عشق را موج انفجار گرفت


 
چهره شاهدان غبار گرفت       
عشق را موج انفجار گرفت 
     
چفیه، پوتین، پلاك، سنگر، كو       
زیر رگبار دیده ی تر كو
       
خشم و لبخند شور و عشق و جنون       
روح ایمان و جسم غرقه به خون
      
جبهه و جنگ یادمان رفته ست       
آن دل تنگ یادمان رفته ست 
     
سر به چاه امل فرو بردیم       
« دیگران كاشتند و ما خوردیم »
      
به ریا و دروغ خو كردیم       
مثل نعشی لهیده بو كردیم 
    
یادمان رفت مرد میدانیم       
شعله ای از وجود انسانیم
      
یادمان رفت سوز و اشك و دعا       
شب حمله رمز یا زهرا    
  
چفیه تا خورده قمقمه تنهاست       
جبهه مثل غریبی زهراست    
  
گرچه در خاك جبهه پیچیده       
عطر خون حسین فهمیده 
     
هان كجایید عاشقان بلا       
تشنگان زیارت مولا     
 
حاج یوسف چرا نمی مانی       
كربلا كربلا نمی خوانی  
   
گر چه دیریست زیر چتر امان      
كوزه ی آب هست و سفره نان  
    
ما همان دشمنان قابیلیم       
وارث خون سرخ هابیلیم   
   
سربی دردسر نمی خواهیم       
زندگی بی خطر نمی خواهیم      
 

منیره درخشنده

برای مادر شهید «محمد بروجردی» دعا کنید

مادر شهید «محمد بروجردی» از 12 روز گذشته بر اثر سکته مغزی در بخش آی ‌سی‌یو بیمارستان خاتم‌الانبیا(ص) بستری شد. عبدالمحمد بروجردی در این باره اظهار داشت: وضعیت جسمی مادرم مناسب نیست؛ تکلم ندارد؛ هوشیاری ایشان 20 درصد است. وی اضافه کرد: پزشکان تاکنون از وضعیت آتی وی اطلاعی ندادند و امیدواریم با دعای مردم حال مادر رو به بهبودی پیش برود. سردار شهید «محمد بروجردی» به سال 1333 در روستای دره گرگ شهرستان بروجرد دیده به جهان گشود. با اوج گیری روند انقلاب اسلامی در دوازدهم بهمن 1357 و هم زمان با ورود پیروزمندانه حضرت امام(ره)ه به ایران، به امر شهید بهشتی و با نظارت شهید حاج مهدی عراقی، مسئولیت تشکیل و سرپرستی حفاظت از رهبر کبیر انقلاب به شهید بروجردی محول شد. این شهید از بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود؛ فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهدا(ع)، در جوانی برای آموزش‌های نظامی و فراگیری فنون چریکی عازم سوریه و لبنان شد و بعد از آن به نیروهای تحت فرماندهی شهید چمران پیوست؛ شهید بروجردی بعد از فرمان امام خمینی(ره) برای سرکوبی ضد انقلابیون عازم پاوه و سپس کردستان شد. در کردستان تمام حرکات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عملیات زیر نظر داشت؛ در جریانات پاوه، درگیری سنندج و حوادث دردناک شهرهای کردستان همواره مقابل ضدانقلاب ایستاد و شهرها یکی پس از دیگری با دلاوری‌های شهید بروجردی و یارانش آزاد شد. مردم کردستان او را دوست داشتند. او همواره می‌گفت باید حساب مردم را از ضدانقلاب جدا کنیم. به خاطر این برخورد گرم و صمیمی با مردم آن منطقه بود که به او لقب «مسیح کردستان» داده بودند و سرانجام مسیح کردستان در اول خرداد 1362 بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.

معلمی که در حمله منافقین به مدرسه شهید شد

http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1392/07/08/13920708000162_PhotoA.jpg

خانم زمانی سراسیمه به سکینه نزدیک شد و گفت: دیدی سکینه جان؛ از صبح دلم شور می‌زد؛ رفتم در مدرسه رو ببندم یهو دیدم یک زن و مرد مسلح با لباس‌های خونی از یک پیکان پیاده شدند.
سایت بسیج فرهنگیان نوشت: معلم شهید سکینه بیگم نیک نژاد  در سال1325 در خانواده ای تحصیلکرده و متدین در خطه «بهبهان» از توابع استان خوزستان پا به عرصه وجود نهاد.
 
پدرش مردی فهیم و تحصیلکرده بود و با پیمانکاری پروژه های متعدد در شهرهای مختلف سعی می کرد امکان ادامه تحصیل را برای سکینه و شش خواهر و برادر بعدیش را فراهم کند.
 
