یادگاری گیلانی ها

  عکس یادگاری و بیاد ماندنی مردانی از دیار میرزاکوچک خان را پس از آزاد سازی شهر نبل در سوریه  که در راس آنها سردار سرتیپ محمدعلی حق بین فرمانده لشکر 16 قدس گیلان قرار دارد 

بیاد شهید حامد کوچک زاده

حسین املاکی سردار عشق

چند روز پیش از عملیات نصر 4، جلسه ای با حضور فرمانده هان یگان های تحت امر قرارگاه نجف اشرف، جهت توجیه یگان ها برگزار می شود. فرمانده نیروی زمینی سپاه، برادر «علی شمخانی»، ضمن توضیح اهداف عملیات و شرح نقشه و کالک محور عملیاتی می گوید:
همان طور که عرض کردم برای تسلط بر شهر «ماووت» ما ملزم هستیم که جاده آسفالت ماووت – سرفلات را تصرف کنیم، اینکار هم بدون آزاد کردن این ارتفاعات که به «ژاِژیله» معروف است، میسر نیست. ضمناً عملیات برای آزادسازی «ژاژیله» باید همزمان با سایر یگان های عمل کننده شروع شود و حتی کمی زودتر؛ تا ما خیالمان از بابت جاده آسفالته راحت باشه. همینطور که می بینید این ارتفاعات در شرق رودخانه «قلعه چولان» قرار دارد. باید از 2 خط عبور کرد، تا به خط سوم که همان «ژاژیله» باشد، رسید. که این کار هم برای ما خیلی مهم است. ما در ساعت شروع عملیات از بابت این ارتفاعات خیالمان راحت باشد. یعنی حداقل 3 تا 4 گردان در همان ساعت باید پای کار باشند و با گفتن رمز عملیات، از آن محور عمل کنند...
پس از کمی مکث برادر علی ادامه داد: من از یکی از یگان ها می خواهم که انجام این کار را به عهده بگیرند، البته با توجه به حساسیت کار و دور از تصور بودن هدف و این که چطور می شود این مقدار نیرو را بدون اطلاع برادران عزیز عراقی!! از کنار گوش آنها رد کرد و برد پای آن بلندیها، به برادران حق می دهم که هیچ کدام در وهله اول برای انجام این کار آمادگی نکند... سکوتی بر جلسه حکم فرما شد، چشمها به نقشه منطقه و مسیر مشخص شده روی آن خیره مانده بود، آخر چطور می شود تضمین کرد که حدود هزار نفر نیروی پیاده در عرض چند ساعت بتوانند این مسیر را بدون جلب توجه و سر و صدا طی کنند؟ پچ پچ ها شروع شد، از هر گوشه نجوایی به گوش می رسید، معلوم بود که طبق پیش بینی برادر علی، هیچ یگانی برای این امر اعلام آمادگی نخواهد کرد. ناگهان صدای یکی از برادران سایرین را به خود جلب کرد، برادر حسین بود که با خنده همیشگی اش برادر علی را مخاطب ساخته بود:
ببخشید حاج آقا من با برادر حضرتی هم یک صحبتی کرده ام، ایشان حرفی ندارند، من مسئولیت این قضیه را قبول می کنم.
خنده بر لبان برادر علی شکفت و از جا برخاست، یک بار دیگر مسیر حرکت را برای حسین شرح داد و در آخر اضافه کرد:
اخوی همه عملیات بسته به ژاژیله است، من از شما تضمین می خواهم حاج حسین! خنده حسین بیشتر شد و با همان لحن آرام و مطمئن قبلی گفت:
از خدا تضمین بخواهید حاج آقا، من فقط قول می دهم همه تلاشم را مصروف کنم. با توکل به خدا، به دلم برات شده که قضیه حل شده است.
نگاه تحسین آمیز حضار به قائم مقام لشکر قدس دوخته شده بود. همه لشگر قدس را با این شیر مرد همیشه خندان می شناختند و صمیمانه به او ارادت می ورزیدند.
در لشکر قدس از آن بچه های بی ترمز گیلانی بود. حرف اول، همیشه حرف حاج «حسین املاکی» بود، نه کس دیگر.

ساعت 1:30 بامداد 31 خرداد ماه سال 66 در قرارگاه نجف اضطراب شدیدی حکمفرما بود. فرماندهان ارشد، در سنگر فرماندهی، گرد بیسیم حلقه زده بودند و در انتظار پیام حسین لحظه شماری می کردند. برخی یگانها اعلام کرده بودند که هنوز در راه رسیدن به محور های مورد نظرند، اما همه نگران حسین بودند، خطرناک ترین و حساس ترین قسمت عملیات بر دوش او بود، نیم ساعت گذشت و خبری نشد، نگرانی فرماندهان لحظه به لحظه افزایش پیدا می کرد. برادر علی گوشی بیسیم را لحظه ای از خود جدا نمی کرد. به دلیل امکان لو رفتن حسین، از طرف قرارگاه، تماس با او میسر نبود. گوشی بیسیم از عرق برادر علی کاملا خیس شده بود. ناگهان صدایی، که در نظر برادر گویی ندایی آسمانی بود در گوشش طنین انداخت، علی، علی، حسین... علی، علی، حسین...
علی فریاد زد:
حسین جان! علی هستم، کجایی دلاور نفسمان برید. علی، علی، حسین...
علی، علی، حسین... صدای غرشتان را انشاالله بشنویم...
چند لحظه بعد نام مبارک امام جعفر صادق(ع) در خطوط بی سیم سپاهیان اسلام طنین انداز شد و فریاد الله اکبر در میان کوهها و تپه ها پیچید.

طی 15 روز بعد، از شهر «ماووت»، دشت «ماووت» و ارتفاعات «شاخ فشن»، «با لوسه»، غرب ارتفاعات «گلان» و نقاط دیگری جمعا بالغ بر 50 کیلومتر مربع آزاد گردید. حسین در حالی که دست راستش را به گردنش آویخته بود، وارد سنگر شد. هر چند نتایج عملیات بسیار چشمگیر بود اما اشک از چشمان حسین دور نمی شد. بغض سنگین گلویش را می فشرد و گاه و بیگاه، به خصوص در سجده نمازهایش می شکست. هر چند سعی می کرد همان روحیه شاد و دوست داشتنی خود را حفظ کند اما نمی توانست غصه خود را از شهادت نزدیک ترین دوست و همرزمش پنهان کند، «مهدی خوش سیرت»، پرواز کرده بود و «حسین» از این رفیق نیمه راه گله مند بود.
9 ماه پس از حماسه آفرینی بی نظیر «حسین» در عملیات نصر 4 که به نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس تبدیل گشت، حین عملیات والفجر 10، «حسین» بر فراز ارتفاعات بانی نبوک در منطقه عمومی سید صادق – شاندری مشغول هدایت نیروهای لشگر قدس بود که با بمباران شیمیایی هواپیماهای عراقی مواجه شد، سریعاً ماسک خود را به صورت زد. ناگهان صدایی توجه او را به خود جلب کرد، به سمت صدا برگشت. یکی از بسیجیان لشگر که ظاهراً ماسک خود را مفقود کرده بود بر اثر استعمال عوامل شیمیایی و ترس شدیدی که بر او مستولی شده بود عاجزانه از حسین تقاضا می کرد که ماسکش را به او بدهد. دستان یخ زده آن بسیجی که بادگیر «حسین» را به چنگ گرفته بود و صورت رنگ پریده اش جگر او را سوزاند، به اطافش نگاه کرد تا بلکه ماسکی بیابد، اما چیزی پیدا نکرد. دود سفید رنگ از گوشه و کنار برمی خاست و در فضا پراکنده می شد، «حسین» دیگر معطل نکرد، ماسک را از صورتش برداشت و به صورت جوان بسیجی زد. بوی سیر در دماغش پیچید. خواست نفس بکشد، اما گویی راه گلویش بسته بود، چفیه اش را جلوی بینی و دهانش گرفت، اما باز هم اثری نکرد. بالاخره زانویش سست شد و بر زمین افتاد. احساس کرد، اصلاً فراموش کرده چطور باید نفس بکشد، دیگر چیزی را نمی دید. صدای میراژ جنگنده های دشمن هم دیگر به گوشش نمی رسید. سکوت مطلق جسم حسین را پر کرد و ناگهان حس کرد سبک شده است، درست مثل نسیم.

