غل و زنجیر محبت خدا

شهید محمد جوادنیا فردی مخلص و متدین بود كه كار و رشته اصلی او در جبهه آموزش سلاح بوده و در این امر مهارت و تخصص درخور توجهی داشت .

تا قبل از این كه به شهادت برسد ما نمی دانستیم سه برادر دیگر او نیز به شهادت رسیده اند و این پنهان كاری او چیزی نبود جز اخلاص و صبرش در تحمل از دست دادن عزیزان در راه خدا.

نكته بسیار جالبی كه نظر همه را به خود جلب كرده بود وصیت نامه دو خطی و بسیار تاثیرگذار و حیرت آور او بود كه متن آن چنین بود :

« خدایا غل و زنجیر مادیات و دنیا را از گردن من جدا كن و غل و زنجیر محبت خودت را به گردن من بینداز. »

چند روز بعد از عملیات كربلای 5 بود كه خدای تبارك و تعالی او را همنشین خود نمود .

معراج شهدا آن شب نورانی بود

تقدیم  به روان پاک شهیدانی که با خون سرخشان نهال انقلاب را آبیاری کردند.

آن شب مثل همه شب ها پادگان شهید محمودوندپر بود از زائرینی که برای زیارت شهدای گمنامی که تازه توسط بچه های تفحص تفحص شده بودند .و به راستی که پیکر شهدای گمنام فضای بسیار معنوی را به آنجا بخشیده بود.بچه های خادم هم مثل همیشه در حال خدمت رسانی به زائرین بودند.من هم از این قاعده مستثنی نبودم ومشغول به معرفی غرفه جبهه فرهنگی بودم که مسئولیت آن برگردن بنده حقیر نهاده شده بود.وداشتم پشت سیستم کارهای مربوط به غرفه را انجام میدادم تا اینکه یکی از بچه ها خبری برایم آورد که قرار است تا لحظات دیگر مهمانان عزیزی برایمان بیایند سریعا سیستم را خاموش وغرفه را تعطیل کن.وقتی با خبر شدم این مهمانان دو شهید گمنام هستند.دست و پای خود را گم کرده بودم وحتی یادم رفته بود که چگونه باید سیستم را خاموش کنم. هر طوری بود خودم را به بچه ها رساندم.وبا بچه های خادم حلقه ای را درست کردیم تا بتوانیم این دو مهمان بزرگوار که دو شهید گمنام  بودند سریعا آنها را به ضریحی که برای شهدای گمنام ساخته بودند منتقل کنیم. چه حلقه با صفایی بود همه چشم هایمان را به سمتی دوخته بودیم که قرار بود شهدای گمنام را بیاورند.در این هنگام بود که یکی از بچه های خادم که  نامش مسعود بود به من گفت بهتر است شعر کجایید ای شهیدان خدایی را همه با هم زمزمه کنیم ومن این پیشنهاد مسعود را به بچه ها منتقل ساختم.این شد که بچه ها تا قبل از رسیدن شهدا دست در دست هم یکصدا کجایید ای شهیدان خدایی را خواندیم .موج اشک بود که در چشمان بچه ها حلقه زده بود.در این هنگام بود که مهمانان عزیزمان که به نوعی می توان گفت که خودشان صاحب خانه بودند وما مهمانشان آمدند.آری پیکر دوشهید گمنام که  در دست بچه های خادم در میان حلقه ها به سمت ضریح برده میشدند.در همان زمان بود که یکی از بچه ها که مداح هم بود با عشق تمام صدا زد بگذارید با نام یا زهرا به استقبالشان برویم زیرا این شهدا به مادرشان حضرت زهرا اقتدا کرده بودند ومثل مادرشان بی نشان بودند.پس همه شعر یا زهرا را با آهنگ ونوای خاصی خواندیم( یا زهرا یا زهرا یا زهرا یا زهرا) وبا این ذکر مقدس  شور گرفتیم.تا اینکه شهدا را به ضریح منتقل ساخیتم.ان شب برای همه یک شب به یاد ماندی بود.زیرا در نیمه های شب هم  یک مراسم خصوصی ویژه خادمین شهدا هم داشتیم.این مراسم ویژه ماهم یک مهمان دیگری هم داشت که شهدا دعوتش کرده بودند.از ان پس بود که به یمن تششیع پیکر این دو شهید بزرگوار باعث منشا خیر ودگرگونی در حال این مهمان شد.این خاطره تنها مقدمه ای بود برای تعریف یک داستان واقعی که در پست بعدی برایتان خواهم گذاشت.

 خادم زائرین شهدای گمنام  (ح . م)

مرتضی اوینی

 

به نام خدای خوب و خواستنی

سخن از آوینی گفتن ، شاید از این روی که توصیف یک گل ، یا غروب ، یا لبخند ، و یا معصومیت یک طفل ، بهر حال در محدودۀ توصیف متو قف است و بس ، کمی دشوار باشد. چرا که آوینی را،به دلیل کثرت استعمال نامش ، و غربت قدمها و باورهایش ، خواه ناخواه به ورطۀ قدیسین ظریف المنظر در انداخته ایم ، اگر اینهمه سخن و مرام او، اینگونه بی مشتری نمی نمود و ضجه های تنهایی او، اینگونه بی مخاطب نمی ماند. هرگز غرضم سرودن ترجیع بند یاُس نیست! یا : در بن بست خاطرات ، راه گریزی جستن ! بله ، غرضم دامن گشودن برای شرافتی است که آرمانها را در پس کوچه های آشنای فرهنگ نشانمان می داد و هرگز برای این فرهنگ حتی ، جایگاهی فراتر از واقعیت نمی پرداخت . واقعیتی که دیروز بر بلندای قاف هستی می خرامید ، و امروز به هزار خنجر خود ما ، زخمی شقاوت است. آوینی هر که بود ، و هر چه گفت و نوشت و پدید آورد ، اراده ای جز غبار روبی از چهرهُ حق نداشت .حقی که سلسلهُ انبیاء ، آن را در خانهُ کوچک علی و فاطمه می جستند و تبلیغش می کردند و آوینی ، نور آن را در جمال و راه خمینی باور کرده بود و در قدمهای بسیجی آشکار کرده بود و با انگشت اشارۀ خامنه ای بدان سو می نگریست.

