شهید علی اکبر شیرودی

در دی ماه 1334 در روستای" بالاشيرود" در شهرستان "تنکابن"در استان "مازندران "کودکی به دنيا آمدکه صاحب نظران جنگهای هوايی او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند. قبل از تولد علی اکبر پدرش که مردی مومن و متقی بود خواب ديد بر فراز بام خانه اش ستاره درخشانی چشمها را خيره کرده است به طوری که اهالی از اطراف و اکناف برای تماشا می آيند. بعد از تولد علی اکبر چون درشت تر از نوزادان ديگر بود، اعجاب اقوام و همسايگان را برانگيخت. هنگامی که طفلی بيش نبود پدرش تحت تاثير خوابی که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. وقتی به سن مدرسه رسيد او را با خود به مسجد و روضه خوانيهای هفتگی شبهای جمعه و مراسم مذهبی ايام محرم و رمضان می برد. علی اکبر در هفت سالگی در دبستانی که پنج کيلومتر تا زادگاهش فاصله داشت، به تحصيل پرداخت. در اين ايام از نظر جسمی درشت تر و از نظر عقلی و ادراک بسيار جلوتر از بچه های همسن و سال بود. به گفتة مادرش در دوران کودکی طوری رفتار می کرد که انگار افکار بزرگی در سر دارد و همين مسئله او را از ديگر فرزندان و حتی ساير کودکان هم سن و سال متمايز می کرد. از کودکی هيچگاه ظلم را نمی پذيرفت؛ نترس و شجاع و در عين حال دلسوز و مهربان بود و هميشه دوست داشت به ديگران خدمت کند.همزمان با تحصيل در دبستان به مکتب خانه ای در بالاشيرود می رفت تا قرآن بياموزد. سال ها گذشت و او ششم ابتدايی را با رتبه شاگرد اولی به پايان رساند. به خاطر نبود دبيرستان در روستای بالاشيرود در دبيرستان شيرود که در کنار جاده اصلی تنکابن و در شش کيلومتر محل سکونتش قرار داشت، ادامه تحصيل داد. او که با تنگناهای مالی خانواده آشنا بود از طريق کشاورزی و عملگی به پدرش کمک می کرد. رفت و آمد در فاصله طولانی بين خانه تا مدرسه او را با فقر موجود در اجتماع بيشتر آشنا کرد. در آغاز کلاس سوم دبيرستان در حالی که حدود پنج ماه از سن قانونی کوچک تر بود به خاطر خوش سيمايی، بلند قامتی، ورزيدگی و امتياز تحصيلی و ايمان شهره بود. فرايض دينی را با جديت انجام می داد و در مراسم سينه زنی شرکت مستمر داشت و آن قدر فعال بود که مسئوليت انجام مراسم مذهبی به او سپرده می شد. در مسجد، قرآن را با صدای بلند قرائت می کرد؛ در ماه مبارک رمضان مراسم مذهبی روزه داران شيرود را به عهده می گرفت و شبهای جمعه مراسم دعای کميل بر پا کرده و هر وقت فرصتی می يافت به حرم سيد جلال الدين اشرف می رفت.
در اواخر سال 1348 با رسيدن به سن بلوغ و پختگی فکر، ديدی انتقادی نسبت به نظام آموزش و پرورش يافت چرا که دروس مذهبی در نظام آموزشی جايی نداشت.در همين ايام معلم تعليمات دينی در وصف ويژگيهای اخلاقی او گفت: «اخلاق اسلامی و رفتار جوانمردانه او نشانه هايی از خصوصيات جوانی ميرزاکوچک خان را مجسم می کند.» روحيه ورزشکاری داشت، در رفع اختلاف همکلاسی ها می کوشيد و به تدريس رايگان دروس تقويتی محصلين ضعيف می پرداخت. بيشتر اوقات در انديشه فرو می رفت و به تفريح و مصاحبت با دوستان رغبتی نشان نمی داد. شيفتة تعمق و تأمل بود؛ در مقابل اعمال زور می ايستاد و جسورانه به استقبال خطر می رفت. در همين ايام پدرش به جرم اعتراض به رفتار ارباب ده دستگير شد. گرچه حکم حبس پدر بر اثر فعاليتهای عده ای از ريش سفيدان و همسرش با قيد ضمانت به حالت تعليق در آمد اما تأثير سوء آن در ذهن علی اکبر باقی ماند. در سال آخر دبيرستان برای يافتن کار زادگاهش را به قصد تهران ترک کرد و نزد برادرش که در خيابان امام زاده حسن تهران ساکن بود، رفت. مدتی در خانه برادر ماند و در کنار کار به تحصيل پرداخت. اواسط بهار 1350 اخبار مربوط به برگزاری جشنهای شاهنشاهی 2500 ساله را شنيد. اين خبر انگيزه ای شد تا از روحانيون کسب تکليف کند. اوايل تابستان 1350 در قسمت نگهبانی يک ساختمانی مشغول به کار شد.سپس اتاق کوچکی در نزديکی دبيرستان شبانه ذوقی شماره 2 اجاره کرد و به تحصيل ادامه داد. در همين ايام از طريق برادرش با حسينية ارشاد آشنا شد. خبر انتشار اعلاميه امام خمينی در تحريم جشنهای 2500 را از همين طريق شنيد و تلاش کرد امام را بيشتر بشناسد. با کوششی پيگير و خستگی ناپذير به مطالعه معارف و تحولات صدر اسلام و ساير اديان و مکاتب غيرالهی پرداخت. ساعات بسياری را به مطالعه کتابهای دينی، فلسغی و سياسی به ويژه آثار آيت اللّه مطهری اختصاص می داد. در اواسط سال تحصيلی 1351 بيکار شد و تلاش او برای يافتن شغلی حتی کم در آمد بی ثمر ماند. بالاخره وارد دوره مقدماتی خلبانی شد و مدتی بعد برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل شد. در دوره آموزش خلبانی هليکوپتر کبری با مسايل پشت پرده خريد سلاحهای جنگی ايران از خارج بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتی نيمه محرمانه دست يافت و آن اطلاعات را در اختيار روحانيون گذاشت. با اتمام دوره خلبانی هليکوپتر کبری به اين موضوع پی برد که نفوذ آمريکاييان در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور می رود. علی اکبر شيرودی بعد از پايان دوره آموزشی خلبانی به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در آنجا با خلبان احمد کشوری که فردی مسلمان، مومن و جوانمرد بود آشنا شد. خلبان کشوری دو سال از علی اکبر بزرگ تر بود. در همين ايام با خلبانان ديگری چون سروان سهيليان و اسماعيليان آشنا شد و با صحبتهای خود به روشنگری عليه رژيم حاکم می پرداخت. اعلاميه های حضرت امام خمينی (ره) را که به صورت شب نامه به ايران می رسيد برای پخش به کرمانشاه می برد. در 28 مرداد 1356 قرار بود خلبانان هوانيروز در مقابل جايگاه شاه مانور دهند. شيرودی قسم ياد کرد اگر مانور برگزار شود هليکوپتر خود را به جايگاه بکوبد اما به دلايلی اين مانور انجام نشد.
شيرودی در سال1356ازدواج کرد. در همين ايام با روی کار آمدن دولت ازهاری اعلاميه های ارسالی امام از تبعيد را به پادگان می برد و بين نظاميان که هنوز دو دل بودند به صفوف مردم مبارز بپيوندند، توزيع می کرد. در اواخر پاييز 1357 رهبری اعتصابات و راهپيماييهای مردم کرمانشاه را به عهده گرفت. بعد هم به فرمان امام پادگان را ترک کرد و با همکاری حجت الاسلام آل طاهر ، يک گروه چريکی به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلاء حاصله در نظام حکومتی سوء استفاده کند و حفاظت از کرمانشاه خصوصاً راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتی را به عهده گرفت. عمليات داخل شهر را به دست نيروهای مردمی سپرد و فعاليتهای خارج از شهر را به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبری کرد. برای تشکيل کميته کرمانشاه کوشيد و گروه گشت و حفاظت منطقه را شب و روز سرپرستی کرد. بعد از برقراری آرامش در شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی غرب کشور در آمد و هر ازگاهی به پادگان هوانيروز می رفت تا بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتری به وجود آورد. کوششهای او برای ايجاد هماهنگی بين سپاه و ارتش چنان بود که او را به جای ستوانيار، سپاهيار می خواندند. به محض اطلاع از شروع جنگ مسلحانه در کردستان، داوطلبانه به اين منطقه شتافت. در اين زمان گروه های ضد انقلاب در سنندج و در سالن ورزشی تختی و ساختمان انجمن اسلامی جوانان مستقر بودند و نيروهای مردمی را به اسارت گرفته و شکنجه می کردند و در مقابل آزادی آنها صدها هزار تومان پول طلب می کردند. وقتی به سنندج رسيد تا شب جنگيد؛ چند تانک و نفربر به سرقت رفته از ارتش را شکار کرد و تعدادی از آنها را مجبور به فرار کرد. با پرواز ساکن در ارتفاع پايين بر فراز خيابانها به نيروهای مردمی کمک کرد تا شعارهای ضد انقلاب را از ديوارها پاک کنند و عکس امام خمينی را به جای پوستر عزالدين حسينی يا قاسملو در معابر بچسبانند. روزی دير هنگام به پايگاه هوانيروز کرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره های پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هليکوپترش نگريست و به مستقبلين گفت: «هر چند در اين پرواز شوق يک عاشق را در اميد به وصال معشوق احساس می کردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلای ملکوت راه دهد.» ظرف سه هفته آغاز نبرد و عمليات نظامی و چريکی، نقش هوانيروز را از رده پشتيبانی نيروی زمينی به ساير عملياتها تا حد وظايف نيروی پياده و توپخانه توسعه داد. به خاطر فداکاری های کم نظير، تحرک خارق العاده، چندين مرحله سقوط و چند بار انفجار راکتهای دشمن در فاصله کم، همچنين نبوغ فرماندهی به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد. نقل است: روزی در تعقيب ضد انقلاب وقتی می خواست راکتی شليک کند متوجه حضور بچه ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با باد هليکوپتر طفل را ترساند و از آنجا راند، بعد برگشت و حمله کرد. در اواخر مرداد 1358 آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و اين شهر در معرض سقوط قرار گرفت. شيرودی چنان نقش تعيين کننده ای در نجات شهر ايفا کرد حجت الاسلام رفسنجانی به نشانه سپاسگزاری گفت: «شيرودی، حق بزرگی به گردن اين کشور دارد.» او بعد از سه روز مأموريت چريکی بسيار خطير در سرحدات غرب کشور به پادگان کرمانشاه بازگشته بود که از حوادث پاوه با خبر شد. ضدانقلاب تمام بلنديها و مناطق استراتژيک اطراف شهر را تصرف کرده و دکتر مصطفی چمران وزير دفاع در حلقه محاصره قرار گرفته بود. امام خمينی فرمان تاريخی خود را صادر کرد. شيرودی به سرعت سوختگيری کرد و شخصاً عمليات کنترل امنيتی هليکوپتر را انجام داد. با شناخت کاملی که از نقشه جغرافيايی کردستان داشت هليکوپتر را بر فراز محاصره کنندگان پادگان به پراز در آورد. تا ساعت دو بامداد 27 مرداد به همراه سپاهيان از محاصره در آمده و نيروهای مقاوم و خسته، محاصره شهر در هم شکست. سپس فرماندهی ادامه عمليات را به عهده گرفت و به قلع و قمع اشرار ادامه داد.
