اولین فرمانده شهید سپاه

مهندس محمدرضا پورکیان  اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران در دفاع مقدس است كه در خطه دلاور خيز خوزستان در نبرد تن با تانك و در بیست و سوم مهر سال 59 به درجه رفيع شهادت نائل آمد و حماسه اي ماندگار را براي نسل امروز و فرداي ايران اسلامي به يادگار گذاشت.

روز بيست و سوم شروع جنگ كه صداي غرش تانك هاي دشمن در دشت خوزستان به گوش رسيد و خيانت ها از ستون پنجم در همكاري با آنها آشكار شد حماسه اي در دفاع از سوسنگرد شكل گرفت و اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دانشجوي پاسدار محمدرضا پوركيان دلاورانه نبرد تن با تانك را تاريخي نمود و نداي ارجعي شنيد و دعوت حق را لبيك گفت.


محمدرضا در سال 1338 در شهرستان آغاجاري ـ اميديه استان خوزستان متولد شد. پوركيان در سال 1354 به علت نوشتن مقاله اي در خصوص ماهيت رژيم و وابستگي او به آمريكا مورد تعقيب قرار گرفت و مدتي بعد در خوزستان بازداشت و در زندان شكنجه گشت تا اينكه يكي از افسران ارتش با وساطت بسيار او را از اعدام قطعي نجات داد و محمدرضا به آغوش خانواده بازگشت.

وي نقش عمده اي در اعتصابات ادارات به خصوص شركت نفت و راهپيماييها ايفا نمود. بعد از پيروزي انقلاب به همراه محسن رضايي و علی شمخاني در تشكيل سپاه پاسداران نقش به سزايي ايفا كرد. مسئوليت ستاد فرماندهي و قائم مقام سپاه پاسداران اهواز را پذيرفت . سپس براي رسيدگي به نابساماني شهرستان رامهرمز و تاسيس سپاه به آنجا رفت و نقش مهمي در تشكيل هسته هاي مقاومت بسيج خواهران و برادران و اخراج عناصر منافق و دستگيري عناصر وابسته به طاغوت ايفا نمود.

آنگاه با گروههاي منافق كه درصدد تجزيه استان خوزستان بودند به مبارزه برخاست و در زمان جنگ تحميلي به عنوان فرمانده سپاه سوسنگرد معرفي شد. او سرانجام در جاده سوسنگرد ـ حميديه طي يك نبرد نابرابر به محاصره دشمن درآمد. اما توانست نيروهايش را از چنگال آنها نجات دهد و 5 دستگاه تانك آنها را منهدم سازد . پوركيان در هنگام مقابله با دشمن بر اثر اصابت گلوله به پيشاني به شهادت رسيد.

محسن رضايي فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مورد محاصره سوسنگرد و شهادت شهيد پوركيان مي گويد: در اوايل جنگ در نزديكي حميديه عراقيها جاده حميديه سوسنگرد را تهديد مي كردند در آنجا من بياد دارم كه برادر شهيدم « پوركيان » وقتي فهميده بود كه جاده حميديه سوسنگرد مورد خطر قرار گرفته به اتفاق 15 نفر از برادران با دو ماشين به سمت عراقيها حركت مي كنند. عراقيها كه اين دو ماشين را مشاهده مي كنند سوار بر تانكها و نفربرها شده و با سرعت به سويشان حركت مي كنند برادرها هم از ماشين پياده مي شوند و در شيارها و جويها سنگر مي گيرند. تانك ها مي آيند تا به 25 متري اينها مي رسند. تعدادي از برادرها در اينجا شهيد مي شوند و 5 تانك را نيز مي زنند از طرف ديگر تمام فشنگهايشان تمام مي شود. (چون اينها احتمال درگيري طولاني نمي دادند.) وقتي فشنگها تمام مي شود برادرمان « پوركيان » به ديگران مي گويد برگرديد! خودش دو نارنجك را مي كشد و آماده مي شود كه اگر عراقيها نزديكش آمدند اقدام كند. آنها هم حركت مي كنند و به ستون يك عقب نشيني مي كنند.... برادرمان « پوركيان » با دو نارنجك خود يك تانك ديگر عراقي را ناقص مي كند و خودش هم شهيد مي شود و در همان جا مي ماند. او يكي از فرماندهان سپاه در خوزستان بود كه ماموريت سوسنگرد به او محول شده بود.

