهش مي‌خورد چهل و دو- سه سالي داشته باشد. يك پيراهن چهارخانه پوشيده بود با يك شلوار جين نوك‌مدادي. يك كلت دسته‌قهوه‌اي هم همراهش بود كه حمايل نداشت. لوله‌اش را خيلي ساده كرده بود توي شلوار و دسته‌اش بيرون مانده بود. آمد نشست جلوي ما. گفت: اهلا و سهلا.

به رسم ادب بلند شديم. دست داديم و دوباره نشستيم. حدس زدم محافظ شخصي سيد باشد. باز منتظر سيد مانديم. دو دقيقه‌اي همان‌طور در سكوت گذشت. بالاخره همان كه آمده بود گفت: «بفرماييد. شروع كنيم.» هيچ‌كدام رومان نشد بپرسيم پس سيد كي مي‌آيد. دوستم پرسيد: از كجا شروع كنيم؟ گفت: مي‌خواهيد چكار كنيد؟ دوستم گفت: مي‌خواهيم مستند بسازيم. يك مستند چند‌قسمتي درباره شهداي مقاومت اسلامي لبنان؛ مختصر تحقيقاتي كرده‌ايم، اما آمده‌ايم كه هم تحقيق ميداني‌مان را كامل كنيم و هم كار را شروع كنيم. مرد پيراهن چهارخانه با فارسي شكسته‌بسته‌اي كه جالب و دوست‌داشتني بود گفت: «فردا كار شروع مي‌كنيد.» حرف «ر» را خوب نمي‌توانست ادا كند. چيزي مي‌گفت بين «ر» و «غ». شبيه فرانسوي‌ها. بعد شروع كرد به توضيح دادن تاريخچه مقاومت اسلامي لبنان، از اول تا امروز. ضبط نداشتيم. من با كاغذ و قلمي كه روي ميز كنفرانس بود هرچه مي‌گفت تند و تند مي‌نوشتم. نمي‌خواستم چيزي از قلم بيفتد. چهل دقيقه‌اي حرف زد تا بالاخره به نقطه رسيد. خوشحال بودم. تقريبا هر چه گفت را يادداشت كرده‌ بودم. سكوتمان طولاني شد. نمي‌دانستيم بالاخره سيد كي مي‌آيد. براي همين خداحافظي نمي‌كرديم. مي‌خواستم سكوت را بشكنم. همين‌طوري بدون مقدمه گفتم: «شما فلاني را مي‌شناسيد؟» يكي از دوستانم را مي‌گفتم كه اهل بيروت است. نمي‌دانستم جزو مقاومت است. گفت: «كي؟» به جاي جواب، لهجه و قيافه دوستم را تقليد كردم. غش كرد از خنده. گفت: «آره، مي‌شناسم.» و اين شد اسباب آشنايي من و او. گفتم: «رزمندگان ما هم توي جنگمان از اين كارها كه شما روي كالك توضيح داديد كرده‌اند. توي عمليات فتح‌المبين...» همين‌طور يك‌ريز حرف مي‌زدم و او با لبخند گوش مي‌كرد. هم او و هم من هنوز تحت تأثير شوخي قبلي بوديم. براي همين هم مي‌خنديد و گوش مي‌داد. تا بالاخره من هم به نقطه رسيدم.

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید...

ادامه نوشته