چرا عید، چرا راهیان نور؟

 

چرا راهیان نور؟ چرا ایام عید؟ چرا خوزستان و گرما و سیاه سوخته شدن؟ چرا ایام تعطیلی که باید به تفریح و استراحت و … بگذره را صرف بیابون گردی کنیم؟ …

چرا راهیان نور؟

واسه چی بریم جنوب؟ مگه چی بهمون میدن و یا چی گیرمون میاد؟ اصلاً یه جنگی که سال59شروع شد و 67 تموم شد چه دردی از  من دوا میکنه؟ چرا … و چرا….؟

من سعیم رو کردم و برای سوالای بالا چند تا جواب پیدا کردم، دلم هم به صدق و درستیشون رضا داره؛ حالا اینا جوابای دل بنده، تونخواستی قبول نکن.

راحت باش، رد و قبول تو فقط توی دل خودت ثبت میشه و کسی هم عمراً ازت بازخواستی نمی کنه.

 

اما چرا راهیان نور؟ نشنیدیم که « اونایی که رفتن کاری حسینی کردند و اونایی که موندن باید کاری زینبی کنن و الا … » خوب قله نشین های شهادت و خون که خودشون رو رسوندن به اوج ما هم که این پایین نشسته ایم نباید بشینیم و هی بگیم « اووو.. کو تا قله» باید تکونی بخوریم و خودمون را راهی این اقیانوس نور کنیم، کاری هم نداشته باش که چی هستی و کجای کاری. یادمون نرفته که هر کی از بازار عطر فروش ها رد بشه خواه ناخواه عطر اونجا رو به خودش می گیره. و البته با کمی زرنگی و کیاست که صفت یک مؤمنه، میتونه این عطر را واسه خودش حفظ کنه.

با این حساب راهیان نور فقط چند روز گردش توی منطقه جنگی نیست . سرجمع حرفام اینه که راهیان نور، جا زدن خودت توی یه مسیر نورانی و مقدسه که بخوای یا نخوای تو رو از دکان عطر فروشان عرشی رد میکنن شاید کمی توهم عطر اونا رو بگیری. زرنگ تر که باشی می تونی بعد از توجیه شدن خودت نسبت به منطقه معرفت و ایثار و محور عملیاتی خدایی شدن بیابی و عطر اونجا رو برای بقیه هم سوغات بیاری و گرای منطقه هدف رو به اونایی که طالب خیر و سعادتشون هستی بدی تا اونها هم قطب نمای دلشون جهت خدایی شدن را بگیره. مطمئن باش که مغناطیس قوی اقیانوس نور دل اونها رو هم از این رو به اون رو میکنه.

اما چرا عید؟

امام متقیان عالم میگه «عید روزی آید که تو اون معصیت خدا نشده باشه و طاعت معبود به جا آورده بشه» می دونی که معنی عید چیه؟ روزی که وعده داده شده و ملازم با خجستگی و مبارکی آید. بیا کمی در مورد این چند تا کلمه حرف بزنیم، روز وعده داده شده: روزی که دیدار ما با « بهترین های امت پیامبر که در آخر الزمان، شهادت اونا رو گلچین می کند» محقق میشه یا روزی که قدم های ما با خاکی تلاقی می کند که روزگاری بوسه بر قدمگاه امام رضا (علیه السلام) زده و حضرت گفته که« روزگاری جمعی از شیعیان ما در این خاک به خون خود می غلطند » و از همه اینها بالا تر تحقق وعده روز ملاقات با کسانی که خداوند در موردشان فرموده سابقون عبادِ من گروه قلیلی از آخر الزمانیان هستند.

اما مبارکی و خجستگی، راستشو به من بگو چه مبارکی بالاتر از رهایی و جدا شدن از بند دنیا و مافیها تا آدم یه ذره به خودش بیاد و بال های خاکی اش را کمی سبک تر کند شاید کمی اوج بگیرد، به قول رند شیرازی :

                                           شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

                                                که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

 

آره راهیان نور یعنی جرعه نوشیدن از این جام تا عیدمون واقعاً عید بشه . پر از طاعت خدا، پر از وعده های محقق شده و پر از مبارکی و خجستگی.

اما چرا مناطق جنگی؟ مگه نمیگن خدا همه جا هست « وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ » آره تو راست میگی خدا همه جا هست اما قبول کن من و تو بعضی جاها بیشتر میتونیم این رو حس کنیم  که بعضی جاها عطر خدا بیشتر به مشام میرسه، مگه نشنیدی که میگن «شرف المکان بالمکین» یعنی عزت و شرف هر مکانی به ساکنین اونجاست. خدایی اونهایی که تو همین بیابون ها برای معبودشون «رقصی چنین میان میدان» به جا آورده اند مایه شرف کل عالم نمیتونن باشن؟ یا کسایی که به قول روح خدا « نظر می کنند به وجه الله » مایه شرف و عظمت حتی یک کهکشان نیستند؟ و آیا یه روز همین خاک نمی خواد شهادت بده که « مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ» یعنی خاک نمی گه که از این بزرگ مردهای تاریخ به عهدشون وفا کردند و اون را به آخر رسوندن. پس بیا حالا که قدم های لرزان من و تو با این خاک تلاقی کرده اونو شاهد بگیریم که ما هم اومدیم و از خود شهدا خواستیم که از خدا برامون طلب کنند تا یه دل سیر رقصی چنین میانه میدان آرزو کنیم. و بگیم اومدیم بلکه چند قدمی روی این خاک عزت بگیریم.

سرت را خیلی درد آوردم. برم سروقت اینکه پرسه توی خاک این بیابونا که پر از غصه اون روزای سخت جهاد و شهادته و اتفاقاً هنوز هم بوی غربت همون روز را میده چه قصه ای برای امروز من داره؟ رک و پوست کنده بگو ببینم ما قبول داریم که « وَ لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ » یا نه؟

اما اگه قبول داریم و گوش هامون توی این همه هیاهو و غوغا و وانفسا، زیادی سنگین نشده باشه دستمون میاد که اونا دارن به ما میگن: اگه گفتی« ربنا الله ..» مطمئن باش بعدش «ثم استقاموا ..» داره اگه هوس صعود به قله معرفت داری پی بالا کشیدن از دامنه های صعب و شیب تند نفس را باید به تنت بمالی و از همه مهم تر تو پرتگاه ها حواست به « جلو دارت» باشه تا یه وقتی به چپ و یه وقتی به راست منحرف نشی. متوجه ای که چی میگم؟ اونا راز سرفرازی را توی تسلیم شدن می دیدن اما تسلیم خدا و اولیای اون نه مثل بعضی از خاموش فکران امروزی که همون روزها هم پیدا می شده که آزادی و سر افرازی توی بندگی شیطون و ایاری منافقان صفت اون می بینند.

آره میخوان به من و تو بگن که اگرچه راه سختی در پیشه، اگرچه دست ما کوتاه و خرما بر نخیل، اما تو مرد میدان باش و نترس اگه عاشق باشی و جوینده لاجرم به تو هم عنایت میشه و یادت نره که:

 

                                     در ره منزل لیلی که خطر هاست در آن

                             شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

 

یا حسین

 

فکه ، مشهد شهدا !

حسین.......  در اهتزاز این نام  چه شور شیرینی نهفته است ، که عالم را به خروش می اورد و غیرت را به جوش ، کربلای خمینی امتداد کربلای سال 61 هجری حسین (ع) بود که تلالو اش توانست چشم دنیا را خیره کند. چقدر فاصله گرفته بودیم از اسمان در میان  دود و غبار شهرهایمان ، چه قدر از عشق هیچ نفهمیده بودیم ، چقدر دنیا ما را از عقبی جدا کرده بود  ، چقدر چشممان به دیدن این همه خوبی احتیاج داشت ؛ قریب 20 سال از جنگ می گذرد اما این جا چقدر شهدا حضور واضحی دارند، این جا یک سرزمین خشک و رندی نیست ، این جا مشهد شهدای گمنام والفجر مقدماتی فکه است که ما را این همه به خود اورده ، گویی تازه داریم خودمان را پیدا می کنیم و قرار است از نو متولد شویم . خداوند کریم در قران و در سوره مبارکه " کهف" می فرماید : ان ها جوان مردانی بودند که به خدای خود ایمان اوردند و ما بر هدایتشان بیفزودیم و اینان که این گونه از جان خویش گذشتند مصداق روشن این ایه اند که در راه خدا و به فرمان پیر و مراد فرزانه شان ، گوهر جانشان را در کف دست گرفتند و خود را به دل معرکه سپردند که ارامشی در دل هایشان حکم رانی می کرد از ان رو که ظرف دلشان لبریز از ایمان به ذات پروردگار شده بود و خدا فتح و پیروزیش را به طبع ایمانشان وعده داده بود.

می نشینند ، تنها ، زمزمه می کنند و شور می گیرند به این امید که شهدا مهمان سفره های توسلشان کنند و ان ها را شفیع خویش قرار دهند و چه شیرین است که ذکر همه این حلق ها یک نام است که ان ها را به هم سرایی می خواند ...........   حسین  

چه روز گار شگرفی بود ، همه تاریخ این جا زنده است ، طنین صدای دلنشین سید مرتضی اوینی ، در گوشت می پیچد و تو با خود می اندیشی کدام زبان توان ان دارد که همه روایات فکه بازگو کند ، سید مرتضی برای همین امده بود که روایت کند جمیع روایات فکه را اما چه کسی می دانست که فکه چه منزلتی دارد و کجاست . تو فکه را از زبان خودت روایت کن .

عاشقانه بی امان ، باید به دنبال تو گشت ، پا به پای عاشقان ، باید به دنبال تو گشت ، در زلال اشک باید چشم ها را خوب شست ، اری باید دنبال تو گشت . ماه ها با یاد تو این خاک ها را گشته ام ، مثل این که هم چنان باید به دنبال تو گشت ، ردپایت در زمین این جا به پایان می رسد بعد از این در اسمان باید دنبال تو گشت ، در بهشتی که  ز لبخند خدا دارد نشان ، ای عزیز بی نشان باید به دنبال تو گشت !

پادگان میشداغ

ميشداغ  زماني مأمن و پناهگاه رزمندگان اسلام بوده است .
اين پادگان كه خاكريزها و سنگرهاي آن هنوز كه هنوز است ياد بسياري از شهيدان و رزمندگان غيور اسلام را در خود زنده نگه داشته است با نواها و نغمه هاي شب هاي عمليات اين عزيزان عجين است مي تواند گواهي صادق به بي گناهي اين دلاورمردان و مظلوميت آنان در برهه اي از زمان معاصر باشد. سنگريزه ها و تخته سنگها و خاكريزه هاي اين پايگاه مقدس مي تواند شهادت دهد كه چه فرزندان برومندي از دامان پاك مادر مظلومانه و بي گناه فقط به جرم دفاع از ناموس و عزت و شرف و حيثيت سرزمين خود از اين سنگر به اوج پر كشيده وبه لقاي حضرت حق پيوستند.

ميشداغ يكي از ده ها كربلاي ايران است كه در8 سال دفاع مقدس با فلسفه رشادت و شهادت طلبي فرزندان ايذان زمين به وقوع پيوست. در اين پايگاه روزگاري شهيدان والا مقامي همچون صياد شيرازي، نياكي ها، اقارب پرست ها، آبشناسان ها، باكريها، همت ها و...را به عهده داشتندكه از موجبات آن زبوني و خواري دشمن مفلوك بود.
در ميشداغ پس از آنكه زائران از برنامه ها متنوع مذهبي، فرهنگي بهره مند شدند در گوشه اي از پادگان به وسيله رزمندگان صحنه هايي از ميدان نبرد واقعي به تصوير كشيده مي شود. صداهايي از انفجار توپ، گلوله و خمپاره كه با استفاده از مهمات جنگي و نقش آفريني رزمندگان گوشه اي از حماسه دفاع مقدس را براي زائران به اجرا در آورده و حال و هواي خاصي را در منطقه ايجاد مي نمايد. سيماي تك تك زائران غرق در اشك و ناله هاي حزن انگيز آنان در مظلوميت رزمندگان بيداد مي كند. در گوشه اي از وسعت پادگان با استفاده از ميادين مين، سيم خاردار، سلاح ها و خودروهاي جنگي را منعكس و بازگو نمايند.