لبخندهای پشت خاکریز(آقا ما سوت بزنیم)

برای شبهای عملیات و رفتن به کمین، گشت و شناسایی و مواقع حساس، رزمهای شبانه حکم تمرین و کارورزی داشت. همه توصیه فرماندهان را در این شبها این بودکه بجه ها به هیچ وجه با هم صحبت نکنند، حتی اگر ناچار باشند تا سکوت و خویشتن داری ملکه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلکه تولید صدا نکردند به هر شکل ممکن. برای همین گاهی که اسم کسی را صدا می زدند یا دعوت به صلوات می کردند، صحنه های خنده داری به وجود می آمد.

   از جمله در جلسه ای توجیهی به همین منظور دوستی از مسئول رزم شب که تأکید می کرد حتی در گوشی نباید حرف بزنید چون شب صداها خیلی سریع انعکاس پیدا می کند پرسید: آقا اجازه است!، سوت چی، می توانیم بزنیم!

 

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

سيروس صادقى رفت روى مين

همراه سيد ميرطاهرى و چند تاى ديگراز بچه ها، روى ارتفاع 112 فكه ايستاده بوديم و اطراف را نگاه مى كرديم. كمى آن سوتر، چند نفر كه لباس سبزشان ظاهراًنشان مى داد سپاهى هستند، نظرمان را جلب كردند. البته اول بعيد ندانستيم كه عراقى باشند. گاهى نيروهاى عراقى براى شناسايى به مواضع ما مى آمدند. به خاطر فاصله زياد، چهره هايشان را نمى شد تشخيص داد. دوربين هم نداشتيم كه دقت كنيم عراقى هستند يا ايرانى. بحثمان بالا گرفته بود. من مى گفتم عراقى هستند، بچه ها مى گفتند كه: «نه لباس فرم سپاه تنشان است و خودى هستند».

نگاهمان به آنها بود كه به طرفمان مى آمدند. ناگهان ديدم زيرپاى نفر جلويى شعله اى نمايان شد و صداى انفجارى در منطقه پيچيد. به دنبال انفجار، آنكه روى مين رفته بود، به هوا پرتاب شد و چند متر آن طرفتر محكم بر زمين افتاد. معطل نكرديم. حدود هفتصد متر راه بود. با حميد اشرفى شروع كرديم به دويدن. به صد متريشان كه رسيديم، ديديم سيم خاردارى جلويمان كشيده شده. متوجه شديم كه به ميدان مين برخورده اند و آن طرف ميدان، رفته اند روى مين.

نشستم زمين و شروع كردم به معبر زدن. حميد اشرفى هم از پشت سر مى آمد و معبر را چك مى كرد كه مينى نباشد. مجروح، آن طرف ميدان مين افتاده بود و خون ريزى شديد داشت. آنهايى كه همراهش بودند، ترسيده و متفرق شده بودند. وضع بدى شده بود. فكر نمى كردند اينجا ميدان مين باشد. بدون اينكه توجهى به وضعيت ميدان مين داشته باشيم، شتابزده از ميان مين هاى والمرى دويديم. بچه هاى ديگر هم آمدند براى كمك. يك پايش قطع شده و پاى ديگرش هم داغان شده بود و همچنان خونريزى شديد داشت. هيچ امكانات امدادى نداشتيم. برانكاردى را كه بچه هايمان آورده بودند آماده كرديم و خواستيم كه او را رويش بخوابانيم. با وجود درد شديد و حالت تشنجى كه به نيروها دست داده بود، او كه فهميديم نامش «سيروس صادقى» و از بچه هاى «قرارگاه جستجوى نور» بود، بدون آينكه آه و ناله راه بيندازد، آرام مى گفت: «يواش پايم را بلند كنيد... خيلى درد داره...».

پاى صادقى رفته بود روى مين قمقمه اى كه يكى را قطع كرده و پاى ديگرى را هم مجروح كرده بود. او را روى برانكارد گذاشتيم و چهار نفرى بلند كرده و از معبر گذشتيم و برديم به عقبه و از آنجا رفت به تهران.

يك سال از اين مجارا مى گذشت كه او را در فكه ديدم، در حالى كه يك پايش قطع بود. با خنده به او گفتم: «دوباره كه اومدى اينجا...» او هم خنديد و گفت: «فعلا يك پاى ديگه دارم... من حالا حالاها وقت دارم...» الان هم به عنوان يكى از نيروهاى فعال تفحص همچنان ميدان هاى مين را مى كاورد و پيكر شهدا را مى يابد.

گفتگو با پسر شهيد صياد شيرازي به مناسبت سالگرد شهادت ان شهید

حضور در صحنه شهادت پدر، در عين حال كه به دليل نوجوان بودن وي، تأثير دردناك عميقي بر روح او گذاشته، ليكن سند محكم مظلوميت پدر نيز هست كه با انگيزه كمك به فردي از اقشار پائين جامعه، خود را در معرض خطر قرار داد. از آن روز پيوسته در صحبت‌هايش از پايمردي‌ها و رشادت‌هاي پدر و شهادت مظلومانه‌اش سخن مي‌گويد و تلاش دارد ياد و خاطره وي را پيوسته زنده نگه دارد. آن چه مي خوانيد ، گفتگويي است كه نشريه شاهد ياران با مهدي صياد شيرازي.