هرگاه فرصتی دست می داد به افشاگری دربارة ماهيت ضد انقلاب می پرداخت. سعی داشت با رسيدگی به وضع مالی خانواده های رزمندگان، روحيه افراد را بالا ببرد و نارساي هاي به جا مانده ازدولت موقت را خنثی کند. وقتی به پشت جبهه می آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداری، مسجد يا انجمن اسلامی هوانيروز می رفت و مايحتاج خانواده های جنگجويان را از مسئولان می خواست و اگر می ديد در اين مراکز بودجه کافی نيست ازحقوق ماهيانه خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولی فراهم کرده و به صورتی که غروری جريحه دار نشود ميان متقاضيان توزيع می کرد.
او با انجام عمليات متهورانه به پايگاه بازمی گشت و به دنبال فعاليتهای پشت جبهه می رفت. به تدريج شهامت افسانه ای و شرح عمليات خیره کننده ی شيرودی به اطلاع همة مقامات بلند پايه جمهوری اسلامی رسيد و شناخته شد. در اوايل ارديبهشت 1359 وقتی شنيد گروهی با سازماندهی گروهکها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده کرده و در استاديوم شهر نقده تظاهرات بر پا کرده اند، آتش بس يک جانبه دولت موقت را ناديده گرفت وبه اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت با عمليات لوپس (پرواز با ارتفاع کم) مردم بی طرف نقده را ترساند و به خانه هايشان کشاند. سپس تابوتهای مملو از مهمات را که بر دوش عناصر ضدانقلاب در پوشش تشييع جنازه به خانه های تيمی برده می شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس کردی به محل اختفای گروهکهای کمونيستی رفت و آنها را به گلوله بسته و دهها اسير از نيروهای مردمی را نجات داد. در اين زمان هرگاه می ديد برخی از همرزمانش در مبارزه عليه ضدانقلاب در مانده اند آنان را به سپاهيگری و جهاد تشويق می کرد. در عمليات نقده بسياری از دوستان شيرودی به شهادت رسيدند و کمک خلبانان او ابتدا کور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهای نظامی و تجهيزات فنی فراوانی را به غنيمت گرفت مردم مسلمان و رنجيده روستاهای آزاد شده از او و همرزمانش استقبال شايانی به عمل آوردند و منطقه به تدريج رو به آرامش گذاشت.
شيروی 20 شهريور1359 پس از سه سال مبارزه به خواهش چند روحانی و پاسدار انقلاب يک ماه مرخصی گرفت و به تنکابن رفت اما بيش از ده روز در آنجا نماند. در شهر منافقين ضدانقلاب در تعقيبش بودند ولی بدون محافظ و فقط با يک قبضه کلت کمری که از حجت الاسلام حاج احمد خمينی هديه گرفته بود، تردد می کرد. اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان می رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک می کرد؛ در مساجد به عبادت می پرداخت و با افراد در نهادهای انقلابی به گفتگو می نشست، شب های جمعه به زيارت سيد جلال الدين اشرف مشرف می شد.
نيمه شب 31 شهرير 1359 وقتی خبر حمله عراق به ايران را شنيد با سرعت هر چه تمام تر لباس عوض کرد و خود را به مجتمع هوانيروز در پنج کيلومتری کرمانشاه رساند. مطلع شد فرودگاه اهواز و پايگاه هوايی و دريايی بوشهر و پادگان خسروآباد مورد حمله قرار گرفته و چندين لشکر مجهز عراق در مرز ايران مستقر شده اند. همچنين در مجتمع هوانيروز متوجه تخريب خانه خود شد اما حاضر نشد به آنجا سرکشی کند. هنگامی که شنيد بنی صدر دستور داده است پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچی کرد و به دو خلبان مکتبی که تنها داوطلبان مقاومت بين خلبانان بودند، گفت: «ما می مانيم و با همين دو هلی کوپتر که در اختيار داريم مهمات دشمن را می کوبيم و مسئوليت تمرد را می پذيريم.» درطول دوازده ساعت پرواز بی نهايت خطرناک، خود به عنوان تنها موشک انداز، پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش می برد. او در اين نبردها نتايج افتخار آفرينی به دست آورد که ابتدا در سطح کشور و سپس در تمام خبرگزاريهای مهم جهان انعکاس يافت. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد اما خلبان شيرودی درجة تشويقی را نپذيرفت. تنها خواسته اش اين که کارشکنيهای بنی صدر و بی تفاوتی بعضی از فرماندهان را به عرض امام برساند. هر وقت فرصتی دست می داد به کمک سرگرد کشوری، سروان سهيليان و خلبانان ديگر به شور می نشست تا راه کارهای درست را برای مقابله با دشمن بيابند. در همين گيرودار فرزند يک ماه او مريض شد و همسرش موضوع را به او خبر داد اما در جواب گفت: «وقتی روزانه تعدادی از بهترين سربازان اسلام را از دست می دهيم، مرگ يک فرزند در برابر اين واقعه هيچ ارزشی ندارد.» و به خانه باز نگشت. شيرودی در روزهای دوم و سوم مهر 1359 با همرزمی ساير خلبانان در سرپل ذهاب تانکهای بسياری را به همراه نيروی دشمن منهدم کرد، اما چون نيروهای کمکی به دليل خيانت بنی صدر به موقع اعزام نشدند، ارتش عراق فرصت يافت تا دوباره تانکهای به جا مانده را به تصرف در آورد.
شيرودی عشق عجيبی به شهادت داشت و هگنامی که قرار شد در روز چهارم شهريور 1359 به دستور فرماندهان هوانيروز به اهواز اعزام شود، قبول نکرد. در همين ايام توسط فرماندهان چند درجه تشويقی گرفت. او که ستوانيار سوم خلبان بود در نتيجه قابليتهای فراوان و توان فرماندهی به درجه سروانی ارتقاء يافت تا بتواند مراتب ترقی و فرماندهی را طی کند. اما او طی نامه ای به فرمانده پايگاه هوانيروز کرمانشاه در تاريخ 9 مهر 1359 چنين نوشت:
اينجانب که خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احياء اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کليه جنگها شرکت نمودم منظوری جز پيروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشويقی که به اينجانب داده اند پس گرفته ومرا به درجة ستوانيار سومی که قبلاً بوده ام، برگردانيد. در صورت امکان امر به به رسيدی اين درخواست بفرماييد.
از 4 تا 16 مهر 1359 در تمام عملياتهای هوانيروز در جنوب شروع کننده بودو تلفات سنگينی به نيروها و تجهيزات وارد آورد. در نيمه شب نهم دی 1359 به تنهايی به شناسايی مواضع متجاوزين عراقی در نقاط استراتژيک قراويز، بازی دراز، گهواره کوره رش رفت. قوای عراق در اين مناطق مستقر بودن و او بخشی از راهلی کوپتر و بخشی ديگر را ميان برف و بوران پياده طی کرد. در حالی که دو فروند هلی کوپتر از او پشتيبانی می کردند در فاصله يک متری ازقله 1150 به حالت ثابت ايستاده و عمليات را رهبری کرد. دو هلی کوپتر ديگر به نزديک قله 1100 رسيدند و بعثی ها را به راکت و گلوله بستند. زمانی که خطر مرگ برای پياده نظام به کمترين ميزان رسيد با بی سيم اعلام کرد سپاهيان و بسيجيان و ارتشيان می توانند به پيش بروند. در اين عمليات حدود ششصد نفر ازنیروهای دشمن به اسارت در آمدند. او که می خواست تلفات بيشتری بر دشمن وارد کند سوخت هلی کوپتر نزديک به اتمام بود در لحظاتی که می خواست تصميم نهايی را برای تعيين محل اولين فرود اجباری بگيرد راکتی به سويش آمد. کمک خلبان به گمان اينکه شيرودی حواسش جای ديگر است موضوع را به او گفت، اما او خنديد و گفت: «محال است حادثه ای رخ دهد زيرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسيده است.» راکت در چند کيلومتری هلی کوپتر خود به خود منفجر شد. در 13 دی 1359 وقتی خيانتهای آشکار بنی صدر را ديد به افشاگری پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست که با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامی دفاع کنند. در اوقات استراحت به عيادت مجروحين جنگ می رفت و خون می داد. در همين ايام او را به خاطر بازپس گيری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبيهی کردند. طوری که روحانيون متعهد و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرمانشاه با ناراحتی مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شوراي عالی دفاع از جمله رهبر معظم انقلاب و آيت اللّه هاشمی رفسنجانی رساندند و حکم بازداشت وی در 6 دی 1359 منتفی شد. شيرودی پس از رفع بازداشت تنبيهی به صحنه جنگ بازگشت. در21 فروردين 1360 با مجلة پيام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مصاحبه کرد. او علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايی انجام بالاترين پروازهای جنگی در دنيا و نجات يافتن از سيصد و شصت خطر مرگ مربوط به مشيت و عنايت الهی دانست. در محاصبه ای به خبرنگاران خارجی گفت: «برای درک بيشتر امدادهای غيبی به جبهه های نبرد حق عليه باطل برويد تا چهره های نورانی رزمندگان اسلام را از نزديک ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.»
آخرين عرصه ی عشق بازی او عمليات بازی دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانياری داشت به خاطر شجاعت و رشادتهايی که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومی، ستوان دومی و ستوان اولی و بالاخره به درجه سروانی ارتقا يافت.
پيوسته بر پشتيبانی مردمی تاکيد داشت و می گفت: «با پشتيبانی مردم و روحيه ای که به ما دادند و ايمانی که داشتيم جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.»