اينك زائران با كوله باري از حقايق و واقعيت هاي ارزشمند دفاع مقدس كه تاكنون نه ديده و نه شنيده اند راهي ديار و سرزمين خود مي شوند تا براي ديگرآشنايان، اقوام و دوستان خود و خاطرات ماندگار و ارزش هاي جاويد تاريخ عظيم دفاع مقدس بگويند و آنان را نيز از ثمرات و بركات اين سرزمين هاي نور بهره مند سازند.



اين هم كليپ صوتي صحبت هاي دلنشين راوي عزيزمون  كه   بعد از يه خشم شب حسابي بود. خالي از لطف نيست. (متاسفانه اسم اين راوي رو نمي دونم اگه احيانا كسي اون جا حضور داشته و اسم اين راوي عزيز و دوست داشتني رو مي دونه به منم بگه.)

برای دانلود کلیک کنید


پرواز از لابه‌لای نیزارها (چزابه)

وارد که می‌شوی، تا چشم کار می‌کند، نی است و نیزار. گاهی هم که توی جاده تا بالای زانو آب بالا آمده است. همان کنار جاده، لای نیزارها مزار چند شهید گمنام توجه‌ها را به خود جلب می‌کند. آب گاهی روی مزارها هم می‌گیرد و بالا می‌آید. اینها فقط چند تا از آن هزار کبوتری‌اند که هفدهم بهمن سال شصت، از لای همین نیزارها پرواز کرده‌اند.
 
در بین‌ تپه‌های رملی و میشداغ و هورالهویزه، تنگه‌ای هست که غیر قابل عبور برای یگانهای رزمی است؛ به همین خاطر اسمش را گذاشته‌اند: چزابه.
 
وقتی بستان آزاد شد، باید از چزابه پاسداری می‌شد. دفاع از تنگه چزابه، یکی از سخت‌ترین عملیات‌های دوران دفاع مقدس بود. عراقی‌ها قصد داشتند از تنگه چزابه عبور کنند و دوباره بستان را اشغال کنند. رزمنده‌های ایرانی می‌خواستند با حفظ چزابه، بستان را هم حفظ کنند.
 
این تنگه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. در دو سوی تنگه، دو جادة نظامی قرار دارد. جاده‌ای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل می‌کند و جاده دیگری که در خاک عراق، که چزابه را به عماره متصل می‌کند.
 
فاصله ما با نیروهای عراقی در این منطقه، حدود یکصد متر بود و جنگ تن به تن تمام عیاری شروع شده بود. نیروی هوایی عراق هم به شدت منطقه را بمباران می‌کرد و گاهی در یک روز بیش از صد سورتی پرواز بالای سر رزمنده‌های ایرانی داشت.
 
یک روز از اسفند سال شصت گذشته بود که چهار گردان از سپاه در عملیاتی با نام امیرالمؤمنین(ع) از شمال تپه نبعه وارد عمل شدند و با کشتن چهارصد نفر از نیروهای دشمن، تنگه را گرفتند و به خط خودی که دست دشمن بود، حمله کردند و عراقیها را تا خط قبلی خودشان عقب راندند و مشکل چزابه برای همیشه حل شد.
 
شهید غلامرضا مخبری. همین جا بود که جلوی دوازده گردان کماندو عراق ایستاد و نگذاشت دشمن چزابه را بگیرد.
 
در چزابه، در بین نیزارها، بیش از یازده خاکریز وجود دارد. در تفحص از خاکریزها، پیکرهای شهدا و اجساد عراقی را می‌یافتیم که گواه از آن بود که در این منطقه،‌ جنگی تن به تن روی داده و این منطقه چندین بار دست به دست شده است.
 
بچه‌ها گیر افتاده بودند و همة راه‌ها بسته شده بود. شهید ردانی‌پور، شروع می‌کند به روضه خواندن، روضة حضرت زهرا(س). بچه‌ها جان تازه می‌گیرند و راه‌ها باز می‌شود. خوب گوش کن شاید هنوز بشنوی...
 

هویزه

دهكده هويزه را چه كسي مي شناخت ؟

 

حسين را هم كسي نمي شناخت اما خدا خواسته بود كه حسين قدم در هويزه بگذارد و با يارانش حماسه بيافريند.

تا هم نام هويزه به كربلا اقتدا پيدا  كند و هم حسين به جدش سيد الشهدا.

سال هاست كه تانك هاي كبود و نيمه سوخته خاطره ها را زنده مي كند.

يزيدي ها گودال قتلگاهي ساختند تا هويزه را هم با نخل هايش به خاك بسپارند.

اما مگر حماسه ها فراموش شدني هستند ؟

مگر قهرمانان وقتي گلوله هايشان به صفر مي رسد، ايمانشان هم به صفر مي رسد ؟

شمع ها هنوز هم روشن اند وخاك هويزه هنوز هم مقدس است.

هويزه ديد كه چگونه سيدش رفت و چگونه ماذنه هاي مسجدش به اتش كشيده شد.

و بر پرهاي به جا مانده از كوچ پرستوهاي مهاجر ، قدم هاي لاشخورهاي سياه گذاشته شد.

هويزه هنوز هم به ياد ني هاي از نفس افتاده اش ، با صداي بلند مي گريد.

هنوز هم ارزو دارد روزي دروازه هايش را به روي شهادت بگشايد.

هويزه تكرار كربلاست وكربلا هميشه با نام فرزندانش زنده است.

 

شهادت نردبان اسمان بود

شهادت اسمان را نردبان بود

چرا برداشتند اين نردبلن را ؟

چرا بستند راه اسمان را ؟

سلام دهلاویه‌ !

خاک اینجا، بویش، نگاهش و مظلومیتش آشناست. اینجا روستایی است در غرب سوسنگرد که در موقع هجوم شیاطین و جنود ابلیس جبهه مقدم شهر سرخ سوسنگرد بود؛ اینجا زمانی نه چندان دور دخترانش با خون حنا می بستند و سر هر کوچه کبوتری حجله داشت. مردم اینجا شاهدند که سال ها پیش چگونه شاباش سرخ از آسمان می بارید. ولی خفاش های شب پرست غافلند از اینکه «مرگ پایان کبوتری نیست».

دهلاویه، نامی است آشنا که با نام شهید دکتر مصطفی چمران عجین شده.

چمران یعنی 49 سال زندگی با شرافت یعنی شجاعت، عزت، رقت قلب.

چمران یعنی بالا ترین نمره، یعنی بیست و یک یعنی پشت پا زدن به دنیا و غُرّی غیری گفتن و سه طلاقه کردن دنیا که شبیه پیر زنی زشت و جزامی است.

چمران یعنی فرمانه ی خاکی یعنی تواضع، فروتنی، متانت و یک دنیا آقایی و بزرگی.

چمران یعنی مالک اشتر، یعنی معرفت یعنی مدیر و مدبر، خلاقیت و نوآوری و ابتکار.

چمران یعنی هنرمند، نقاش، طراح، برنامه ریز و ... خطاط و ورزشکار.

چمران یعنی دکترای در رشته ی فیزیک پلاسما و گداخت هسته ای یعنی بمب هیدروژنی.

چمران یعنی شاگرد اول دانشگاه کالیفرنیا و تگزاس.

چمران یعنی امید پابرهنگان، یعنی افتخار جهان تشیع یعنی نابغه.

چمران یعنی خار چشم دشمن، یعنی حضور در دانشگاه و آزمایشگاه بل.

چمران یعنی روحیه انقلابی و بسیجی، یعنی کماندو؛ یعنی پرکار و خستگی ناپذیر.

چمران یعنی مطیع امام و عمل به تکلیف، یعنی دنیا گریزی.

چمران یعنی قاطع، عاشق، عبد و اراده ای آهنین.

چمران یعنی زندگی بین محرومان و یتیمان جنوب لبنان.

چمران یعنی گزراندن دوران سخت کماندویی در مصر.

چمران یعنی گریه کردن همراه یتیمان.

چمران یعنی سالها خون جگر خوردن از دست خودی و غیر خودی، از دست دوست و دشمن.

چمران یعنی مناجات، یعنی یک لحظه فراموش نکردن خدا.

چمران یعنی شاگرد اول بهترین دبیرستان تهران و دانشگاه تهران. 

چمران یعنی شاگرد اول فوق لیسانس از آمریکا.

چمران یعنی شاگرد اول دانشگاه توحید و شهادت.

چمران یعنی دریافت لیسانس الکترومکانیک از دانشگاه فنی تهران و شاگرد اول.

چمران یعنی معلم سکوت و عارف بی هیاهو.



دهلاویه! چمران کجاست؟!

آیا ... نه نمی پرسم، اینجا همه چیز حتی ریگ های این بیابان حرف می زند.

نی ها زانوی غم در بغل گرفته اند. نی ها چمران را فریاد می زنند.

دهلاویه! عجیب است نه؛ چه؟! همین که چمران خانه نداشت ولی حالا کسانی هستند که یک شبه صاحب خانه و ویلا می شوند!!!

چمران خانه نداشت، اصلاً هم عجیب نیست، او پیله را رها کرده بود و پرواز کرد و بالاخره رفت به آنجا که دلش خواست رسید. چمران رفت ولی پیر جمارتان را آنچنان تنها گذاشت که فرمود: 

«سعی کنید مثل چمران بمیرید و مثل او زندگی کنید».

چمران هنوز هم توی دهلاویه راه می رود، سخنرانی می کند و گریه می کند. چمران هنوز هم زنده است مثل همه ی شهداء.

چمران را با کلمه و واژه نمی توان بیان و توصیف کرد چون او فرشی نبود، عرشی بود.

چمران فراتر از ادراک من و تو است.

اینقدر بزرگ بود که دنیا برایش تنگ شده بود، زندان شده بود، او پیله را پاره کرد و پر زد تا افلاک.

چمران خانه به دوش بی خانه! آری بی خانه. او خانه نداشت. همیشه مسافر بود و در سفر.

آخر هم به مقصد و مقصود رسید.

چمران را باید خلاصه کرد در چمران، چمران، فقط چمران است و بس. از او حرف زدن کار مشکلی است. چمران مثل مسأله ای می ماند که در ذهن خسته من و تو بی جواب و لاینحل مانده. چمران هنوز توی دهلاویه راه می رود و مناجات می کند.

چمران هفت شهر عشق را گشت و پایان نامه را نوشت و قبول شد. و این بار برای ادامه تحصیل به بهشت سفر کرد. معلم چمران خدابود و هست.

چمران «ما رایتُ الا جمیلاً» را خوب درک کرده بود و به مرتبه ی رضا رسیده بود.

چمران الگویی نمونه است برای تمام فصل ها و نسل ها.

دهلاویه یعنی 10 روز مقاومت سرسختانه یعنی تلخی«24/8/1359».

دهلاویه یعنی شیرینی بعد از تلخی یعنی «27/6/1360»

دهلاویه یعنی وحشت، اضطراب و ترس، یعنی گلوله، تانک، تیر و ترکش و خمپاره از زمین و هوا.