*چند تصوير از مهدي صياد شيرازي در ذهن مردم بر جاي مانده است.بد نيست كه قبل از ورود به سخن در باره پدرتان به آنها بپردازيم. يكي از آنها حضور شما در لحظه شهادت پدرتان است. چه شد كه شما در آن لحظه در آنجا بوديد؟

*مهدي صياد شيرازي: تا آنجايي كه يادم هست، پدر طبق معمول، ساعت 6:30 آماده رفتن شدند. من و برادر كوچك‌ترم محمد همراه ايشان به مدرسه مي‌رفتيم. اين برنامه‌اي بود كه هر روز صبح اجرا مي‌كردند و تمايل داشتند حتي‌المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند. آن روز هم مي‌خواستيم برويم، من در را بازكردم و ايشان هم ماشين را از محل پاركينگ بيرون آوردند. در اين فاصله ديدم كه يك شخصي با لباس رفتگري دارد به سوي ايشان مي‌آيد. يك جارويي هم دستش بود و ماسك هم زده بود. نزديك شد و معلوم بود كه كاري دارد. شروع كرد به جاروكردن و كوچه هم خلوت و ساكت بود. من سنم كم بود و نسبت به اين مسئله زياد حساسيت نشان ندادم. ديدم كه نامه‌اي را ‌آورد و به پدرم داد. پدرم هم شيشه ماشين را پايين كشيدند كه نامه را بگيرند. در اين فاصله، آن‌ فرد، اسلحه‌اي را كه داخل لباسش جاسازي كرده بود، بيرون كشيد و چهار گلوله به سر پدرم شليك كرد.

*مگر پدرتان محافظ نداشتند؟

*مهدي صياد شيرازي:در آن مقطع زماني و به ويژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگي مي‌كردند. ايشان خصوصيتي كه داشتند اين بود كه مردمي بودند و سعي مي‌كردند به كسي زحمت ندهند. هم خودشان رانندگي مي‌كردند و هم از محافظ استفاده نمي‌كردند. يادم هست كساني هم اين حرف را به ايشان مي‌زدند و ايشان جواب مي‌دادند كه محافظ هم بنده خداست. تا آنجا كه مي‌توانستند سعي مي‌كردند كسي را به زحمت و خطر نيندازند؛ ضمن اينكه مسئله حفاظت ايشان، براي خانواده‌شان هم محدوديت‌هايي را ايجاد مي‌كرد و هر جايي مي‌رفتند، بايد با يك گروهي مي‌رفتند، ولي با نبودن محافظ، مي‌توانستند با خانواده باشند. ايشان از اين چيزها ترسي نداشتند. به‌عنوان يك شخصيت نظامي كه آموزش‌هاي دفاعي اين چنيني را ديده بود، همواره اسلحه‌اي داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولي شهادت به اين شكل، كمي غافلگيرانه بود. نه خودشان توانستند كاري كنند نه بنده كه همراهشان بودم. در واقع سوء استفاده از اعتماد متواضعانه ايشان بود. منافقين كوردل با عمل ناجوانمردانه خود توانستند يكي از دلسوزترين افراد ميهن و انقلاب اسلامي را به شهادت برسانند.

*تصوير ديگر ذهني ما بر مي‌گردد به لحظه بوسه مقام معظم رهبري به پيكر شهيد و واكنش شما. به نظر شما اين حركت رهبري چه پيامي در خودش داشت؟

*مهدي صياد شيرازي:احساسم اين است كه ايشان مي‌خواستند يك تقدير هميشگي از شهيد صياد شيرازي بكنند به عنوان آن خدمات و مجاهدت‌هايي كه ايشان در سال‌هاي دفاع مقدس، قبل از آن و بعد از آن براي انقلاب انجام داده بودند.اين مطلب مي‌تواند براي ما هم مفيد باشد كه اگر كسي در خط رهبري حركت كند، زحمت بكشد و تلاش و مجاهدت بكند؛ مطمئناً به يك جايي خواهد رسيد و عنايت الهي شامل حال او مي‌شود.

*وقتي كه به پاي رهبر انقلاب افتاديد، چه چيزي در ذهن داشتيد؟

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

به بهانه ي سالروز شهادت سيد مرتضي آويني


ا

اي شهيد ،

اي آنكه بر كرانه ي ازلي و ابدي وجود بر نشسته اي ،

دستي بر آرو ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش.


دانلود نوای شهدا(شهادت)+مداحی

این سه تراکی که روی وبلاگ بود بعضی از دوستان خواستن تا بزاریم برا دانلود ما دهم اطاعت امر کردیم

نوای ویژه شهدا

درد دل دختر شهید ناصری

مداحی کریمی

بسم رب الشهدا

 

بسم رب الشهدا از شهدا باید گفت

از فداکارترین قوم خدا باید گفت

عشق در دایره ی بسته ی آتش بس نیست

از دل سوخته ی اهل صفا باید گفت

افق شرعی احساس من و ساعت هشت

آری از روشنی وقت دعا باید گفت

دیگری هر چه دلش خواست بگوید شاعر

شعری از حنجره ی سرخ شما باید گفت

شعری از حنجره ی سرخ ورم کرده اتان

که نیاموخته الفاظ ادا باید گفت

می شود شعر سرود و سخن عشق نگفت ؟

یا فرم بست دم از گفتن و یا باید گفت

بسم رب الشهدا زینت سر برگ صفاست

غزلی سوخته از حیرت ما باید گفت

های و هو گرچه همه زندگی ما شده است

از سکوتی که گذشته ز صدا باید گفت

و ز قد قامت العشقی که به اوج انجامید

در نمازی به موازات بیا باید گفت

آی شاعر ! تو که با حنجره ات می شکفی

لخته لخته طپش حادثه را باید گفت

ادبیات حماسه ، ادب قافیه هاست

قطعه شعری به ردیف شهدا باید گفت

 