گفتنی است وی در زمره حماسه آفرينان و مدافعين سوسنگرد و نخستين فرمانده شهيد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در جنگ تحميلي دفاع مقدس محسوب مي گردد.

فرزندان شهدا

نفر دوم از سمت راست که در کنار سردار صفوی است، سیدمهدی نامجو فرزند سردار رشید اسلام سید موسی نامجو است
«سرلشکر شهید سید موسی نامجو» به سال 1317 در بندر انزلی به دنیا آمد. ایشان بعد از اتمام دوره دبیرستان به تحصیل در دانشکده افسری ادامه داد. شهید نامجو در سال 1349 ازدواج کرد و از سال 1350 فعالیت های سیاسی خودش را در ارتش شروع کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی اتفاق «شهید محمد منتظری»، «شهید کلاهدوز» و تعداد دیگری از دوستانش اقدام به تاسیس سپاه پاسداران کردند. ایشان در مسئولیت هایی چون عضو هیئت علمی و فرماندهی دانشکده افسری و همچنین در دوره ی ریاست جمهوری شهید رجائی در تاریخ 26/6/1360 به سمت وزیر دفاع منصوب شد. وی سرانجام در شامگاه هفتم مهرماه 1360 در حادثه هواپیمایی C130 به فیض عظیم شهادت رسید.
شهید موسی نامجو


فردی که با پیراهن روشن در کنار سردار صفوی ایستاده مصطفی رمضان فرزند سردار شهید مجید رمضان است که در دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. او در آن زمان رییس ستاد لشگر 27 محمد رسول الله بود.




مصطفی در کنار تصویر پدر

نفر سمت چپ - سرکار خانم زین‌الدین فرزند سردار شهید مهدی زین‌الدین، بنیانگذار و فرمانده لشکر 17 علی ابن ابیطالب(ع)

در آبان سال 1363 شهید زین‌الدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می‌کنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم! موقعی که عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او می‌گوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.
فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
همان طور که برادران را توصیه می‌کرد:ما باید حسین‌وار بجنگیم؛حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی؛ای کاش جانها می‌داشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا می‌کردیم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و می‌گفت عمل کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت...

سمت راست- سرکار خانم نجفی رستگار دختر سردار شهید کاظم نجفی رستگار است. شهید کاظم نجفی رستگار در حین "عملیات بدر"، روز پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ هنگام اذان ظهر در شرق دجله (منطقه هور الهویزه) در حال شناسایی منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

شهید کاظم نجفی رستگار فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع)
آقای رستگار فرمانده لشگر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود و خانواده اش از این سمت حاجی، هیچ اطلاعی نداشتند. یک روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد. حاج کاظم، قرار بود صحبتی برای نیروها داشته باشد. وقتی از جایگاه اعلام شد:« فرمانده لشگر ۱۰ برای صحبت بیایند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره میکرد که« چرا در میان جمعیت بلند شدی؟» حتما با خودش گفته بود: « برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.» حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم. خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحیر مانده بود. حاج کاظم به برادرش سفارش کرد که جریان فرماندهی او را برای کسی نگوید. اگر چه خانواده اش بالاخره فهمیدند

رضا کاوند (مدیر عامل بنیاد ستارگان) و فرزند شهید جلال کاوند
شهیدجلال کاوند فرمانده تیپ145 مصباح الهدی بود که در تاریخ سوم اردیبهشت سال 1365 در منطقة حاج عمران به علت اصابت ترکش سرش از تن جدا شد و به آرزوی دیرینة خود یعنی شهادت در راه خدا نایل گردید..