خاطراتی کوتاه از شهید غلامرضا بامروت

مادر شهید:
از 14 و 15 سالگی به جبهه رفتند و به مدت هفت یا هشت ماه جزء ذخیره ها بودند اما از این به بعد جزء اصلی ها شدند.

برادر شهید:
راستش را بخواهید ما از وقتی که خودمان را شناختیم اصلا برادرمان را درست و حسابی ندیدیم. او به جبهه می رفت و بیشتر از طریق تلفن و نامه با او ارتباط داشتیم و زمانی که عملیات کربلای پنج شروع شده بود من به مرخصی آمدم و برادرم شهید شد.

مادر شهید :
همیشه می گفت رزمندگان باید با هدف به جبهه بروند و همیشه شهادت را آرزو داشت .او خیلی فقیران را رسیدگی می کرد ,هرگز به کسی تهمت ناروا نمی زد و خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت . همسر و فرزندانش را خیلی دوست داشت. به یاد دارم که او همیشه سعی می کرد که اگر غذای خاصی داشت ما را هم مهمان می کرد تا همه با هم از آن غذا لذت ببریم. او بسیار بسیار پاک و وطن دوست بود.

خاطره ای از  شهید محمود قلی پور

همسرشهيد :
در تهران بودم كه تلفن زد و تأكيد زياد داشت به منزل بروم . شك كردم ، وقتي به منزل رسيدم ،‌ديدم بر اثر اصابت تركش پاي او مجروح شده و نتوانسته در خانه را باز كند . درون ماشين نشسته بود كه به منزل رسيدم . بعد از آن بيمارستان رفت و هرچه اصرار كردم همراهش به بيمارستان بروم قبول نكرد . با عمل جراحي بعضي از تركشها خارج شد اما تعدادي تركش را كه به جاهاي حساس بدنش اصابت كرده بود ، نتوانستند خارج كنند . بعد از اينكه از بيمارستان به خانه آمد دو ساعت استراحت كرد و موقع نماز به مسجد براي نماز جماعت رفت و چون تقيد زيادي به نماز جماعت داشت . بعد از آن با همان حال به جبهه رفت و به خاطر عدم رسيدگي ، جراحتهاي وي چركين شد .

خاطره ای کوتاه از شهید محمد بیگلو

هرمز در اغلب جنگهاي شهري با منافقين حضوري فعال داشت . به عنوان نمونه روزي در درگيري كه در شهر رشت رخ داد يكي از اراذل و اوباش شهر كشته شد . منافقين از اين مسئله سوء استفاده كرده و در ميدان پاسداران (پل عراق سابق) حجله اي گذاشتند و با نصب تراكت چنين وانمود كردند كه وي (مقتول) مجاهدي از محله (پل عراق) بوده كه به دست پاسداران كشته شده است . با اين زمينه سازي فعاليّت خود را گسترش داده و با بيش از هزار نفر اقدام به راهپيمايي به طرف سپاه پاسداران رشت كردند و خود را تا جلوي مقر سپاه رساندند . آنها قصد داشتند ماجراي حمله و قتل عام پاسداران انقلاب در بندر انزلي را در رشت تكرار كنند . در اين هنگام ، هرمز در مقابل آنها ايستاد و گفت : «شما اينجا چه كار داريد ؟ آن موضوعي كه اتفاق افتاد ربطي به شما ندارد . من بعضي از شما را مي شناسم ، شما با او چه نسبتي داريد ؟ او خانواده دارد و مي توانند شكايت كنند و به شما ارتباطي ندارد.» سپس ضرب الاجلي تعيين كرد و خطاب به آنها گفت : «در اين فاصله بايد جلوي سپاه را ترك كنيد ! در غير اين صورت هر مشكلي پيش بيايد پاي خود شماست.» بعد از اعلام ضرب الاجل وارد سپاه شد و لباس خود را عوض كرد و پوتين و لباس نظامي پوشيد و در حالي كه آستينهاي خود را بالا مي زد و به طرف آنان رفت . منافقين به خيال اينكه او در تهديدش جدي نيست همانجا ايستاده بودند . بيگلو به همراه  دو نفر از نيروهاي سپاه بدون اسلحه و با دست خالي به صفوف آنها حمله ور شد و اجتماع آنان را بر هم زد .

سردار تقي آقايي

ضد بيکاري



در پاييز سال61، با حميد در محلي به نام دره مورموري در اطراف شهر موسيان اردو زده بوديم و خود را براي عمليات محرم آماده مي کرديم و درحين تمرينات مختلف استراحت هم مي کرديم . شهيد حميد رجبي مقدم، حساسيت عجيبي نسبت به بيکاري برادران داشت و از اين موضوع هميشه گله مي کرد و اعتقاد داشت که برادران نبايد وقت خود را بيهوده هدر دهند. هميشه بايد به فنون جديد جنگي آشنا باشند.

روزي در چادر خود مشغول استراحت بوديم که به سراغ ما آمد و گفت: چرا بيکاريد؟

ما نگاهي به هم انداختيم و با زبان بي زباني گفتيم که در حال استراحت هستيم. فورا دستور داد که از چادر ها خارج شويم.

من و تعدادي از رزمندگان را به يادگيري قطب نما فرا خواند و بقيه را هم به ستاد آتشبار ضد هوايي تحويل داد و سفارشات لازم را هم کرد تا ما از زير کار در نرويم.

آن زمان شهيد، جانشين گردان صاحب الزمان(عج) لشگر 25 کربلا و فرمانده گردان هم شهيد مزد دستان بود.

 

اکبرزاده صيادان

 

حساسيت به بيت المال



شهيد حجت شيخ محبوبي

حجت نسبت به بيت المال بسيار حساس بود و هرگز از آن استفاده شخصي نکرد. روزي دوستش از وي خواست تا مقداري چوب را برايش با ماشين نيسان سپاه حمل کند. وي ضمن اطاعت از خواسته او ماشين سپاه را گوشه اي پارک کرد و پس از دقايقي با يک ماشين کرايه اي ديگر بازگشت و چوب ها را بار زد و به کارخانه چوب بري برد. وي از کار او بسيار تعجب کرد و گفت: اين همه براي سپاه زحمت مي کشي، حالا نمي شد يک بار هم از ماشين سپاه استفاده کني. وي در پاسخ گفت: هر کاري که انجام مي دهم، وظيفه من است. ضمناً اين ماشين متعلق به بيت المال است. وقتي که حضرت امير المومنين (ع) شمع بيت المال را خاموش مي کند آن وقت توقع داري، من از ماشين نيسان، استفاده شخصي بکنم.

پاسدار حاج محمد رسول خداداديان

تابلو 25

 

                                     

 


يك شب جهت نصب تابلو در خط (محور) به همراه برادر طاهرنيا حركت كرديم . به محور رسيديم و شروع كرديم به نصب تابلوها – من تابلئ را نگه مي داشتم و برادر طاهرنيا با چوب بر سرش مي كوبيد تا تابلو در زمين فرو برود – يك لحظه ايشان به جاي اينكه بر سر تابلو بكوبدند ، محكو كوبيدند روي سرم و من نگاهي به او كردم و بعد هم هر دو شروع كرديم به خنديدن.

محمد حسين جوافشان

تنها پر

                                            

صالح كه خلقش تنگ شده بود گفت :

نه آقاجون ازاين روزنامه ها ي جديد مديد نمي آريم  جوانك به طعنه گفت : پس دوتا كيهان بدين

صالح گفت : حالا چرا دو تا !؟ دوستش گفت : آخه مي خوايم بريم پيك نيك

به كارمون مياد. بعد يه چشمكي زدگفت : راستي هستي ديگه ؛

صالح گفت : استغفرالله !...