دهلاویه نامی است که کم کم دارد فراموش می شود مثل نام چمران و .... .

این روزها که باورمان کپک زده است، کجا باید دنبال زندگینامه خورشید گشت؟ کجا باید فضای مناسب برای تنفس جست؟ کجا باید زندگی کرد؟ کجا باید زندگی کرد؟ کجا باید تفریح نمود و راه رفت و قدم زد؟

همه جا شیمیایی است، مردم مصنوعی شده اند. مردهای زن نما همه جا مثل ویروس وول می خورند و جامعه را آلوده کرده اند. این مردان زن صفت فضای شهر را آلوده کرده اند. از در و دیوار گناه می ریزد، چشم عابران آبستن گناه است و دلشان جنُب شده. خدا سال هاست که از زمین کوچ کرده و هر از چند گاهی توجهی می کند.



دهلاویه عوض نشده، ما عوض شده ایم. ما هویت خود را فراموش کرده ایم، ما یادمان رفته که «جگر گوشه ابریم و پسرخوانده کوه»، ما یادمان رفته که پشتوانه تاریخیمان محکم است و زیبا.

این روزها همه فکر می کنند برهنگی تمدن است و فرهنگ! اگر اینطور است پس حیوانات متمدن ترین قشر جامعه هستند. این روزها همه خواهر و برادرند، فقط نام انسان را یدک می کشند. این روزها کسی زیر یک سقف زندگی نمی کند. همه توی خیابان مثل سگ ولگرد صبح تا شب بدون دلیل راه می روند و دستشان را دور کمر و گردن هم می اندازند و افتخار می کنند. این روزهای خاکستری شیمیایی است. این روزها همه دخترها مِرسی را غلیظ تلفظ می کنند، ولی آدامس خارجی نوشخار می کنند. پالن های کوتاه می پوشند و کلاه حصیری، و فکر می کنند سیندرلا شده اند.، ولی نمی دانند و نخواهند فهمید که «اولئک کالانعام بل هم اضلّ» هستند. این روزها اعضای خانواده همدیگر را خوب نمی شناسند و اگر غریبه ای بینشان بیاید متوجه نمی شوند که آیا از اعضای خانواده است یا نه؟! این روزها در تهران هوا پس است، بعضی ناموسشان را به مزایده گذاشته اند؛ این روزها بی آبرویی آبرو و بی حیایی با حیایی تلقی می شود. این روزها مردم حیا را قی کرده اند و غیرت را افطار نموده اند. این روزها انگل ها و ویروس ها کاملاً با تفاهم کنار هم زندگی می کنند. پارتی ها، مجالس کنسرت موسیقی پاپ و کذا و کذا ... استخر و سونا و جکوزی ها پر شده از متدن ها و با کلاس ها ! این روزها دختربچه ها و پسربچه ها به جای اینکه دست پدر و مادرشان را بگیرند دست سگ و میمون خانگی را می گیرند و بغلشان می کنند. مادرها و پدرها هم بوسیدن بچه ایشان را بهداشتی نمی دانند ولی روزها هزار بار لب سگ ها و میمون ها و ... را می بوسند و شب ها با هم به رختخواب می روند تا ثابت کنند حیوانات حقوقشان رعایت می شود. 

اما مساجد و حسینیه ها و تکیه ها و جلسات تلاوت قرآن و رفتن به مسجد مقدس جمکران و اماکن زیارتی و مشاهد ائمه (ع) و سفر به مناطق جنگی جنوب و غرب پر شده از متحجرها و عقب مانده ها و بی کلاس ها و دِمُدِها !!!

دهلاویه یادگار حماسه مردانی است که مردانی کرده اند.

دهلاویه ایستگاه سوارشدن به خانه خداست و رفتن به افلاک.

دهلاویه یعنی یک جهان راز و نیاز.

وقتی پا برهنه بر خاک قدم می گذاری حس عجیبی به انسان دست می دهد. خاک لای انگشتانت قدم می زند و بالا می رود. دلت می خواهد همه چیز را بو کنی و به چمران برسی.  

دهلاویه یعنی سرزمین لاله های سرخ و شقایق های پرپر.

دهلاویه سند مظلومی ملتی آزاده و سربلند است. هنوز بوی باروت در هوا موج می زند، هنوز صدای کریه می وزد و باد مرثیه می خواند. هنوز چمران را می شود دید. صدای ضجه زمین گوش آسمان را پر کرده است. این قوم و قبیله از کربلا ارث برده اند که باید سوخت که باید شهید شد و شهید داد، باید ماند و دید «پرپر شدن کبوترها را».

دهلاویه هنوز مثل سال های نبرد نگران حادثه است، حادثه ای بزرگ، شاید منتظر چمران است؟ یا ... نمی دانم او به دور دست خیره شده و افق را نظاره گر است.

شب چادر سیاهش را روی دشت پهن می کند و دهلاویه مناجات چمران را زمزمه می کند. 

دیگر صدای تیرو ترکش نمی وزد.

دو دسته اشک سینه زنان از گونه هایم سرازیر می شوند، می غلتند و می افتند روی خاک و من زیر لب می گویم:



بـرو در ایـن بیـابـان جستجـو کـن

ز هـر خـاکـی کفـی بـردار و بـو کـن

ز هر خاکی که بوی عشـق برخاست

یقیـن کن تربت لیلـی همـانجاسـت

 

طلائیه

اینجا سرزمینی شوره زار و سوزان است . اینجا همان طلائیه خودمان است . نیک بنگر که این سیم خاردارها و خورشیدی ها برای سر و سینه های بسیجیان ترسیم شده اند . آیا کسی هست که رد گلوله ها و لکه های خون را به نیش سیم خاردارها ببیند؟ آیا کسی هست که پیکر این بسیجی را از لابلای سیم خاردارها خارج کند ؟ آیا کسی هست که این دست جدا شده را به پیکرش باز پس دهد؟

آری اینها بالهای ملائکه اند که به زمین آرام گرفته اند . میدان مین را نظاره کن که چگونه زیبا جلوه می کند . آیا کسی هست که میدان مین را ، میدان وصل و عروج ببیند؟ اینجا همان طلائیه خودمان است و آن سه راهی شهادت ، همان سه راهی معروف است. ببین موتور کوفته و آن جسم بی جان را که چگونه راحت و آرام گرفته است . او همت است . همان حاج همت خودمان. فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) که سر ندارد ...

آیا کسی هست که پیکر بی سر حسین را به یاد آورد ؟ آیا کسی هست که گودال وصل را به ذهن آورد ؟ آیا کسی هست که بتواند خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هدیه کند؟ آیا کسی هست که شدت جراحات و عمل ترکشها بر سر و صورت و سینه اش را برای خانواده اش توصیف کند ؟ آیا کسی هست که بتواند به فرزندانش بگوید که بابا دیگر سر ندارد؟ هیچ میدانی معنای رجال صدقوا را .. ؟

 

سرزمین گمنامی (پاسگاه زید)

 

در سمت راست هشتاد کیلومتری جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلویی رنگ و رو رفته و زنگ‌زده جلب توجه می‌کند که روی آن نوشته: «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان، جادة شهید شاه‌حسینی.» در نزدیکی این یادمان، پاسگاهی قرار دارد که «زید» نام دارد.

زید، پاسگاهی است مرزی در حد فاصل منطقة کوشک و شلمچه؛ یکی از مسیرهای تهاجم بعثی‌ها در ابتدای جنگ به خاک میهن عزیزمان. به‌واسطه جادة بین‌المللی‌ای که تا قبل از انقلاب در کنار این پاسگاه وجود داشت، تهاجم از این مسیر به سادگی صورت گرفت و نیروهای عراقی، خود را به سه راه حسینیه رساندند و به طرف خرمشهر هجوم آوردند.

پاسگاه زید با دلاوری‌های رزمندگان در عملیات رمضان آزاد شد؛ عملیاتی در ماه رمضان، در تیرماه 1361. بچه‌ها از زید گذشته بودند، اما موانع صعب‌العبور و ترفندهای جدید دشمن سبب شد مواضع ما در خاک دشمن تثبیت نشود و آخرین خط دفاعی در همین پاسگاه شکل بگیرد؛ پاسگاهی که شهدای آن غالباً تشنه بودند و خیلی از آنها در موانع و خاکریزهای مثلثی جا ماندند. با این حال که نتوانستیم مواضع خود را در خاک عراق تثبیت کنیم، اما رزمنده‌ها، چه سوار موتور و چه پیاده آن‌قدر تانک زدند، که عملیات رمضان معروف به شکار تانک شد.

در این عملیات بچه‌های لشکر 41 ثارالله در سه محور از همین نقطه به عراقی‌ها حمله کردند. در یکی از محورها خط دشمن را شکسته و از آن عبور می‌کنند. در محور میانی، جنگ سختی در می‌گیرد و نیروهای ایرانی و عراقی در جنگی تن به تن درگیر می‌شوند. در محور سوم، بچه‌ها در میدان مین گرفتار می‌آیند و نمی‌توانند به خط دشمن برسند و تعدادی از بچه‌ها اسیر می‌شوند و تعدادی نیز از همین نقطه پر می‌کشند به سوی خدا.

بار دیگر سال 62 پاسگاه زید، یکی از محورهای حمله به دشمن در عملیات خیبر بود که این بار هم از این محور موفق به کسب نتیجه نشدیم. از آن زمان به بعد پاسگاه زید خط پدافندی شد و دیگر حرکت قابل توجهی تا پایان جنگ در آن صورت نگرفت. عراق باز هم از همین منطقه به ما حمله کرد.

حالا از تابلو و جادة خاکی آن، می‌توانی بفهمی که در این جاده سال‌های سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است. برای رسیدن به یادمان، باید دژبانی را بعد از هزار قسم و آیه و ارائة حکم و کارت، راضی کنی و سیزده کیلومتر جادة خاکی و دست‌انداز را رد ‌کنی.

وسط بیابان بی آب و علف، تیرآهن‌ها و آجرهای روی هم انباشته، حاکی از آن است که شاید در آینده‌ای نمی‌دانم دور یا نزدیک، قصد دارند اینجا بنایی بر پا کنند. قدم بر روی زمین‌های تفتیده و شوره‌زار آنجا می‌گذاری و پیش می‌روی. بغض، نه گلوی تو را که تمام وجودت را چنگ می‌زند. در حالی که اشک در چشمانت حلقه زده است با غربت شهیدان همراه می‌شوی. آه خداوندا! اینجا کجاست، سرزمین گمنام‌تر از گمنامی؟!

همین سال‌های نه‌چندان دور، در جریان تفحص، پیکر شهیدانی کشف شد، که سال‌ها با این خاکی که تو در آن قدم می‌زنی هم‌آغوش بوده‌اند.

دوازده پاره‌سنگ را می‌بینی که روی تکه‌های سیمانی به عنوان نماد قبر نصب شده‌اند. دنبال عبارتی می‌گردی که روی آن نوشته شده باشد: «شهید گمنام فرزند روح‌الله»، اما نه ... و حتما بقیع را به یاد می‌آوری و غربت غمبار چهار مزارش را!

پادگان حمید

 اين پادگان در 39 كيلومتري جاده اهواز خرمشهر واقع شده. اين پايگاه قبل از انقلاب تاسيس شده است. علت نام گذاري اين اسم  براي پادگان اين است كه زمين اين پادگان  متعلق به شخصي عرب به نام حميد بوده است.