رضا کاوند و برادرش در مراسم تشییع پدر

شهیدجلال کاوند

شهید جمال کاوند برادر شهید جلال کاوند است که با رشادتهایی که از خود نشان داد فرماندهی سپاه پاسداران کرند غرب را عهده دار شد تا اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان 59 مجروح شد و به اسارت گروهکهای ضد انقلاب درامد و پیکر مقدسش زیارتگاه فشنگهای آن نامردان شد. پس از شهادت پیکر پاک این عاشق دلسوخته را به چاهی در حوالی آن منطقه انداختند تا بار دیگر تاریخ شاهد حوادث دلخراشی از مظلومیتهای سربازان امام حسین(ع) باشد. پنج ماهی طول می کشد که بدن کوچک شده و ارباً اربای او کشف می شود.

دفاع مقدس



منبع:چریک

ام وهب دفاع مقدس

جنازه‌ی شهید شفاهی را سال‌ها پس از شهادت، توسط گروه تفحص كشف كردند و جهت تشییع جنازه به تهران انتقال دادند.

وقتی مادر شهید را خبر نمودند شروع به گریه و انابه كرد. سؤال كردند: «مادر چرا بی‌تابی می‌كنی؟» گفت: من برای شهادت فرزندم گریه نمی‌كنم، من برای خودم گریه می‌كنم كه چرا خداوند هدیه‌ای را كه در راه او دادم پس فرستاده، یعنی من به اندازه‌ی ‌ام وهب ارزش نداشتم كه خدا هدیه‌ی مرا قبول كند؟ من هدیه‌ای را كه در راه خدا دادم باز پس نمی‌گیرم.

 

وقتی شاهرخ سیبیل شهید ضرغام شد

اپیزود اول : کاباره صبح یکی از روزها با هم به" کاباره پل کارون "رفتیم . به محض ورود ،نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟



زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟
 


 

اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!




اپيزود دوم : انقلاب
--
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم
اپيزود سوم : جنگ
--
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم....



اپيزود آخر
--
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم .
آقا سید( شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد ،سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم.

کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.
سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!


اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است

 منبع :وبلاگ هندوانه سر باز

بخشی از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام در کتاب "حر انقلاب"

آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها ،با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن !مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت. 
کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. میگفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد. اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت :باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد. مدتی بعد نیرو های ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیرو های دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت !!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم . در حین شناسایی ودر میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند . شاهرخ گفت من نمی تونم تحمل کنم . می رم دستشویی !! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش . 
من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی ،اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده . او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد . کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟
سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید . با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید : وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم به دنبالش می دوید . از صدای او من هم ترسیده بودم . رفتم و اسلحه اش را برداشتم . بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت .
سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد . می گفت :تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم . تعجب کردم و گفتم چی داری می گی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت :فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند . به همه ما هم گفتنه اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد !! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند . 
خیلی خندیدیم شاهرخ گفت: من اینمه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی ! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد وحرکت کردیم . چند قدم که رفتیم گفتم : شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره . شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم . 
شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فداعیان اسلام جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان ،اسم انتخاب کنید و به نیرو هایتان کارت شناسایی بدهید. شیران درنده ، عقابان آتشین،اینها نام گروههای چریکی بود . شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت : آدم خوارها!!
سید پرسید :این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد. 

حر انقلاب شهید شاهرخ ضرغام

امام خمینی: اشخاصی بعد از زحمت های فراوان پنجاه ساله به یک مقامی می رسند و این جوانها را خدای تبارک و تعالی آن طور در ظرف یک مدت بسیار کم ، متحول کرد به یک مقامی که آن هایی که پنجاه سال زحمت کشیده اند، نرسیده اند به این مقام ؛ نرسیده اند به آن جا که غیر از خدا اصلاً هیچی نخواهند، شهادت را این طور طالب باشند. این طور غیر شهادت را در برگیرند. این یک مسئله مهمی است . ما همیشه باید در نظر داشته باشیم که این مسئله ، مسئله عادی نیست .
نام : شاهرخ ضرغام نام پدر : صدرالدین تاریخ تولد : ۱۳۲۸ محل تولد : تهران تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359 محل شهادت : آبادان اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد . شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد . در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و... اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ... پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده! زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد . بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره) وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد. همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقی است. شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند. وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم. در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد. می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است برجریده عالم دوام ما مادر شهید شاهرخ ضرغام :
خانم عبدالهی (مادر شاهرخ) که در مردادماه 1388 به شاهرخ پیوست. شادی روحش صلوات
شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود. تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر این‌که شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانش‌‌آموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود. عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
 