ببين بچه جون ! تو برو راست و چپت رو  ياد بگير… بعد .

ياالله راست و چپتون نكردم …!

اينم روزنامه...

روزنامه ها را گرفتن كه  برن

پاشون گرفت به ويلچر سيد و آخشون بلند شد

صالح گفت : چي شد حالا !

بعد سرش رو از توي دكه بيرون آورد و مكث كرد .

سيد لبخندي زد و گفت :

بچه ها حالا كه مي خواين به چپ برين لااقل

يه راهنما بزنيد كه ما آش و لاش نشيم

ما كه زمين خورده ايم :

صالح تندي اومد بيرون و گفت :

-          چطوري جواد ؟!

بچه ها گفتند :

-          ببخشيد آقا سيد ! شرمنده !

 از ترس اين آقا صالح بد پيچيديم

شما ببخشيد ... و دور شدند

 

سيد جواد خودشو جمع و جور كرد

-          مخلص آقا صالحيم

 سيد دير كري امروز؟!

اينم روزنامه ات

سيد مكث كرد . مردد نشون مي داد

صالح با تعجب گفت:

-          چيه نمي خواي ؟

-          نه آقا صالح!

-          براي چي ؟ خط عوض كردي ؟

-          نه بابا ... نقل اين حرفها نيست ،يكي و دوتا

-          ازين ورزشهاي بدرد به خور بده ديگه خسته شديم از سياست ... !

-          يعني .... كنار كشيدي  !

-          از چي ؟

-          از خيلي از چيزها ... از ...

-          راستش سفارش دكتره... ميگه سعي كن فكرت آزاد بشه به ذهنت فشار نيار .... نكنه قاطي كني؟

-          قاطي چيه ؟

-          هيچي... چند وقتيه حالم زياد ميزون نيست

-          يادگاراي خط دوباره اذيتم مي كنند ، سرفه هام زياد شده

-          آزمايشي ، چيزيي ، ....

-          يه كارهايي كردم اما مي خوام بزارم وقتي از سفر برگشتم. سرفه حرفش را بريد و تكه تكه تحويل داد

-          از كجا !

-          اگه آقا طلب كنه ... خيال دارم برم مشهد

خيلي وقته به فكرش بودم اما دست نمي داد از طرفي براي با اين وضعيت  من سخت مسافرت

-          به سلامتي انشاالله ، حالا كجا و چطوري ؟ زميني ؟

فردا پرواز داريم . امروز هم رفته بودم مرخصي مخابرات  بگيرم

-          پس با اين حساب مراسم پنج شنبه رو نيستي

-          مگه پنج شنبه چه خبره ؟

-          مگه خبر نداري ؟

-          من كه مي گم بي خبرم ... هميشه !!

-          مراسم بدرقه بچه هاست از حرم تا حرم

-          سيد دوباره مردد شد . روزنامه را لوله كرد و گذاشت كنار ويلچر بعد گفت ...

-          چندتا هستن!

 صالح دستمال دستي رو روي شانه اش انداخت و گفت :

-          72 تا

-          همينطوري اتفاقي ...  هفتادو دوتا ؟!

- آره مي گن توي محور هاي غرب دسته جمعي خاكشون كرده بودند

 آرزو كرده بودند  برن پا بوس امام رضا (ع)

 اينو  روي يه تكه كاغذ نوشته بودن

پايينش هم امضا شده بود..

گردان امام رضا (ع)

بيشتر شبيه اين بود كه زنده به گورشون كردن .

لحظه اي سكوت كردند .

سيد بچرخ ويلچر فشار آورد و كمي چرخيد .

ظاهراً خيال داشت  بره اما مكث كرد و گفت :

خيلي دوست داشتم پاهام سالم بود و روي دوش خودم  مي بردمشون پيش آقا ... !

و بعد .... بغضش تركيد ...

صالح به شانه اش زد و گفت ..

گريه كن مرد ! گريه كن...! اما نه اينجا

سيد لبشو گاز گرفت و سعي كرد سرفه هايش را كنترل گفت : و با بغض گفت :

-          صالح جان ! اين چند وقت كه نيستم اگه سخت نيست يه نگاهي به خونمون  داشته باش

اين هم كليد يدك :

صالح كليد را گرفت و روي جعبه نوشابه نشست .

با يك روز نامه خودش را باد زد

اونش به چشم اما اينش را نداشتيم

صدايي مي گه :

-          ابرار ورزشي داريد؟

-          ناخداگا دست دراز مي كنه و يكي مي يده جواد ميگه :

-          چي نداشتيم

-          صالح 100 تومني رو مي گيره و لوله مي كنه :

-          تنها پر شدي !!

-          تنهاي تنها كه نيستم ، فقط اين دفعه با تو نيستم

-          عليرضا هست هواي من و مادرش را نگه مي داره

-          حلالمون كن !

-          پس... فردا منتظر باشيد ميان برسونمتون فرودگاه .

-          راضي به زحمت ...

-          زحمت زحمت... باز كه شروع كردي ! فقط بگو چه ساعتي !

-          با شه ... پروازمون ساعت ده ونيم   يا علي من رفتم ....

-          من ساعت9  مي يام... علي يارت !

صالح نمي دونست كي و چطوري از دوتا خيابون گذشته بود ساعت ميدون شهرداري از دور نمايان بود .

ياد حرف هاي سيد افتاد . گير داده بود يك كلمه seike وسط ساعت شهرداري . مي گفت :

ساختمان به اين بزرگي رو مي سازيم يك كلمه روش نمي نويسيم .

حالا يه ساعت  فسقلي كه مي سازن حتمابايد يك كلمه انگليسي وسطش برق بزنه .

موزاييك كنده شده پياده رو باعث شد سكندري بخورد و از فكر در بياد .

با گوشه چفي اشكاش رو پاك كرد بوي نفتالين و عطررز قاطي بودن . خيلي وقت بود كه از چفيه اش استفاده نكرده بود. اصلا ديگر كمتر مي رفت طرف ميدون شهرداري مگه مجبور بشه .

هر دفعه هم كه مي رفت انگار دارن تنبيهش مي كنن بخاطر عقب موندناش ، بخاطر گوشه گيري اش، بخاطر خنده هايي كه كشت و گريه هايي كه نكرد .

مثل بچه هايي كه از كسي خجالت بكشن خودشو توي يقيه كاپشنش قايم مي كرد . يكي ميگفت : نوبت با هم مي پريم سوز مي پيچيد توي بازوش يكي داد مي زد

مشقي بود بابا اي ول...!  توي پاش احساس كرختي مي كرد  يكي بهش تنه مي زد . صداي بوق مي اومد . بعد صداي آژير . كسي مي خنديد . كسي دعا مي كرد . يكي مي گفت :آقا مگه كوري !  چراغ سبزه!

لاقل روي خط كشي خود كشي بكن

كمي آنطرفترفدر صداها خاموش مي شدن ، آدمها خاموش مي شدن ، روزنامه ها خاموش مي شدن

اداره برق اطلاعيه مي داد اشكال از نيروگاهه...

صالح با خودش فكركرد از خط انتقال نيروي تاجيكستان براي جمله سيد برق بگيره

بوي اسپند به مشامش رسيد . اما چرا هيچي نمي شنيد

چنار هاي كنار ميدون مثل درخت سرو بودن .

دكه راهنمايي و رانندگي كافور مي فروخت

انگار توي يه دنياي ديگه اي هست

يه پرده اشك جلوي چشمش  رو گرفت   

يكي اومد طرفش ... واضح نبود ...گفت :

عمو صالح !عمو صالح !

سر علي رضا را بغل كرد و چسبو ند به سينه اش كه صداي هق هق اش رو كسي نشنوه

علي رضا كه ساكت شد گفتد

عمو صالح ديدي كه آخرش تنها پريد! !

براي اينكه ساكتش كنه گفت :

نه عمو جون خودمون باهاش مي ريم تا حرم .

تازه ... تمام قافله كربلا باهاش ميره حرم امام رضا (ع)

سر نوشت ما هم شده نقل قافله شام ...

