آدم عاقل

به حمید التماس می کردم که مرا هم با ماشین اداری ببرد به جایی که محل کار هر دویمان بود من توی
بسیج بودم.خانه ما جایی بود که باید بیست دقیقه پیاده می رفتیم تا به جاده برسیم.
حمید فقط مرا تا ایستگاه می رساند و خیلی جدی می گفت:
«پیاده شو فاطمه با ماشین راه بیا!»می گفتم:
«من که از بسیج حقوق نمی گیرم فکر کن روزی یک تومان به من حقوق می دهی.این یک تومان را بگذار
به حساب کرایه ماشین.»
می گفت:
«ما نباید باعث شویم مردم به غیبت و تهمت بیفتند.ادم عاقل هیچ وقت اجازه نمی دهد کسی به او
تهمت بزند.ما هم نا سلامتی انسان عاقلیم دیگر نیستیم؟»
نقل از همسر شهید
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 0:25 توسط گمنام
|
شهدا این زخم خوردگان تیر عشق، این بی توقعان بی توقع تر از کویر! رفتند تا ابرهای سیاه را از آسمان اندیشه ها فراری دهند - رفتند تا زمستان بوی بهار بگیرد، اگرچه نگاه های سرد همیشه بر سنگ فرش مزار مقدسشان جا خوش کرده!