شانزده ساله بودم که به همراه تني چند از برداران بسيجي به کردستان اعزام شدم.  پس از چند شب استراحت سرانجام با چند تن از پيشمرگان کرد مسلمان به مريوان اعزام شديم.در بهمن برف و سرما و يخ بندان امان مان را بريده بود. قرار بود قبل از ما گروهي به جلو بروند و پس از دريافت علامت ما نيز به آنها بپيونديم .از ساعت 9 شب تا صبح در زير درخت پوشيده از  برف و يخ به خود مي پيچيديم.بد جوري سرما و يخ زدگي اذيتم کرد. از حال رفته بو.دم بچه ها متوجه وضعيتم شدند.  پيشمرگي به سراغم آمد و مرا به منزل يکي از اهالي روستا برد. کنار بخاري و پشت به آتش نشستم . فکر کردم که قلنج گرفتم. پس از بهبودي بچه ها گفتند : چطوري؟  گفتم قلنجم باز شده !! همگي زدند زير خنده ! متوجه شدم که بدحاليم از سرما و يخ زدگيم بوده  نه قلنج .

 

 سيد نصر اله حسيني نسب