اشكهاي عليرضا را پاك كرد . يه روزنامه ورزشي را گذاشت روي تابوت سيد كه داشتن با كاروان مي بردن

آهي كشيد و گفت : سيد ! بچه ها با ويلچر هم طلا گرفتن  .

يا علي جان مقتداي من تويي

شهيد عبدالله عيسي پور از ويژگي هاي خاصي برخوردار بود ويژگي هايي که او را از ساير دوستانش متمايز مي کرد. ايشان هميشه به بچه ها سفارش مي کرد از امام (ره) اطاعت کنيم و پيرو او باشيد، راه رفتن غذا خوردن و صحبت کردنتان در راه خدمت به اسلام و انقلاب اسلامي باشد. مبادا نزد دشمنان عجز و ناله کنيد که دشمن خواسته اش همين است و مي خواهد که ما را ضعيف ببيند.

شهيد عيسي پور شبها بصورت پنهاني همچون مولاي خود حضرت علي (ع) آذوقه به دوش مي گرفت و به خانه هاي فقرا و مستمندان مي برد. بعد از شهادت شهيد عيسي پور بعضي ز اين خانواده ها به مادرش مراجعه کردند و گفتند د رايام سخت و بويژه زمستانها پسرت مي آمد و در حالي که ما سخت محتاج بوديم به ما کمک مي کرد، ما او را نمي شناختيم بعد از شهادت متوجه شديم که او عبدالله عيسي پور بود.آري او مانند زاهدان شب بود و شيران روز در مقابله با ضد انقلاب و منافقين و حفظ نهضت حضرت امام خميني (ره) از هيچ کوششي فروگذار نکرد.

رضا عباسپور

قلنج



شانزده ساله بودم که به همراه تني چند از برداران بسيجي به کردستان اعزام شدم.  پس از چند شب استراحت سرانجام با چند تن از پيشمرگان کرد مسلمان به مريوان اعزام شديم.در بهمن برف و سرما و يخ بندان امان مان را بريده بود. قرار بود قبل از ما گروهي به جلو بروند و پس از دريافت علامت ما نيز به آنها بپيونديم .از ساعت 9 شب تا صبح در زير درخت پوشيده از  برف و يخ به خود مي پيچيديم.بد جوري سرما و يخ زدگي اذيتم کرد. از حال رفته بو.دم بچه ها متوجه وضعيتم شدند.  پيشمرگي به سراغم آمد و مرا به منزل يکي از اهالي روستا برد. کنار بخاري و پشت به آتش نشستم . فکر کردم که قلنج گرفتم. پس از بهبودي بچه ها گفتند : چطوري؟  گفتم قلنجم باز شده !! همگي زدند زير خنده ! متوجه شدم که بدحاليم از سرما و يخ زدگيم بوده  نه قلنج .

 

 سيد نصر اله حسيني نسب

 

فراموش نکن

عمليات نصر چهار بود آقا مهدي دستور داد که براي موضوعي خاص جلوتر بروم لحظه ها برايم سنگين بود و دقايق به کندي مي گذشت، آقا مهدي صدايم کرد حالت خاصي داشت و خداحافظي اش دگر گونه به نظر مي رسيد، با آرامش و وقار خاصي سرم را ميان دستانش گرفت و آرام بوسيد. فرمود:

ما را فراموش نکن! و با نگاهش بدرقه ام کرد.گمان بردم، مي پندارد شهيد مي شوم، چون جلوتر از ايشان در خط حضور پيدا مي کنم.

چندين ساعت در محاصره بوديم، وقتي از تنگنا هاي محاصره و مرگ و ترکش و زخم رهيدم از سردار املاکي خبر مجروحيت آقا مهدي را شنيدم.

به سنندج  که رسيدم، چيزي مرا به معراج شهدا مي کشانيد هر چند پاهايم از آمدن امتناع مي ورزيدند.

نمي دانم چه کس خبر شهادت آقا مهدي را به من داد، هوا سنگين شده بود و نفس کشيدن مشکل، ناگهان بغضم شکست گريه بهترين رفيق و تسکين من بود.بياد لحظه هاي قبل از شهادت افتادم، آخرين خداحافظي ، بوسه اي که بر پيشاني ام نواخت و بانگاه معصومانه اي که بدرقه ام ساخت!

هميشه لبهاي مبارکش پيش چشم من است که با صداي خاصي گفت:

ما را فراموش نکن!

 

کميل مطيع دوست

بخت نوبخت


هنگامي که يکي از همسنگران به بيمارستان مي رود تا نحوه شهادت شهيد نوبخت را  از پزشک معالج مي پرسد ، دکتر اينگونه بيان ميکند : به بالاي سر ايشان رفتم گفت : ابتدا برويد و دوستم را معالجه نماييد و آنگاه به نزد من بياييد. به نزد آن رزمنده رفتم . پس از معاينه متوجه شدم که به درجه رفيع شهادت نائل آمده. به نزد شهيد نوبخت آمدم تا ايشان را مداوا کنم ، متوجه شدم که روح پاکش به خدا شتافته . پيکر مطهرش پس از تشييع باشکوه در گلزار شهداي آستارا به خاک سپرده شد. روحش شاد و يادش گرامي باد .

قافله شهيدان

اواخر روزهاي جنگ، روبروي حرم مطهر سيد جلال الدين اشرف، آستانه، آقا مهدي را ديدم که با عجله درگذر بود.

گفتم: کجا؟! خنديد، دندانهايش برق زد،

گفت: منطقه!

اين سفره اي که براي ما پهن کردند در حال جمع شدن است، دير بجنبيم چيزي عايدمان نمي شود. اگر الان از سفره الهي استفاده نکنيم از قافله شهيدان عقب خواهيم ماند.

برادرم محمد!!



پس از يک ساعت پياده روي به اولين کمين دشمن رسيديم. در حال حرکت از بالاي تپه سر و صدايي بلند شد. يکي از نيروهاي عراقي با اين تصور که ممکن است پايين تپه نيروهاي خودي باشند ما را بسوي خود صدا مي زدند.

غروب پنج شنبه چهارم اسفند 62 در عمليات والفجر 6 برادر کوچکم محمد را ديدم که براي اولين بار به جبهه آمده بود، پس از مراسم وداع پيشاپيش گردان بهمرا شهيدان بشير و حجت نظري و ... حرکت کرد. قرار بود در منطقه چيلات عراق مقابل شهرک علي قربي دشمن را زمين گير کنيم، و چنين شد. به لطف و اعجاز حضرت حق به همه اهداف خود رسيديم. فرداي آن روز دشمن پاتک کرد، که رزمنگان به شايستگي از دستاوردهاي عمليات محافظت کردند و پاتک دشمن نيز به شکست انجاميد. مشغول آرايش نيروها بودم که رزمنده اي به طرف من دويد و خبر شهادت برادر کوچکم محمد را به من داد!! زماني بالاي سرش رسيدم که پيکر خون آلودش روي زمين بود. تعادل خود را حفظ کردم. شب فرا رسيد.قرار بود نيروها به عقب برگردند. نيروهاي ما اغلب مجروح بودند به همين منظور قدرت انتقال پيکر به پشت خط ممکن نبود. مجبور شدم تنها و با وجود مشکلات فراوان پيکر غرق به خون عزيز دلم محمد را بر روي دوش گذاشته و حرکت کنم به سمت پايين قله. ساعت 4 بامداد به عقبه رسيدم آمبولانس آماده بود و برادرم را به فومن انتقال داديم. روحش شاد ...

 

عباس حاجي – فومن

فدائي انقلاب(شهيد كروبي)


در قسمتي از نامه عارفانه اي كه از شهيد كروبي بدستم رسيد نوشته است : در منطقه فياضيه فقط مقلدين امام و پيروان خط او هستند كه مي جنگند . اين منطقه بيشتر دست عراقي ها بود و ما به اندازه نخلهائيكه در اينجاست شهيد داديم تا منطقه را از دست دشمن در آورديم . برادر رضا! خدا نكند كه ما پايمان را كمي فراتر از آنچه اسلام مي گويد بنهيم . آنوقت است كه عذابِ اين دنيا ما را مي گيرد و فرض كه توانستيم تحملش كنيم ولي چگونه مي توانيم جواب خدا و شهيدان را در آن دنيا بدهيم .