 
ادامه نوشته

تصاویر/بازگشت پيکر شهدا از مرز شلمچه

 شلمچه سلام........
شهدای غریب سلام
خوش اومدین
شهدای گمنام سلام
سلام ما رو هم به فاطمه زهرا(س) برسونید
برای ما هم دعا کنید









روایتی از دیدار رهبر انقلاب و شهید تهرانی مقدم در دوران دفاع مقدس

http://www.rasekhoon.net/userfiles/%D8%B3%D8%B11.jpg

بعدازظهر شنبه 21 آبان‌ ماه سال 90 یكی از پادگان‌های پشتیبانی سپاه در اطراف تهران شاهد حادثه‌ای دردناك بود؛ حادثه‌ای كه اگرچه سردار حسن طهرانی مقدم و یارانش را به آرزویشان -شهادت در راه خدا- رساند، اما دل‌های بسیاری را در غم فراغ این بزرگمردان اندوهناك كرد.

 سردار محمد طهرانی مقدم، برادر شهید حسن طهرانی مقدم كه حالا برادر دو شهید است، با لحنی آغشته به افسوس و غبطه و البته با افتخار، از خصال نیك برادرش یاد می‌كند و خاطراتی از دیدارهای برادرش با رهبر معظم انقلاب را بیان می كند.

متن این گفت و گو به شرح ذیل است:

بسیاری از همسنگران و نزدیكان حاج حسن طهرانی مقدم خاطرات و ویژگی‌هایی را از او نقل كرده‌اند.

* شما به عنوان برادر این شهید بزرگوار مهم‌ترین ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری شهید طهرانی مقدم را چه می‌دانید؟

به گمان من، ویژگی‌هایی كه در شهادت شهیدی همچون صیاد شیرازی بود كه همه‌ی مملكت ما را از شهادتش داغدار كرد، در شهادت حاج حسن آقا هم بود. اولاً اخلاص شهید صیاد، كه شهید طهرانی مقدم هم واقعا همین‌گونه بود. نكته‌ی دوم هم بحث گمنامی ایشان بود.

واقعاً حاج حسن آقا یك دانشمند برجسته و یك زاهد بی‌ادعا و گمنام بود. اگر هم در محافل و مجامع عمومی حضور می‌یافت، همیشه سعی می‌كرد در گمنامی باشد. این دو ویژگی به نظر من باعث شده كه این‌قدر مردم ایران و به‌خصوص رهبر معظم انقلاب به این شهید عنایت دارند.

خداوند دست گره‌گشایی به او داده بود. هر مستمند و هر سائلی كه به ایشان مراجعه می‌كرد، دست خالی برنمی‌گشت. ایشان یك مركز خیریه‌ای داشت كه از طریق آن به صورت گمنام و پنهانی به نیازمندان كمك می‌كرد. كسانی می‌آمدند و وام می‌خواستند، مسكن می‌خواستند، جهیزیه می‌خواستند، به مادرم می‌گفتند و حاج حسن آقا از این طریق به آنان كمك می‌كرد.افرادی پس از شهادت ایشان به من مراجعه كردند و از رسیدگی‌ها و دستگیری‌های حاج حسن آقا برایم گفتند.

در كارهای خیر همیشه پیش‌قدم بود. مبلغی پول را در یك صندوق قرض‌الحسنه گذاشته بود و از آن طریق به افرادی كه به وام احتیاج داشتند، كمك می‌كرد. بسیار اتفاق می‌افتاد كه كسانی وام دریافت می‌كردند، اما اقساط آن را پرداخت نمی‌كردند. حاج حسن آقا به جای این‌كه ناراحت شود، به من می‌گفت خب حتماً پول ندارند كه بدهند.

آن‌قدر این اتفاق می‌افتاد تا آن پول تمام می‌شد و ایشان جایش پول دیگری می‌گذاشت و این كارِ همیشگی ایشان بود.در جمع دوستان و خانواده هم به تعظیم شعائر اهل بیت علیه‌السلام بسیار اهتمام داشت.