 

                                                                          افسر فاضلی شهربابکی

پدر «شهيد آويني»:مرتضي‌ را تا ‌زنده‌ بود نمي‌شناختم‌

خبرگزاري فارس:در اين‌ سالهاي‌ آخر وقتي‌ متوجه‌ آمدنش‌ مي‌شدم‌ كه‌ جمعه‌ها مي‌آمد و صدايم‌ مي‌كرد كه‌: "بابا نماز جمعه‌ نمي‌روي‌؟ " من‌ هم‌ مي‌گفتم‌ چرا نمي‌روم‌. من‌ مرتضي را تا آن‌ زمان‌ كه‌ زنده‌ بود نمي‌شناختم‌.


پدر شهيد سيد مرتضي آويني در مصاحبه اي درباره فرزند شهيدش ، گفته است:
من‌ فردي‌ بودم‌ كه‌ هميشه‌ كارم‌ در معادن‌ بود و ايشان‌ هميشه‌ دنبال‌ من‌ بودند، سال‌ 1326 كه‌ ايشان‌ به‌ دنيا آمدند در شهر ري‌ من‌ منزل‌ پدرم‌ بودم‌، جايي‌ نداشتم‌، كاري‌ هم‌ نداشتم‌ و در آن‌ دوره‌ نظام‌ وظيفه‌ام‌ را مي‌گذراندم‌.
سابقاً در چنين‌ خانه‌هايي‌ همه اهل‌ فاميل‌ جمع‌ مي‌شدند. منتقل‌ شدم‌ به‌ سازمان‌ برنامه‌ و به آنجا رفتم‌ به‌ شركت‌ سهامي‌ كل‌ معادن‌، در اين‌ شركت‌ كم‌كم‌ كارهاي‌ معادن‌، كه‌ باعث‌ مي‌شد من‌ به‌ شهرستان‌ها بروم‌ شروع‌ شد و من‌ در آن‌ سالها با مرتضي‌ در معادن‌ بودم‌.
ايشان‌ از سال‌ 1333 كه‌‌ به‌ معادن‌ خمين‌ رفتم‌، معادن‌ سرب‌ و روي‌ خمين‌ كلاس‌ اول‌ دبستان‌ در آن‌ جا مرتضي‌ را نام‌نويسي‌ كرديم‌، در خمين‌ شاگرد اول‌ بود و شاگرد خوبي‌ هم‌ بود؛ حتي‌ يك‌ روزي‌ آمد و ديديم‌ گريه‌ مي‌كند پرسيديم‌ چرا گريه‌ مي‌كني‌؟ گفت‌ براي‌ اينكه‌ به‌ من‌ 20 داده‌اند و به‌ يكي‌ ديگر هم‌ 20‌ داده‌اند، رفته‌ بود و به‌ معلم‌ گفته‌ بود و او هم‌ جواب‌ داده‌ بود كه‌ من‌ به‌ تو 25 كه‌ نمي‌توانم‌ بدهم‌. البته‌ مرتضي‌ قبل‌ از اينكه‌ به‌ مدرسه‌ برود در منزل‌ خواندن‌ و نوشتن‌ را ياد گرفته‌ بود حتي‌ وقتي‌ كلاس‌ اول‌ بود روزنامه‌ مي‌خواند. ما تا دو سال‌ خمين‌ بوديم‌ ولي‌ سال‌ 35 به‌ يك‌ معدن‌ ديگري‌ رفتيم‌ معدن‌ مسي‌ بود كه‌ نزديك‌ شهرستان‌ ميانه‌ بود، كوه‌ بود و مدرسه‌اي‌ نبود كه‌ من‌ مرتضي‌ را در آن‌ نام‌نويسي‌ كنم‌ من‌ رفتم‌ و از آموزش‌ و پرورش‌ زنجان‌ اجازه‌ گرفتم‌ تا بتونم‌ اين‌ را و آن‌ فرزند دوّمم‌ كه‌ در حال‌ حاضر در آمريكا استاد دانشگاه‌ است‌ اين‌ها را بگذارم‌ درس‌ بخوانند. يك‌ مدرسه‌ داير كردم‌ كه‌ خودم‌ در آن‌ تدريس‌ مي‌كردم‌ و رئيس‌ حسابداري‌ آنجا درس‌ مي‌داد. اين‌ مدرسه‌ چهار كلاسه‌ بود كه‌ در آخر 6 كلاسه‌ شد، وقتي‌ مرتضي‌ به‌ كلاس‌ چهارم‌ رفت‌ از وجود خود او هم‌ براي‌ تدريس‌ كلاس‌ اوّلي‌ها استفاده مي شد. بعد به‌ كرمان‌ رفتيم‌ و در يك‌ دبيرستان‌ در كرمان‌ شروع‌ كردند به‌ تحصيل‌ كردن.‌ دبيرستان‌ را در كرمان‌ بودند تا سال‌ دهم‌ دبيرستان‌ كه‌ به‌ مدرسه‌هاي‌ ملّي‌ تهران‌ آمدند.
مرتضي‌ رشته‌اش‌ رياضي‌ بود، يك‌ روز كارت‌ كنكوري‌ دستش‌ بود. به‌ او گفتم‌ مگر نمي‌خواهي‌ در كنكور شركت‌ كني‌! گفت‌ كارتم‌ را پاره‌ كردم‌، گفتم‌ اِ چرا؟ گفت‌: رشته‌ رياضي‌ را دوست‌ ندارم‌. بعد رفت‌ در هنرهاي‌ زيبا در كلاس‌ طراحي‌ نشست‌ و بعد كنكور طراحي‌ داد و در آنجا شاگرد اول‌ شد. تا سال‌ 1355 تقريباً.
در كودكي‌ يادم‌ هست‌ وقتي‌ مهمانهاي‌ خارجي‌ براي‌ من‌ مي‌آمدند مي‌رفت‌ و با آنها شروع‌ مي‌كرد به‌ صحبت‌ كردن‌ و به‌هيچ‌ وجه‌ گوشه‌گير نبود.
خدمت‌ نظام‌ وظيفه‌اش‌ را در نيروي‌ هوايي‌ انجام‌ داد.