حمایت های پدر و استعداد و پشتکار مثال زدنی سکینه باعث شد تا بلافاصله پس از اخذ دیپلم وارد دانشسرای معلم بهبهان شود؛ اما دو سال تحصیل در این دانشسرا و مدت کوتاهی تدریس در دبستان نیز از عطش آموختنش نکاست و همراهی مادر او را رهسپار بروجرد کرد تا با وجود سختی پیمودن 16 ساعت راه، مدرک کارشناسیش را در مدت کوتاهی در رشته تربیت بدنی کسب کند.
 
درسش تازه تمام شده بود که محمدتقی به خواستگاریش آمد. محمدتقی کاسبی اهل تهران بود و برای دیدن دوستش به بهبهان آمده بود اما پس از آشنایی با خانواده نیک نژاد و دیدن حجاب و نجابت سکینه یک دل نه صد دل عاشق شده بود ؛ با وساطت خانواده ها در مدت کوتاهی مراسمی ساده برگزار کردند و به تهران آمدند.
 
در محله تهران نو آپارتمانی کوچک تهیه کردند و محمدرضا با تولدش برای اولین بار طعم شیرین پدر مادر شدن را به سکینه و محمدتقی چشاند؛  بعد هم حمیدرضا و پژمان با آمدنشان این خاطره شیرین را برایشان تجدید کردند.
 
پس از چندی احساس وظیفه سکینه را برآن داشت تا به یکی از نقاط مرزی محروم رفته و زکات علمش را به کودکان محروم مهرانی – شهری در استان ایلام- بپردازد تا جایی که دوشادوش شوهرش برای دختر دانش آموز مهرانی که با پدر نابینایش زندگی می کردند، خانه ساخت. زندگی در مهران شیرین بود اما کسادی کار و بار محمد تقی و گرمازدگی های مکرر پسرها، در تابستان مهران، آنان را به بازگشت ناچار کرد.
 
پس از به بازگشت تهران و فروش آپارتمانشان، خانه ای در مهرویلای کرج خریدند این اتفاقات با پیدایش موج بیداری اسلامی در ایران همزمان بود و سکینه هم که شور و شعور وصف ناشدنی اش او را شیفته امام(ره) و انقلاب اسلامی کرده بود؛ با تبلیغ در خانواده و مدرسه به یاری نایب امام زمانش شتافت؛ پس از به ثمر رسیدن نهال انقلاب اسلامی و بازگشایی مدارس به سنگر تعلیم بازگشت و معاونت مدرسه راهنمایی ترکمان را به عهده گرفت؛در کنارش تعلم را هم رها نکرد و در مقطع کارشناسی ارشد مشغول به تحصیل شد.
 
با شروع جنگ تحمیلی، در مدرسه به جمع آوری کمک های مردمی می پرداخت و سعی می کرد همزمان دانش آموزان را با آرمانها و ارزشهای انقلاب آشنا سازد؛ تلاش سکینه به قدری به ثمر نشسته بود که برخی دانش آموزان او را مادر صدا می زدند.
 
 
 
یازدهم بهمن ماه 1360
 
سکینه تند تند ظرف ها را می شست تا وقتی  محمد تقی می آید خانه، همه چیز مرتب باشد. آن روز ناهار قرمه سبزی پخته بود. شیفت کاریش بعد از ظهر بود و می خواست زودتر به مدرسه برود تا به نماز جماعت برسد.
 
محمدتقی سلامی کرد و به آشپزخانه وارد شد، محمدرضا و حمیدرضا کلاس اول و دوم دبستان بودند و هنوز به خانه نیامده بودند، پژمان، پنج ساله بود که تا ظهر پیش سکینه بود. تا پدرش را دید، پرید بغل او.
 
محمد تقی با دیدن سکینه گفت: چی شده خانومی شال و کلاه کردی؟ نمی خوای با من نهار خوری؟ سکینه لبخندی زد و گفت: دیرم شده امروز می خوام به نماز جماعت مدرسه برسم. باید برم وقت نمی کنم نهارو کامل بخورم. بعد از قابلمه خورشت، یک ملاقه توی ظرف ریخت و جلوی محمد تقی گذاشت، بشقاب برنج را هم پر کرد و خودش یک لقمه خورد. لبخندی زد و گفت: اینم به خاطر دل شما و به سوی مدرسه به راه افتاد.
 
برف شدیدی می بارید، چادرش را جلوی صورتش گرفته بود تا سوز سرما را بگیرد. می خواست زودتر به مدرسه برسد تا لیلا و زهرا را کمتر منتظر بگذارد. لیلا ناراحتی قلبی داشت و زهرا یک سال بود مادرش را از دست داده بود، تلاش های سکینه در روحیه دادن به آنها و سوق دادنشان به سوی معنویات باعث شده آنها از بچه های فعال مدرسه شده و از افسردگی بیرون بیایند برای همین او را خیلی دوست داشتند و مادر صدایش می کردند.
 