پهلوان گمنام(محمود آتش پوش)

پهلوان گمنام

زمان جنگ همه افراد به نوعي در جنگ شركت داشتند . كسانيكه كه مي توانستند در جبهه حضور پيدا مي كردند و هركس هم كه نمي توانست ، در پشت جبهه كمك مي كرد .يكي ديگر از شهداي عزيزآستانه اشرفيه پهلوان محمود آتش پوش از مربيان برتر كشتياستان گيلان بود . او در زمان فعاليت ورزشي اش ، قهرماناني را پرورش داده بود كه در سطح استاني ـ كشوري و قاره اي مدال آوردند . زمانيكه جنگ شروع شد به جبهه رفت و مدت زيادي در منطقه كنجانجم غرب كشور در مقابل بعثي هاي كافر جنگيد . با اينكه او تنها نان آور مادر پير و خانواده اش بود ولي تا آخرين لحظه مردانه و بي ادعا در جبهه ها جانفشاني نمود و سرانجام در منطقه به شهادت رسيد . او هميشه از خدا مي خواست كه گمنام باشد و اين دعايش مستجاب شد بگونه تاكنون پيكر مطهرش پيدا نشده است . بايد كفت كه پس از شهادت شهيد آتش پوش كشتي در آستانه اشرفيه كمرش شكست وهنوز نتوانست كمر راست كند.

فداي قلبي كه به عشق خدا مي تپ(الامقام حميد مصطفي دوست )

فداي قلبي كه به عشق خدا مي تپد

در جبهه چيزهايي ديده مي شد كه در شهرها و زندگي دنيايي و ماشيني آنها ديده نمي شوند . رفتارهاي بي آلايش و بي ريايي مشاهده مي شد كه هيچگاه از ذهن انسان پاك شدني نيست . شهيد والامقام حميد مصطفي دوست . شهيدي كه در تواضع و اخلاص زبانزد بچه هاي بسيجي و پاسدار بود . ايشان در برخورد با بچه ها آنقدر صميمي و محبت آميز برخورد مي نمود كه واقعا انسان در عجب مي ماندكه در قبال اين كارهايش چه عكس العمل مناسبي بروز دهد . برادر حميد به هنگام احوالپرسي صورت يا دست مباركش را مي گذاشت سمت قلب رزمندگان و مي گفت :

تي قلب قر بان (قربان قلبت بروم )و صد بار هم كه شده بود اين جمله را تكرار مي كردم.

سهم هردو به يك شكل(شهيدان رضا خوش سيرت و علي زعيمي)

سهم هردو به يك شكل

گاهي اوقات در جبهه دو يا چند نفر بواسطه عوامل مختلفي مجذوب همديگر مي شدند كه اين دوست گاه منجر به عقد اخوت و برادري و گاهي هم شهادت طرفين در يك شرايط مساوي مي شد.

دلبستگي شهيدان رضا خوش سيرت و علي زعيمي خا طره اي فراموش ناشدني است .اين دو نفر هميشه باهم بحث مي كردند و در عين حال طاقت دوري از يكديگر را نيز نداشتند . روزي شهيد خوش سيرت بعنوان مسئول تداركات تيپ معرفي شده بود و مسئوليت ناخواسته سبب دوري مي شد. دو نفر آنقدر پيگيري كردند تا سرانجاممسئو ليت به نتيجه رسيدند وكه شهيد زعيمي بعنوان جانشين شهيد خوش سيرت در تداركات مشغول شود . در عمليات فتح المبين از دو محور عمل مي كرديم و نيروها تقسيم شده بودند . دو شهيد خوش سيرت وزعيمي طبق معمول اصرار داشتند بودند كه در كنار هم باشند . آنها باهم ماندند هردو نيز عمليات فتح المبين زخمي شدند آنهم هر دو از ناحيه پا .

ويژگى هاى فرهنگ دفاع مقدس



 

دفاع مقدس به عنوان سند مقاومت و مظلوميت ايرانيان در خاطره تاريخ ثبت و ضبط است.سند مقاومت از اين رو كه دشمن تا بن دندان مسلح به اتكاى همه قدرت هاى مستكبر و زورگو براى محو ارزش هاى ملتى برآمده بود كه تازه بيش از يك سال از پيروزى انقلاب بزرگ آنها گذشته بود. هنوز شرايط انقلابى و عوارض آن بر فضاى ايران مستولى بوده و كشور در شرايط آمادگى سياسى، اقتصادى و اجتماعى نبود با تهاجم همه جانبه به كشور و درگير مستقيم جنگ شدن ۵ استان كشور و به صورت غير مستقيم همه استان ها گوياى واقعيتى بود كه جنگى ناخواسته و نابرابر بر ملت ايران تحميل شده است. مقاومت همه جانبه و رشادت هاى آحاد مردم در قالب نيروهاى مردمى بسيجى و حماسه آفرينى سپاه و جهاد و ارتش ركورد جديدى از مقاومت را بر جاى گذاشت.سند مظلوميت نيز از اين رو مى باشد كه اين جنگ نابرابر بود و ايران نه از توان دفاعى برخوردار بود و نه بروكراسى كشور اجازه تجهيز قوا را براى يك جنگ به ما مى داد. از طرف ديگر نيز به دليل رعايت اخلاق و موازين انسانى اساسا ما در برنامه هاى دفاعى خود نمى توانستيم از شيوه هاى دشمن مانند بمباران مدارس، مناطق مسكونى، بيمارستان ها و رعب و وحشت مردم بهره بگيريم به نوعى دفاع مقدس سند مظلوميت ملتى بود كه با دست خالى و با توكل بر خدا بر همه كفروالحاد كه در قالب ارتش بعثى نمود پيدا كرده بودند پيروز شد.۸ سال دفاع مقدس و عمليات رزمندگان اسلام با همه فراز و فرودش به خلق فرهنگى غنى منجر شد، همان تفكرى كه به عنوان فرهنگ پايدارى از آن نام مى برند.فرهنگ دفاع مقدس به واسطه ريشه و خاستگاه هاى تاريخى خود نوعى فرهنگ دينى و ملى است و مى تواند نسخه شفابخشى براى حفظ تماميت ارضى كشور در مقاطع متفاوتى باشد.

اين فرهنگ داراى مشخصه ها و ويژگى هايى است كه از ديگر فرهنگ ها و حتى فرهنگ مقاومت و پايدارى ديگر كشور متمايز و ويژه شده است. مهم ترين شاخصه هاى اين فرهنگ خداباورى بود همان گوهرى كه تمام سكنات و حركات فرد را متوجه مبدا هستى مى نمايد.خدامحورى موجب شد تا بر خلاف ديگر ارتش هاى جهان، رزمندگان اسلام تمام لحظات خود را متوجه خدا نمايند و برخلاف ديگر استراتژى هاى نظامى فتح خاك را نه به عنوان يك هدف اوليه و اصلى بلكه به عنوان يك هدف ثانويه ببينند و اين موضوع در تمام تاريخ بشريت بى نظير است و نمونه هاى آن را فقط مى توان در مقاومت هايى سراغ داشت كه از ايران اسلامى بهره گرفته اند.مثل مقاومت ۳۳ روزه و حماسه آفرينى هاى رزمندگان فلسطينى.

 

منبع سايت ساجد

سهم هردو به يك شكل



گاهي اوقات در جبهه دو يا چند نفر بواسطه عوامل مختلفي مجذوب همديگر مي شدند كه اين دوست گاه منجر به عقد اخوت و برادري و گاهي هم شهادت طرفين در يك شرايط مساوي مي شد.