***
به‌ نقاشي‌ خيلي‌ علاقه‌ داشت‌ در همان‌ سالهايي‌ كه‌ در كرمان‌ بوديم‌ معلم‌ نقاشي‌ داشت‌؛ به‌ نويسندگي‌ هم‌ خيلي‌ علاقه‌ داشت‌ و خيلي‌ چيزها مي‌نوشت‌. حتي‌ يك‌ كتابي‌ قبل‌ از انقلاب‌ نوشته‌ بود كه‌ اسم‌ عجيبي‌ داشت‌ يادم‌ نيست‌ يك‌ چيزي‌ شبيه‌ "نه‌ از خود.... " موضوع‌اش‌ يك‌ چيزي‌ بود در مورد ناراحتي‌ مردم‌ و فقر و تنگدستي‌ و... بود. البته‌ بعضي‌ از نسخه‌هاي‌ اين‌ كتاب‌ هم‌ بود كه‌ تكثير شده‌ بود اما الان‌ در دسترس‌ نيست‌.
يادم‌ هست‌ از همان‌ زماني‌ كه‌ به‌ دانشكده‌ مي‌رفت‌ در مورد اين‌ موضوعات‌ حساس‌ بود. يك‌ روز زمستان‌ وقتي‌ از دانشكده‌ به‌ خانه‌ آمده‌ بود ديدم‌ پالتويش‌ همراهش‌ نيست‌. پرسيدم‌ پالتويت‌ كجاست‌؟ گفت‌: دادم‌ به‌ كسي‌. از اين‌ كارها زياد مي‌كرد.

***
بعد از انقلاب‌ مرتضي‌ را خيلي‌ كم‌ مي‌ديدم.‌ پس‌ از مدتي‌ هم‌ كه‌ همخانه‌ شديم‌ با اين‌ حال‌ باز بيشتر در مسافرت‌ و سفر جبهه‌ بود، مواردي‌ هم‌ كه‌ در منزل‌ بود خيلي‌ كم‌ در مورد كارش‌ صحبت‌ مي‌كرد، مسائل‌ جبهه‌ را براي‌ ما تعريف‌ مي‌كرد. فقط‌ يكي‌ دو بار در مورد دوستان‌ و همكاران‌ رفقايش‌ كه‌ در كنارش‌ در جبهه‌ به‌ شهادت‌ رسيده‌ بودند تعريف‌ كرد. يا مثلاً مي‌گفت‌ دوربينمان را در اهواز جايي‌ گذاشته‌ بوديم‌ به‌ امانت‌ ، وقتي‌ برگشتيم‌ ديديم‌ فيلم‌ روي‌ آن‌ پاك‌ شده‌ است‌ و همين‌.
در مورد مشكلات‌ كارش‌ هيچ‌وقت‌ حرف‌ نمي‌زد يعني‌ اصلاً مشكل‌ احساس‌ نمي‌كرد.
مشكل‌ها را ، همه‌ را خرد مي‌كرد. اما هميشه‌ نگران‌ وضع‌ مملكت‌ بود اما در عين‌ حال‌ خوشحال‌ هم‌ بود به‌ خاطر اين‌ كه‌ انقلاب‌ شده‌ و....

***
سال‌هاي‌ آخر خيلي‌ كم‌ خواب‌ بود و سه‌ چهار ساعت‌ بيشتر نمي‌خوابيد و همه‌اش‌ در حال‌ نوشتن‌ بود. ما خيلي‌ كم‌ او را مي‌ديديم.‌ در اين‌ سالهاي‌ آخر وقتي‌ متوجه‌ آمدنش‌ مي‌شدم‌ كه‌ جمعه‌ها مي‌آمد و صدايم‌ مي‌كرد كه‌: "بابا نماز جمعه‌ نمي‌روي‌؟ " من‌ هم‌ مي‌گفتم‌ چرا نمي‌روم‌.
من‌ مرتضي را تا آن‌ زمان‌ كه‌ زنده‌ بود نمي‌شناختم‌

پاسداشت دو سردار جبهه هاي فرهنگي و نظامي انقلاب اسلامي(3)

روابط عمومی محمد آقا(شهید زمانی)

از خصوصیات بارز محمد آقا روابط عمومی قوی و ارتباط صمیمانه اش با دیگران بود.
یادم هست یه روز مرا ترک موتورش سوار کرد و رفتیم پیش رئیس حفاظت اطلاعات سپاه. باورم نمی شد این قدر راحت بتواند با مسئولین ارتباط برقرار کند و حتی توانست بودجه قابل توجهی برای کار تفحص از مسئولین دریافت کند. از طرفی هم شاید باورتان نشود ولی آقا محمد متولد 1357 بود و کسانی که خیلی با او آشنا نبودند تصور می کردند سنش بیش تر از 30 سال باشد. در حالیکه 23 بهار بیشتر ندیده بود. او باز زرنگی کرد و به آرزوی دیرینه اش رسید و به آسمان پرگشود.