با همين روحيه راهی آخرين پرواز جنگی شد. کسی که چهل بار هليکوپترش تير خورده بود همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. در آخرين روزها به يکی از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: «بيا از روی خاطر جمعی با تو خداحافظی کنم ، می دانم که بايد شهيد شوم.»
روزی قبل از شهادت گفت: شهيد کشوری را در خواب ديدم که به من گفت شيرودی يک جایگاه خيلی خوبی برايت گرفته ام بايد بيايی و در اين عمارت بنشينی.
همچنين در مصاحبه ای در جواب سوالهای خبرنگاران گفته بود: «پيشرفت در جبهه غرب مديون هماهنگی سپاه وارتش است و ما هم در عمل پشتيبانی آتش و رساندن آذوقه و مهمات به برادران نظامی و سپاه کمک می کنيم.» خبرنگار راجع به محدوديتهای پرواز در رژيم گذشته سوال کرد و وی گفت:
در رژيم گذشته پروازی نداشتيم و پروازهايی هم که بعضی افراد انجام می دادند، همه طبق استاندارد پروازی آمريکا بود که هيچ وقت موفق نبود. بايد بگويم وسيله مهم نيست، مهم کسی است که می خواهد از آن وسيله استفاده کند. هوانيروز که اين عمليات را از خود نشان داده فقط وسيله نبوده، اين فرد مومن بوده که پشت هليکوپتر نشسته و اين همه از خود رشادت نشان داده است. اميدوارم با هماهنگی بيشتر همگام با نيروهای ديگر از همين جبهة غرب دروازة بغداد را باز کنيم و صدام را به سقوط بکشانيم.
به يکی ازدوستانش سفارش کرد: «دعا کن تا شهيد شوم چرا که از جريانات سياسی دلم خيلی گرفته است.»
آخرين عمليات پروازی خلبان شيرودی در بازی دراز صورت گرفت. گزارش داده شده بود که يک لشکر زرهی عراق قصد دارد برای باز پس گيری ارتفاعات بازی دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوی سر پل ذهاب حمله کند. اين لشکر حدود دويست و پنجاه تانک در اختيار داشت و از پشتيبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی برخوردار بود. قرار شد هوانيروز فرماندهی عمليات در اين منطقه را به عهده گرفته و به کمک بقيه خلبانان اين حمله را خنثی کند. در همين زمان شيروی به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سروانی مفتخر شده بود. اما او به کسانی که برای عرض تبريک آمده بودند، گفت: «تبريک را به زمان ديگری موکول کنيد، زمانی که در اجرای فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان کردن خويش می يابم.» سپس از آنجا به مرکز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودی در تهران تماس گرفت ولی به وی گفته شد بنا به صحبت شب پيش برای آوردن همسر و بچه هايش عادله و ابوذر ـ تهران را به قصد کرمانشاه ترک کرده است. برادرش به ياد می آورد وقتی که از علی اکبر پرسيده بود می توانی پيش بينی کنی کی به شهادت می رسی؟ او پاسخ داده بود : «وقتی با تلفن از تو بخواهم فوراً به کرمانشاه بيايی و بچه ها را برای تفريح به تهران ببری.»
در ساعت 30/5 بامداد روز 8 ارديبهشت در خط پرواز هلی کوپترهای پادگان سر پل ذهاب حضور يافت. بعد از سخنرانی برای خلبانان به اتفاق کمک خلبان ياراحمد آرش به پرواز در آمد و به منطقه عملياتی رفت.
نحوه ی شهادت ایشان توسط همرزمش، یار احمد آرش اینگونه بیان شده است:
در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم ناگهان گلوله يکی از تانکهای عراقی به هلی کوپتر ما اصابت کرد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيدند. در همان حال شيرودی که مجروح شده بود با مسلسل به تانکی که شليک کرده بود نشانه رفت و آن منهدم کرد. من بی هوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلی کوپتر بيرون افتاديم؛ بين تانکهای خودی و دشمن سقوط کرده بوديم. او را صدا زدم اکبر اکبر ! اما جوابی نداد. در همان لحظه اول شهيد شده بود. گلوله از پشت کتف اصابت کرده و از جلوی سينه اش خارج شده بود. با تن زخمی به راه افتادم، لحظاتی بعد هلی کوپتری برای نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد.
جنازه شهيد شيرودی پس از تشييع پر شکوه در روستای شيرود تنکابن مازندران به خاک سپرده شد. از شهيد شيرودی دو فرزند يک دختر به نام "عادله" و يک پسر به نام "ابوذر" به يادگار مانده است.