 در حال حاضر اين پادگان ميزبان گردان سواره نظام لشكر 92 زرهي خوزستان است. اين پادگان در سال 59 توسط لشكر خون خوار و ددمنش 5 مكانيزه عراق كه از محور كوشك – پادگان حميد – اهواز وارد شد تخريب و به تصرف بعثي هاي مزدور و وحشي در امد. اين پادگان به مدت 19 ماه در اشغال بغثي ها بود كه در سال 61 و در طي عمليات غرور افرين بيت المقدس توط سربازان دلير سپاه اسلام ازاد شد كه بايد اضافه كنم اثار تخريب و تجاوز هنوز هم در اين پادگان غريب و مظلوم به چشم مي خورد.

 

شلمچه

شلمچه خلاصه عشق است و قطعه ای از بهشت ، شلمچه ، آینه ایست که تمام جبهه با خاکهای سرخش در آن می درخشد. و دریچه آسمانی است که از آن بوی رشادت و عطر دلنواز شهادت میوزد.

شلمچه تندیس زیبای عشق است که در میدان ایثار قد کشیده است . شلمچه شهر شهود و شهادت است . شلمچه مثنوی بلندایثار است و فرودگاه عشق و عروجگاه دل . صحرای خشکی که دریای مواج خون و اشکهای عاشقانه در تربت پاکش دارد با قلب خونینی که هنوز زیبا و دلنواز می تپد و خون غیرت و مردانگی را در رگهای این دیار می دواند و حدیث بلند حیات با عزت را زمزمه می کند. زمین خاکی شلمچه ، زیباتر از آبی آسمان است چرا که شلمچه قتلگاه مرغان عاشقی است که برای وصال بی قرار بودند و از کوچه پس کوچه های منیت و مادیت رهیده و به شهر دلگشای معنویت و شهادت دل بستند.

آری ! شلمچه شاهنامه بلند شهادت است ، دیوان عاشقی است ، شعرهای سرخ ، با واژه های خون ، به وزن عشق و قافیه هایی از جنس قلب پاره پاره عاشقی و در قالب غزل عشق و مثنوی بلند شهادت » ، دیوانی که شکسته دلان عارف با قلم استخوان و مرکب خون و با خط شکسته عروج نوشتند و این صفحه طلایی تاریخ ایران اسلامی را با خون دل تهذیب شده شان تذهیب کردند. آری ! شلمچه کتاب است ، خواندنی ترین کتاب حماسه . شلمچه آسمان است سرشار از ستاره های سرخ .شلمچه بهار است لبریز از گلهای محمدی ،شلمچه دریاست ، مواج از موجهای عاشقی .

شلمچه بازار است ، بازار عشقبازی و جانبازی ، شلمچه تابلو است تابلوی حماسه و عرفان که بر تارک تاریخ ایران اسلامی می درخشد. جایگاه اهل زیارت است نه اهل زر ، زیارتگاه دلدادگانی که خود زائرانی بودند که در نیمه راه سفر عاشقی پرپر شدند و به مولای عشق پیوستند و زیباترین حدیث بندگی را با بندبند وجودشان و با قطره قطره خونشان نوشتند. یعقوبهای بی قراری که برای رسیدن به یوسف زیبای شهادت بی قراری می کردند و زلیخای دنیای نتوانست آنها را مفتون خویش کند. آنان که هنوز از دشمن نفس خویش رها نشده اند و دلشان در تصرف شیطان است چگونه می توانند قدر مجاهدانی را بدانند که در کوله پشتی دلشان جز عشق و ایثار نبود.

آنان باید بدانند که شلمچه و شهیدانش و شاهدان و شائقان و مشتاقانش خورشید بی غروبند ، چرا که عاشورا و عاشورائیان آفتاب آسمان عشقند که هیچ ابر آلوده و تاریک یزیدی نمی تواند جلوی تابش آنها را بگیرد.

 

اروند كنار

سلام بر اروند كنار سلام بر آنجايي كه رزمندگان اسلام را سيراب شربت شهادت كرد سلام بر ارونديان سلام بر دلاوران والفجر هشتمين والفجر و سلام بر غواصان آسمان.

اما اروند، جایی بود که با بقیه مناطق یه فرق داشت! اروند بوی ابوالفضل می داد، بوی ساقی، بوی علمدار...

نخل هایش هم با بقیه جاها فرق داشت، نخل های اروند همه سر سپرده به عشق بودند...همه مثل قامت شهیدان بی سر بودند و بعضی هم بی سر و بی پا بودند! و با زبان بی زبانی می گفتند:در راه عشق بی سر و پا باید رفت.

 

دژبانی شهادت (دارخوین)

 

مگر می‌شود حرف از دفاع مقدس و شروع جنگ به میان آورد و نامی از شهرک دارخوین و حماسة خط شیر و نقطه دفع تجاوز و آغاز «عملیات فرماندهی کل قوا» نبرد. در جاده اهواز ـ آبادان که حرکت کنی 45 کیلومتر مانده به آبادان، یک شهرک مسکونی می‌بینی که متعلق به سازمان انرژی اتمی بود که به شهرک دارخوین شهرت یافت. این شهرک روزگار آغازین جنگ خط مقدم حماسه بود، اما پس از عقب راندن عراقی‌ها و به برکت خون‌های جاری شده بر زمین، شهرک به مکانی مقدس برای رزمندگان اعزامی از اصفهان تبدیل شد.

دارخوین چه شب‌هایی که شاهد سوز دعا و مناجات شهید ردانی‌پور بود و می‌توانی گوش بسپاری به طنین دلنواز عاشوراهایی که می‌خواند؛ سخن از کسی که بر شهرک دارخوین و ساکنان اهل دلش فرماندهی می‌کرد و آوازة رشادتش در تاریخ دفاع مقدس جاودانه خواهد ماند.

شهرک دارخوین به یاد دارد صدای مناجات صبحگاهی فرزندان باصفای خمینی در مسجد چهارده معصوم(ع) را که نماز شب را با زیارت عاشورا پیوند زده بودند و پس از نماز، با دعای عهد با امام زمان خویش میثاق می‌بستند و به سوی جبهه‌ها می‌شتافتند.

شهرک دارخوین نه تنها قدمگاه هزاران شهید بلکه قدمگاه بسیاری گم کرده راه‌های است که با چراغ هدایت قدم به خاک مصفای شهرک نهادند و از آنجا خود مشعل فروزان هدایت نسل‌های آینده شدند.

دارخوین تنها خط آغاز دفاع مقدس، ایستگاه و استراحتگاه رزمندگان قبل و بعد از هر عملیات نیست؛ بلکه زخم‌خوردة هواپیماهای ارتش بعثی و قتلگاه پاکان این امت نیز هست. ساختمان‌های ویران شده بهترین گواه بر آبیاری این شهرک به خون عزیزان است.

شهرک دارخوین یکی از دردناک‌ترین صحنه‌های جنگ را به خود دیده است. دار خوین به یاد می‌آورد، آن روزی را که پدر و مادران بچه‌های رزمنده به دیدار فرزندشان آمده بودند و در آغوش فرزندان خود زیر بمباران هواپیماهای عراقی به معراج رفتند و کربلایی دیگر برپا کردند.

از صفحه ذهن شهرک دارخوین به ستون ایستادن رزمندگان و بازدید فرماندهانی همچون موحد، قوچانی، عرب و... از آنان و دویدن بچه‌های جنگ با شعارها و رجزهای زیبا هرگز محو نخواهد شد.

دژبانی شهرک دارخوین به یاد دارد دژبان‌هایی چون عبدالمجید ناجی را، که عاشق پرواز بودند. قرار شد که بچه‌ها در عملیات والفجر هشت شرکت کنند، گفتند: برادرش شهید شده و خانواده‌اش دیگر تحمل داغ او را ندارند. باید او را راضی کرد تا به عملیات نیاید. خیلی سخت می‌شد کسی او را راضی کند. وقتی به او گفتند صلاح نیست به عملیات بیایی و او علتش را فهمید، خیلی راحت قبول کرد؛ به گونه‌ای که خیلی‌ها فکر کردند او از خدا خواسته بود تا به عملیات نیاید. اما جمله‌ای گفت که تا صبح عملیات هیچ کس معنایش را نفهمید. او به بچه‌ها گفت: فکر کرده‌اید می‌توانید جلوی خدا بایستید. رفت واحد دژبانی و ما رفتیم عملیات. صبح عملیات و درست زمانی که گردان هنوز وارد عمل نشده بود و هیچ کدام از بچه‌ها به خیل شهدا نپیوسته بودند، خبر رسید شهرک دارخوین بمباران شده و دژبان شهرک، عبدالمجید ناجی به شهادت رسیده است.


پادگان دژ

روايتي از پادگان دژ

روحت، رايحه ايمان و خون و شهادت و شهامت و حماسه ها را به وضوح حس مي کند. راوي اين حماسه ها جناب سرهنگي بود كه متاسفانه اسمش يادم رفت! وي قدم به قدم در درگيري هاي خرمشهر و پادگان دژ حضور داشته است. او از مقاومت در پادگان دژ در اوايل جنگ مي گويد. در بخش ترابري پادگان که دشمن با تانک از مقابل هجوم مي آورد، سربازاني در برابر تانگ مي ايستند. با شکستن مقاومت تن در برابر تانک و آ هن سخت پادگان به اشغال درمي آيد و صدام در نهايت ددمنشي و خون  خواري قدم در فضاي مقدس پادگاني مي گذارد که آذين بسته به خون شهدايي است که مظلومانه جان تقديم وطن کرده اند. بعد سنگر بتني خود را طي ۴ روز برپا مي کند و در صبحگاهي که پيش از آن رزمندگان اسلام، با آيات قرآن و نام خداوند بزرگ هر صبح را با اعلام آمادگي براي خدمت به آب و خاک و ايمان و ناموس آن آغاز مي کردند، مي ايستد و در مقابل او نيروهاي تحت امرش رژه مي روند.

راوي از مقاومت ۱۹ رزمنده اي که هر يک نماينده صنفي بودند حکايت مي کند که چگونه اين ۱۹ تن در برابر زره و لشکر و تانک و نيروهاي متجاوز مقاومت مي کنند و با اين که راه بازگشت و عقب نشيني مسدود نبود و مي توانستند عقب بنشينند و جان بدر برند چنين نکردند و تانک ها، به کينه توزي و خشم از حماسه مقاومت و شجاعت اين دلاور مردان از روي پيکر پاک و خدايي آنها رد مي شوند و اين چنين زينت و زيبايي خاک اين پادگان مي شوند که نه، زينت ايران زمين مي شوند. .


دو کوهه

اگر بپرسند دو كوهه كجاست چه جوابي بدهيم ؟

بگوييم دو كوههه پادگاني است در انديمشك كه بسيجي ها را در خود جاي مي دادد و بعد سكوت كنيم؟

پس كاش نمي پرسيدي كه دو كوهه كجاست

چرا كه جواب دادن به اين سوال به اين سادگي ها نيست.

گفته اند : شرف المكان بالمكين . اعتبار مكان ها به انسان هايي است كه در ان زيسته اند و چه خوب گفته اند .

دو كوهه پادگاني است در نزديكي انديمشك كه سال هاي سال است با شهدا زيسته است.با بسيجي ها و پاسدارها و دلاور مردان ارتشي.

اگر شهدا نبودند و بسيجي ها نبودند ان چه مي ماند پادگاني بود در انديمشك با زمين هاي اسفالتي ، گرم و خشك و كم دار و درخت.، ساختمان هاي معمولي كوتاه و بلند تيرك هايي كه بر ان پرچم نصب كرده اند .

اما دو كوهه سال ها با شهدا زيسته است. با بسيجي ها و از ان ها روح گرفته است. دو كوهه مغموم است  اما اشتباه نكنيد او جنگ را دوست ندارد ، جمع با صفاي بسيجي ها را دوست دارد. جا دارد كه دو كوهه مزار عشاق باشد ، زيارتگاه عشاقي كه از قافله جا مانده است.