راوی: برادر میر طاهری

چند تا عکس از شهید محمد زمانی تهیه کردم براتون،اگه شما هم عکسی داشتید خبرمون کنید

 

شهيد فروشي

ما چون شما شهيد فروشي نمي كنيم

فــرياد را اسـير خـاموشـي نمي كــنيــم

با محتسب كه ساغر ما را شكسته است

هـم جوشـي و مذاكــره  نمي كنـيــم

ما شاعريم و نان سياسـت نمي خوريم

در حزب باد خانه به دوشي نمي كنيم

مـــا شـاعـــريم لايق آزاده  زيـسـتـن

در دل هواي حلقه به بگوشي نمي كنيم

اهـريمـنانـه لاف سروشـي نمـــي زنيــم

آهنـگرانــه مــار بدوشـي  نمي كنيم

مــا  آرمان ميـثـم  خرما فروش را

هرگز فداي زهد فروشي نمي كنيم

يا بوسه بر انالــحق حلاج مـي زنيم

يا ادعــاي داربـدوشـي  نمي كنيـم

ميراث ما زعشق رجزهاي  سرخ ماست

ما چون شما شهيد فروشي نمي كنيم

 

«عاشق شهادت»

هنر مردان خدا...


شهادت چشم انداز گسترده اي دارد كه تناسب زواياي نگاه تماشاگر معماري بينش اهل شهود و حضور ، مناظر متنوع مي يابد.

گسترده ي شهادت ، پنجره اي است كه به سوي بهشت و ملكوت رهيافتگان است و سوي ديگر ، سايه پروي شاخه گستري سدره و طوبي ! سمت و سوي ، مناظر جويباران سرشار از عسل زلال است و سوي ديگر ، نوشانوش خراباتيان مست و مدهوش كه باده از دست ساقي ازلي مي نوشند: «و سقهم ربهم شرابه طهورا.»

زندگي زيباست زيرا عطيه ي خداي جميل است :«كنت كنزاً مخفياً فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف» ، اما ، زندگي با همه توانمندي هايي كه دارد ، قادر نيست همه زيبايي هاي خود را بيان كند و در اين ميان ، شهادت است كه پرتو قلمهاي خون نگار خود ، ميتواند به ژرفاي زندگي راه يابد و زيبايي هاي نامكشوف زندگي را پيش روي شهيدان و شاهدان باز گشايد.همانگونه كه طبيعت نيز مي تواند همه زيبايي هاي خود را بيان كند و در اين ميان شاعران و هنرمندانند كه قادرند با سفينه خيال به اعماق طبيعت راه يافته و لايه هاي رويين طبيعت را پيش روي انسان به نمايش در آورند.


آري شهادت ، هنر مردان خداست !



از آب فرات رنگ و بو مي گيريم

از دست ابالفضل سبو مي گيريم

در محضر آفتاب چون پير  صدوق

با خون گلوي خود وضو  ميگيريم


«عاشق شهادت»


شهید علی محمودوند

علی (امیر) در سال 1343 در روز هفدهم صفر ماه قمری در تهران پا بر خاک نهاد، تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد، با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج مسجد درآمد و با شوری وصف‌ناشدنی به فعالیت مذهبی پرداخت، تابستان سال 1361 همزمان با شروع عملیات رمضان در هفده سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشگر 27 محمدرسول‌الله (ص) آغاز نمود، در عملیات والفجر مقدماتی همران گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد. در عملیات والفجر 8 برای همیشه پایش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازی (شیمیایی، موجی، قطع پا و 25 ساچمه در دست) باز هم از میهن اسلامی دفاع نمود، او در سال 1367 با دوشیزه‌ای پارسا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، علی به علت علاقه به نظام مقدس جمهوری اسلامی به عضویت نهاد مقدس سپاه درآمد و توانست با تلاش بسیار مدرک دیپلم خود را دریافت نماید. محمودوند در سال 1371 بعد از شهادت سیدعلی موسوی به یاری برادران گروه تفحص شتافت و 8 سال در میان خاکهای تفتیده جنوب برای یافتن پیکر شهداء تلاش نمود، به طوریکه دو مرتبه پای مصنوعی خود را بر اثر کار زیاد از دست داد، فرمانده دلیر گروه تفحص لشگر27 محمدرسول‌الله (ص) سرانجام در تاریخ 22/11/1379 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین در جرگه شاهدان قرار گرفت، علی در سن 36 سالگی تنها پسرش عباس را که نابینا و فلج بود، به همراه دخترش در نزد ما به یادگار گذاشت، پیکر پاکش را در قطعه 27 بهشت‌زهرا طبق وصیت او به خاک سپردند.

تصاویری از مقام معظم رهبری در مناطق عملیاتی جنوب(فتح المبین)

لینک تصویر:http://shahid-ir.persiangig.com/image/agha/shahid-ir.blogfa.com%20%281%29.jpg

لینک تصویر:http://shahid-ir.persiangig.com/image/agha/shahid-ir.blogfa.com%20%282%29.jpg

لینک تصویر:http://shahid-ir.persiangig.com/image/agha/shahid-ir.blogfa.com%20%283%29.jpg

لینک تصویر:http://shahid-ir.persiangig.com/image/agha/shahid-ir.blogfa.com%20%284%29.jpg

لینک تصویر:http://shahid-ir.persiangig.com/image/agha/shahid-ir.blogfa.com.jpg

زندگی نامه شهید آوینی

شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

 "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را -  اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... -  در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."

شهید آوینی فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد

"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم.

گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."

مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

"یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد."

کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید:

"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری.

اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.”

اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.

شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.

او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه هم‌خوانی نداشت، از ادامه‌ی تدریس صرف‌نظر کرد. مجموعه‌ی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیش‌تر در مقاله‌ای بلند  به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامه‌ی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینه‌ی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامه‌ی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعه‌ی این مقالات در کتاب "آینه‌ی جادو" که جلد اول از مجموعه‌ی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمع‌آوری و به چاپ سپرده شد.