از در بزرگ آهنی مدرسه رفت تو. دخترها در حیاط نبودند. خانم رسولی به خاطر برف و سرما آنها را برده بود داخل. خانم زمانی از دور داد زد: خانم نیک نژاد، اومدین؟ می گن رادیو اعلام کرده یه گروه از منافقین با یه پیکان از تهران اومدن کرج. نکنه بیان مهرویلا همینطور حرف می زد و نزدیک می شد. سکینه چادرش را درآورد، وارد سالن شد و گفت: خانم زمانی. هیس! از شما بعیده. بچه ها رو می ترسونین. بریم که به نماز جماعت برسیم.
 
بچه ها در نمازخانه جمع شده بودند، سلام احوالپرسی سکینه و بچه ها که تمام شد زهرا و لیلا جلو آمدند و گفتند:خانوم اذان بگیم؟ ساعتش را نگاه کرد و گفت: آره بچه ها شروع به اذان گفتن کردند که بعد از الله اکبر دوم صدای جیغی از حیاط بلند شد. همه به بیرون رفتند تا ببینند چه خبر شده. خانم زمانی سراسیمه به سکینه نزدیک شد و گفت: دیدی سکینه جان. از صبح دلم شور می زد. رفتم در مدرسه رو ببندم یهو دیدم یه زن و  مرد مسلح با لباسای خونی از یه پیکان پیاده شدن. اونایی رو هم که تو ماشین بودن کشته بودن. اومدن سمت مدرسه که من جیغ کشیدم و فرار کردم. وقت نکردم درو ببندم، حالا چی کار کنیم؟ سکینه گفت: اگه همه تو نمازخونه بمونن هیچی نمی شه . پاسدارا حتما میآن و دستگیرشون می کنن. حرفش تمام نشده بود که صدای انفجار مهیبی از سمت حیاط مدرسه به گوش رسید. سکینه از لای در بیرون را نگاه کرد و شروع به دعا خواندن کرد که کسی آسیب ندیده باشد.
 
زهرا از توی نمازخانه بچه ها را کنار زد و در حالیکه به سمت سکینه می آمد با صدایی لرزان گفت: خانوم، خانوم لیلا حالش بد شده. خانوم معلم که نگران ناراحتی قلبی لیلا بود، با دیدن خشکی دهانش، از یکی از بچه ها لیوانی گرفت و به سوی آبدارخانه رفت. خانم زمانی داد زد: کجا؟ خطرناکه! اما سکینه به راهش ادامه داد. زهرا نگران از لای در نگاه می کرد. یکمرتبه صدای تیراندازی به گوش رسید. سکینه غرق در خون به زمین افتاد. زهرا شیون کنان به سوی سکینه می دوید و می گفت: منافقای لعنتی، مادرمو زدن، مادر، مادر جان
 
 
 
12اسفند 1360
 
مراسم تشییع باشکوهی با حضور معلمان، دانش آموزان از جلوی مدرسه برگزار شد. مسئولین بنیاد شهید تهران خانواده شهید سکینه نیک نژاد را راضی کردند که او را در قطعه بیست و چهار بهشت زهرا به خاک بسپرند.
 
 
 
بر روی سنگ مزار این معلم شهید چنین نوشته شده:
 
ای مادر خانه و معلم مدرسه ام
 
چه کسی گفت بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟
 
پس چگونه بود که تخته سیاه کلاس از خون لاله گونت رنگ باخت.
 
هنگامی که باقلبی سرشار از مهر و عطوفت مادرانه ات به ما ،خدا و عشق را می آموختی.
 
مادر عزیز فراموش نخواهی شد،
 
همانگونه که خون گرم و پیام آورت از تخته سیاه کلاس پاک نخواهد شد
 
و یادت از خانه غمگین ما که  همیشه در انتظار توست.

اگر دلتان گرفت روضه ارباب را بخوانید

روزهای پس از عاشورا همواره یادآور نقش بی همتا حضرت زینب (س) در طول تاریخ است، او که در تمام  سالیان عمرش نبوت همراه با رافت، امامت توام با عدالت، مظلومیت آمیخته با کرامت و در آخر شهادت همراه با عزت را به چشم دید تا روزگار او را بسازد برای روزهای سخت تنهایی؛ که از ورای کوه‌های درد، عزتمندانه و پیروز «ما رایت الا جمیلا» را در گوش تاریخ فریاد بزند.
بانو مدفون دمشق است و برکت آن شهر و دیاری که امروز فتنه‌ها میانش برافروخته‌اند تا مردمانش اسلامی را که یک‌هزار و ۳۷۴ سال پیش آل‌رسول مصیبت‌ها را برایش متحمل شدند، به صندوقچه خاک‌گرفته تاریخ بسپارند.
 