شهيد محمد منتظر قائم

 
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد
 
حكايت سرخ و ماندگار محمد از كوير طبس آغاز مي شود، او متولد فردوس و از خانواده اي متدين و مذهبي و روحاني قدم به عرصه وجود مي گذارد. محمد آفتابي ترين نوزاد كوير طوفان خيز در اسفند ماه 1327 ه ش متولد شد. محمد از همان خردسالي مقاوم، پر تحرك و با تقوي بود و تحصيلات خود را با جديت تمام آغاز و به پايان رساند .هنوز 15 سال بيشتر نداشت كه حماسه 15 خرداد سال 1342 آغاز شد و با وجود كمي سن در بيشتر فعاليت هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي و مبارزه عليه رژيم طاغوت سرآمد بود. تحصيلاتش به خاطر عشق و علاقه به رشته فني در هنرستان گذراند و سپس به خدمت سربازي رفت و بعد از در شركت برق منطقه اي مشغول به كار شد. ولي به دليل انقلابي بودن و فعاليت عليه رژيم شاه و حركت هاي انقلابي و مبارزاتي از كار اخراج شد و به مدت 15 ماه به زندان افتاد. مبارزات خستگي ناپذير او چه در زندان و چه در بيرون از آن قطع شدني نبود و هر كجا به سر مي برد عليه رژيم منحط پهلوي در نبرد بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 1357 به عنوان اولين فرمانده سپاه يزد منصوب شد و دو ماه پس از تشكيل آن به همراهي گروهي از همرزمانش به منطقه كردستان عزيمت نمود و پس از مدتي به يزد بازگشت و به فعاليت خود ادامه داد و در روز پنجم ارديبهشت 1359 وقتي تجاوز آمريكا به خاك جمهوري اسلامي در صحراي طبس آغاز شد سراسيمه به آن جا شتافت و پس از تفحص در منطقه مشغول كشف ماجراي چگونگي تجاوز خود فروختگان داخلي بود كه طي يك نقشه از پيش تعيين شده آن منطقه مورد حمله هوايپما قرار گرفت تا اسناد خيانت خودفروختگان داخلي و خارجي نابود شود و چهره پليد منافقين تا ابد در پس پرده بماند ولي شهادت اين سردار رشيد اسلام پرده از چهره تمامي منافقين برداشته و تا ابد چهره كريه استكبار و هم پيمانانشان براي ملت مظلوم ايران و جهان هويدا شد و خون اين پاسدار رشيد اسلام باعث روشن شدن بسياري از تجاوزات استكبار به مملكت اسلامي ما شد.