دلبستگي شهيدان رضا خوش سيرت و علي زعيمي خا طره اي فراموش ناشدني است .اين دو نفر هميشه باهم بحث مي كردند و در عين حال طاقت دوري از يكديگر را نيز نداشتند . روزي شهيد خوش سيرت بعنوان مسئول تداركات تيپ معرفي شده بود و مسئوليت ناخواسته سبب دوري مي شد. دو نفر آنقدر پيگيري كردند تا سرانجاممسئو ليت به نتيجه رسيدند وكه شهيد زعيمي بعنوان جانشين شهيد خوش سيرت در تداركات مشغول شود . در عمليات فتح المبين از دو محور عمل مي كرديم و نيروها تقسيم شده بودند . دو شهيد خوش سيرت وزعيمي طبق معمول اصرار داشتند بودند كه در كنار هم باشند . آنها باهم ماندند هردو نيز عمليات فتح المبين زخمي شدند آنهم هر دو از ناحيه پا .

مخفي بماند بهتر است !



ساعت 4 بعداز ظهر قبل از عمليات کربلاي 5 گردان کميل با رزمندگان اسلام مصاحبه مي كرديم . برادر اسماعيل نيا تصوير برداري مي كرد و من هم سوال مطرح مي كردم .نوبت شهيد اشرف زادگان شد . از ايشان سئوال کردم ضمن معرفي خودتان بفرمائيد که چندمين بار است به جبهه هاي حق عليه باطل آمديد، گفت: من اشرف زادگان اعزامي ازشهرستان لنگرود و ازشهر شهيدپرور شلمان هستم و ... آنگاه ادامه داد در مورد سئوال دوم شما، مخفي بماند بهتر است !

اين چند کلمه ذهن مرا به خود مشغول كرد تا شروع عمليات .روزي به خط مقدم جهت تصوير برداري رفته بوديم از بچه هاي گردان سراغش را گرفتيم .يكي از بچه ها گفت :

ايشان ساعتي پيش به شهادت رسيدند. هنوز هم پيکر پاکش را به ستاد معراج نبرد اند .با خود گفتم هر کاري كه نيت خدايي داشته باشد خود انسان هم خدايي مي شود و خداوند هم او را به مهماني خود دعوت مي کند . که آن شهادت است بالاترين مقام !

 رحمت انصاري

معلم نمونه !



شهدا حتي راضي نبودند که از ايشان فيلم يا عکس گرفته شود .عمليات نصر 4 بود .بعد از نبرد سنگين رزمندگان اسلام نيروهاي لشکر قدس گيلان و آزاد سازي شهر ماووت عراق و ارتفاعات مشرف به شهر ماووت و شکست سنگين دشمن در ساعات اوليه عمليات دشمن جهت روحيه دادن به نيروهاي شکست خورده خود پاتکهاي سنگينش را شروع کرد . لشکر قدس هم بسرعت نيروهاي تازه نفس خود را جايگزين نيروهاي خط شکن کرد . و ماهم در حال تصوير برداري و عکسبرداري از منطقه آزاد شده و رزمندگان پيروزمند اين عمليات بوديم .

در حين تصويربرداري شهيد بهروز محمدحسيني كه يكي از بسيجيان عاشق امام با بيش از بيست بار حضور در جبهه بود ( يعني هر وقت عمليات در پيش بود با ايشان تماس مي گرفتند و ايشان هم سريع خود را به منطقه مي رساند .)درحين عمليات نصر 4 خبر آوردند که از طرف آموزش و پرورش به عنوان معلم نمونه انتخاب شديد براي زيارت خانه خدا . و ايشان گفتند : ان شاء ا... بعد از اتمام عمليات وقتي که دوربين به طرف اين شهيد رفت . شهيد بهروز محمدحسيني در حال حرکت با چهره اي خندان برگشت و گفت : از ما فيلم نگيريد ما شهيد نمي شويم ! اين را گفت و رفت ... بعد از چند ساعت به عقبه برگشتيم دوستان شهيد محمدحسيني را ديدم كه چهره اي گرفته دارند . بعضي ها هم صداي گريه شان بلند بود . يكي از آنها گفت بهروز پيش خدا رفت!. گفتم : بهروز تمام کارهايش خدايي و شهادت حقش بود اكنون من به ياد معلم نمونه افتادم که مي خواست بعد از عمليات به زيارت خانه خدا مشرف شود ولي به زيارت خدا رفت ! و خون اين نمونه هاست كه اسلام را آبياري مي كند .

غروب 30/3/ 66 چند ساعتي تا عمليات نصر 4 مانده بود . آخرين گروه رزمندگان در حال سوار شدن ماشين بودند . همگي مي گفتند : شعار ياران حسين (ع) اين است جنگ جنگ تا پيروزي. دوربين روشن بود و در حال تصويربرداري بودم و يکي ديگر از دوستان واحد تبليغات هم از رزمندگان عکس يادگاري مي گرفت. و بعضي ها همديگر را بغل مي کردند تا آخرين خداحافظي را انجام دهند . جوان 15 ساله اي را كه قيچي (سيم بر) داشت و نظرم را به خود جلب كرد فهميدم در از نيروهاي تخريب گردان است (واحد تخريب در موقع شروع عمليات در بين گردان ها تقسيم مي شدند) چفيه مشکي رنگي دور گردن پيچيده بود و با صداي بلند به دوستش مي گفت: فلاني من چيزي ننوشته ام اگر برنگشتم شما چيزي برايم بنويسيد (وصيتنامه) جنگ هشت ساله ما با چنين نيروي هاي مخلص به پيروزي مي رسيد که حتي راضي نمي شدند وصيتنامه بنويسند و دوست داشتند که هميشه گمنام بمانند.

رحمت انصاري

«زيباترين لبخند»



شهيد عيسي محمدي چافي يکي از شهداي عمليات والفجر10 است كه 16 سال بيش نداشت قبلاً چند بار به جبهه آمده بود . ساعت 30/1 بعدازظهر رزمندگان گردان کميل به صورت ستوني جهت توجيه عمليات و وداع آخر با يکديگر در نزديکي چادر فرماندهي گردان جمع شده بودنند و من ستون در حال حرکت را تصوير برداري مي کردم . در ميان رزمندگان قد و قامت شهيد عيسي محمدي نظرم را به خود جلب كرد ازهمه کوچکتر بود ولي چهره اي نوراني و زيبا داشت و هميشه لبخند در چهره ايشان بود ايشان از ستون در حال حرکت جدا شدند و به طرف دوربين جلو آمدند نزديک دوربين كه شدند با چهره اي نوراني و خندان گفتند :

اين فيلم را يادگاري نگهداريد شايد من شهيد شدم!فرداي اولين روز عمليات والفجر 10 ساعت 6 صبح جهت تصويربرداري به خط مقدم رفتم. در مسير راه از بچه ها از شهيد محمدي پرسيدم . يکي ازنيروها گفت : بعد از نبردي جانانه با دشمن به درجه رفيع شهادت نائل آمدند .لحظه اي با آخرين لبخند شهيد به خود گفتم شهادت حقش بود ! پيكر ايشان سالها در منطقه عمليات والفجر 10 ماند و جزء شهداي مفقود جسد شد . که بعد از چندين سال پيکر پاک آن شهيد را براي خانواده آوردنند.

رحمت انصاري

نبرد سر پل ذهاب



اوايل جنگ که دشمن بعثي به خاک مقدس ايران تجاوز کرد و خبر سقوط سرپل ذهاب به گوش رسيد، شهيدپيشگاه هاديان به همراه شهيد شيرودي و … به پرواز در مي آمدند و با آتش بي امان موشک تا و هليکوپتر هاي کبري ، منطقه را به جهنمي از آتش تبديل و حدود 60 تانک مدرن دشمن را نابود کردند و اولين ضربه مهلک قواي اسلام را به دشمن مغرور عربده کش زدند و آنان را وادار به توقف کردند.

 همرزم شهيد

اين رفتني است!