دوران دفاع مقدس دانشگاهي بود كه دانشچويان با مدرك رشادت ، معرفت و ايثار فارغ التحصيل شدند ، دانشگاه بدون كنكور ، تنها شرط ورود به ان صداقت بود و غم دفاع از وطن.


سادگی نکن !

شناخت راه هایی برای شناخت مرز راست و دروغ کراماتی که از شهدا نقل می شود .


واقعیت، جفت پاهایش را گذاشته است روی زمین، هیچ جور هم زمین نمی خورد. اما دروغ، اصلاً نیازی به پشت پا زدن و این چیزها ندارد. روی هواست و شاید به همین خاطر هم باشد که عجیب و غریب می زند و آدم را قلقلک می دهد تا به عنوان یک چیز خاص باورش کنیم. یکی از همین دروغ هایی که همیشه دوست داریم باورشان کنیم، بعضی از همین کرامت هایی است که از شهدا می شنویم. این قدر کرامت های جور واجور توی همدیگر پیچیده اند که تشخیص دان راست و دروغ بودن آن ها کار حضرت فیل است. البته در این مورد اگر کارهای زیر را انجام دهید می توانید کار حضرت فیل را خودتان رأساً انجام دهید.

1- توجه به راوی :

باید ببینیم گوینده این کرامت چه کسی است؟ اصلاً قابل اعتماد هست یا نه؟ مثلاً کسی که سرکوچه طی طریق کرده و تو کار خط خطی کردن صفحه ی صورت ودست و پای ملت بوده، مطمئناً از امام جماعت محل اعتبار کمتری دارد. یک احتمالش این است که یارو سر به راه شده و افتاده توی کار خدا و پیغمبر، اما آن طرف هم نباید یادمان برود که این کار از آن کسب هایی است که احتمال گرفتنش زیاده و اصلا خرجی هم ندارد. پس شاید طرف فقط تغییر شغل داده باشد. اینکه من این دستمال را از فلانی گرفتم و شفا می دهد و کلی از این حرف ها، احتمال دروغ بودنش خیلی زیاد است.

2- عدم توهم زدگی :

توهم زده شدن از آن دردهای بی درمانی است که در محیط های معنوی بیشتر خودش را نشان می دهد. مثلاً عکاس از همه جا بی خبر در آن تاریکی هوس عکس گرفتن می کند و فلاش می زند، فردا چهارده نفر مدعی می شوند که در جلسه ی دیشب یکی از ائمه را دیده اند که به جلسه آمده است و جالب این که هر کدامشان یکی از معصومین را دیده است!

گرچه ما گفتیم این درد بی درمان است، اما منظورمان این بود که درمانش خیلی سخت است؛ پس پیش گیری کنید بهتر است .همه اش دنبال این نباشیم که هر چیزی را یک امر غیرواقعی و خیلی عجیب و غریب ببینیم. صحبت های آدم های متوهم را هم زیاد باور نکنیم. لطفاً به مثال زیر توجه فرمایید:

مثال: گردان ما یک ماه کنار کرخه بود. چادر تدارکات در یک تپه و حسینیه در تپه ی دیگری بود. برای آسانی کار، بر روی دره این دو تپه پلی درست کرده بودند تا راحت تر رفت وآمد کنیم.

یک شب هیئتی از بازاری های تهران وارد گردان شدند و بچه ها هم همه مشغول دعا و روضه و گریه بودند. یکی از بازاری ها از همان راه عادی به دستشویی می رود و در راه برگشت راهش را گم می کند. یکی از بچه های تدارکات با او روبه رو می شود و او را از روی پل به حسینیه می رساند. این بازاری که قبلاً پل را ندیده بود به خودش گفت: «اینجا که پل نداشت! این پل از کجا آمد؟» آمد میان جمعیت و شروع کرد به های های گریه کردن که من امام زمان(عج) را دیده ام و ایشان مرا از آن سمت دره از روی پل به این سمت آورد. جمعیت هیئت گریه می کردند، بچه ها که می دانستند قضیه از چه قرار است، زده بودند زیر خنده و مجلس خراب شده بود. بعد از آن، اسم آن پل شد «پل اما زمان».

                                        (نقل از حجت الاسلام والمسلمین طائب)

3- خواب نباشد :

اصولاً خواب حجیت ندارد، یعنی آن قدر محکم نیست که به تنهایی بتواند چیزی را ثابت کند. از آن چیزهایی هم هست که هر کسی به راحتی می تواند ادعایش را داشته باشد. لطفاً به یک مثال توپ دیگر توجه کنید.

مثال: شب، یکی از بچه ها را مأمور کردیم تا از یک محور پیش روی کند و این محور را پاکسازی کند. صبح که به نمازخانه آمدم دیدم چند نفر را دور خودش جمع کرده است و می گوید امام زمان(عج) به خوابش آمده و گفته است که از این محور پیش روی نکنید که شکست می خورید و از فلان مسیر بروید. حسابی سرش داد کشیدم و گفتم: این چه حرفی است که می زنی؟ بعد از چند دقیقه گفت که از پاک سازی این محور می ترسیده است و برای همین این حرف ها را سرهم کرده است.

                                                    (نقل از سردار قالیباف)

4- صاحب کرامت، دارای ویژگی خاص باشد :

این یکی از نکات اصلی است و خداوند به واسطه کرامت این ویژگی خاص را به همه توجه می دهد. بالاخره باید نسبتی بین فرد و کرامت وجود داشته باشد. اینکه هر کسی بخواهد ادعای کرامت بکند و برای خودش دفتر و دستک راه بیندازد که سنگ روی سنگ بند نمی شود و اوضاع آن قدر به هم می ریزد که هر کسی (حتی خود من) قلقلک می شود تا یک کرامتی را به نام خودش سند بزند. مثلاً یکی از این ویژگی ها، غسل جمعه است. شهدایی بوده اند که غسل جمعه شان ترک نمی شد و جسدشان بعد از چند سال سالم ماند. این یعنی نسبت خاص بین ویژگی شهید و کرامت آن شهید.

5- گاگول نباشیم :

همین ساده لوحی است که باعث می شود خیلی ها هوس با کرامت بودن به سرشان بزند. اول یک ادعایی می کنند و همین که چند آدم ساده لوح دورشان را گرفتند، خیال می کنند خبری شده است؛ مثال زیر خیلی معروف است:

مثال: سال 65 منطقه بودیم که گفتند مادر شهید... حضرت زهرا(س) را زیارت می کند و ایشان به او عطر می دهد گفتم: این خطرناک است. در آینده جلوی این شخص را نمی شود گرفت. از منطقه که برگشتم، به منزل ایشان رفتیم. دکانی باز شده بود! یک ماه در تهران ماندیم تا قضیه را جمع کنیم. از طریق مجاری قانونی ادعای کذب این خانم اثبات و بساط ادعای دروغینش جمع شد. چند سال بعد از جنگ بود که شنیدم قبر شهید... در بهشت زهرا بوی خوش می دهد. گفتم: ای دل غافل! عطرها از کف دست مادرش رفت داخل قبر!

                                           (نقل از حجت الاسلام والمسلمین طائب)

البته این پنج راه حل بالا نباید دلیل شود که هر چیزی را هم که شنیدیم، سریع رد کنیم. خیلی از شهدا هستند که دارای کرامت های اثبات شده ای هستند؛ مثل شهید معماریان که آمده اند و پارچه ای به پای مادرشان که به شدت درد می کرده بسته اند، یا امضای شهید سید مجتبی صالحی خوانساری پای کارنامه ی دخترش.

«مسئله مهم در دفاع مقدس این نیست که شهدایش چقدر کرامت داشته اند. این مورد در مقابل عظمت خود دفاع مقدس خیلی کوچک است. خود دفاع مقدس یک کرامت بزرگ است.»

                                                                      (نقل از حجت الاسلام والمسلمین طائب)

اصلاً در معجزه بودن دفاع مقدس نباید شک کرد. کرامت اصلی هم همین است. مثال می خواهید؟ هر کتابی درباره ی تاریخ و خاطرات دفاع مقدس را که می خواهید بردارید و از هرجایش که دوست دارید، شروع کنید به خواندن!

 

عشق يعني...

 

فكر مى كنم سال 73 بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دل ها محزون از ياد ابا عبدالله الحسين (عليه السلام). خاطرات مقتل و گودال قتلگه، پيكر بى سر و... بچه ها در ميدان مين فكه، منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند. مدتى ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولى از شهيد هيچ خبرى نبود. خيلى گرفته و پكر بوديم.

 همين جور كه تنها داشتم قدم مى زدم، به شهدا التماس مى كردم كه خودى نشان بدهند. قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم. ناگهان ميان خاك ها و علف هاى اطراف، چشمم افتاد به شيئى سرخ رنگ كه خيلى به چشم مى زد. خوب كه توجه كردم، ديدم يك انگشتر است. جلوتر رفتم كه آن را بردارم. در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخوانى داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجيب و زيبايى بود. بلا درنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيكر شهيد را در آورم.


بچه ها را صدا زدم و آمدند. على آقا محمودوند و بقيه آمدند. آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهنى و يك جيب خشاب پيدا كرديم. خيلى عجيب بود. در ايام محرم، نزديك عاشورا و اتفاقاً صحنه ديدنى بود. هر كدام از بچه ها كه مى آمدند با ديدن اين صحنه، خوا نا خواه بر زمين مى نشستند و بغضشان مى تركيد و مى زدند زير گريه. بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن. همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين(عليه السلام).

 مرتضى شادكام

كاش كمي شرمنده مي شديم!!

                                                        

سلام برادر شهيدم! نامت چه بود؟ يادم رفته است.

سلام مرا هم به حضرت روح‌الله برسان! برادر شهيد من، خدا هنوز زنده است؟

نکند تو ديگر برادر من نباشي؟ سلام برادر شهيد من!

برادر! امروز ديگر بر سر خواهرم چادري نيست تا که از خون سرخ تو سياهتر باشد! برادر راستي، کربلا که اسطوره نبود، بود؟

سيدالشهدا را مي‌شناسي؟ من مايکل جکسون را مي‌شناسم، و هاکلبري فين را! تو چطور؟ بيل گيتس را مي‌شناسي؟

در اين دوره زمانه، حرف از بازنگري در دين خدا زده ميشود، براي خدا هم نسخه مي‌پيچند! برادر! خدا آيا حواسش نبود چه ميگويد؟

اينجا گرگ و ميش است! البت نه به خاطر اينکه خورشيد هنوز سايه­ي گرمش را بر سرمان نگسترانيده است، بل به خاطر شبيه بودن ذاتي گرگها و ميشها! هم گرگها لباس ميش پوشيده‌اند و هم ميشها تابلوي من گرگ هستم بر گردنشان آويخته!

برادر شهيد من، فانوس داري؟ براي خودت نگه دار. من اين وضع را دوست دارم.

تو را هم دوست دارم.

نکند از قاب عکس بيرون بيايي!

برادر شهيدم! بسيار دوستت ميدارم اما از من مخواه. مخواه که مانند تو بيانديشم و در انديشه شهادت باشم. برادر اينجا آزادي انديشه است! راستي در ملک خدا هم آزادي هست؟ نيست؟ خب پس نميفهمي چه ميگويم، اين آزادي که ميگويم خيلي چيز خفني ست! گرگ و ميش ميکند همه جا را، حتي بهشت را! برادر شهيدم! راستي نامت چه بود؟ يادم رفته است .........