سال‌های 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینه‌ی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بی‌اعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره  ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامه‌ی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غرب‌زدگی و روشن‌فکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.

مجموعه‌ی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجاب‌آور است. در حالی که سرچشمه‌ی اصلی تفکر او به قرآن، نهج‌البلاغه، کلمات معصومین علیهم‌السلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز می‌گشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آن‌ها را نقد و بررسی می‌کرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی می‌دانست چرا که این شناخت زمینه‌ی خروج از عالم غربی و غرب زده‌ی کنونی را فراهم می‌کند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد می‌رساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبه‌ی بشریت" می‌نامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.

آپارتمان شماره 13   كمدی یا نئورئالیسم

نقد فیلم به قلم شهید سید مرتضی آوینی

کارگردان:یدالله صمدی

در این قبیل  فیلم ها فقط چند اشتباه ساده اتفاق افتاده است كه الآن عرض می كنم:

یكی اینكه همه جنبه های واقعی شخصیت پرسوناژها فدای یك طرح كلی از پیش تعیین شده گشته است و بنابراین، پرسوناژها فقط قسمتی از وجود و رفتار خود را ظاهر می سازند كه بتواند در سناریو به كار آید و فیلم را پیش ببرد و به همین لحاظ همه دیوانه به نظر می آیند. ممكن است بگویند كه فیلم « آپارتمان شماره 13 » عمداً می خواسته كاریكاتوری از تیپ های اجتماعی ارائه دهد و در كاریكاتورسازی ، معمول است كه قسمت هایی از شخصیت یك پرسوناژ عمده شود و برجستگی پیدا كند. اما به هر تقدیر، در كاریكاتور نیز سایر قسمت های وجود یك كاراكتر كه برجستگی نیافته اند حذف نمی شود. اما در اینجا ، كاراكترها چیزی نیستند مگر مجموعه ای از رفتارها و دیالوگ هایی مورد نیاز فیلمنامه ، و وجود واقعی نیافته اند. اگر این طرح كلی می توانست بر واقعیات زندگی مردم بنا شود، آنگاه تعارضی بین پرسوناژها و كل فیلم موجود نمی شد، اما در غیر این صورت ، اگر طرح كلی فیلم از لا به لای واقعیات ظاهر كلكسیونی از خل ها و خل بازیشان مبدل خواهد شد.

فیلم « آپارتمان شماره 13 » می توانست یك فیلم سوبژكتیو باشد و از دید یك روستایی مهربان ، خانواده های آپارتمان نشین شهری را ببیند. آنگاه خل بازی ها می توانست فایده ای داشته باشد و معصومیت و سادگی زندگی روستایی را برملا سازد. اما در این فیلم ، « ماشو ایران منش » نیز به نوعی خود را به بلاهت زده است؛ همسرش و پدر از نیز از شدت بلاهت ـ و نه سادگی ـ به دیوانگی نزدیك هستند.

در جایی از فیلم « ماشو » هنگام خواندن نامه نامزدش ، كنار پیاده رو نشسته و چهره به چهره او گوسفند ابراهیم نیز مشغول خواندن نامه است. تماشاگر می خندد، اما در عین حال ، درمی ماند كه با چه فیلم روبه روست. تماشاگر می خندد، اما به چه؟ به گوسفند مآبی  ماشو ایران منش؟ مگر فیلم قرار نیست كه جانب ماشو را بگیرد؟ اینچنین است كه وقتی ماشو یك انتخاب اخلاقی می كند و در پایان فیلم به نفع انسان دوستی از پول می گذرد، تماشاگر این انتخاب را نیز به حساب بلاهت او می گذارد.

تماشاگر می خندد، اما به چه؟ به یك فیلم كمدی؟ اما چنین نیست و فیلم « آپارتمان شماره 13 » صراحتاً اعتراف می كند كه نمی خواهد در محدوده كمدی باقی بماند و تلاش دارد كه به یك فیلم نئورئالیستی نزدیك شود؛ آنگاه وقتی فیلم به سراغ « معلول ها » می رود و از « علت ها » غفلت پیدا می كند ، زیبایی و عظمت حیات انسان ها حذف می شود تا حركات آنها خنده دار شود. این یكی دیگر از اشكالاتی است كه فیلم را به خل بازی  شبیه می سازد.

باز هم حرفی نبود اگر فیلم می توانست خود را در محدوده كمدی محض نگاه دارد. در فیلم های كمدی كاراكترهایی بیرون از « دایره معمول نظام اجتماعی » تصویر می شوند تا تماشاگر را بخندانند. اگر« آپارتمان شماره 13 » می توانست خود را به « خلوص در فرم » برساند فیلم خوبی از آب در می آمد ، اما این فیلم فعلی در واقع خارج از حیطه مهارت فیلمساز و تصور نهایی او از فیلم، چیزی از آب در آمده است كه دیده اید؛ تماشاگر در ارتباط با كاراكترها هرگز از سطح عبور نمی كند، حتی درباره ماشو ایران منش كه بالأخره در سر یك دوراهی اخلاقی راهی را در پیش می گیرد  كه متناسب با روح شهرستانی و سنتی اوست. اما این انتخاب كه می توانست بسیار زیبا و عمیق باشد، آن همه در سطح انجام می شود كه تماشاگر، خود را در كنار ماشو احساس نمی كند.

