كسى صدا مى زند
هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح كار كرده بوديم و هيچ شهيدى خودش را نشان نداده بود. همين مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسايل را جمع كرده بوديم كه برويم. خورشيد، پشت ارتفاع 146 فكه، سرخ مى شد و پائين مى رفت. در كنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربايجان مى آمد. پاسدار وظيفه لشكر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجايش ايستاد. بدون هيچ حركتى. من هم ايستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:
- براى چى وايسادى؟ راه بيفت بريم، شب شد...
او حركت كرد. ولى نه به طرفى كه ما مى رفتيم. برگشت طرف محلى كه كار مى كرديم. تعجب كردم. با خودم گفتم حتماً چيزى جدا گذاشته، به همين خاطر گفتم: «كجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «يك دقيقه صبر كن...».
ما سوار ماشين شديم و آماده حركت. خيلى عجيب بود. رفت و بيل به دست گرفت و شروع كرد به كندن زمين. جايى خاص را مى كند. خنده اى كردم و به شوخى گفتم: «بابا جون... اشتباه كرد، ولش كن بيا، چيزى گيرت نمياد.»
ولى او همچنان بيل مى زد، يك دفعه صدا زد: «بياييد... اينجا... يك شهيد...» اول فكر كرديم شوخى مى كند. ولى تا بحال سابقه نداشت كسى در مورد پيدا كردن شهيد شوخى كند. همه از ماشين پريديم پايين. جلو كه رفتيم، ديديم راست مى گويد. استخوان هاى شهيدى در سرخى غروب نمايان بود. همه بيل به دست گرفتيم و در كمال احتياط شروع كرديم به كندن. طولى نكشيد كه پنج شهيد در كنار يكديگر يافتيم.
بعد از اينكه شهدا را برداشتيم تا آماده برگشتن شويم، رو به او كردم و چگونگى مسئله را پرسيدم، كه گفت:
- هنگامى كه با شما راه افتادم كه برويم، يك لحظه احساس كردم يك نفر دارد با انگشت به من اشاره مى كند كه برگردم. چند قدم رفتم جلو ولى دوباره ديدم دارد اشاره مى كند كه بيا. من هم تأمل نكردم و برگشتم تا جايى را كه نشان مى داد كند.
شهدا این زخم خوردگان تیر عشق، این بی توقعان بی توقع تر از کویر! رفتند تا ابرهای سیاه را از آسمان اندیشه ها فراری دهند - رفتند تا زمستان بوی بهار بگیرد، اگرچه نگاه های سرد همیشه بر سنگ فرش مزار مقدسشان جا خوش کرده!