احمد اكرمي

حسین املاکی سردار عشق

چند روز پیش از عملیات نصر 4، جلسه ای با حضور فرمانده هان یگان های تحت امر قرارگاه نجف اشرف، جهت توجیه یگان ها برگزار می شود. فرمانده نیروی زمینی سپاه، برادر «علی شمخانی»، ضمن توضیح اهداف عملیات و شرح نقشه و کالک محور عملیاتی می گوید:
همان طور که عرض کردم برای تسلط بر شهر «ماووت» ما ملزم هستیم که جاده آسفالت ماووت – سرفلات را تصرف کنیم، اینکار هم بدون آزاد کردن این ارتفاعات که به «ژاِژیله» معروف است، میسر نیست. ضمناً عملیات برای آزادسازی «ژاژیله» باید همزمان با سایر یگان های عمل کننده شروع شود و حتی کمی زودتر؛ تا ما خیالمان از بابت جاده آسفالته راحت باشه. همینطور که می بینید این ارتفاعات در شرق رودخانه «قلعه چولان» قرار دارد. باید از 2 خط عبور کرد، تا به خط سوم که همان «ژاژیله» باشد، رسید. که این کار هم برای ما خیلی مهم است. ما در ساعت شروع عملیات از بابت این ارتفاعات خیالمان راحت باشد. یعنی حداقل 3 تا 4 گردان در همان ساعت باید پای کار باشند و با گفتن رمز عملیات، از آن محور عمل کنند...
پس از کمی مکث برادر علی ادامه داد: من از یکی از یگان ها می خواهم که انجام این کار را به عهده بگیرند، البته با توجه به حساسیت کار و دور از تصور بودن هدف و این که چطور می شود این مقدار نیرو را بدون اطلاع برادران عزیز عراقی!! از کنار گوش آنها رد کرد و برد پای آن بلندیها، به برادران حق می دهم که هیچ کدام در وهله اول برای انجام این کار آمادگی نکند... سکوتی بر جلسه حکم فرما شد، چشمها به نقشه منطقه و مسیر مشخص شده روی آن خیره مانده بود، آخر چطور می شود تضمین کرد که حدود هزار نفر نیروی پیاده در عرض چند ساعت بتوانند این مسیر را بدون جلب توجه و سر و صدا طی کنند؟ پچ پچ ها شروع شد، از هر گوشه نجوایی به گوش می رسید، معلوم بود که طبق پیش بینی برادر علی، هیچ یگانی برای این امر اعلام آمادگی نخواهد کرد. ناگهان صدای یکی از برادران سایرین را به خود جلب کرد، برادر حسین بود که با خنده همیشگی اش برادر علی را مخاطب ساخته بود:
ببخشید حاج آقا من با برادر حضرتی هم یک صحبتی کرده ام، ایشان حرفی ندارند، من مسئولیت این قضیه را قبول می کنم.
خنده بر لبان برادر علی شکفت و از جا برخاست، یک بار دیگر مسیر حرکت را برای حسین شرح داد و در آخر اضافه کرد:
اخوی همه عملیات بسته به ژاژیله است، من از شما تضمین می خواهم حاج حسین! خنده حسین بیشتر شد و با همان لحن آرام و مطمئن قبلی گفت:
از خدا تضمین بخواهید حاج آقا، من فقط قول می دهم همه تلاشم را مصروف کنم. با توکل به خدا، به دلم برات شده که قضیه حل شده است.
نگاه تحسین آمیز حضار به قائم مقام لشکر قدس دوخته شده بود. همه لشگر قدس را با این شیر مرد همیشه خندان می شناختند و صمیمانه به او ارادت می ورزیدند.
در لشکر قدس از آن بچه های بی ترمز گیلانی بود. حرف اول، همیشه حرف حاج «حسین املاکی» بود، نه کس دیگر.

ساعت 1:30 بامداد 31 خرداد ماه سال 66 در قرارگاه نجف اضطراب شدیدی حکمفرما بود. فرماندهان ارشد، در سنگر فرماندهی، گرد بیسیم حلقه زده بودند و در انتظار پیام حسین لحظه شماری می کردند. برخی یگانها اعلام کرده بودند که هنوز در راه رسیدن به محور های مورد نظرند، اما همه نگران حسین بودند، خطرناک ترین و حساس ترین قسمت عملیات بر دوش او بود، نیم ساعت گذشت و خبری نشد، نگرانی فرماندهان لحظه به لحظه افزایش پیدا می کرد. برادر علی گوشی بیسیم را لحظه ای از خود جدا نمی کرد. به دلیل امکان لو رفتن حسین، از طرف قرارگاه، تماس با او میسر نبود. گوشی بیسیم از عرق برادر علی کاملا خیس شده بود. ناگهان صدایی، که در نظر برادر گویی ندایی آسمانی بود در گوشش طنین انداخت، علی، علی، حسین... علی، علی، حسین...
علی فریاد زد:
حسین جان! علی هستم، کجایی دلاور نفسمان برید. علی، علی، حسین...
علی، علی، حسین... صدای غرشتان را انشاالله بشنویم...
چند لحظه بعد نام مبارک امام جعفر صادق(ع) در خطوط بی سیم سپاهیان اسلام طنین انداز شد و فریاد الله اکبر در میان کوهها و تپه ها پیچید.

طی 15 روز بعد، از شهر «ماووت»، دشت «ماووت» و ارتفاعات «شاخ فشن»، «با لوسه»، غرب ارتفاعات «گلان» و نقاط دیگری جمعا بالغ بر 50 کیلومتر مربع آزاد گردید. حسین در حالی که دست راستش را به گردنش آویخته بود، وارد سنگر شد. هر چند نتایج عملیات بسیار چشمگیر بود اما اشک از چشمان حسین دور نمی شد. بغض سنگین گلویش را می فشرد و گاه و بیگاه، به خصوص در سجده نمازهایش می شکست. هر چند سعی می کرد همان روحیه شاد و دوست داشتنی خود را حفظ کند اما نمی توانست غصه خود را از شهادت نزدیک ترین دوست و همرزمش پنهان کند، «مهدی خوش سیرت»، پرواز کرده بود و «حسین» از این رفیق نیمه راه گله مند بود.
9 ماه پس از حماسه آفرینی بی نظیر «حسین» در عملیات نصر 4 که به نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس تبدیل گشت، حین عملیات والفجر 10، «حسین» بر فراز ارتفاعات بانی نبوک در منطقه عمومی سید صادق – شاندری مشغول هدایت نیروهای لشگر قدس بود که با بمباران شیمیایی هواپیماهای عراقی مواجه شد، سریعاً ماسک خود را به صورت زد. ناگهان صدایی توجه او را به خود جلب کرد، به سمت صدا برگشت. یکی از بسیجیان لشگر که ظاهراً ماسک خود را مفقود کرده بود بر اثر استعمال عوامل شیمیایی و ترس شدیدی که بر او مستولی شده بود عاجزانه از حسین تقاضا می کرد که ماسکش را به او بدهد. دستان یخ زده آن بسیجی که بادگیر «حسین» را به چنگ گرفته بود و صورت رنگ پریده اش جگر او را سوزاند، به اطافش نگاه کرد تا بلکه ماسکی بیابد، اما چیزی پیدا نکرد. دود سفید رنگ از گوشه و کنار برمی خاست و در فضا پراکنده می شد، «حسین» دیگر معطل نکرد، ماسک را از صورتش برداشت و به صورت جوان بسیجی زد. بوی سیر در دماغش پیچید. خواست نفس بکشد، اما گویی راه گلویش بسته بود، چفیه اش را جلوی بینی و دهانش گرفت، اما باز هم اثری نکرد. بالاخره زانویش سست شد و بر زمین افتاد. احساس کرد، اصلاً فراموش کرده چطور باید نفس بکشد، دیگر چیزی را نمی دید. صدای میراژ جنگنده های دشمن هم دیگر به گوشش نمی رسید. سکوت مطلق جسم حسین را پر کرد و ناگهان حس کرد سبک شده است، درست مثل نسیم.

خاطراتی کوتاه از شهید غلامرضا بامروت

مادر شهید:
از 14 و 15 سالگی به جبهه رفتند و به مدت هفت یا هشت ماه جزء ذخیره ها بودند اما از این به بعد جزء اصلی ها شدند.

برادر شهید:
راستش را بخواهید ما از وقتی که خودمان را شناختیم اصلا برادرمان را درست و حسابی ندیدیم. او به جبهه می رفت و بیشتر از طریق تلفن و نامه با او ارتباط داشتیم و زمانی که عملیات کربلای پنج شروع شده بود من به مرخصی آمدم و برادرم شهید شد.

مادر شهید :
همیشه می گفت رزمندگان باید با هدف به جبهه بروند و همیشه شهادت را آرزو داشت .او خیلی فقیران را رسیدگی می کرد ,هرگز به کسی تهمت ناروا نمی زد و خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت . همسر و فرزندانش را خیلی دوست داشت. به یاد دارم که او همیشه سعی می کرد که اگر غذای خاصی داشت ما را هم مهمان می کرد تا همه با هم از آن غذا لذت ببریم. او بسیار بسیار پاک و وطن دوست بود.

خاطره ای از  شهید محمود قلی پور

همسرشهيد :
در تهران بودم كه تلفن زد و تأكيد زياد داشت به منزل بروم . شك كردم ، وقتي به منزل رسيدم ،‌ديدم بر اثر اصابت تركش پاي او مجروح شده و نتوانسته در خانه را باز كند . درون ماشين نشسته بود كه به منزل رسيدم . بعد از آن بيمارستان رفت و هرچه اصرار كردم همراهش به بيمارستان بروم قبول نكرد . با عمل جراحي بعضي از تركشها خارج شد اما تعدادي تركش را كه به جاهاي حساس بدنش اصابت كرده بود ، نتوانستند خارج كنند . بعد از اينكه از بيمارستان به خانه آمد دو ساعت استراحت كرد و موقع نماز به مسجد براي نماز جماعت رفت و چون تقيد زيادي به نماز جماعت داشت . بعد از آن با همان حال به جبهه رفت و به خاطر عدم رسيدگي ، جراحتهاي وي چركين شد .

خاطره ای کوتاه از شهید محمد بیگلو

هرمز در اغلب جنگهاي شهري با منافقين حضوري فعال داشت . به عنوان نمونه روزي در درگيري كه در شهر رشت رخ داد يكي از اراذل و اوباش شهر كشته شد . منافقين از اين مسئله سوء استفاده كرده و در ميدان پاسداران (پل عراق سابق) حجله اي گذاشتند و با نصب تراكت چنين وانمود كردند كه وي (مقتول) مجاهدي از محله (پل عراق) بوده كه به دست پاسداران كشته شده است . با اين زمينه سازي فعاليّت خود را گسترش داده و با بيش از هزار نفر اقدام به راهپيمايي به طرف سپاه پاسداران رشت كردند و خود را تا جلوي مقر سپاه رساندند . آنها قصد داشتند ماجراي حمله و قتل عام پاسداران انقلاب در بندر انزلي را در رشت تكرار كنند . در اين هنگام ، هرمز در مقابل آنها ايستاد و گفت : «شما اينجا چه كار داريد ؟ آن موضوعي كه اتفاق افتاد ربطي به شما ندارد . من بعضي از شما را مي شناسم ، شما با او چه نسبتي داريد ؟ او خانواده دارد و مي توانند شكايت كنند و به شما ارتباطي ندارد.» سپس ضرب الاجلي تعيين كرد و خطاب به آنها گفت : «در اين فاصله بايد جلوي سپاه را ترك كنيد ! در غير اين صورت هر مشكلي پيش بيايد پاي خود شماست.» بعد از اعلام ضرب الاجل وارد سپاه شد و لباس خود را عوض كرد و پوتين و لباس نظامي پوشيد و در حالي كه آستينهاي خود را بالا مي زد و به طرف آنان رفت . منافقين به خيال اينكه او در تهديدش جدي نيست همانجا ايستاده بودند . بيگلو به همراه  دو نفر از نيروهاي سپاه بدون اسلحه و با دست خالي به صفوف آنها حمله ور شد و اجتماع آنان را بر هم زد .