پرسوناژهای « آپارتمان شماره 13 » قرار بوده است كاركاتورهایی باشند از تیپ هایی كه در یك شهر متورم و بی در و پیكر مثل تهران زندگی می كنند و این تصویر اگر موفق می بود، می توانست زیبا باشد، اما همان طور كه گفتم، پرسوناژها هرگز تبدیل به آدم هایی واقعی نمی شوند و در سطح رفتارهای كلیشه ای مورد نیاز فیلمنامه توقف می كنند. همه تقصیرها را هم به گردن فیلمساز نمی توان انداخت، اگرچه به نظر می آید كه « صمدی » فرصت تأمل كافی برای انتخاب تیپ های اجتماعی فیلم خویش نداشته است.

سینمای ایران اكنون در شرایطی به سر می برد كه باید قبل از هر چیز خود را از ركود اقتصادی سینمای ایران را در تمامی جهاتی كه می تواند میزان فروش فیلم را بالا ببرد، خواهد كشاند. اگر آدم مواظب خودش نباشد،‌ نگاهی اینچنین به اجتماع ما را به این تز خواهد رساند كه « همه مردم دیوانه اند. اما دیوانه ها از بقیه خل ترند! »

تابلو نوشته ها

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

 

1- لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

4- مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته)

6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه نبود.)

7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع

8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)

9- ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.

10- مرگ بر صدام موجی

11-لبخندهای شما را خریداریم.

12- لطفا پس از رفع حاجت آب بریزید تا کاخ صدام تمیز باشد.

13- ورود برادر ترکش به منطقه ممنوع

14- لطفا وارد میدان مین نشوید.

15- مرگ بر هزاردام این که صدام است.

16- مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)

17- مشک آهنی (تانکر آب نوشته)

18- من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

19- من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)

20- مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه)

21-نازش نده گازش بده.

22- نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

23- نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)

24- نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته خطاب به گلوله)

25- نه خسته دلاور

26- ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع

27- ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید

28- نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته)

29- ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)

30- وای به روزی که بسیج بسیج بشه

31- لطفا تک نزنید (روی کفش نوشته شده بود)

32- لطفا خالی نبندید (داخل چادر نوشته شده بود)

33- مسافرکش کربلا (لباس نوشته راننده مینی بوس در خط)

34- می خواهیم بریم کربلا...منم میام...جا نداریم... با تاکسی بیا میدان مین

35- وایسا که اومدم (سینه لباس نوشته ای که پشت آن نوشته بود: بدو که می رسی!)

36- ورود اشیاء داغ مخصوصا ترکش ممنوع (لباس نوشته)

37- ورود پاهای متفرقه اکیدا ممنوع (پوتین نوشته پای شهید)

38- هرکس می خواهد حوری های بهشت را ببیند از این طرف برود (تابلویی بود که فلش آن جهت حرکت به خط مقدم را نشان می داد.)

39- هر که زجرش بیش، اجرش بیشتر.

40- همه از من می ترسند، من از لندکروز (روی تریلی نوشته شده بود)

 

از کتاب فرهنگ جبهه جلد دوم (تابلو نوشته ها) نوشته سید مهدی فهیمی

لبخندهای پشت خاکریز(زنده در گردان است)

كم نبودند پدران و پسرانی كه در كنار هم از آب و خاك و جان و مال و ناموسشان دفاع می كردند.

   از خیل بی شمار آنها پدری بود فوق العاده و با روحیه و سر حال كه درگردان ما بود. وقتی كسی سراغ پسرش را می گرفت خصوصاً برای سنجش روحیه اش سوالی می كرد، می گفت: تو مواظب خودت باش پسر من هر كجا باشد قطعاً از این سه حال خارج نیست، یا كشته در میدان است، یا اسیر در زندان است،‌ یا زنده و زخمی در گردان است.

   و به این ترتیب حرفی برای گفتن باقی نمی گذاشت. بعضی كه از جواب در نمی ماندند می گفتند: حاجی و یا هر سه تایش!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

وضوی بی نماز!

  موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»

    وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.

    فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

    عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

    فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»


کتاب رفاقت به سبك تانک صفحه 59

لبخندهای پشت خاکریز(ظهور آقا (عج))

رسم بود وقتی دو نفر به هم می رسیدند اولین سؤالی که میکردند این بود که تا کی منطقه هستی، چه وقت پایانی یا تسویه می گیری؟

    و اگر شخص بنا نداشت جواب بدهد و می خواست طرف را سر گردان کند یا واقعاً می خواست بی حد و عدد در جبهه بماند می گفت: تا انقلاب مهدی (عج) و شنوده اگر عاقل و بالغ بود و از جنس خود برادران، تبصره می زد: البته اگر تا عید ظهور کند؟ و جواب می شنید: مسلماً!

 

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

سری اول عکس های راهیان نور امسال

        

تصاویر بیشتر در ادامه مطلب

 

ادامه نوشته

اردوگاه عنبر

نام کتاب: اردوگاه عنبر

گرد آورنده: پوربزرگ (وافي)، عليرضا

معرفی کوتاه: تحمل و صبر آزادگان سرافزاز هوانيروز در برابر شكنجه‌هاي طاقت‌فرساي بازجويي‌هاي بعثي، روابط آن‌ها با بعثي‌ها و... از بخش‌هاي خواندني اين كتاب مي‌باش

دانلود مداحی دفاع مقدس از مجتبی رمضانی


لینک دانلود

دانلود مداحی دفاع مقدس از مجتبی رمضانی


لینک دانلود

دانلود مداحی دفاع مقدس از مجتبی رمضانی


لینک دانلود

دانلود مداحی دفاع مقدس از مجتبی رمضانی


لینک دانلود

دانلود مداحی دفاع مقدس از مجتبی رمضانی


لینک دانلود

دانلود مداحی دفاع مقدس از مجتبی رمضانی


لینک دانلود

دانلود مداحی دفاع مقدس از مجتبی رمضانی


لینک دانلود