یكی از عوامل موفقیت حاج حسن آقا، جدیت توأم با انگیزه‌های الهی ایشان بود. در طول مسیر به ثمر رساندن پروژه‌ها، بارها با مشكلاتی جدی روبه‌رو می‌شد؛ مشكلات سختی كه بنده و همكارانش خیلی كم سراغ داشتیم افرادی را كه با این قبیل مشكلات مواجه شوند. ایشان اما با توكلی كه داشت و با روحیه‌ا‌ی قوی این مشكلات را حل می‌كرد و مسیرش را ادامه می‌داد.

* به نظر شما چه مؤلفه‌ای در روحیه‌ی ایشان وجود داشت كه رهبر انقلاب در دیدار با خانواده‌ی شهید گفتند عطش شهید طهرانی مقدم خیلی زیاد بود و گاهی جلوی آن را می‌گرفتند؟

حاج حسن آقا افكار بلند و استراتژیكی داشت و این ناشی از اعتقادات و باورهایی بود كه از نفس گرم حضرت امام و رهبر معظم انقلاب به او رسیده بود. فكر بلندی داشت. می‌گفت ما باید در مقابل دشمن آن‌چنان مجهز باشیم كه حق این آیه را ادا كنیم: «وَ أَعِدُّواْ لَهُم مَا اسْتَطَعْتُم مِن قُوَّةٍ وَ مِن ربَاطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدْوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِینَ مِن دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ اللّهُ یَعْلَمُهُمْ»(1) معتقد بود كه ما باید در مقابل دشمن آن‌چنان دستمان پر و آتشین و آهنین باشد كه این ترس همیشه در دل دشمنان ما باشد تا جرأت تهدید و مقابله با ما را نداشته باشند.

به همین دلیل هم دنبال این بود كه هر مقداری كه دنیا در فناوری نظامی و تجهیزات دفاعی پیشرفت می‌كند، ایشان یك قدم جلوتر باشد. به همین دلیل هیچ‌گاه آرام نبود و به وضع موجود راضی نمی‌شد.

* حضور حضرت آقا در مراسم تشییع شهدای این حادثه و صدور پیام تسلیت و سر زدن به منزل شهید طهرانی مقدم، حكایت از اهمیت جایگاه این شهید دارد. شما در هر دو برنامه حضور داشتید. برای ما از نحوه‌ی مواجهه‌ی ایشان با خانواده‌ی شهید بگویید.

حضرت آقا در مراسم تشییع شهدا، از بنده درباره‌ی والدینم پرسیدند كه به ایشان گفتم، پدر ما سال‌ها است كه از دنیا رفته و مادر ما هم حالشان مساعد نبود و نتوانستند در این مراسم حاضر شوند. ایشان هم فرمودند «سلام مخصوص من را به مادرت برسان و من از خدا می‌خواهم به ایشان صبر و سكینه عنایت كند.» این پیغام ایشان برای مادر ما و دل خانواده‌ی شهید، بسیار سكینه‌آور و آرام‌بخش بود.

حضرت آقا علاوه بر این‌كه در مراسم تشییع تشریف آوردند و پیام تسلیت صادر فرمودند كه غیر از تسلای خاطر بازماندگان، برای همسنگران شهید هم راهگشا بود، محبت كردند و قدم بر چشمان ما گذاشتند و در منزل شهید حضور پیدا كردند و اسباب دلگرمی خانواده‌ی ایشان را فراهم كردند.

دیدار با حضرت آقا بسیار صمیمانه و روحانی بود. ایشان ضمن احوال‌پرسی از خانواده‌ی شهید ، از شرایط همسر و فرزندان سؤالاتی پرسیدند كه همسر برادرم پاسخ گفتند و فرزندانشان را هم معرفی كردند و درباره‌ی وضعیت آنان توضیحاتی دادند. سپس حضرت آقا درباره‌ی حسن آقا فرمودند كه من این شهید را بیش از بیست‌و‌پنج سال است كه می‌شناسم و از روحیه‌ی تعالی‌جو و فعالیت‌های او كاملاً اطلاع داشتم و با او مأنوس بودم و در واقع رفیق بودم.