خاطراتی از اوستا عبدالحسین برونسی

**صورتش را كه ديدم جاخوردم. اندازه چند سال پير شده بود. ساواكي‌ها يك دندان سالم هم توي دهانش باقي نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعي بگذارد. آن روز هر چه اصرار كردم برايم بگويد كه چه بلاهايي سرش آورده‌اند، فقط گفت: چيز خاصي نبوده. يك‌بار كه داشت براي چند تا از دوستانش تعريف مي‌كرد، اتفاقي حرف‌هايش را شنيدم. شكنجه‌هاي وحشيانه‌اي داده بودندش؛ شكنجه‌هايي كه زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او مي خنديد و مي‌گفت. من گريه مي‌كردم و مي‌شنيدم. **روزي كه آزاد شد، همسايه‌ها خوشحالي مي‌كردند. يكي‌شان هم شيريني داد؛ خودش ولي ناراحت بود و غمگين. فكر مي‌كردم ناراحتي‌اش مال بلاهايي است كه سرش آورده بودند. همين را بهش گفتم. گفت: اونا كه ناراحتي نداره. گفتم: پس براي چي ناراحتي؟ گفت: براي اينكه شهيد نشدم. گفت: اگر شهيد مي‌شدم جاي شيريني دادن داشت؛ ولي حالا كه از زير دست اون جلادا زنده برگشتم و توفيق شهادت نداشتم؛ بايد خرما بدن! **خبرهاي نگران كننده‌اي از منطقه مي‌رسيد. مي گفتند درگيري ها شديد است. يك گوسفند نذر كردم؛ نذر سالم برگشتن عبدالحسين. از جبهه كه آمد موضوع را بهش گفتم. خودش يك گوسفند خريد. در و همسايه و بعضي از فاميل‌ها گوسفند را ديده بودند. فهميده بودند نذري است منتظر رسيدن گوشتش بودند. گوسفند را كه كشتيم، عبدالحسين چيزي براي خودمان نگه نداشت. تمام گوشت‌ها حتي جگر و كله پاچه‌اش را به‌صورت مساوي تقسيم كرد. بعد همه آنها را ريخت داخل يك گوني. گوني را گذاشت ترك موتور گازي‌اش و راه افتاد. فكر كرده بودم خودش مي‌خواهد آنها را ببرد در خانه دوست و آشنا؛ ولي اين كار را نكرده بود. وقتي بهش اعتراض كردم، گفت: مگه شما گوسفند را في‌سبيل‌الله نذر نكردي؟ گفتم: خوب چرا. گفت: خوب گوشتش بايد مي رسيد دست كساني كه به نون شبشون محتاج بودن. گفت: ما الحمدلله نه خودمون به نون شب محتاجيم، نه دوست و آشناهايي كه داريم. **هم براي او مثل روز روشن شده بود، هم براي من، تا وقتي كه جبهه بود، مشكلاتمان خيلي كمتر بود و زندگيمان آرامتر. همين كه مي‌آمد مرخصي، مشكلات هم يكي بعد از ديگري شروع مي‌شد؛ بچه‌ها مريض مي‌شدند، وسايل خانه خراب مي‌شد و خيلي چيزهاي ديگر پيش مي‌آمد. طوري مي‌شد كه گاهي به شوخي بهش مي‌گفتم: نمي‌شه شما همين مرخصي را هم نياي! هميشه مي‌گفت: من شما را سپردم به امام رضا (ع)، براي همين هم مطمئنم وقتايي كه توي خونه نيستم، مشكلات و گرفتاري‌‌‌هاتون خيلي كمتر مي شه. **فرمانده پسرم بود. شنيدم بدجوري مجروح شده. آورده بودندش مشهد. رفتم عيادتش. صورتش نوراني بود و روحيه اش عالي. از حال وهوايش معلوم بود مال اين دنيا نيست. بعد از سلام واحوالپرسي، صحبت را كشيدم به بهشت وحوريه هاي بهشتي. گفتم: خلاصه حاج آقا رفتي اون دنيا يكي شون هم براي ما بگير. خنديد وگفت: ما صد تا حوريه اون دنيا رو به همين زن خودمون نمي ديم. گفت: اگر اون مثل شير مواظب بچه هاي من نباشه، توي جبهه هيچ كاري از من برنمي آد. **پدرش بيشتر از شصت سال داشت. عبدالحسين هر بار كه مي ديدش، به اش مي گفت: بابا وسايلت را جمع كن كه اين بار مي خوام با خودم ببرمت جبهه. او زير بار نمي رفت. مي گفت: از من سن وسالي گذشته؛ جنگ مال شما جوون ترهاست. عبدالحسين مي گفت: خدمت به اسلام پير وجوون نمي شناسه. يك بار از سر اعتراض به اش گفتم: اين پيرمرد بنده خدا رو مي خواي ببري جبهه كه چي بشه؟ گفت: خيلي دوست دارم ببرمش اونجا كه شهيد بشه. آخرش هم يك بار هر طور بود، راضي اش كرد وسه چهار ماهي بردش جبهه. **تشريح عمليات مي كرديم. بچه هاي ارتش هم بودند. همه صحبت ها حول وحوش مسايل تاكتيكي مي گرديد، واينكه؛ ما چه داريم، دشمن چه دارد. نوبت عبدالحسين رسيد، بلند شد ايستاد. گفت: بحث هاي تاكتيكي واين حرف ها، نبايد مارو مغرور كنه؛ نگيد عراق تانك داره ماهم داريم. رفت سراغ جنگ هاي صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروري گفت كه باعث شكست نيروهاي اسلام شد، و درباره عقيده ومعنويت حرف زد. بعد هم شروع كرد به مقايسه سپاه امام حسين(عليه السلام) وسپاه يزيد(لعنة الله عليه). طولي نكشيد كه زد به صحراي كربلا و بعد هم به گودي قتلگاه. حالا همه بدون استثناء داشتند زار زار گريه مي كردند. صداي عبدالحسين بلند تر شده بودو لرزان تر. گفت: اسلحه ووسيله درسته كه بايد باشه، ولي اون نيرويي كه مي خواد ماشه آرپي چي را فشار بده، بايد قلبش از عشق امام حسين(ع) پر شده باشه وگرنه نمي تونه جلوي تانك هاي پيشرفته دشمن را بند بياره. **وسط جلسه براي كادر فرماندهي ميوه آوردند. بچه ها خسته بودند وگرسنه. آمدند مشغول خوردن بشوند، عبدالحسين نگذاشت.به مسئول تداركات گفت: اين ميوه رو براي همه گرفتي يانه؟ گفت: نه حاج آقا اين سهم بچه هاي فرماندهيه كه بيشتر از بقيه زحمت مي كشند. عبدالحسين ناراحت شد. گفت: ما اينجا نشستيم وداريم نقشه مي كشيم؛ نيروهاي ديگه هستن كه بايد اين نقشه ها رو عملي كنند و برن توي دل دشمن. آن روز تا براي همه ميوه نگرفتند لب به ميوه ها نزد. **خانه ما آفتاب گير بود. از اواسط بهار تا اوايل پاييز من وچند تا بچه قد ونيم قد، دايم با گرما دست وپنجه نرم مي كرديم. فقط يك پنكه درب وداغان داشتيم. من نمي دانستم عبدالحسين فرمانده گردان است ولي مي دانستم حقوق او كفاف خريدن يك كولر را نمي دهد. يك روز اتفاقي فهميدم از طرف سپاه تعدادي كولر به او داده اند تا به هر كس خودش صلاح مي داند بدهد. بعضي از دوستانش واسطه شده بودند تا يكي از آنها راببرد خانه خودش. قبول نكرده بود. به اش اصرار كرده بودند. گفته بود: اين كولرها مال اون خانواده هاييه كه جگرشون داغ شهيد داره، تا وقتي اونا باشن، نوبت به خانواده من نمي رسه. **از سر شب رفته بوديم شناسايي. وقتي برگشتيم، گفتند: جلسه است. جلسه تا يك ساعت به اذان صبح طول كشيد همين كه پام رسيد به چادر، مثل جناه ها ولو شدم روي زمين. عبدالحسين ولي نخوابيد. آستين ها را زد بالا ورفت پاي منبع اب. از صبح فشار كار بيشتر از همه روي دوش او بود، ولي ايستاد به نماز. اذان صبح هم آمد مارا بيدار كرد. بعد ازنماز باز كار بود وفعاليت. **قبل از عمليات ميمك بود. دلم آرام نداشت. عبدالحسين انگار فهميد اين را. بدون مقدمه گفت: من با تمام وجود به آيه " وما رميت اذ رميت، ولكن الله رمي " اعتقاد دارم. گفت: توي عمليات ها مطمئنم اين خداست كه گلوله من رو به هدف مي نشونه. داشتم نگاهش مي كردم. پرسيد: قرآن داري همرات؟ يك قرآن جيبي كوچك داشتم. گفتم: آره. گفت: براي اينكه حرفم به ات ثابت بشه، همين الان قرآنت را دربيار وباز كن، اگر اين آيه نيومد. قرآن را در آوردم. بسم الله گفتم وبازش كردم. آمد: " وما رميت اذ رميت، ولكن الله رمي ". **گفت: توي دنيا بعد از شهادت، تنها يك آرزو دارم. گفتم: چه آرزويي؟ گفت: دوست دارم يك گلوله بخوره به گلوم. تعجب كرديم. گفت: يك صحنه از روز عاشورا هميسه قلب منو آتيش مي زنه! اشاره كرد به جريان بريده شدن گلوي حضرت علي اصغر(عليه السلام) و اين كه امام حسين (عليه السلام) خون مقدس او را به آسمان پاشيدند و گفتند: خدايا قبول كن. عمليات والفجر يك مجروح شد. گلوله اي تو آخرين حد بردش. خورده بود به گلوش. وقتي مي بردندش عقب؛ از گلوش داشت خون مي امد. مي گفت: ديگه غير از شهادت آرزويي ندارم. با تشكر از گروه فتح الفتوح

کشف پیکر شهید برونسی بعد از ۲۷ سال

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس از کشف پیکر شهید برونسی طی عملیات ویژه ای در شرق دجله بعد از گذشت ۲۷ سال خبر داد.   

به گزارش  دانشجو، سردار سید محمد باقرزاده امروز در نشست خبری در مشهد اظهار داشت: پیکر شهید برونسی طی عملیات ویژه ای در شرق دجله به همراه ۱۲ شهید دیگر پیدا، و به میهن منتقل شد و در روز شهادت حضرت زهرا (س) همزمان با دهه دوم در مشهد تدفین می شود.

وی افزود: از این شهید پلاک هویت، بخشی از صفحات قرآن به همراه جانماز و مهر، سربند لبیک یا خمینی(ره) و لباس بادگیر خاکی منقوش به آرم سپاه پیدا شده است.

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس پیدا شدن پیکر بی سر شهید برونسی را به مردم متدین و شهید پرور مشهد بویژه خانواده شهید تبریک گفت و بیان کرد: به همه دولتمردان توصیه می کنم از این شهید بزرگوار درس تبعیت از ولایت فقیه بگیرند.

باقرزاده خاطرنشان کرد: این شهید سر در بدن ندارد، اما بر آرمان های خود استوار است.

شهید برونسی در سال ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش « الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد:«بلی»؛ عبدالحسین.

روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند.

در سال ۱۳۴۱ به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.

سال ۱۳۴۷ سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی ( مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.

پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند.

با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او.

به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسئولیت های مختلفی را برعهده او می گذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.

با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند.

تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، ۲۳ اسفندماه ۱۳۶۳ می باشد که جنازه مطهرش، مفقودالأثر می شود.

