روز نهم عید سال 75 آن مصاحبه کذایی را که بعدها خیلی سر و صدا به پا کرد، بعد از یک روز پر برکت با «علی آقا» انجام دادم.
آخر آن روز بعد از دو، سه هفته تلاش بی‌حاصل، سید میرطاهری و علی آقا بالاخره به آرزوی‌شان رسیده بودند و شش، هفت شهید پیدا کردند. روی همین حساب، علی‌آقا خیلی شنگول و سرحال بود. اواخر مصاحبه که از او پرسیدم:«علی‌جان با توجه به این که جانباز قطع پا هستی، کارکردن، آن هم روزی 14، 15 ساعت توی این قتلگاه فکه برایت مشکل نیست؟» گفت:«اگه آدم پاهایش سالم هم باشند و بخواد دم به دقیقه از این تپه ماهورهای ناهموار پایین بالا بره، پاهایش خسته می‌شن و درد می‌گیرند. خب ما هم آدمیم، با این پای مصنوعی کم مشکل نداریم. وضع اون رو هم که خودت دیدی، جای سالم نداره و درست و حسابی چسب دوقلو خورده.»
با سوال بعدی، مچ‌اش را گرفتم:«شادکام می‌گفت پارسال، سرکار تفحص، دو تا پای مصنوعی رو داغون کردی؟» یکی از آن نگاه‌های ناباورانه‌اش را حواله‌ام کرد و گفت:«ای آدمیزاد شیرخام خورده!این مرتضی چقدر پیش تو دهن لقی کرده؟» لجاجت بیشتری به خرج دادم:«نگفتی؟!» کوتاه آمد و گفت:«چیزی نبود، پارسال، پای مصنوعی اولی، حین کار شکست. مدتی آن را به ضرب و زور وصله پینه‌ی چسب دوقلو، با خودم این ور، اون ور می‌کشوندم، تا اینکه بالاخره درب و داغون شد. برگشتم تهران، یک دیگه گرفتم. بعد از مدتی، این دومی هم به سرنوشت رفیق اولش مبتلا شد، منتهی چون دیگه تهیه‌ی پروتز واسم مقدور نبود، به ناچار مدتی تهران خونه‌نشین شدم. بالاخره با مساعدت سردار عزیزمون، حاج آقا باقرزاده، از طریق بازار آزاد، یه پای مصنوعی دیگه گرفتیم و با همون هم اومدیم اینجا.