 
 
اما مثل همیشه کسانی هستند که در مسیر پیشوایشان اباعبدالله‌الحسین (ع) گام بردارند و از دین خدا دفاع کنند؛ مانند آن‌هایی که مدافعان حرم نام گرفته‌اند و ندای «هل من ناصر ینصرنی» را لبیک گفته‌اند.
 
شهید رسول خلیلی یکی از همین انصار بود که به صورت داوطلبانه مدافع حرم بانوی دمشق شد و جنگید تا انجا که در چهاردهم محرم به دست گروهک تکفیری در سوریه با ضرب گلوله به شهادت رسید.
 
اواسط شهریور ماه بود که تصمیم به رفتن گرفت، وصیتنامه اش را هم نوشت و به رسم امانت به پدر سپرد تا اگر دیگر برنگشت دستخطی برای ان ها به یادگار گذاشته باشد. از زیر قران رد شد و رفت و از همه چیز دل کند و مادر و پدر و برادر برایش آروزهای خوب کردند.
 
 
شب سیزدهم محرم با خانواده اش تماس می گیرد و از برگشتش خبر می دهد. مادر خانه را اب و جارو می کند و به همه خبر می دهد که فردا رسولم بر می گردد ولی درست یک روز مانده به برگشت در نزدیکی حرم حضرت رقیه (س) به درجه رفيع شهادت نائل می شود.
 
حالا هفت روز از شهادت رسول خلیلی این جوان 25 ساله گذشته و پدر و مادرش بنا به وصیت او لباس مشکی به تن نکرده اند و "الحمدالله" ورد زبانشان شده است. خوشا به سعادتشان که در این روزهای ایام عزاداری اباعبدالله پسرشان شهیدِ دفاع از حرم عقیله بنی هاشم شد.
آنچه در ادامه می آید متن وصیت نامه شهید رسول خلیلی است که توسط خانواده او منتشر شده است.
 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
سوره آل عمران آیه 195 
"فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ"
 
آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند جهاد کردند و کشته شدند، همانجا بدی های آنان را می پوشانیم و آنان را به بهشت هایی که زیر درختان آن نهرهای اب جاری و روان است، داخل می کنیم و این پاداشی است از جانب خدا.
 
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و دورد به محضر صاحب العصر و الزمان (عج) و روح پاک امام راحل (ره) و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سید علی خامنه ای (مدظله العالی) و روح پاک تمامی شهدای اسلام به خصوص سیدالشهداء ابا عبدالله الحسین (ع) که جان ها همه فدای آن بزرگوار.
 
به موجب آیه شریفه "کل نفس ذائقه الموت" تمامی موجودات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی می باشد.
 
این دنیا با تمامی زیبایی ها و انسان های خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم.
 
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد
 
از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت (ع) و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک حال من بوده اید. از شما عذرخواهی می کنم و سرافکنده ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکرده ام. از شما می خواهم که مرا حلال کنید.
 
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد. می دانم که شما ناراحت نیستید؛ زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموخته اید و این همیشه آروزی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند.
 
خوش ندارم که این شادمانی را با لباس های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب (س) باید باشد، اشک و اه و ناله اگر هست برای اربابمان ابا عبدالله الحسین (ع) باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.
 
اما چه خوشحالی بالاتر از اینکه فدایی راه این بزرگواران شویم. پس غمگین نباشد.
 
برادر عزیزم
 
مرا حلال کن و ببخش ، می دانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده. از خداوند می خواهم همیشه کمک حال تو برادر عزیزم باشد. دعا برایم یادت نرود.
 
از فامیل، همبستگان نیز می خواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.
 
رفقا، دوستان و همکاران و همنشینان عزیرم 
 
که شاید بیشترین اوقات زندگیم را در کنار شما بوده ام، خداوند را شاکرم که در رفاقت هم به من لطف عطا کرده که دوستان و هم نشینانی به خوبی شما دارم تا تکمیل کننده و یاری دهنده من باشید.
 
شما همگی می دانید من راه خود را انتخاب کردم و این راه را دوست داشته و دارم و خیلی از شماها هم کمک کننده من بودید از تمامی شما عذر می خواهم که رفاقت را در حق شما تمام نکرده و ملتمسانه خواهانم که مرا عفو کنید و حلالم کنید.
 
مرا ببخشید، برایم بسیار دعا کنید و در روضه های ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت (ع) مرا فراموش نکنید.
 
من خود را در حد و اندازه ای نمی بینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم چه بسیار است. فقط می خواهد چشم بینا و گوش شنوا.
 
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم 
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
 
پناه می برم به خداوند مهربان و از او می خواهم که بر من سخت نگیرد.
 
شب اول قبر دعا برایم را فراموش نکنید رفقا
 
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمد حسن خلیلی (رسول)