 

گزارشي از تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

مي‌توان با قاطعيت گفت كه در انقلاب اسلامي ايران هيچ سازمان سياسي- نظامي در واژگون ساختن رژيم شاهنشاهي، نقش تعيين‌كننده‌اي نداشت. از اين رو هيچ يك از گروه‌هاي موجود نمي‌توانست سرنوشت كشور و مردم را در مرحله «تأسيس» به صورت تشكيلاتي و سازمان يافته در دست گيرد. به بيان ديگر، بار انقلاب بر دوش مردم قرار داشت و نظام جديد به دور از مصالح گروهي و صرفاً متكي به عقايد مردم تأسيس شد.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي، سازمان‌هاي سياسي- نظامي (مجاهدين خلق، چريك‌هاي فدايي، سازمان پيكار و...) براي حذف نيروهاي مسلح به جا مانده از رژيم گذشته و به دست گرفتن مهار و جهت‌گيري انقلاب، در گوشه و كنار كشور به سرعت فعاليت شديدي را آغاز نمودند. اينان از حمايت طيف وسيعي از گروه‌هاي غيرمذهبي چپ بهره مي‌بردند. دليل انتخاب اين سياست توسط گروه‌هايي كه نه تنها نظام ديني جمهوري اسلامي را قبول نداشتند، بلكه خود را شايسته به دست گرفتن حكومت مي‌دانستند بسيار روشن بود. در آن وضعيت انقلاب، جايگزيني براي ارتش متصور نبود، لذا اين تلاش‌ها مي‌توانست به سادگي به انحلال ارتش بينجامد و از آن جهت كه نظام جديد، بدون نيروي نظامي سازمان يافته بسيار آسيب‌پذير مي‌نمود، اين‌گونه گروه‌ها مي‌توانستند با ادعاي «ارتش خلقي» جايگزين مناسبي براي ارتش باشند. در نظر آنها با تشكيل «ارتش خلق» عنان حاكميت جديد نيز در مهار گروه‌هاي سياسي- نظامي چپ قرار مي‌گرفت. با اين انگيزه، ارتش آماج حملات شديد اينان قرار گرفت و انحلال آن با تبليغاتي گسترده تقاضا مي‌شد. از سوي ديگر، ضرورت دفاع مسلحانه از انقلاب در برابر هجوم دشمنان داخلي و خارجي و به تبع آن، نياز به نيروي سازمان يافته كه پاسدار انقلاب باشد، در ميان شخصيت‌ها و گروه‌هاي مذهبي- انقلابي چه در سطح مسئولان، چه در ميان توده‌ها و جوانان انقلابي احساس مي‌شد.

نيروهاي انقلابی وفادار به امام خمینی نمي‌توانستند به ارتش موجود اكتفا و اعتماد كنند. ارتشي كه روحيه‌اي نداشت و نيروهاي خالص آن هنوز در رده پائين و ناشناخته بودند. اما فشار و تهديد گروه‌هاي مخالف و برانداز و تجزيه‌طلب چه در خيابان‌هاي تهران و چه در شهرها و خصوصاً در مناطق مرزي كاملاً احساس مي‌شد. به همين سبب ضرورت ايجاد هر چه سريع تر نيروي نظامي- انقلابي كه پشتوانه قدرت سياسي نظام جديد باشد نيز احساس شده، به اين ترتيب چند گروه مذهبي انقلابي جداگانه دست به كار شدند و هسته‌هايي تشكيل دادند كه با تجمع وحدت آنان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، پديد آمد.

از سويی دولت موقت از استقلال عمل كميته‌هاي انقلابي دل خوشي نداشت و همچنین این دولت به دليل فروپاشي قواي انتظامي و نظامي، فاقد ابزار لازم براي اعمال حاكميت بر كشور بود. از اين رو در صدد برآمد تا يك نيروي مسلح در چارچوب نظريه «گارد ملي» و تحت نظر خود به وجود آورد. به همين منظور در همان روزهای اول پس از 22 بهمن 57 به درخواست مهندس بازرگان، مرحوم حسن لاهوتي حكمي از امام براي تشكيل اين نيرو دريافت كرد. دولت موقت نيز، دكتر ابراهيم يزدي را به عنوان معاون نخست وزير در امور انقلاب، مأمور كرد كه با مرحوم حجت‌الاسلام حسن لاهوتي همكاري كند. اين دو با جلب همكاري عده‌اي از اعضاي اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي دانشجويان ايراني در امريكا و كانادا (كه از گذشته با ابراهيم يزدي مرتبط بودند) ساختمان ساواك در خيابان پاسداران را مقر خود قرار دادند و در مراكزي چون هنگ نوجوان (دانشگاه امام حسين فعلي) و پادگان سعدآباد به جذب و آموزش داوطلبان مي‌پرداختند.

همكاري افرادي با طيف‌هاي بسيار متفاوت فكري چون محمد غرضي، صباغيان، محسن رفيق‌دوست، محسن سازگارا، علي محمد بشارتي و حسن عابدي جعفري با اين گروه قابل توجه است.

یکی از نزدیکان ابراهیم یزدی در این باره مي‌گوید: فردای 22بهمن آقای لاهوتی در باغشاه مستقر شد و در آنجا ظرف يک هفته ضمن جمع‌آوری سلاح‌های شهر، طرح تشکيل نیروی جدید هم نهایی شد. طرح تهيه شده برای سپاه توسط يزدی معاون نخست‌وزير به دولت و شورای انقلاب رفت. ستاد مرکزی اين نيروی نظامی تازه تأسيس از باغشاه به عباس‌آباد و در کمتر از يک هفته به يک ساختمان خالی و تازه ساز متعلق به ساواک منتقل شد که ظاهراً قرار بود اداره چهارم ساواک در آن ساختمان باشد. ساختمان جدا از باغ مهران، مقرساواک، در چند خيابان بالاتر از آن در انتهای يکی از خيابان‌های فرعی سلطنت‌آباد که امروزه خيابان پاسداران ناميده مي‌شود قرار داشت. فرماندهی سپاه مرکب از آقايان دانش منفرد، غرضی، رفيق دوست و افروز بود. محسن رفیق دوست اما ایده سپاه پاسداران را متعلق به شهید محمد منتظری مي‌داند و می‌گوید: 10 روز پس از انقلاب آقای هاشمی مرا صدا کردند و گفتند که امام فرمان تشکیل سپاه را به آقای لاهوتی دادند. اما من فکر می‌کنم دولت موقت برای این‌که نیرویی برای حمایت از انقلاب پیدا شود، پیش‌دستی کرد و نامه‌ای به امام نوشت که در آن نامه پیشنهاد تشکیل سپاه پاسداران را داد و من به پادگان رفتم و در آن پادگان افرادی مانند آقای فرزین و محسن سازگارا و دانش حضور داشتند، در آن جلسه هفت نفر به عنوان شورای فرماندهی سپاه انتخاب شدند که آقای دانش منفرد فرمانده و من فرمانده تدارکات بودم. رفیق‌دوست درباره سابقه افراد تشکیل دهنده مي‌گوید: آقای دانش منفرد هم از مدرسه رفاه رفته بودند و بقیه اغلب دانشجویان مبارز خارج از کشور بودند، مانند آقای سنجوی، سازگارا، علی فرزین، حسن جعفری و... حتی تعدادی از آنها با امام به ایران آمده بودند، آشنایی آنها با دکتر یزدی باعث شد که به آنجا بیایند.

سپاه جمشيديه و سازمان مجاهدين انقلاب

اما گروه‌هاي ديگر انقلابي و وفادار به انقلاب اسلامی نيز براي ايجاد يك تشكيلات نظامي دست به كار شدند و تشكيلات جداگانه‌ای را در پادگان جمشيديه ايجاد نمودند.زندانيان سياسي رژيم گذشته، بخش اعظمي از اين گروه را تشكيل مي‌دادند. آنها نیز تشکیلات خود را «سپاه پاسداران انقلاب اسلامي» نامیدند. جواد منصوري، عباس آقا زماني (ابوشريف)، عباس دوزدوزاني و ابراهيم حاج محمدزاده از مؤسسين اين تشكيلات بودند. آيت‌الله موسوي اردبيلي رابط اين گروه با شوراي انقلاب بود.

تشكيلات نظامی سوم مربوط به سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي بود. سازمان مجاهدين انقلاب كه در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب پايه‌ريزي شده بود، در مقايسه با ديگر گروه‌ها، بيشترين سابقه تشكيلاتي و نظامي را داشت. گروه‌هاي تشكيل دهنده اين سازمان، قبل از پيروزي در قالب سازمان‌هاي مخفي مرسوم كار مي‌كردند.اين سازمان با راهنمايي‌هاي آيت‌الله مطهري به وجود آمده بود. سازمان مجاهدين انقلاب يك تشكل سياسي- نظامي بود كه بخش نظامي‌اش به صورت مستقل با حضور

محسن رضایی، باقرذوالقدر، مرتضی الویری، محمد بروجردی و رحیم صفوی كه در لبنان آموزش چريكي ديده بودند، به داوطلبان گزینش شده آموزش نظامی می‌داد. بخشي از اين گروه بعدها در هسته جمشيديه ادغام شد و بخشي ديگر مدتي با عنوان ساتجا (سازمان انقلابي توده‌اي جمهوري اسلامي) مستقلاً ادامه حركت داد.