آخرين و زيباترين وداع فرمانده گردان كميل شهيدمحمد اصغريخواه با نيروها چند ساعت مانده به عمليات والفجر 10 شور و حال عجيبي در ميان گردان هاي خط شكن بود.هر گردان براي آخرين توجيه نيروها ازعمليات گرد هم آمده بودند نا فرمانده گردان ضمن توجيه موقعيت منطقه وداع آخر را با نيروها داشته باشد.(قبل از آمدن فرمانده گردان بچه هاي گردان مراسم مداحي را ترتيب داده بودند) صحنه هاي عزاداري را به تصوير كشيدم چهره 16 ساله ها،50 ساله ها را سوژه خود قرار دادم، فرمانده گردان (شهيد محمد اصغريخواه) در جمع نيروهاي گردان ظاهر شد. بچه ها هم شعار مي دادند فرمانده قهرمان خدا نگهدارتان.فرمانده قهرمان تشكر تشكر.دوربين فيلمبرداري روشن بود. شهيد اصغريخواه بعد از بسم ا... گفت :

 برادران آماده باشيد كه وقت بسيار ضيق است و دشمن هم منتظر! از همديگر حلاليت بطلبيد و از خداوند بخواهيد ما را ياري كند. شايد اين آخرين ديدار باشد. بنابراين آخرين خداحافظي را بخوبي انجام دهيد. صحبتهاي فرمانده جور ديگري به دل مي نشست. با خود گفتم : اين رفتني است ! همه از هم خداحافظي كردند و آماده عمليات شدند. صبح اولين روز عمليات ساعت 6 جهت تهيه گزارش به خط مقدم رفتم و برادران حسين نژاد و اسماعيلي از نيروهاي تداركات گردان كميل را در مسير ديدم كه گوشه اي نشسته اند و زانوي غم در بغل دارند وقتي پرسيدم چه شده؟! بغضشان تركيد و گريه شان بلند و گفتند: محمد اصغريخواه شهيد شده، با خود گفتم: ديروز تمام صحبتهايش بوي شهادت مي داد، شهادت حق ايشان بود، ديروز بهترين و زيباترين و ماندگارترين وداع خود را با نيروها انجام داد و امروز در جوار شهدا ماوا گزيد.خداوند ايشان را با شهداي كربلا محشور و ما را از ادامه دهندگان راه اين شهيد قرار دهد.

رحمت انصاري

خاطره(3)سردار شهيد مهدي خوش سيرت

شهادت مهدي خوش سيرت


منطقه ماووت به گونه اي بود كه ارتفاعات دورش را گرفته بود و تقريبا عارضه اي نداشت كه رزمندگان بتوانند پشت آن پناه بگيرند .نهايتا از يك پلي كه زيرش خالي بود به عنوان جان پناه استفاده مي شد .بنا بر اين نقطه اتكاي نيرو هايي كه مي خواستند به خاكريز دشمن بزنند همين محل زير پل بود .چند روز بعد از شروع عمليات نصر 4بود كه يك شب حدود ساعت 3،شهيد خوش سيرت با ما تماس گرفت وگفت تصميم دارد پادگان قشنگ را تصرف كند .از من خواست كه با گردان خود به آنها ملحق شويم .

مي گفت كه شب گذشته نيروهاي گردان ابوالفضل رفتند ومحاصره شدند .فرمانده گردان آنها هم احتمالا شهيد شده است .رزمندگان ما در پادگان ودر آن شيار ها گير كردند نه مي توانند پادگان را بگيرند ونه مي توانند عقب برگردند .تصميم داشت قبل از طلوع كامل آفتاب به اتفاق دو گروهان از گردان حمزه كه يك گروهانش را شهيد رزاقي داشت وگروهان ديگر فكر مي كنم گروهان آقاي مصطوفي بود كه بعدها در عمليات والفجر 5 شهيد شد ،به پادگان قشنگ حمله كند .با اينكه خيلي سعي كرديم زود برسيم ،باز تا ساعت 7صبح طول كشيد .شهيد املاكي و شهيد خوش سيرت با هم بودند .من هم به آنها پيوستم .آقاي خوش سيرت گفت كه "ديگر هوا روشن شده است .نمي توانيم هيچ كاري بكنيم "چون معمولا عمليات هاي ما شب بود .عراقي ها در تاريكي نقاط ضعفي داشتند كه ما از آنها خيلي خوب استفاده ميكرديم ،در نهايت كار تقريبا داشت گره مي خورد بعد از مشورت هاي زياد عآقاي خوش سيرت به من گفت كه شما به آقاي رزاقي بگو گروهانش را جلو بياورد تا ما همين دم صبح حمله بكنيم .تا به نحوي عراقي ها غافلگير شوند .معمولا اينطوري بود كه دشمن وقتي به چيزي در جنگ عادت مي كرد ، همينطوري برايش عادت مي شد .تقريبا هيچ وقت پيش نمي آمد كه ما صبح عمليات كنيم .عمليات ما از سر شب شروع ميشد و معمولا تا صبح طول مي كشيد فردا هم اگر دشمن مستحكم بود و مي خواستيم عملياتي بكنيم ،باز هم تا شب مي مانديم ،به هر حال من با آقاي رازقي كه بغل پل بود تماس گرفتم وگفتم كه نيروهايش را با ماشين به ما برساند .آقاي رزاقي در حال انتقال نيروهايش بود كه عراقي ها شروع كردند به خمپاره زدن .چون ماشين ها را ديده بودند آقاي رزاقي هم خيلي با سرعت مي آمد كه خمپاره ها به اين ماشين ها اصابت نكند ،ماشين ها هم از هم فاصله گرفته بودند گه آسيب كمتري ببينند .چون حجم آتش دشمن زياد بود من سر خيابان بودم .هر چه اشاره كردم متوجه نشدند .راست رفتند زير پاي پادگان دشمن

عراقي ها خيال كردند كه ما عمليات ديگري را شروع كرديم .چند دقيقه اي را مقاومت كردند و بعد پا به فرار گذاشتند .من خودم را به آقاي رزاقي رساندم

.((اينجا چكار مي كني؟))

گفت : ((شما گفتيد بياييد ،ما هم آمديم .))

درگيري شروع شده بود ما هم ديگر ناگزير به ادامه همين وضعيت بوديم به آقاي رزاقي گفتم ((شما به تير اندازي وتعقيب ادامه دهيد )) ما هم از پست خاكريز رفتيم وخيلي راحت پادگاني كه شب قفل شده بود ،آزاد شد .بچه هاي گردان ابولفضل هم كه در محاصره بودند ،تقريبا به كمك ما آمدند .دشمن را از آن پادگان بيرون راندند .ما هم ديديم منطقه كوچك است نيروها را كم كرديم .كه آسيب هاي احتمالي كمتر باشد .چون هنوزدشمن به شكل كور منطقه را ميزد .نيروها را برديم به زير همان پلي كه تقريبا محل تجمع ما بود .و بعد ها آمديم همان جاي اول خاكريز .من و آقاي خوش سيرت آنجا منتظر بوديم و اوضاع خط دشمن را كنترل ميكرديم .نزديك ظهر بود حدود 5/11 تا12 هوا خيلي گرم بود .آقاي خوش سيرت هم كه دو شب نخوابيده بود ،خيلي خسته به نظر مي رسيد .در چهره اش معنويت خاصي نمايان بود .به فكر فرو رفته به گونه اي كه انگار ميداند لحظه عزيمت است .همه چيز مرتب بود واو همچنان در انديشه خيلي كم حرف ميزد من خيال ميكردم از سر خستگي است به او گفتم ((برويم پاين،كمي استراحت كنيم.)) بعد از ظهر حتمي درگيري داريم .پايين كه آمديم ،بچه ها داشتند شهداي گردان ابولفضل را مي آوردند .شهيد مرآت هم با آنها بود .پتو را كه از سرش گرفتيم آقاي خوش سيرت نگاهي به او كرد وبه پيشاني اش بوسه اي زد.ديدم آرام زير لب مي گويد ((خدايا! ديگر عمرم را بيش از اين طولاني نكن )) در نهايت همين طوري با هم رفتيم زير پل نشستيم كه غذايي بخوريم واستراحتي بكنيم دلم نمي خواست مهدي را ترك كنم مثل كسي بود كه به يك نفر شديدا علاقه دارد ولي نمي تواند علاقه اش را نشان بدهد.