سردار تقي آقايي

تصاويري از شهيد محمود قلي پور(قسمت دوم)

*توجه : تصاوير بيشتر در ادامه مطلب

* لينك مرتبط : تصاويري از شهيد قلي پور (قسمت اول)

ادامه نوشته

تصاويري از شهيد محمود قلي پور(قسمت اول)


     

              

براستي اينجا قطعه اي از بهشت است

 

قرار بود زاير شويم زيارت قبوري غريب را.

مي خواستيم به پابوس فرزندان گمنام روح الله برويم در گوشه اي گمنام.

براي كارمان بسيار ارزش قائل بوديم كه مي خواهيم شهيداني را از غربت نجات دهيم.

انتظاري جز مسيري ناهموار و پر از گردو خاك نداشتيم، انتظار ديدن چند قبر خاكي وغريب را داشتيم و خود را براي يك عزاداري زيبا آماده مي كرديم.

اما هرچه به مقصد نزديك مي شديم جاده صاف تر و هموار تر مي شد خاك و غباري در كار نبود گاهي احساس مي كرديم رنگ سياه جاده از هر جاده اي روشن تر است.

بين ما فقط جواد با آن مزار آشنا بود و شايد هم به همين علت بود در جواب پرسش هاي ما كه چرا اينجا؟ چرا در غربت؟ تبسم،

تنها پاسخش بود.

در طول جاده بر خلاف آنچه مي پنداشتيم كوه و تپه و طراوت بود نه خشكي و كوير هر چه نزديك تر مي شديم نسيمي بي قرارمان مي كرد انگار آمده بودند استقبال.

جواد گفت بعد اين بلندي مقصد است آماده باشيد .

 آن بالا اولين چيزي كه ديديم گنبد طلايي رنگي بود همه مان دست به سينهامان گذاشتيم تا سلام دهيم ، اما نمي دانستيم به كه. آنجا مزار فرزند كدام امام بود؟

از آن بالا همه چيزي ديده ميشد جز خشكي و كوير اطراف گنبد تلاطم جمعيت بود گفتيم اينجا كه بزرگ است امام زاده دارد ، جمعيت دارد، غربت ندارد حتما مزار شهدا در صحن همان امام زاده است كه گنبدش خود نمايي ميكند .

يكي گفت بيچاره شهداي گمنام حتما زير پاي مردم سنگشان است. حال درآغاز روستا بوديم . دگرگون بوديم نمي د انستيم اول خود را به امام زاده برسانيم يا قبور شهدا؟

كسي حرف نميزد !!!

تنها جواد بود كه پا برهنه كردو جلو راه افتاد.

همه در راه بودند پير و جوان در آن بين ميديدي چند پيرمرد و پيرزن را كه در دست شاخه هاي گل دارند.

به آستانه مزار رسيديم هرچه گشتيم نام صاحب آن گنبد و بارگاه را پيدا نكرديم.

صبرمان تمام شده بود گفتيم جواد نگفته بودي اينجا مزار امام زاده اي است اما نام اين امام زاده چيست؟ قبور شهدا كجاست؟

حال معناي لبخندش را مي فهميديم.

اينجا روستاي درخش مدفن 5 فرزند گمنام روح الله است.

 اينجا روستاي درخش و آن گنبد طلايي امام زادگاني پاك از نسل خميني است.

اينجا روستاي درخش و آنجا مزار فرزندان بخون خفته خميني است. اينجا ، آنجاست كه شهدا غربتي ندارند.

اينجا آنجاست كه به تازگي براي آن چند پير مرد و پيرزن، فرزنداني گمنام آورده اند به جاي فرزندان گمنام خودشان تا برايشان مادري كنند.

اينجا آنجاست كه بايد بر بلنداي اول روستا ايستاد و گفت: (السلام عليك يا قتيل في سبيل الله) اينجا ، آنجاست كه بايد بر غربت خود بگرييم.

 

 به قلم حامد شباني

 

من به كي بايد سلام كنم؟؟

سلام شهيد ؛ سلام برادر ؛ سلام سفر کرده ؛ سلام گمنام ( من به کي بايد سلام کنم؟)

به رسم هر نامه فکر کنم اول بايد شمارو از حال و هواي خودمون و چيزهايي که به رسم امانت بهمون سپردين و رفتين با خبر کنم ؛ هرچند شما خود گواه تر از مايين .

اينجا خبري نيست جزء اينکه همه سالهاست ادعا ميکنند که شرمنده شما هستند و جالبتر اينکه نميدونم چرا هر روز به اين شرمندگيشون افزوده ميشه به جاي اينکه کمترش کنند و هي نخواند اين جمله تکراري رو بگند

اينجا خبري نيست جز اينکه خونه حاجي بود که موقع شهادتش سپرد اين باشه واسه جلسات بچه هاي جبهه و جنگ و جلسات معنوي و هر هفته چند شب بچه ها اونجا جمع ميشدند ؛ چند وقت پيش وراث گرفتند و جزو ساختمان بقل که داره پاساژ ميشه انداختند تا نان شبه حلال به دست بيارند

اينجا خبري نيست جز اينکه هي فکر ميکنم شما بي معرفتي کردين و مارو تنها گذاشتين يا ما بي معرفتي ميکنيم و سراغي از شما نميگيريم؟

اينجا خبري نيست جز اينکه محمد گلستان بود که توي عمليات فتح المبين قطع نخاع شد ؛ چند روز پيش توي پارک کنار بساط کوچيک بادکنک و آدامس و پفکش نشسته بود که سد معبريها خودشو بساطشو با چه وضعي ريختند و بردند

اينجا خبري نيست جز اينکه سليمه خانم بود که دوتا پسرش توي عمليات کربلاي 5 شهيد شدند وپيکرشون هيچ وقت برنگشت و گمنام موندند ؛ صاحب خونه چند روز پيش اثبابشو ريخت تو کوچه ؛ طفلک سليمه خانم فقط عکس پسراشو توي بقلش گرفته بود و يه گوشه کوچه نشسته بود و به سر کوچه چشم دوخته بود

اينجا خبري نيست جز اينکه ما هر روز داريم به زخم و تاولهاي جانبازهاي شيميايي نمک ميزنيم ؛ لابد تجربه کردين که وقتي نمک به زخم ميخوره چه سوزشي داره!!!

اينجا خبري نيست جز اينکه داره يادمون ميره مزار باکري کجاست ؛ داره يادمون ميره وصيت خرازي و همت چي بود ؛ اسمهاتون اگه سر کوچه ها نبود و براي آدرس پستي نميخواستيم شايد يادمون ميرفت ؛ داره يادمون ميره چرا بعضي ها ميخواستند موقع عمليات نوشته سربندشون يا زهرا باشه؟

اينجا خبري نيست جز اينکه.............................................؟؟


اگه بخوام بنويسم حالا حالاها بايد بنويسم ولي چه کنم که ديگه طاقت نوشتن اين جور چيزارو ندارم /خيلي دلم ميخواست نامه اي که مينويسم شاد و روحيه بخش باشه ؛ خيلي دلم ميخواست بهتون بگم که امانتهايي که بهمون سپردين صحيح و سالمند ولي چه کنم که نه خيلي اهل دروغ گفتن هستم و نه ميشه به شهدا دروغ گفت/راستي اگه خواستي جواب نامه رو بدي باهاش چند ماسک هم بفرست اينجا هواش خيلي سمي و غبار آلوده.