حضرت آقا آن شب به بازدید سال گذشته‌شان از دستاوردهای جهاد خودكفایی سپاه و فعالیت‌های برادرم و همكارانش در این مركز اشاره كردند و دو نكته‌‌ی مهم را مورد توجه قرار دادند؛ اول این‌كه دستاوردهای شهید طهرانی مقدم را بسیار عالی ارزیابی كردند.

دوم این‌كه فرمودند: شهید طهرانی مقدم جمعی از افراد نخبه و باتقوا را فراهم كرده و وارد این عرصه كرده بود. البته حضرت آقا در پیام تسلیتشان هم به این نكته اشاره كردند كه این جمعی كه ایشان در مجموعه‌ی جهاد خودكفایی سپاه جمع‌آوری كرده بود، توانایی ادامه‌ی راه این شهید را دارند.

در پایان دیدار هم حضرت آقا به حرف‌های خانواده‌ی ایشان به‌دقت گوش دادند و برای خانواده‌ی شهید طلب صبر و اجر كردند.

البته حضرت آقا یك بار هم پیش از شهادت شهید طهرانی مقدم با خانواده‌ی ایشان دیدار داشتند. یكی از فرزندان خردسال حاج حسن آقا كه آن زمان حدود 4 سال داشت، یك نقاشی ‌كشیده بود و ‌گفته بود كه من می‌خواهم این نقاشی را به آقا هدیه كنم. نقاشی را به صندوق پست ‌انداخته بود و اتفاقاً نقاشی از طریقی به دست حضرت آقا ‌رسیده بود. ایشان هم با دیدن نقاشی خواستند این بچه و خانواده‌ی او را ببینند.

حضرت آقا فهمیده بودند كه نقاشی برای فرزند حاج حسن آقا است. بالاخره خانواده‌ی شهید و مادر ما به همراه این بچه در جلسه‌ای خدمت رهبر معظم انقلاب ‌رسیدند و حضرت آقا این بچه را بغل ‌گرفتند و او را مورد تفقد قرار ‌دادند و سراغ حاج حسن آقا را هم ‌گرفتند كه خانواده پاسخ دادند ایشان در مأموریت است.

* آیا خاطره‌ی خاصی از ارتباط رهبر معظم انقلاب و شهید طهرانی مقدم به یاد دارید؟

یك خاطره‌ای كه در ذهنم مانده، راجع به بازدیدی است كه رهبر معظم انقلاب از مجموعه‌ی تشكیلات جهاد خودكفایی سپاه داشتند كه زیر نظر حاج حسن آقا اداره می‌شد.

یك روز جمعه‌ای در سال گذشته ایشان تصمیم به بازدید از این مجموعه گرفتند. در این بازدید حضرت آقا دستی بر شانه‌ی این شهید گذاشتند و فرمودند: «تاكنون هر قولی را كه حاج حسن آقا به ما داد، وفا كرد.» من در آن‌جا یاد این آیه‌ی شریفه افتادم كه «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَن قَضَي نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلاً»(2) و واقعاً این نكته برای ما و دوستان هم‌رزمش خیلی جالب بود كه حاج حسن آقا پروژه‌های بزرگ دفاعی و نظامی را در زمان‌بندی بسیار دقیق و به نحو احسن به انجام می‌رساند و به تعهد و قولش عمل می‌كرد.

خاطره‌ی دیگر كه من از خود حاج حسن آقا شنیدم، از دوران دفاع مقدس بود. رهبر معظم انقلاب در دوره‌ی ریاست‌جمهوری خود به جبهه تشریف آورده بودند و از فعالیت‌های توپخانه‌ی سپاه هم بازدید كردند كه تحت نظر شهید طهرانی مقدم بود.

حاج حسن آقا به من می‌گفت آن‌جا به حضرت آقا گفتم: «چون شما شیعه‌ی واقعی مولا امیرالمؤمنین هستی و مَشتی(3) هستی، ما شما را دوستت داریم.» حاج حسن آقا می‌گفت آقا فقط خندیدند و چیزی نگفتند، اما این صحبت حاج حسن آقا در ذهن همه‌ی همرزمان ایشان كه در آن‌جا حاضر بودند، مانده است.

برشور دفاع مقدس

بروشور هفته دفاع مقدس