روایت اول: حمید داودآبادی:

هوا خنک بود. خب پاییز بود. پاییز سال 1365. همه نیروهای لشکر 27 محمدرسول الله(ص) در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار از بچه های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت.آن روز می خواستم به آن جا بروم تا به چند تا از بچه محله مان سر بزنم. کنار جاده خاکی ایستاده بودم که دیدم یک اتوبوس از طرف تدارکات و خدمات که حمام و... هم آنجا بود، می آید. نزدیک که شد، دست بلند کردم که ایستاد. بلافاصله در باز شد و مرد جوانی که ظاهراً صورتش را با ماشین تراشیده بود، نمایان شد. تا گفتم برادر کجا میرید؟
همون صورت تراشیده گفت:
- ... می ریم صفا... کوچه وفا... پلاک هزارش .
... اهلشی بیا بالا .

جا خوردم. آخه این لات بازی ها توی جبهه رسم نبود. مجبوری سوار شدم. غیر از اون و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود. به چشم های صورت تراشیده که زل زدم، احساس کردم خیلی آشناست. هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس توی دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می شد و او همچنان می خندید و با همان لفظ حرف می زد. انگار که می خواست شخصیتش را زیر آن چهره پنهان کند. وقتی دید بدجوری نگاهش می کنم، با خنده ای گفت:
- مشتی... مارو نشناختی؟
جواب من همچنان منفی بود، که گفت:
- ... بابا این منم حاج محسن.
حاج محسن؟ کدام حاج محسن؟ من که حاج محسنی با این قیافه نمی شناسم. فهمید که هنوز نشناختمش، ادامه داد:
- ... منم حاج محسن دین شعاری.
جل الخالق! به حق چیزهای ندیده! «حاج محسن دین شعاری» معاون گردان تخریب؟ آن هم با این قیافه؟ پس آن همه ریش انبوه حنایی رنگ چی شد؟