غبار پا

به ياد شهيد پازوكي

هرروز وقتي بر مي گشتيم بطري آب من خالي بود ؛اما بطري مجيد پازوكي پربود.توي گرما آفتاب كه ميزد همش دنبال جاي خاصي مي گشت.نزديك ظهر بود روي يك تپه با ارتفاع هشت متري نشسته بوديم وديد ميزديم كه مجيد بلند شد.خيلي حال عجيبي داشت،تا به حال اينطوري نديده بودمش.مدام ميگفت پيداش كردم .اين همون بولدوزره و...

يك خاكريز بود كه جلوش سيم خاردار كشيده بودند.روي سيم خاردار دوشهيد افتاده بودند كه به سيم خاردار جوش خورده بودندوپشت سر آنهاچهارده شهيد ديگر.مجيد بعضي از آنهارا به اسم ميشناخت،مخصوصا آنهارا كه روي سيم خاردار بودند.جمجمه شهدا با كمي فاصله روي زمين افتاده بود.مجيد بطري آب را برداشت روي دندانهاي جمجمه ها مي ريخت وگريه ميكرد وميگفت:"بچه ها ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم.به خدا نداشتم ،تازه آب براتون ضرر داشت"اون روز مجيد روضه خوان شده بود و...                                            

                                                                 

غبار پا

 

خيلي گشته بوديم نه پلاكي ،نه كارتي ،چيزي همراهش نبود .لباس فرم سياه به تنش بود .خوب كه دقت كردم ديدم يك نگين عقيق است كه انگار جمله اي رويش حك شده بود ،خاك وگلها را پاك كردم .ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم روي عقيق نوشته بود .((به ياد شهداي گمنام))