اما گروه رهبری گروه چهارم با شهید محمد منتظری بود. ایده اولیه تشکیل نیرویی با عنوان سپاه پاسداران از سوی شهید منتظری ارائه شده بود. محمد منتظری برخی کماندوهای فلسطینی را به ایران آورد و در کنار آنها برخی افسران ارتش مانند کلاهدوز، نامجو و کتیرایی را نیز برای آموزش نیروها به کار گرفت. محل استقرار گروه محمد منتظری که به پاسا معروف بود ساختمان کنونی اداره گذرنامه در شهرآرا بود. اصغر جمالی جانشین وقت محمد منتظری در این باره مي‌گوید: محمد منتظری خدمت شهید مطهری رفت و گفت: ما ‌می‌خواهیم چنین تشکیلاتی را به وجود آوریم. شهید مطهری هم او را تأیید کرد. بعد شهید منتظری و شهید مطهری نزد امام رفتند و موضوع را با امام در میان گذاشتند و امام نیز موضوع را تأیید کرد و در واقع مجوز کار را به شهید منتظری داد.

به اين ترتيب، چهار گروه مسلح و مستقل با هدفي يكسان (حراست از انقلاب اسلامي) و با مرامي تقريباً مشابه به وجود آمدند. هريك از اين گروه‌ها براي خويش تعهد و رسالت پاسداري از انقلاب اسلامي را قائل بود. اين امر بي‌ترديد مي‌توانست از لحاظ تشكيلاتي و تعيين برنامه مديريت اختلاف‌ها و اصطكاك‌هايي در پي داشته باشد. از اين رو ضرورت ادغام تشكل‌هاي مسلح مذهبي و ايجاد يك تشكيلات منسجم، هر روز بيش از پيش احساس مي‌شد.

انقلاب طرح شد و شورا هاشمي رفسنجاني را مأمور هماهنگي و يكپارچه سازي اين گروه‌ها نمود. امري كه در نهايت منجر به تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گرديد. هاشمي رفسنجاني براي تحقق اين هدف، يك گروه دوازده نفره را از اعضاي گروه‌هاي ياد شده تشكيل داد. اعضاي اين گروه 12 نفري عبارت بودند از: محسن سازگارا، محمد غرضي، اصغر صباغيان، محسن رفيق دوست از سوي حسن لاهوتي، يوسف كلاهدوز، عباس دوز دوزاني، جواد منصوري و ابوشريف (عباس آقا زماني) از هسته جمشيديه و محسن رضايي، محمد بروجردي، مرتضي الويري و يوسف فروتن از سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي. همچنین گفته می‌شود محمد منتظري، محمدكاظم موسوي بجنوردي و علي دانش‌منفرد هم در این گروه عضویت داشته‌اند.

ماجراي كلت رفيق دوست و جلسه چهار نفره

اما محسن رفیق‌دوست ماجرای گروه 12 نفره را به گونه‌ای دیگر روایت می‌کند: احساس می‌كردم این سپاهی كه در حال شكل‌گیری است، سپاهی نیست كه مدنظر امام (ره) بوده است. از طرف دیگر در 3 تشكل دیگر هم نیروهايی به صورت مسلح فعالیت می‌كردند كه شامل گارد انقلاب تحت نظر ابوشریف، گارد دانشگاه (پاسا) با نظارت شهید محمد منتظری و افراد گروه‌های مسلح مبارز قبل از انقلاب كه سازمان مجاهدین شكل داده بود، مي‌شدند و در ساختمان كیا در خیابان دكتر شریعتی و ساختمانی در بهارستان فعالیت مي‌كردند. یك روز تصمیم گرفتم مراكز فعال دیگر را به هر نحو ممكن در سپاه ادغام كنم. پائیز 58 ابوشریف و شهید منتظری و شهید محمد بروجردی از سوی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را دعوت كردم و در اتاقی كه در آنجا جمع شده بودیم را قفل كردم. یك كلت كمری 45 داشتم آن را روی میز گذاشتم و گفتم افرادی كه از هر 4 گروه موجود مي‌شناسم، همه یك هدف را تعقیب مي‌كنند كه ایجاد نیرویی برای حفاظت از انقلاب است. شما مبنای قانونی ندارید. حكم ما از سوی امام (ره) است كه ما را مجاز به فعالیت زیر نظر دولت موقت كرده است. انتقاد عمده آنها به سپاه نظارت دولت موقت بر آن بود كه گفتم در هر صورت این حكم امام(ره) است. گفتم اگر در این جلسه نتوانیم به نتیجه‌ای برسیم، اول شما 3 نفر را مي‌كشم، بعد خودم را و همه را راحت مي‌كنم. خوشبختانه در آن جلسه به این نتیجه رسیدند كه حرف منطقی است و بهتر است بنشینیم و با هم مذاكره ای برای ادغام انجام دهیم. قرار شد از هر كدام از این مراكز3 نفر انتخاب شوند. این 12 نفر بنشینند و بحث ادغام را پیگیری كنند. از اين گروه 12 نفره، محسن رضايي، محسن رفيق‌دوست و عباس دوزدوزاني به عنوان نماينده گروه‌هاي سه‌گانه فوق، اواخر فروردين ۵۸، در قم به ديدار امام خميني رفتند. استدلال اصلی آنها لزوم استقلال سپاه پاسداران از دولت موقت بود، امام خميني هم در اين ديدار دستور ايجاد يك نيروي مسلح مكتبي مستقل از دولت موقت را صادر كرد. اين دستور عملاً فرمان تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود.

در پي اين فرمان، گروه دوازده نفره، اساسنامه‌اي را در ۹ ماده و ۹ تبصره تهيه كرد و به تصويب شوراي انقلاب رساند. به دنبال تصويب اساسنامه، شوراي انقلاب، احكام شوراي فرماندهي سپاه را صادر كرد.

جواد منصوری اولین فرمانده سپاه در این باره مي‌گوید: بعد از تدوين اساسنامه، بحث انتخاب شوراي فرماندهي سپاه مطرح شد، در ميان حدود ۱۵ نفر كه مذاكره‌كنندگان تأسيس سپاه بوديم، بحث تشكيل شوراي فرماندهي سپاه مطرح شد كه طبق اساسنامه داراي هفت عضو بود. به هر حال در مورد شش نفر اعضاي شورا تقريباً به نتيجه رسيدند و رأي‌گيري كردند و تصويب شد، اما براي فرماندهي سپاه كه شايد حساس ترين بحث بود يك بحث بسيار طولاني همراه با ارائه نظرات مختلفي مطرح شد. سرانجام بعد از يك سري مذاكرات بسيار طولاني مجموعاً به اين نتيجه رسيدند كه بنده را به عنوان فرمانده سپاه معرفي كنند، البته من اساساً از ابتدا قصد و برنامه‌اي براي اين كه در سپاه باشم و نقشي طولاني در سپاه ايفا كنم نداشتم چون من اساساً يك فرد آموزشي- فرهنگي هستم و علاقه‌مند به فعاليت در همين زمينه هستم. اما عملاً روي هيچ فرد ديگري نتوانستند به توافق برسند و لذا نهايتاً قرار شد من فقط به مدت شش ماه فرمانده سپاه باشم تا مقدمات انتخاب يك فرماندهي كه به طور نسبي نظر مثبت افراد و جريان‌ها را جلب كند و همچنين توانايي اداره كردن سپاه را هم داشته باشد، فراهم شود. در آن اوايل، شوراي انقلاب هم روي اين قضيه تأكيد داشت كه حتماً بايد كسي انتخاب شود كه همه قبولش داشته باشند. حتي آيت‌الله طالقاني كه نسبت به سپاه يك حساسيت‌هاي خاصي داشت بخصوص به خاطر برخوردهايي كه با بعضي‌ها شده بود، ايشان فكر مي‌كرد بعداً سپاه ممكن است تبديل به يك قدرت مهارناپذير بشود، ايشان هم نسبت به فرماندهي من نظر مثبت دادند و لذا در دوم ارديبهشت ۵۸ حكم فرماندهي سپاه و ديگر اعضاي شوراي فرماندهي به امضاي دبير شوراي انقلاب كه شهيد بهشتي بودند، رسيد. البته ما كارمان را به صورت پراكنده قبل از اين تاريخ شروع كرده بوديم، در واقع از ۲۳ بهمن مشغول بوديم و از ۱۲ ارديبهشت به بعد رسماً تشكيلات يكي شد و مهر و دفتر، آرم و سربرگ تماماً يكي شد و به اين ترتيب به دستگاه‌هاي مختلف و مطبوعات اعلام شد و به اين ترتيب رسماً سپاه كارش را شروع كرد.