ولي هنوز اميدواريم به اينکه : گرچه رفتند ولي قافله راهش برجاست

ولي هنوز اميدواريم به اينکه : نيست جز در گرو رفتن ما ماندن ما

نيكا فكور

من چفیه ام، چفیه رهبری

سال هاست مرا بر دوش انداخته ای. وقت سحر همین شانه توست. غصه داشتم بعد از جنگ. از غصه نجاتم دادی. “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند”. چه بد تا کردند با من، آنها که دل به جیفه دنیا بستند. من جانماز رزمندگان بازی دراز بودم. سفره بسیجی های اروند. پرستار سرفه شیمیایی ها. محرم چشمان بارانی ستاره های هور. مرهم زخم دست خرازی. عطر شهید می دهم من. انیس و مونس شهدا بودم من. روح دارم من. با شهدا همنشین بودم من. با سجده شان به زمین می افتادم و بوی خاک می گرفتم. خاک شلمچه قدمگاه شهیدان بود. در کربلای 5 شهید حاج امینی یک شب قبل از شهادت وضو گرفت و در آن سوز به مدد من، خشک کرد دست و صورت خود را و مرا انداخت روی شانه اش و ایستاد به نماز شب. من شاهد تشهد شهیدان بودم در ملکوتی ترین فصل تاریخ.
 خون داشت فواره می زد از پهلوی شهیدی در ارتفاعات الله اکبر که همرزمش آمد و با کمک من جلوی فوران خون را گرفت اما محسن، دیگر به شهادت رسیده بود و از من کاری برنیامد. خجلت زده، غریب، تنها، محزون و غم زده نشسته بودم گوشه ای و جنگ که تمام شد، همه مرا از سر خود باز کردند و از شانه جدا کردند. نزدیک بود از غصه، دق کنم که تو به دادم رسیدی. از تنهایی درآوردی مرا. شانه تو نشان از شهدا دارد. بوی ستاره می دهد شانه ماه. آه که الان روی شانه تو جایم خوب است. عده ای ترسیدند از سرزنش لوامین که همنشینی کنند با من. عده ای مرا فراموش کردند. من چون بوی خاک می دادم اذیت شان می کرد. فصل، فصل زندگی بود و من بوی جبهه می دادم و خاکی می کردم شانه های اتو زده را. عده ای مرا سنجاق کردند به تقویم و تقدیمم کردند به مناسبت های سال. عده ای مرا فقط در جمع بسیجیان می بستند و در جمع دیگران، پشت سرم حرف می زدند و حرف درمی آوردند که الان وقت این کارها نیست. گذشت دوره زهد فروشی. تو اما دیدی دلم را. این دل شکسته ام را. یادت هست اول بار که روزی از روزهای سخت و نفس گیر بعد از جنگ، غربت مرا دیدی، با چه نیت و چه زمزمه و چه نجوایی مرا بر دوش خود انداختی؟ خوب شد که آرام گرفتم بر شانه ات و الا مرده بودم از غصه. روزگار وصل من شانه توست که نشان از شهدا دارد. “هر که او دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش”. من “امین” توام؛ تخلص تو نه در شعر که در عاشقی. من خلاصه عطر ولایتم؛ روی شانه ماه، بی خود نیست که این همه مشتری دارم. مرا به یادگار می برند، چون همنشین توام ای آموزگار. “کمال همنشین در من اثر کرد، و گرنه من همان خاکم که هستم”. من انیس جمکرانی ترین لحظات تو هستم. آشنای وقت مناجات تو. آنجا که خلوتی داری در دل شب و آنجا که تجلی خمینی می شوی در دل روز و دست تکان می دهی برای لشکری که با دیدن تو بغض می کنند و با شنیدن تو مویه می کنند و با تو به ساحل امن می رسند. آقا! چه خوب کردی مرا برای شانه ات انتخاب کردی. من حالا یک نشانه ام برای آنکه راه گم نشود و اگر تو نبودی راه گم شده بود. من شهادت می دهم به ولایت تو و به بصیرت تو و به رهبری حکیمانه ات و شهادت می دهم که شانه ات پر از نشان لاله هاست. این تو بودی که مرا دوباره جان دادی. عزیزم کردی نزد بسیجی ها و درآوردی مرا از غربت. من بهترین و خلاصه ترین پیام تو هستم برای دشمن و دوست. من چفیه ام؛ چفیه رهبری. “من در کنج انزوا نیستم؛ خانه ام شانه رهبر است”. از اینجا بهتر، بهتر از شانه تو، چه جایی برای چفیه پیدا می شود؟ من انیس امام بسیجی ها هستم و این موانست چه محبوب کرده مرا. روی شانه تو دلم برای شهدا تنگ نمی شود که تو امام شهدایی. گاهی اما دوست دارم بغض کنم با بسیجی ها از سر شوق. من احساس دارم. روح دارم و با شهدا بوده ام. با رزمندگان به شهادت رسیدم و با جانبازان به علمداری. من چفیه ام؛ چفیه رهبری. من نماینده شهدا هستم روی شانه ات ای حضرت ماه. با تو من بسیجی تر می شوم. بیشتر بوی جنوب می گیرم. این روزها در قم، عطر برادران زین الدین گرفته ام و وقتی چشمم به مادرشان افتاد، دوباره زنده شد در من خاطرات. من روی شانه مهدی شاهد بودم لحظات وداع را و دیدم نشانه های عشق را. من شاهد خدایی ترین خداحافظی ها بوده ام و شاهد بهترین سلام ها. من با شهدا، آن سوی هستی، حسین را کربلا را دیدم. ترنمی از سرخی خون شهدا دارم من و هم اینک چه خوب که جایگاهم بر بلندای ماه است. با تو من بسیجی تر می شوم ای امام بسیجی ها و ورق می زنم شب های جبهه را. شانه تو سنگر ستاره هاست و من شیدایی ترین بازمانده شهدایم. سلاح مومن اشک اوست و من سرشار از گریه های نیمه شبم. تار و پود من از آب حیات است. از زلال ترین نماز شبها و از پاکترین راز و نیازها و از بلندترین آوازها. من پاره ای از تن شهدا بوده ام. با عشق رهسپار بوده ام. با ولایت. با شهادت. با ولایت تا شهادت. چه خوب که مرا با خود همسفر می کنی. به هر دیار که می روی و به هر جا که قدم می گذاری و چه خوب که می توانم بشنوم اذکار سجده ات را در نافله های آخرین. ادعیه نماز تو، مرا یاد مردان بی ادعا می اندازد که اسلحه شان دعا بود و ثروت شان اشک به درگاه خدا. من با بسیجی ها و با تو ای امام بسیجی ها تسلیم می شوم در برابر عظمت خدا. من در شعاع نور ماه، همرنگ شقایقم و هنوز هم در مجنون ترین جزیره های عاشقی، قایق عاشورا را مرا با خود به جنون می برد. چه با صفاست چفیه بودن و نشستن بر شانه ماه و همسفر شدن از کویر قم تا غدیر خم. یا علی جان! مقتدای من تویی. من با تو سفر می کنم و خطر نیز. من با تو بسیجی تر می شوم. من روی شانه تو ترجمه وصایای شهدایم و سرشار از پیام؛ برای دوست و برای دشمن. تو ای امام بسیجی ها چه می خواهی با من، به دوست و به دشمن بگویی؟ می دانم. می دانم پیام تو را که؛ بعد از جنگ، جبهه همچنان باقی است. علی جان! من هم اهل کوفه نیستم تو تنها بمانی. پیام من این است. پیام من پیام روشن ترین ستاره هاست؛ افلاکیان خاکی. من تو را دوست دارم و اینجا روی شانه تو، عطر آسمانی ها را می دهد که بسیجی، مقتدایش خامنه ای است. الا ای مقتدای مخلص ترین فرزندان آدم! من چفیه ام. چفیه تو. رهسپارم با ولایت تا شهادت. به وجود توست که بسیجی ها مرا به عنوان تبرک از تو می گیرند و به همنشینی با سجده های عاشقانه ات قسم، لاله باران است اینجا؛ اینجا شانه توست و من نشان از تو دارم برای آن پدر شهیدی که آقا صدایت می کند و مرا از تو تمنا می کند. چه خوب می کنی، بویی از پیراهن یوسف تقدیم می کنی به 2 چشم یعقوب و چه خوب که باز هم همگان، مرا دوباره روی دوش تو می بینند؛ “دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند”.

حسین قدیانی

ماراتن شهادت و رالی هلاکت

در بحبوحه جنگ بود که طلبه شدم. حال و هوای طلبگی حال و هوای خوف و رجا بود؛ شیرین و دوست داشتنی و سخت و غریبانه.  حجره هایی سرد و نمناک و به غایت فقیرانه. در مدرسه رضویه قم تحصیل می کردم.

برخی از حجره ها به سختی یک نفر را در خود جای می داد، شاید اندازه حجره  یک متر در  180 سانتی متر بود. زمستان ها اصلاً گرم نمی شد و تابستان ها اصلاً سرد نمی شد. در تابستان های سخت قم،  کولر آبی نبود، چه رسد به کولر گازی. برق هم همیشه در رفت و آمد بود و  دائماً قطع و وصل می شد،  بنابراین در تابستان ها، اگر پنکه ای هم بود ، روی آن هم نمی شد خیلی حساب کرد.

در گوشه ای از مدرسه ،مرحوم علوی خراسانی سیوطی درس می داد. خدایش رحمت کناد در گوشه ای دیگر آیه الله سید جواد طالقانی مغنی درس می داد از او خبر ندارم ،هر جا که هست ، خدا "ان شاءالله" سایه اش را مستدام بدارد.

استاد هادوی تهرانی هم بودند. حاشیه و معالم درس می دادند و  انصافاً حق مطلب را اداء  می کردند . استاد خسروشاهی، موسوی گرگانی، ملکیان، مرحوم تیموری و... در مدرس هایی ساده و بی آلایش ، هر یک به درسی اشتغال داشتند و طلبه ها همه روی گلیم های مدرسه به درس گوش می دادند، می نوشتند و یادداشت بر می داشتند و گاهی نیز  اشکالی در درس مطرح می شد و استاد پاسخ آن را می دادند .

حال و هوایی بود!! نیمه شب ها از برخی  حجره ها،  صدای نجوای با خدا می آمد، بچه طلبه ای که به سختی سنش از 16 سال  می گذشت، ضجه می زد و می گفت " آه من قلة الزاد و بعد الطریق و طول الامل و وحشة القبر" یعنی « آه از کمی توشه آخرت و دوری راه آن و آرزوهای بلند و وحشتناکی قبر» اگر بخواهم  آنان را تعریف  کنم در یک کلمه باید بگویم فرشتگانی بودند در روی زمین.

حال و هوای جنگ نیز بر شدت این خوف و رجا افزوده بود، مدرسه ای کوچک که به سختی مساحت آن به 750  متر می رسید و حضور چند صد طلبه آزاد و رسمی  در مدرسه ای که هم محلّ سکونت آنان بود و هم محل درس آنان.

غالب این طلبه ها حزب اللهی ، بسیجی، ارزشی  و اهل جبهه بودند، بدین جهت، بیشتر در رفت و آمد به جبهه های جنوب و غرب، و در مسیر رشادت و شهادت .هر زمان که عملیات می شد غوغایی برپا بود به یکباره خبر  شهادت ده، پانزده نفر از دوستان طلبه را به مدرسه می آوردند.


در محفل غریبانه ای که به یاد شماری از آن بخون خفتگان در مدرس بزرگتر گوشه مدرسه رضویه(س) برگزار شده بود ، یادم می آید در یکی از این محافل یاد و خاطره آخرین شهید آقای صالحی را با ذکر صلواتی بزرگداشتند که چند روز بعد، خبر آوردند که ایشان تا مرز شهادت رفته اما اکنون زنده است و در فلان بیمارستان بستری است، غالب دوستان این چنین بودند، حتی برخی از اساتید دانشگاه که اکنون از دانشمندان فاضل محسوب می شوند مانند جناب آقای دکتر ابراهیم فیاض آن زمان در شمار همین طلاب بسیجی ارزشی  بودند.

 

در همین جرگه مقدس ، دوست عزیزی داشتم که با تمام وجود به او ارادت می ورزیدم، طلبه ای بود، همیشه خنده رو، درس خوان، با هوش و اهل تهجد، که شاید بتوان گفت: در تمام این چند سالی که در مدرسه، با هم  بودیم، نماز شبش ترک نشد، اهل عبادت و مستحبات و مورد علاقه و احترام اساتید، در یک کلام از همه آقایی ها، چیزی کم نداشت اهل"نازی آباد" تهران بود و  در آن محله منزلی محقر داشتند، گویا پدرش شغل آزاد داشت نه آیة الله بود و نه استاد دانشگاه، نام این دوست عزیز من که یادش همیشه در خاطرم زنده است طلبه شهید حسین فدایی اسلام بود،

 هنگام عملیات که می شد می رفت جبهه و برمی گشت و درس را دو باره  ادامه می داد، حجره ای که او در آن سکونت داشت، حجره 16 بود همه اهل حجره اهل جبهه بودند و تمام هم حجره ای های حجره ی 16 یا شهید شدند و یا جانبازند . در یکی از عملیات ها، حسین به جبهه رفت با جناب استاد  آقای اکبریان که اکنون از علمای قم هستند و فاضل گرامی آقای سلطانی مهاجر، شهید حمید قرهی و او دیگر برای ادامه درس بازنگشت!! نه خودش آمد و نه جنازه اش، نه اینکه مفقودالاثر شده باشد یا مثلاً اسیر نه؟ گلوله مستقیم تانک بدنش را به خاکستر تبدیل کرد، به سرعت به بهشت جاودان  شتافت و  قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ یَا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِی رَبِّی وَجَعَلَنِی مِنَ الْمُكْرَمِینَ و بدو گفته شد: «به بهشت درآى.» گفت: «اى كاش، قوم من مى‏دانستند،كه پروردگارم چگونه مرا آمرزید و در زمره عزیزانم قرار داد.» و بدینسان حسین فدایی اسلام درس ولایت تامه و هدایت کامله را یکباره خواند و در اعلی علیین میهمان سید الشهدا سلام الله علیه ، جای داده شد.

چند روز پیش که سایت جهان را ملاحظه می کردم ، مصاحبه ای،  نظرم را جلب کرد؛ رالی و سینما و درکه، شرط ازدواج این طلبه جوان. بسیار شگفت زده شدم چرا که دوست عزیزم جناب حجة الاسلام آقای شریعت زاده که از متدینیین هستند و من به ایشان ارادت دارم ،  موضوع این مطلب بودند، اشکالی به ایشان نیست! اما برای امثال من شنیدن این مطالب سخت است، وقتی سخنی درباره رالی آقای شریعت زاده می شنوم ، یاد ماراتن شهادتی می افتم که در سالهای دهه 60 در میان جوانان همین  مرز و بوم جاری بود و  هر گاه سخن درکه و پیتزای این دوست عزیزم را می شنوم، ناخودآگاه به یاد بلندی های "کانیمانگا" ، "تپه های الله اکبر"  و مجنون و طلایه و فاو ، به یاد سفره های خالی و  ساده بچه ها در جبهه و کنسروهای باد کرده و تاریخ گذشته و آب های آلوده  می افتم!!  در آنجا نیز عشق و هیجان حضور داشت!!  اما راستی کدام راه است و کدام بیراهه؟

نمی دانم؟ چرا این طور شد که ماراتن شهادت به ماراتن هلاکت تبدیل شده و رالی تقرب الی الله به بیزینس فالوده و شاتوت درکه؟

محمدرضا آقامیری