در من چنين حالتي بود.دلم مي خواست از او سوال كنم چرا اين طوري شدي اما نمي توانستم .روي كلاه ايمني نشسته بود وبه ديواره پل تكيه داده بود .من

روبرويش تكيه داده بودم به او نگاه مي كردم. مهدي آرام به خواب رفت.ما هم به بچه ها گفتيم سر وصدا نكنند كه او كمي استراحت كند .يك ربعي بود كه زير پل بوديم .غذا آوردند آن روز غذا بسته بندي بود ؤهمان ساعت عراقي ها هم با شناسايي هاي خود ،محل تجمع رزمندگان ما را پيدا كرده بودند .متوجه شده بودند كه بچه ها زير پل هستند .ولي در معرض ديد ديده بان عراقي نبودند .شروع كردند به راكت زدن وموشك باران كردن پل مي دانستند كه اگر از زير پل برويم بايد 8تا10كيلو متر عقب نشيني كنيم وبه ارتفاعات پناه مي برديم .عراقي ها هر كاري مي كردند كه دهانه پل را هدف قرار دهند نمي توانستند

چون پل طوري قرارگرفته بود كه اين كار برايشان ميسر نبود .وفقط دور وبر پل را راكت باران مي كردند .

ما هم به بچه ها گفتيم دهانه هاي پل را با گوني شن بگيرند .يك طرف دهانه را گرفتند .داشتيم روي طرف دوم را آماده مي كرديم كه غذا به ما رسيد .من هم سهميه خودم را گرفتم و رفتم آقاي خوش سيرت را بيدار كردم .گفت ((حال خوردن غذا را ندارم .اگر آب هست ،كمي آب بده ))دقيقا يادم هست كه دست بردم كه قمقمه را بيرون بياورم كه ظاهرا يكي از آن موشك هاي هلي كپتر هاي دشمن خورد درست به دهنه پل .جايي كه بچه ها داشتند مهمات تخليه مي كردند .اكثر بچه هايي كه زير بودند ،آبديزن بودند .كه انفجار آن موشك ها باعث شد كه تمتم مهمات و آن آرپيجي هايي كه روي دوش بچه ها بود همه زير پل منفجر شود صداي فوق العاده مهيبي ايجاد شد .همين قدر يادم هست كه دست دراز كردم كه آب را به آقاي خوش سيرت بدهم ،يك يا حسين گفت و به ديواره پل تكيه كرد من ديگر متوجه چيزي نشدم ،تا اينكه شروع كردند به تخليه مجروحين وشهدا وقتي به داخل آمبولانس رفتم ،در هواي سرد آمبولانس كمي به هوش آمدم از بچه ها خواستم ،سراغ آقاي خوش سيرت بروند.

آقاي عبدا... پور

خاطره(2)سردار شهيد مهدي خوش سيرت

آنوقت راحت ميشوم!

زمان جنگ پدرم مسئول ستاد جذب شهرستان آستانه اشرفيه بوده او نقل مي كند: كه يك روز همراه سردار شهيد مهدي خوش سيرت با خودروي تويوتا استيشن ازمسير آستانه براي رشت مي آمدند، پدرم از آقا مهدي مي پرسد : كه « چرا چند روز در آستانه نمي ماني ، از منطقه كه مي آيي و بلا فاصله بر مي گردي؟» ، آقا مهدي همين طوركه رانندگي مي كرد گفت : راستش من از خانواده شهدا ي گردان ، خجالت مي كشم ، فكر مي كنم به من مي گويند كه فرزندمان را كجا بردي و چه كردي !! به همين جهت آرامش ندارم ، دلم با منطقه و عمليات ها خوش است تا روزي كه شهيد شوم آنوقت راحت مي شوم .
سيد ميثم جوادپور

خاطره(1)سردار شهيد مهدي خوش سيرت

نماز


مرحله ي مقدماتي عمليات نصر 4 با موفقيت به پايان رسيده بود . دو روز بعد از طرف قرارگاه ماموريت جديد لشکر قدس (تامين شهر ماووت) ابلاغ گرديد. هدايت گردان ابوالفضل (ع) بر عهده آقا مهدي خوش سيرت بود . با موافقت شهيد املاکي من هم به همراه آقا مهدي براي بررسي بهتر اوضاع به منطقه ي نبرد عزيمت کردم . وقتي به محل نبرد نزديک شديم ، اذان صبح گذشته بود. روي تپه اي در نزديکي مان ، چند سنگر انفرادي با گوني هاي شني که به فاصله ي کمتر از دو متر از هم احداث شده بودند. هر کدام وارد يکي از سنگرها شديم . تيمم کرديم و نشسته مشغول نماز شديم . وسط نماز ، خمپاره اي بين سنگر من و آقا مهدي اصابت کرد و موج انفجار باعث فرو ريختن گوني ها شد. من به خيال اينکه خمپاره به سنگر او اصابت کرده است ، بدون اراده ، نمازم را به هم زدم و سرم را به طرف او برگرداندم. در ميان گرد و غبار و دود ناشي از انفجار ، دست هاي آقا مهدي را ديدم که به آسمان بلند شده بود و قنوت را به آسمانيان هديه مي کرد . در حالي که نيمي از سنگر فرو ريخته و ترکش ها در اطراف او زوزه کشان مي گذشتند.

قاسم شافعي

خاطره(3)شهيد حسين املاكي

توهم که حرف ملا را مي زني


غروب بود و نماز مغرب را خوانديم از تاريکي شب استفاده کرده و با دوستان شب استفاده کرده و با دوستان خداحافظي کرديم و رفتيم براي شناسايي , قدم شمار ما هم برادر شهيد زروياني بود و طبق معمول در عقب گروه حرکت مي کرد و قدمها را مي شمرد . حسين آقا دوربين مادون قرمز داشت و در پيشاپيش ما حرکت مي کرد به اولين ميدان مين دشمن که رسيديم آهسته به عقب ستون آمد و خطاب به برادر زروياني گفت : قدم شمار تا اينجا چند قدم شده ؟ او پاسخ داد :

1760 قدم و ادامه داد فرمانده چکار کنم حسين آقا هم به شوخي گفت : همين جا بخواب ! حرکت کرديم او که ميخواست دستورات حسين آقا را مو به مو اجرا کند دل تو دلش نبود همانجا خوابيد اين در حالي بود که حرکت کرده و از اولين ميدان مين دشمن نيز عبور کرده بوديم در ادامه شناسايي به سنگرهاي کمين و خاکريزها و ميادين دوم و سوم دشمن را پشت سر گذاشتيم و از آنها نقشه و شاخص برداري مي کرديم .حسين آقا برگشت تا به قدم شمار بگويد تا اينجا چند قدم شده , به عقب ستون که آمد ديد قدم شمار نيست !! اليته من قبلا شک کرده بودم که سر و صداي خش خش پاهايش بگوشمان نمي رسد ولي باور نداشتم کار ما تمام شد برگشتيم به ميدان مين اوليه ديديم قدم

شمار ما در ميدان مين خوابيده و صداي خروپف او بلند است حسن آقا بر بالينش آمد و دستي به سر و صورت او کشيد بيدارش کرد سپس گفت : قدم شمار ! بالاخره تا اينجا چند قدم شده ؟ او که روحيه خود را باخته بود گفت : آقا 1760 قدم حسين آقا به شوخي گفت : تو هم که حرف ملا را مي زني بلند شو و با ما حرکت کن قدم شمار تحمل نداشت از حسين آقا پرسيد کدام ملا ؟ موضوع چيه ؟ حسين آقا گفت : کسي از ملا پرسيده بود چند سال داري گفته بود چهل سال , سالها گذشت بار ديگر از او پرسيدند چند سال داري باز جواب داد چهل سال آن مرد که از شنيدن چنين جوابي متعجب شده بود گفت : چندين سال قبل گفتي چهل سال و الان هم همان را تکرار مي کني چرا ؟

پاسخ داد آخر حرف مرد يکي است.

هوشنگ متقيان