اولين شوراي فرماندهي سپاه

بدين ترتيب، جواد منصوري به سمت فرمانده و عضو شوراي فرماندهي، عباس آقا زماني (ابوشريف) به سمت مسئول واحد عمليات و عضو شوراي فرماندهي، علي محمد بشارتي و بعدها محسن رضايي به سمت مسئول اطلاعات و تحقيقات و عضو شوراي فرماندهي، سيداسماعيل داودي به سمت مسئول اداري و مالي، محسن رفيق‌دوست به سمت مسئول تداركات و مرتضي الويري به سمت مسئول روابط عمومي منصوب شدند. به اين ترتيب در دوم ارديبهشت ۱۳۵۸ سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با انتشار بيانيه‌اي رسماً اعلام موجوديت كرد. اما با این وجود دولت موقت بنای مخالفت را با سپاه پاسداران گذاشت. جواد منصوری در این باره مي‌گوید: دولت موقت تقريباً ما را به رسميت نمي‌شناخت، بخصوص از زماني كه اساسنامه تصويب شد و سپاه رسماً زير نظر رهبر قرار گرفت.يكي از شكايت‌هايي كه ما هميشه نزد امام مطرح مي‌كرديم اين بود كه دولت موقت با ما همكاري نمي‌كند و تا زماني كه دولت موقت بود، سپاه خيلي مشكل داشت، چه در تأمين بودجه و تأمين امكانات و چه آزادي عمل. البته بعد از سقوط دولت موقت زمينه فراهم شد كه سپاه و بقيه نهادهاي انقلابي توانستند يك مقدار تحرك بيشتري پيدا كنند.

رفیق‌دوست مسئول تدارکات سپاه هم این مسئله را تأیید مي‌کند: دولت موقت اصلاً به ما عنايتي نداشت. ما نه اسلحه داشتيم، نه ماشين داشتيم. دولت موقت هيچ‌چيز در اختيار ما قرار نمي‌داد. شايد به علت اين‌كه ما بيشتر با شوراي انقلاب در ارتباط بوديم. اولين پول را هم كه به ما دادند 20 ميليون تومان در وجه آقاي هاشمي نوشتند. ايشان هم چك را در وجه محسن رفيق‌دوست پشت‌نويسي كرد و به من داد. همان موقع روزنامه كارگر پشت و روي اين چك را چاپ كرد كه غنائم تقسيم شد. در شهريور 58 نيز 100ميليون تومان به ما دادند.

با انتخاب بنی‌صدر به رئیس‌جمهوری و فرماندهی کل قوا، ماجرای شورای فرماندهی سپاه نیز پیچیده تر شد. جواد منصوری که از اعضای شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی نیز بود، استعفا داد. منصوری در این باره مي‌گوید: پس از اين‌كه بني صدر فرمانده كل قوا شد چون من مطمئن بودم كه او فرد فاسدي است لذا قبول نكردم و ديگر نماندم لذا كنار رفتم و بعد از من آقاي دوزدوزاني به مدت سه ماه فرمانده سپاه شد و او هم عملاً نتوانست با بني‌صدر كار كند لذا ايشان هم استعفا داد و ابوشريف (عباس آقازماني) فرمانده سپاه شد. او هم به دليل عملكرد نامناسب خودش عملاً بيشتر از سه ماه نتوانست در اين منصب بماند. لذا فرماندهي سپاه به مرتضي رضايي داده شد، ايشان يك سال مسئول بودند و بعد از آن مسئوليت فرماندهي سپاه به محسن رضايي كه هيچ نسبتي با هم نداشتند داده شد. محسن رفیق دوست هم روایت بسیار جالبی از این ماجرا دارد: ابوشریف ادعای فرماندهی داشت و چندان زیر بار سپاه مركز نمی‌رفت، اختلاف شدیدی بین عملیات و فرماندهی سپاه بود. پس از آقای منصوری وقتی بنی‌صدر رئیس‌جمهور شد حكم فرماندهی سپاه را به آقای مرتضی‌رضایی داد. ایشان بسیار جوان، شریف، محترم و انقلابی بود. طرفدار بنی صدر نبود. بنی‌صدر تصور مي‌كرد كه او طرفدارش است.از طرفی چون بنی‌صدر حكم داده بود سپاه زیر بارش نمی‌رفت. من اینجا به عنوان واسطه عمل مي‌كردم. از ایشان خواستم مرحوم شهید كلاهدوز را قائم مقام خود كند. امور سپاه را شهید كلاهدوز اداره كند و او فقط فرمانده باشد. با برکناری بنی‌صدر و استقرار کامل خط امام قرار مي‌شود تا فرمانده جدیدی برای سپاه تعیین شود. اعضای شورای فرماندهی سپاه بر روی شهید کلاهدوز نظر دارند که عملاً در یک سال گذشته فرمانده سپاه بوده اما او نمی‌پذیرد و دلیل اصلی عدم پذیرش جدای مسائل اخلاقی، ارتشی بودن اوست.

كلاهدوز فرماندهي را قبول نكرد

محسن رفیق‌دوست در این باره مي‌گوید: سال 60 زمانی كه بنی‌صدر رفت پیشنهاد كردیم حضرت امام(ره) به عنوان فرمانده كل قوا؛ فرماندهی برای سپاه منصوب كنند تا سپاه منسجم شود و قوت بگیرد. ایشان هم فرمودند كه شورای فرماندهی سپاه فردی را معرفی كند. در آن مقطع زمانی بود كه آقای محسن رضایی، مسئول اطلاعات سپاه شده بود. آقای بشارتی نیز نمایندگی مجلس را بر عهده داشت. عده‌ای از بچه‌های لانه جاسوسی نیز به سپاه آمده بودند، افرادی مانند رضا سیف‌اللهی كه البته با رضایی در اطلاعات كار مي‌كرد.

رفیق‌دوست مي‌افزاید: برای اجماع روی یك فرد همه ما به باغ شیان، باغ پذیرایی ساواك، رفتیم. علاوه بر افراد عضو شورای فرماندهی، شهید محلاتی و آقای موسوی خوئینی‌ها هم حضور داشتند. به اتفاق آرا به این نتیجه رسیدیم كه بهترین كسی را كه برای فرماندهی سپاه مي‌توانیم خدمت امام(ره) معرفی كنیم، شهید كلاهدوز است. بنا شد این موضوع را فردای آن روز خدمت حاج احمدآقا اعلام كنیم. به خاطر دارم زمانی كه پس از پایان جلسه به خانه رفتم صبح هنوز هوا تاریك بود، متوجه شدم كسی در مي‌زند. در را باز كردم. دیدم شهید كلاهدوز در حالی كه عبایی بر دوش انداخته، پشت در ایستاده است. از زیر عبایش قرآنی در آورد و مرا به قرآن قسم داد كه او را فرمانده نكنیم. دلیلی هم برای اصرار بر خواسته خود مطرح كرد. پرسیدم كه پس چه كار كنیم؟ گفت كه محسن را انتخاب كنید. آقای رضایی در آن جلسه سه رأی آورده بود در حالی كه شهید كلاهدوز7 رأی داشت. بالاخره یك رأی اضافه كردیم و رأی آقای رضایی به 4 رسید. مسئله با واسطه سیداحمد خمینی به امام خمینی منتقل مي‌شود و با موافقت امام، حکم فرماندهی محسن رضايی صادر مي‌شود.